زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سوال‌های نامربوط مارفا

داستان

آناهیتا عبداللهی

Visits: 446

 

Nighthawks by Edward Hopper

امروز درست یک هفته است که آقای مارتین سر کار نیامده و خبر هم نداده است. فکر می‌کردم نبودن آقای مارتین امروز تمام می‌شود و همه‌چیز به روال سابق برمی‌گردد. نمی‌دانم چرا، ولی مطمئن بودم که آقای مارتین امروز می‌آید. یکی از تی‌شرت‌های نارنجی‌اش را می‌پوشد، در حالی که لیوان قهوه‌اش را در دست دارد به کارمندانش سر می‌زند، با آن‌ها در مورد خبرهای روز صحبت می‌کند، و به آن‌ها برنامه‌ی کاری هفتگی‌شان را یادآوری می‌کند. مثل خیلی از روزهایی که تی‌شرت نارنجی می‌پوشد، حداقل یک نفر را پیدا می‌کند که با اشاره به رنگ تی‌شرت خودش، با لهجه‌ی اسپانیایی مخصوص کشورهای امریکای جنوبی، از او بپرسد: «چرا این رنگ‌ها رو بعضی‌ها دخترونه می‌دونن؟» بعد بدون این که به طرف مقابلش مهلت پاسخ دادن بدهد می‌گوید: «من نه دخترم و نه دختر دارم، اما عاشق این رنگ‌ها هستم.»

امیدوارم کار کسی در نبود آقای مارتین گره نخورد. آقای مارتین هر گرهی را می‌تواند باز کند. خودش، خودش را اورژانس بخش تحقیق می‌داند. وقتی از او کمک می‌خواهی، گاهی موقع ورود به آزمایشگاه مربوطه صدای آژیر آمبولانس از خودش درمی‌آورد و می‌گوید: «نگران نباشید کمک رسید.» اگر گره کور باشد و در جا باز نشود، آقای مارتین شب به شرکت می‌آید و روی باز کردن گره کار می‌کند. اعتقاد دارد گره‌ها در سکوت شب بهتر باز می‌شوند. همه‌ی کارمندان آقای مارتین می‌دانند در نیمه بسته و چراغ خاموش دفترش به معنای سکوتِ شب ساختگی‌ست و معمولا مزاحمش نمی‌شوند. آقای مارتین همیشه تمرکز بالایی دارد. تنها مواقعی که تیم کشورش مسابقه‌ی فوتبال دارد نمی‌تواند تمرکز کند. شامه‌ی تیزی هم دارد. بوی عطر کارمندانش را می‌شناسد. خودش بارها با خنده گفته: «اگه نمی‌خواین من از حضورتون یا عدم حضورتون تو یه مکان مطلع بشم عطر نزنین.» هر وقت هم که من عطر دیور می‌زنم، می‌گوید: «امروز ژادور دیور؟ خانم من هم این عطر رو دوست داره. سلیقه‌تون یکیه.»

