زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

یادداشت‌هایی برای بولتن جشنواره

هما توسلی

Night Accident

حادثه شبانه (تمیربک بیرنظرف)

اگر خیال می‌کنید با یک مرد تحقیر شده و تنها، زنی بلوند و مرموز، قتل، پلیس و عشقی محتوم و عجیب جز یک فیلم‌نوآر چیز دیگری نمی‌شود ساخت، باید حادثه شبانه را ببینید. مرد در واقع یک پیرمرد چاق و مست و به آخر خط رسیده است در دهکده‌ای دورافتاده در ساحل دریاچه‌ای وسیع و زیبا در قرقیزستان، و زن یک شبه‌بیگانه‌ی ساکت که انگار از ناکجاآبادی به خانه‌ی این پیرمرد پرتاب شده. زیبایی و غرابت زن در برابر تمام جزئیات این فضا هم جذاب است و هم وهم‌ناک. او هم می‌تواند انگیزه‌ای باشد برای گرفتن غبار سالیان شیشه‌ها و هم تهدیدی که با تفنگی پر بالای سر پیرمرد غافل ایستاده است. به‌هرحال زندگی خاک‌گرفته و در حال انهدام پیرمرد با حضور این زن جانی دوباره می‌گیرد و این رابطه‌ی غریب قصه‌ای به‌شدت نامتعارف می‌سازد.

در این روایت دراماتیک خلوت جزئیات نقشی اساسی پیدا می‌کنند. ساق ضرب‌دیده‌ی زن جوان که با کهنه و زرده‌ی تخم‌مرغ به‌دقت ‌پانسمان می‌شود، تک‌تک بطری‌های خالی و میوه‌های گندیده‌ای که دور انداخته می‌شوند، نقش پارچه‌ی لباس و روبان آبی کلاهی که پیرمرد برای زن می‌خرد و صدای موج‌های ریز دریاچه‌ی آبی گسترده‌ای که جزو شخصیت‌های قصه است.

به همین دلیل اشیا نیز در فیلم نقشی اساسی به خود می‌گیرند و ترکیب‌بندی و نورپردازی نقاشانه‌ی فضا تابلوهای طبیعت بی‌جان سزان را به یاد می‌آورد. به این ترتیب خانه‌ی کوچک و کهنه‌ی پیرمرد به مدد این نگاه زیبایی‌شناسانه از آرامش و زیبایی دلچسبی برخوردار می‌شود و برای شخصیت‌هایش بهشتی می‌سازد که نگرانی از دست رفتن‌اش تنها تعلیق تماشاگر است. مضمون بر تنهایی و سبعیت زندگی مدرن تأکید دارد و هرچند حضور موقت زن به خانه‌ی پیرمرد رنگ و شور تازه‌ای می‌دهد، با رفتن او تنها مایه‌ی آرامش دریاچه است.

با وجود این آن‌چه غم و سنگینی فضای زندگی این آدم‌های تک‌افتاده را تعدیل می‌کند لحن سبک و طنز زیرپوستی موقعیت‌های اگزوتیک فیلم است. از شغل پیرمرد (کندن قبر و چاه توالت) گرفته تا کلاه سنتی بامزه‌اش که به سر و وضع یلخی‌اش تشخصی منحصربه‌فرد می‌دهد. دختر بر سر مردانی که قصد تجاوز به او دارند چنان بلایی می‌آورد که فقط از کمدی‌های اسلپ‌استیک انتظار داریم و صحنه‌های سرخوشانه‌ی گشت زدن با موتورسیکلت به کلیپ‌های فیلم‌های هندی می‌ماند؛ همان فیلم‌هایی که با ترانه‌ی «جیمی جیمی» آغاز فیلم ظاهراً جزو نوستالژی‌های مهم پیرمرد هستند!

Aga

آگا (میلکو لازاروف)

بچه که بودیم به‌خصوص زمستان‌ها مستندی در برنامه‌ی کودک پخش می‌شد درباره‌ی اسکیموها. یادم است با چه ولع و هیجانی هر بار ساختن ایگلوهای یخی، تراشیدن عینک‌های چوبی یا دستور سوپ گوزن را تماشا می‌کردم و ناخودآگاه از کشف تفاوت‌های غریبی که با آن‌ها حس می‌کردم غرق لذت می‌شدم. آگا این هیجان را زنده کرد.

