زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

به صف!

ما را احضار کرده‌اند. ما در خیابان قدم می‌زنیم. با عجله قدم می‌زنیم و می‌رویم. آخر، ما را احضار کرده‌اند. همه‌ی ما چتر داریم، چتر‌های رنگی. روی چترهای‌مان رنگ پاشیده‌ایم. چاله‌های پیاده‌رو پر از آب‌اند. داخل چاله می‌پرم. آب تا صورتم می‌پاشد. به راه‌شان ادامه می‌دهند و من این‌جا ایستاده‌ام. همین چند سال پیش بود […]

یادداشت سردبیر

«کارگاه نوشتن» یا «انجمن نوشتن» نام کلاسی بود برای بچه‌های سال‌های اول و دوم دبیرستان که انگیزه‌ی اصلی‌ تشکیلش نفرت قدیمی من از کلاس انشاء بود. (به این نکته قبلا هم اشاره کرده‌ام که) در تمام دوران مدرسه در انشا نوشتن ضعیف بودم، و این برای کسی که بعدها شغلش نویسندگی شد، علامت سوال بزرگی‌ست. […]

You cannot copy content of this page