امروز از مارفا هم خبری نیست. هر سال تابستان چند هفته‌ای دیده نمی‌شود که بعد معلوم می‌شود یا در خانه‌ی ساحلی‌اش در ایالت فلوریدا بوده یا به دیدن مادرش در ایالت جورجیا رفته. معمولا در فصل بهار جایی نمی‌رود، مگر این که یکی از شش فرزندش که همگی یا هنرمند هستند یا ورزشکار، اجرا یا مسابقه‌ای داشته باشد. فکر نمی‌کنم دلیل نیامدنش امروز این باشد. اگر این بود، از قبل اطلاع می‌داد و بقیه را به تماشا دعوت می‌کرد. مارفا پسته‌ی ایرانی خیلی دوست دارد. گاهی به دفتر من می‌آید و می‌گوید: «از اون پسته شورا داری؟» اگر جواب من مثبت باشد خوشحال می‌شود. در بین کارهایش می‌آید و در دفتر من می‌نشیند. پسته می‌خورد و از آخرین کنسرت پسرش یا مسابقه‌ی فوتبال دخترش می‌گوید. از دختر بزرگ‌ترش می‌گوید که از مارفا خواسته اگر می‌خواهد رابطه‌ی مادر و فرزندی‌شان ادامه پیدا کند، دیگر حرف نوه را نزند. از دختر کوچک‌ترش می‌گوید که هیچ تمایلی به جنس مخالف ندارد. گاهی می‌گوید زن‌های عاقل مثل او زود بچه‌دار نمی‌شوند و زندگی‌شان را تباه نمی‌کنند. گاهی هم می‌گوید نمی فهمد چرا پسرها و دختر بزرگش تمایلی به بچه‌دار شدن ندارند. از شوهرش می‌گوید که در کارهای خانه به او کمک نمی‌کند. گاهی هم سوال‌های عجیب می‌پرسد. مثل این که: «در ایران که اسلحه آزاد نیست قاتل‌ها با چی آدم می‌کشن؟» بعد می‌گوید: «من آدم خوش‌شانسی هستم که هیچ کدوم از دوست پسرها یا شوهرم منو نکشتن.»

گوشی‌ام زنگ می‌خورد، مارفاست. امروز سگش بیمار است و نمی‌تواند سر کار بیاید. از من می‌خواهد اگر امکان دارد بعدازظهر به خانه‌اش بروم تا روی گزارشی که باید فردا تحویل دهیم کار کنیم. از مارفا می‌پرسم: «از آقای مارتین خبری داری؟»

– صبح با خانمش حرف زدم، هنوز ردی پیدا نکردن.

– بیچاره الیزا، چی می‌کشه الان.

– شاید براش اون‌قدرم بد نشده باشه.

– منظورت چیه؟

– هیچی همین‌طوری گفتم.

– حدس نمی‌زنن کجا ممکنه رفته باشه؟

– الیزا می‌گه یک‌شنبه هفته پیش اومده شرکت که چند تا کار عقب افتاده رو انجام بده و دیگه برنگشته. جایی هم جز خونه و شرکت تنها نمی‌ره.

– مطمئن هستن که اومده شرکت؟

– آره وقتی می‌خواسته برگرده خونه به الیزا زنگ زده و گفته که کارش تموم شده و تا نیم ساعت دیگه خونه‌ست.

– تصورشم سخته.

– امروز می‌آی دیگه، نه؟

– ساعت چند بیام؟

– ساعت دو منتظرتم.

گوشی را می‌گذارم. حس می کنم امروز همه دور خودشان می‌چرخند. نمی‌دانند با وقت کاری‌شان چه کار کنند. یا منتظر برنامه کاری‌شان از طرف آقای مارتین هستند یا معطل قسمتی از کارشان با دستگاهی که فقط مارفا بلد است با آن کار کند. سکوت عجیبی در فضا موج می‌زند. نمی‌دانم امید به پیدا شدن آقای مارتین کم‌تر شده یا ترس از گم شدن‌اش بیش‌تر. از بوی قهوه هم خبری نیست. فقط آقای مارتین است که در دفترش آهنگ‌های کلاسیک می‌گذارد و در قهوه جوش مخصوص‌اش قهوه درست می‌کند. بقیه ترجیح می‌دهند قهوه فوری بنوشند. صدای آهنگ و بوی قهوه به دفتر کاری آقای مارتین فضایی می‌بخشند که با لحن تند و خشن حرف زدن‌اش تناقض دارد. خیلی‌ها او را بداخلاق توصیف می‌کنند، اما از حرف زدن با او در میان پرده‌های کوتاه کاری لذت می‌برند. او از آن دسته آدم‌هاست که از همه‌چیز خبر دارند؛ از قوانین فوتبال آمریکایی گرفته تا فرهنگ کشورهای خاورمیانه، تاریخ ملل و سبک‌های نقاشی. نبودش به‌شدت احساس می‌شود، به‌خصوص که به‌ندرت به مرخصی می‌رود. سفرهایش محدود هستند به سفرهای کاری. هر چند که اگر عکس یک بنای تاریخی در یک کشور دورافتاده را به او نشان دهی، به احتمال زیاد هم بنا را می‌شناسد و هم برایت از تاریخش می‌گوید.