فیلم ماجرای آخرین بازمانده‌های آن اسکیموهاست، پیرمرد و پیرزنی که سخت به طبیعت و زندگی «سنتی» و وحشی اسکیمویی‌شان نه وابسته که مؤمن‌اند. اسکیموها همه رفته‌اند، دیدن گوزن‌های قطبی به توهمی شبیه شده و زخم‌های کشنده‌ای به جان آخرین حیوانات و البته انسان‌های باقیمانده افتاده. در این اضطراب فزاینده اما نانوک و همسرش با سرسختی تلاش می‌کنند تسلیم نشوند. بخش زیادی از فیلم نمایش مینی‌مالیستی پرحوصله و متعصبی است از جزئیات شکستن یخ ضخیم دریا، درست کردن تله برای شکار، تراشیدن ماهی یخ‌زده‌ی شام، درست کردن مرهمی برای زخمی دردناک و شنیدن چندباره‌ی هن‌هن‌های سگی خسته که گویا پس از عمری راه پیمودن در برف حالا دیگر به‌سختی از پس تنها وظیفه‌اش که کشیدن سورتمه‌ای خالی‌ست برمی‌آید.

به‌علاوه آگا فیلمی زیباست. در لابلای نمایش این جزئیات، لانگ‌شات‌های زیبای فیلم هم که به‌درستی تنها آدم‌های باقیمانده را جزئی از این طبیعت بکر وحشی می‌نماید، به عنوان مهم‌ترین وجوه بصری فیلم به یاد می‌ماند و در مقابل، در این خلوت غم‌بار که همه چیز در مسیر یک انهدام ناگزیر است، قصه‌ی در انتظار گودویی این پدر و مادر برای دیدن دخترشان، آگا، روایت کم‌رنگ فیلم را شکل می‌دهد. آگا که رفته، شاید مظهر بی‌مهری دنیای مدرن متهاجمی است که طبیعت را از حیوان خالی کرده، آدم‌ها را رمانده و برکت را از زمین‌ها گرفته است. شاید با این نگاه بشود سانتی‌مانتالیسم غیرمنتظره‌ی نهایی فیلم را به عنوان افسوسی بر مرگ طبیعت تلقی کرد و با دلی دردمند به فکر راه چاره افتاد.

The Silent Revolution

انقلاب خاموش (لارس کراومه)
«این فیلم بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است». داستان فیلم انقلاب خاموش بدون این جمله‌ی همواره تأثیرگذار هم تکان‌دهنده و قابل لمس است. داستان فیلم – که اقتباسی از یک کتاب اتوبیوگرافیک است- در برهه‌ای حساس از آلمان شرقی کمونیستی می‌گذرد؛ سال 1956، زمانی که هنوز دیوار برلین ساخته نشده و عبور از مرز بین دو آلمان هرچند دشوار اما ممکن است. از دریچه‌ی نگاه نوجوانانی که سال آخر دبیرستان‌اند و برخلاف پدر و مادرهای هنوز وحشت‌زده یا محافظه‌کارشان سری پرشور دارند درک وحشت این اوضاع دشوار است. تئو عاشق لناست، کرت و تئو گاهی به بهانه‌ی سر زدن به مزار پدربزرگ نازی کرت از مرز رد می‌شوند و در آلمان غربی خوش‌‌گذرانی می‌کنند و همه‌ی بچه‌های مدرسه عصرهای خوشی را در خانه‌ی پیرمردی در حومه‌ی شهر می‌گذارنند تا از رادیوی او اخبار را دنبال کنند، غافل از این‌که به زودی همه‌ی این آرامش ظاهری به تلنگری فرو خواهد پاشید.

در همین زمان بچه‌ها از طریق اخبار متوجه انقلابی ضد کمونیستی در مجارستان می‌شوند و تصمیم می‌گیرند به کشته شدن فوتبالیست مشهوری واکنش نشان بدهند. این واکنش معصومانه که حتا موقع تصمیم‌گیری‌اش برای بچه‌ها حکم بازی دارد، دومینووار اتفاقات بد بعدی را رقم می‌زند.