برای خودم چای می‌ریزم و همان‌طور که داده‌ها را روی صفحه‌ی کامپیوترم بالا پایین می‌کنم، به جمعه‌ی هفته‌ی پیش فکر می‌کنم. آخرین باری بود که آقای مارتین را دیدم. بعد ساعت اداری، من و او مانده بودیم روی یک پروژه‌ی عقب‌مانده کار کنیم که گوشی‌اش زنگ خورد. صحبتش که تمام شد، گفت: «خواهرم بود. مادرم مریضه. می‌گن وضعش زیاد خوب نیست. دلم نمی‌خواد بمیره. من از مرگ می‌ترسم اما از یه طرفم فکر می‌کنم خوبه که پدر و مادر آدم زودتر از خودش برن. اون‌وقت زمانش که برسه، حداقل می‌دونی که کسی اون طرف منتظرته.»

– نمی‌خواین یه سفر برین به دیدنش؟

چند ثانیه‌ای ساکت شد و زل زد به کفش‌هایش. بعد مثل این که سوال مرا نشنیده باشد گفت: «شما زن‌ها موجودات پیچیده‌ای هستین. ما مردها موجودات ساده‌ای هستیم. ما با دو چیز می‌تونیم شاد شاد بشیم؛ یکی از اونا غذای خوشمزه‌ست و اون یکی دیگه رو خودت می‌دونی.»

به کفش‌هایش نگاه کردم. لنگه به لنگه بودند. متوجه نگاهم شد و لبخند زد: «نشونه‌ی حواس جمعه! حالم خوش نیست. مدتیه الیزا رو نمی‌فهمم. حس می‌کنم دیگه دلش با من نیست. یه مدته تغییر کرده، یه چیزی یه جایی سرجاش نیست که نمی‌دونم چیه.»

بعد همان‌طور که داده‌ها را از کم به زیاد مرتب می‌کرد، ادامه داد: «انگار تعلق داشتن به‌زور نمی‌شه. فکر می‌کنم متعلق به هیچ‌جا نیستم. نه این‌جا، نه اون‌جا. اومدم این‌جا درس بخونم و موندگار شدم. می‌ترسم برم مادرمو ببینم، اون‌جا موندگار بشم. فکر می‌کنم اون‌قدر دلیل قانع‌کننده پیدا می‌کنم که بمونم. اما اون‌وقت تکلیف دیوید چی می‌شه؟ اون این‌جا بزرگ شده. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم دیگه نمی‌خوام چمدونم رو برای سفر موقت ببندم. اون موقع که اومدم، همه‌چیز فرق می‌کرد. حس می‌کردم خیلی وقت دارم برای تجربه، برای تغییر، برای جبران. اما الان این‌طور نیست. فکر می‌کنم کم‌کم باید به پایان‌بندی نهایی فکر کنم. یه جمع‌بندی کلی. یه نتیجه‌گیری منسجم.»

آدرس مارفا را روی نقشه گوگل چک می‌کنم، از شرکت تا آن‌جا حدودا یک ساعت راه است. یک کیسه پسته از پسته‌هایی را که دیروز پست برایم آورد به همراه لپ‌تاپم در کیفم می‌گذارم و راه می‌افتم. خانه‌شان خارج از شهر است. یک خانه‌ی بزرگ قدیمی با درخت‌های بلند و یک حیاط پشتی بزرگ رو به یک دریاچه‌ی کوچک که بیش‌تر به مرداب می‌ماند. اتاق نشیمن یک کاناپه دارد و یک میز بیلیارد و چند آلت موسیقی. خانه نسبتا تاریک است و دلگیر، که نمی‌دانم به دلیل رنگِ تیره‌ی کفپوش‌اش است یا جهتِ خانه که آفتاب نمی‌گیرد. سگ مارفا بی‌حال روی کاناپه دراز کشیده و نفس نفس می‌زند. مارفا پیشنهاد می‌دهد که در حیاط پشتی کار کنیم. قبول می‌کنم، روی یکی از صندلی‌های فلزی رو به دریاچه می‌نشینم و لپ‌تاپم را روی میز باز می‌کنم. مارفا به آشپزخانه می‌رود و با دو فنجان قهوه و کیکی که خودش درست کرده می‌آید. روی صندلی روبه‌روی صندلی من، پشت به دریاچه می‌نشیند.

– چه خوبه که تو حیاط‌تون یک دریاچه‌ی اختصاصی دارین.

– خیلی‌ها خوش‌شون می‌آد. می‌گن آب آروم‌شون می‌کنه، اما من از دریاچه وحشت دارم.

– چرا؟

– مرتب کابوس می‌بینم که می‌رم کنار دریاچه و وقتی به آب نگاه می‌کنم یه جسد می‌بینم.

– جسد؟

– آره جسد آدمی که خودم کشتم و تو دریاچه انداختم. می‌ترسم ولی تا می‌خوام داد بزنم از خواب می‌پرم.

– حتما فیلم ترسناک خیلی نگاه می‌کنی، نه؟

– شاید.

لبخند می‌زنم: «تا حالا چند تا رو کشتی؟»

– خیلی‌ها رو. شاید به اندازه‌ی تموم شب‌هایی که تو این خونه خوابیدم.

برای این‌که بحث را عوض کنم، بسته‌ی پسته را درمی‌آورم: «ببین چی برات آوردم!»

لبخند بزرگی روی صورتش نقش می بندد: «همش مال منه؟»

– آره، مامان این دفعه خیلی فرستاده.

یک مشت پسته برمی‌دارد: «من جای تو بودم از ایران تکون نمی‌خوردم. فکر کن! هر روز از این پسته‌ها بخوری.»

لبخند می‌زنم. مشغول کار می‌شویم که سگ مارفا بلند ناله می‌کند. مارفا بلند می‌شود تا برای سگش آب ببرد. می‌پرسم: «چش شده؟»

– فکر کنم باز از کنار دریاچه یه چیزی پیدا کرده و خورده.

– ندیدی چی بود؟

– نه. می‌گم تو ایران هم آدما گم می‌شن؟

– آره، ولی خدا رو شکر از اونایی که من می‌شناسم، کسی گم نشده.

– من که می‌گم مارتین پیدا نمی‌شه دیگه.

– از کجا می‌دونی؟

– همیشه همین‌طور بوده، اگه تو همون چند روز اول پیدا نشن، دیگه یا پیدا نمی‌شن. یا اگه پیدا بشن، زنده نیستن.

نمی‌دانم چه‌طور می‌تواند این‌قدر راحت نظر بدهد. به مادر آقای مارتین فکر می‌کنم که در یک کشور دیگر دلتنگش است. به دیوید که عکس‌اش با توپ بسکتبال روی میز دفترش نشسته است. به الیزا با آن موهای طلایی بلند و لبخند قشنگش که همان عطرهایی را دوست دارد که من.

– حالا شاید پیدا شد. شاید نیاز داشته که یه مدت تنها باشه.

– فکر کنم تو فیلم زیاد می‌بینی. این قصه‌ها مال فیلم‌هاست. اما نه مارتین بازیگره، نه زندگی فیلمه.

– نمی‌شه که ناپدید بشه، بالاخره یه چیزی ازش پیدا می‌شه، از خودش یا ماشینش.

– اون روز پیاده رفته سرکار.