انقلاب خاموش درام متعارف خوش‌ساخت و جذابی است که وحشت شرایط ترسناک آن دوره‌ی تاریخیِ به‌خصوص را همراه با داستان‌های فرعی هیجان‌انگیزی چون مثلث عاشقانه، خیانت، روابط خانوادگی پیچیده و افشای رازهای سربه‌مهر به‌تدریج آشکار می‌کند. همان‌طور که داستان ایجاب می‌کند موضع‌گیری آدم‌ها باعث ایجاد جبهه‌های مختلف می‌شود و وقتی یک جبهه ادعای حمایت از کارگران و ضعفا و انقلابی‌گری دارد و طرف مقابل را جانی و نازی و ضدانقلاب می‌خواند، عواقب این جبهه‌گیری‌ها ساده نیست. شادی و سرخوشی نوجوانان داستان لحظه به لحظه با تنگ‌تر شدن سلطه‌ی عاملان حکومتی و فشار خانواده‌ها به ترس و درد و مرگ نزدیک‌تر می‌شود و از نگاه تماشاگر قرن بیست‌ویکمی که می‌داند چند سال دیگر چه حوادثی رخ خواهد داد، تلخی مضاعفی پیدا می‌کند.

گرچه نازیسم و حواشی‌اش همیشه موضوع فیلم‌های مختلفی بوده اما می‌شود گفت مقطع زمانی انتخاب شده در انقلاب ساکت به نوعی تازه است. به‌علاوه با توجه به این‌که هنوز چنین فیلم‌هایی ساخته می‌شود، شاید بشود گفت هنوز وحشت آن سال‌های دهشتناک باقی است.

Dovlatov

دولاتف (الکسی گرمن جونیور)

دولاتوف زندگی‌نامه‌ی روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی مشهور روس، سرگئی دولاتوف، است که به شکل هوشمندانه‌ای روایتش را به شش روز نخست ماه نوامبر سال 1971 در لنینگراد محدود می‌کند تا از خلال این چارچوب زمانی نه تنها زندگی یک فرد، که جو خفقان‌آور و غیرقابل تحمل دوران اوج مشکلات حزب کمونیسم شوروی و تأثیرات هولناکش را بر زندگی آدم‌ها به تصویر بکشد.

دولاتوف مرد جوانی است که جز نوشتن کاری بلد نیست، زندگی خانوادگی‌اش به خاطر مشکلات اقتصادی در شرف از هم پاشیدن است و دوستان هنرمندش بعد از سال‌ها مبارزه و تحمل سیستم فاسد و تمامیت‌خواه در حال مهاجرت‌اند، از جمله برودسکی شاعر که شعرهایش برای هنرشناسان ملاک ارزش هنری است و برای حاکمان رسانه‌ها ملاک معاندت با رژیم. دولاتوف اما هنوز برای رفتن متقاعد نشده. هنوز در خیابان‌های سرد لنینگراد دنبال روزنه‌ی امیدی می‌گردد و تلاش می‌کند به توصیه‌های سردبیر مجله عمل کند تا به هدفش که عضو کانون نویسندگان شدن است برسد. اما درخواست‌های محافظه‌کارانه‌ی سردبیر پایانی ندارد و نگاه همواره آمیخته به سؤظن کارکنان دولتی رسانه‌ها عرصه را لحظه به لحظه بر هنرمندان تنگ‌تر می‌کند. در این اثنا دولاتوف شاهد مرگ و یأس دوستانش است و خودش هم در نهایت توانایی چشم پوشیدن بر حقیقت و همراه شدن با سیستم را در خود نمی‌بیند.