– کاش با ماشین رفته بود. شاید این‌طوری می‌تونستن یه ردی ازش پیدا کنن.

سگ مارفا آب را می‌خورد و آرام می‌شود و ما به سرکارمان برمی‌گردیم. از آن روزهاست که کار زیاد نعمت محسوب می‌شود. مغزم درگیر داده‌های آزمایشگاهی می‌شود تا این که مارفا از جایش بلند می‌شود تا به سگش سر بزند و می‌گوید: «راستی نظرت نسبت به مارتین چیه؟ به نظرت چه‌طور آدمی بود؟»

– خیلی منظم، باسواد و پر کار.

– اینا که می‌گی چیزاییه که همه می‌دونن راجع به مارتین. نظر تو رو می‌خوام، به عنوان یه دختر جوون مجرد. به نظرت خوش‌تیپ نبود؟

معذب می‌شوم. تا حالا هیچ‌وقت به این قضیه فکر نکرده‌ام. نمی‌فهمم مارفا چرا این سوال را می‌پرسد. مثل خیلی از سوال‌هایش که به نظر من کاملا بی‌مقدمه، بی‌ربط و عجیب هستند. همان‌طور که وانمود می‌کنم که مشغول کار هستم می‌گویم: «به نظر من معمولی. راستش دقت نکردم.»

– جدی؟ به نظر من خیلی خوش‌تیپ بود. قدبلند، با صورت استخونی. چه‌طور دقت نکردی؟

– چرا می‌گی بود؟ یه جوری حرف می‌زنی که انگار برنگشتن‌اش قطعیه.

– قطعی نیست؟ یه مرد بالغ عاقل یه هفته‌ست گم شده. به نظرت ممکنه برگرده؟

– امیدوارم الیزا و دیوید این‌طوری فکر نکنن و از گشتن نامید نشن.

– آدم باید منطقی فکر کنه.

– درسته ولی همیشه نمی‌شه. تازه هنوز که چیزی قطعی نیست.

– اومدیم و هیچ‌وقت قطعی نشد، اون‌وقت چی؟

– تعریف هیچ‌وقت برای من یه هفته دو هفته نیست.

– آدم که جوون‌تره امیدش بیش‌تره. هم سن و سال من که می‌شی، می‌بینی احتمال وقوع فاجعه از معجزه خیلی بیش‌تره.

چیزی نمی‌گویم. مارفا سگش را با خودش به حیاط می‌آورد تا کمی راه برود و می‌گوید: «می‌دونی برا تو هم بد نشد.»

– چه‌طور؟

– جان دیشب می‌گفت که می‌خوان تو رو به عنوان جایگزین موقتی مارتین بذارن تا ببینن چی می‌شه. اگه خبری نشه تا آخر ماه، می‌شی جایگزین دائمی. یعنی رئیس می‌شی.

نگاهم می‌کند. زبانم قفل شده. به دریاچه خیره می‌شوم. نمی‌دانم چه بگویم. حتی نمی‌دانم چه حسی دارم. شادم از این که قرار است رئیس بخش بشوم یا غمگین و نگرانم چون رئیسم گم شده است؟

– یعنی به این طرف قضیه فکر نکرده بودی؟

سگ را به داخل می‌برد و با صدای بلند می‌خندد: «من اگه جای تو بودم دعا می‌کردم مارتین اگه قراره پیدا بشه یه ماه دیگه پیدا بشه.»

– من دعا می‌کنم زودتر پیدا بشه.

– یعنی یه ذره هم دلت نمی‌خواد پیدا نشه و تو رئیس بشی؟ حتی اندازه‌ی نوک سوزن؟ واقعاً دلت نمی‌خواد؟ اگه بگی نه، باور نمی‌کنم.

حس عجیبی دارم. با این که می‌دانم خواستن یا نخواستن من تاثیری در پیدا شدن آقای مارتین ندارد، اما با فکر کردن به سوال مارفا، دچار عذاب وجدان می‌شوم، از جنس گرفتن نمره‌ی خوب با تقلب یا خریدن بهترین هدیه با پول دزدی. مارفا به پشت میز برمی‌گردد. نگاهم می‌کند و می‌گوید: «نگران نباش. مطمئنم رئیس خیلی خوبی می‌شی.»

نزدیک غروب است. نسیم خنکی می آید. کارمان تمام شده است. وسایلم را جمع می‌کنم. در خانه‌ی مارفا باز می‌شود و جان وارد می‌شود. سلام می‌کند و می‌گوید: «از فردا به طور موقت شما باید مسئولیت های مارتین رو بر عهده بگیری، هم کارهای خودت هم کارهای مارتین. تو جلسه امروز همه موافق بودن که اگه تا آخر ماه خبری نشد، شما جایگزین خوبی برای مارتین می‌شی. اون‌وقت باید یکی رو به جای شما استخدام کنیم.»

نمی‌دانم چه بگویم. جان را نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم، مثل خیلی مواقع دیگر که حرف درستی برای گفتن پیدا نمی‌کنم. کیفم را بر روی دوشم می‌اندازم، دستی بر سر سگ بی‌حال مارفا می‌کشم، از جان و مارفا خداحافظی می‌کنم و سوار ماشینم می‌شوم. به این فکر می‌کنم که چه‌قدر دوست داشتم روزی از کارمندی دربیایم و رییس بشوم. شاید اگر مارفا این موضوع را به میان نیاورده بود، الان می‌توانستم به توانایی‌هایم فکر کنم و از این که هیات مدیره مرا لایق این سمت دانستند، احساس خوبی داشته باشم. اما نمی‌توانم. حتی کسری از ثانیه حس خوب، بار عظیمی از عذاب وجدان را به همراه می‌آورد. انگار که حس خوب من باعث گم شدن آقای مارتین شده است. تمام مسیر را بلند بلند با خودم حرف می‌زنم: «اگه تو هم رییس نشی، یکی دیگه می‌شه. اصلا از کجا معلوم که فردا خودت گم نشی؟ هیچ‌کس نمی‌دونه، اگه پیدا شد که هیچ، می‌شی همون که بودی. شش هفت سال کارمند بودی، مگه بد بود؟ اگه هم پیدا نشه، که خب رییس می شی. وقتشم هست دیگه، تا آخر عمر که نمی‌شه کارمند بمونی. تازه حقوقت بیش‌تر می‌شه، می‌تونی خونه بخری و ماشین بهتر بگیری. به قول معروف به رویای آمریکایی نزدیک‌تر می‌شی. اشکالی نداره که خوشحال باشی. این خوشحالی از انسانیت تو چیزی کم نمی‌کنه. شانس پیدا شدن آقای مارتین رو هم کم و زیاد نمی‌کنه.»

به خانه می‌رسم و مشغول روزمرگی‌های شبانه‌ی ‌روزهای کاری هفته می‌شوم. به صورت استخوانی آقای مارتین فکر می‌کنم. به کفش‌های لنگه به لنگه‌اش. به این که ممکن است دیگر برنگردد. به این که آخرش معجزه نشود و فاجعه شود. فاجعه‌ای به نفع من. به این که می‌گفت دوست دارد در مراسم ختمش، آدم‌ها لباس نارنجی بپوشند و لبخند بزنند. مثل یک مهمانی خداحافظی شاد و گرم برای مسافری که با امید می‌رود، نه یک مهمانی سیاه که در آن ابهام و ترس ناشی از ندانستن موج می‌زند. شاید آن روز که این حرف‌ها را می‌زد، پایان این چنینی برای خودش تصور نکرده بود. چه کسی چنین پایانی را برای خودش تصور می‌کند؟ همیشه این‌گونه پایان‌ها متعلق به دیگران است.