با این همه دولاتوف لحن سرخوش و طنز شیرین و هجو فللینی‌واری دارد که تلخی‌اش را قابل تحمل کرده است. پرسه زدن‌های دولاتوف در خیابان و از این محفل به آن محفل رفتن‌ها قدم به قدم و پازل‌وار فضای کلی زندگی شخصیت و آدم‌های اطرافش را ترسیم می‌کند و تقسیم این سیر پراکنده به شش روز، ساختاری اپیزودیک برای روایت می‌سازد که انسجام‌بخش است و ریتم پیش‌رونده‌ای به فیلم می‌بخشد. به این ترتیب فیلم موفق می‌شود بدون تأکیدهای اضافی و توضیحات احساساتی دشوارترین موقعیت‌های روانی شخصیت‌هایش را به تماشاگر منتقل کند. سرما و ناامیدی لابلای دورهمی‌های شبانه و لحن سرخوش آدم‌های به آخر خط رسیده و طنز دلچسب فیلم می‌پیچد و حس لمس آن خفقان اعماق وجود تماشاگری را که به‌خصوص خودش تجربه‌ی حس‌های مشابهی را داشته می‌خراشد.

Song of Granite

ترانه گرانیت (پت کالینز)

پسربچه‌ای دوست‌داشتنی پابرهنه بر سنگ‌های مرطوب راه می‌رود، تخم‌های پرندگان را نشان می‌کند، سنگ جمع می‌کند و گاهی هم آواز می‌خواند. دیوارهای دهکده سفید و خالی‌اند و زنانی با لباس‌های تیره بی‌حرکت به آن‌ها سنجاق شده‌اند. آدم‌ها در نقطه‌های ثابت ایستاده‌اند و تنها عنصر متحرک این فضای ابزورد پسرک بی‌خیالی است که غرق در خود سوت‌زنان می‌گذرد. تصاویر پرکنتراست سیاه و سفید در همراهی با قاب‌بندی‌های عکس‌گونه و میزانسن‌های ایستا فضایی استیلیزه، سوبژکتیو و به‌غایت زیبا می‌سازند که هم‌گام با روایت ضد داستان و آواز سوزناک و پایان‌ناپذیر شخصیت‌ها فیلم را به خواب شبیه می‌کند.
ترانه گرانیت یک فیلم زندگی‌نامه‌ای رادیکال است. پت کالینز، کارگردان فیلم، مستندسازی ایرلندی است که آشکارا از جزئیات به‌زعم خودش بی‌اهمیت زندگی شخصیت‌اش می‌گذرد تا فیلمش را به شعر/ ترانه‌ای طولانی و غم‌بار و تأثیرگذار تبدیل کند.

شخصیت اصلی فیلم، جو، ظاهراً خواننده‌ی ایرلندی مشهوری است که کودکی‌اش را در دهکده‌ای در ایرلند گذرانده، آواز خواندن را از پدرش یاد گرفته و بعدتر در میانه‌ی زندگی‌اش تصمیم گرفته مهاجرت کند. فیلم به سه بخش کودکی، میان‌سالی و پیری جو هینی می‌پردازد و با ترکیب تصاویری مستند از او – که گویا از فیلمی مستند وام گرفته شده‌اند- سعی دارد تماشاگر را با سوژه‌اش همراه کند. بخش نخست با حضور پسرک زیبا و فضاسازی غریب دهکده‌ی گرانیتی ایرلندی به‌شدت جذاب است. بخش میانی با انتخاب بازیگری که استخوان‌بندی زمخت چهره و عصبیت نسبتاً آشکارش او را نه تنها به‌کلی از آن پسرک جذاب اولیه بلکه حتا از صورت خندان جو هینی واقعی هم متمایز می‌کند و همچنین به دلیل تغییر لحن و سبک فیلم، جذابیت بخش اول را ندارد و در بخش آخر هم جو هینی پیر که حالا زندگی حرفه‌ای افتخارآمیزی را طی کرده دوباره به دهکده‌ی کودکی‌اش برمی‌گردد تا دیدن دوباره‌ی آن چشم‌اندازهای فوق‌العاده فیلم را شور دیگری ببخشد.

با همه‌ی این‌ها فیلم پر از ترانه است، ترانه‌هایی که با زبان محلی ایرلندی و به سبکی خاص بی همراهی ساز و تک‌نفره در طول برداشت‌هایی طولانی به طور کامل جلوی دوربین خوانده می‌شوند و همراه شدن با لحن حزن‌انگیز و ریتم یکنواخت‌شان به‌خصوص برای مخاطبی که زبان ترانه‌ها را نمی‌فهمد دشوار است.

Visits: 358

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page