صدای ماکروویو بلند می‌شود. ته‌چین مرغ گرم شده است. حتما جای آقای مارتین در دور میز شام سه‌نفره‌ی آشپزخانه‌شان خالی‌ست و شاید همیشه خالی بماند. الیزا چه‌قدر خندید، در مهمانی جشن شکرگزاری پارسال در خانه‌شان، وقتی فهمید ته‌چین مرغی که من درست کرده بودم، کیک نیست که مناسب دسر باشد و آن را از کنار دسرهای دیگر روی میز سه‌نفره‌ی آشپزخانه برداشت و روی میز اتاق غذاخوری گذاشت. چه‌طور ممکن است حتی یک نفر مثل مارفا فکر کند که با گم شدن آقای مارتین ممکن است برای الیزا بد نشده باشد. پنج شش ماه پیش بود که قبل از خوردن شام مراسم شکرگزاری، الیزا در حضور همه‌ی ما، سرش را بالا گرفت و با اطمینان گفت که از مهم‌ترین دلایل شکرگزار بودن‌اش، آقای مارتین و پسرش دیوید هستند. یعنی ممکن است الیزا در ماه ژوئن امسال در گردهمایی خانواده‌هایی که فرد گم‌شده دارند شرکت کند؟

چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. چه‌قدر احتمال دارد که یک آدم بالغ ناپدید بشود؟ یکی مثل من یک روز خانه نیاید. حتما به مینا خبر می‌دهند. پلیس به مینا زنگ می‌زند و مینا باید به خانواده‌ام بگوید؟ با تلفن؟ مامان گوشی را بردارد و به او بگویند دخترش در آن طرف کره زمین ناپدید شده؟ چه بر سرش می‌آید؟ بابا چه می‌شود؟ در این مورد هم منطق برایش حرف اول را می‌زند؟ مثل همیشه؟ به رزا چه می‌گویند؟ از امسال تولدت خاله برایت عروسک نمی‌فرستد؟ مادرجون وقتی مطلع شود، احتمالا می‌گوید بیچاره بچه‌ام موفق شد اما عاقبت به‌خیر نشد. مارفا چه می‌گوید؟ شاید روزی به آن دختر جوان مهاجری که ممکن است جای من استخدام شود، بگوید که ناپدید شدن من اگر برای بعضی‌ها مصیبت بوده، برای او منفعت بوده. خانه‌ام چه می‌شود؟ قرارداد که فسخ می‌شود. چه‌قدر صبر می‌کنند تا پرونده‌ی آدم‌های گم‌شده را ببندند و دیگر دنبالش نگردند؟ لباس‌هایم، کتاب‌هایم، عکس‌ها و فیلم‌هایم چه می‌شوند؟ لباس‌ها و وسایل را به سازمان‌های خیریه می‌دهند یا به آشنا؟ مینا تصمیم می‌گیرد؟ من که جز مینا کسی را در این شهر ندارم. بیچاره مینا. همیشه دادن خبرهای بد بر عهده‌ی او بوده. مثل موقعی که از او خواستم تا نتیجه‌ی کنکور مرا چک کند و بعد گفت که قبول نشده‌ام. جایی خوانده بودم که بهتر است در این مواقع فکر کنی چه کار می‌شود کرد؟ چه کار می‌توانم بکنم؟ از فردا برای گربه مجتمع‌مان آب بیش‌تری می‌گذارم، سطل آشغال را هر روز صبح قبل رفتن در سطل زباله مجتمع خالی می‌کنم تا اگر نیامدم خانه بو نگیرد. عکس‌هایی را که دوست دارم جدا می‌کنم و تمام حرف‌های نزده را روی کاغذ می‌نویسم و در یک جای امن می‌گذارم. با مینا هم صحبت می‌کنم و می‌گویم که اگر ناپدید شدم آن‌ها را به دست مامان برساند. به خودم قول می‌دهم تا جایی که ممکن است با ماشین به شرکت بروم و برگردم.

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page