این روزها شبکههای اجتماعی پر از واکنش است: واکنش به حرفهای لیلی گلستان، به عکسهای آزاده نامداری، به حرفهای فاطمه صادقی، پسر عارف و غیره. چند ماه پیش واکنش به آتشسوزی پلاسکو بود و پیش از آن کودتای ترکیه، جنگ سوریه،… هر موجی که راه میافتد همه خود را موظف به واکنش میبینند، چه به صورت پستهای مستقل و چه با کامنتهای گهگاه طولانی زیر پستهای دیگران، همه کم و بیش با ادبیات و محتوایی یکسان، اغلب در دو دستهی موافق و مخالف. میتوان این فضای پرواکنش را نشانهی پویایی جامعه دانست که آدمها همیشه گوشبهزنگاند و آمادهی اظهار نظر، ولی خیلی وقتها این واکنشها حتی پیش از آن است که درست خبردار شده باشند ماجرا چیست. سر ماجرای خانم گلستان دوستی واکنشی را برایم فرستاد که اینطور شروع میشد: «ویدئوی خانم گلستان را ندیدم. یعنی نگاه نکردم. ولی خلاصهی حرفهایش را خواندم و میدانم چه گفته. برایم اهمیتی ندارد. میدانم که دنیای خانم گلستان با دنیای من فرق دارد…» آن ویدئو فقط هجده دقیقه است و تماشایش فکر نمیکنم کار شاقی باشد. پس چی باعث میشود کسی که میخواهد به آن واکنش نشان دهد زحمت تماشایش را به خود نمیدهد؟ وقت ندارد. حس میکند هجده دقیقه دیرتر خیلی دیر است. در این فاصله ممکن است چند نفری در واکنش نشان دادن از او جلو بیفتند!
خودم را جدا نمیکنم. با این که نسبتا دیر به فیسبوک و اینستاگرام پیوستم (و عضو توییتر نیستم)، نمیتوانم بگویم هرگز در این موجها مشارکت نداشتهام (یکی انتشار نامههای فروغ به گلستان بود که سال گذشته موج بلندی ایجاد کرد و من هم دربارهاش موضع گرفتم). دلم هم نمیخواهد تمام دستاوردهای این فضای واکنشی را انکار کنم. موجها چند قاتل کمسن را از مرگ نجات دادهاند، حساسیت به حیوانات و محیط زیست را افزایش دادهاند، ترجمههای پرایراد را رسوا کردهاند، سارقان ادبی و تجسمی را انگشتنما کردهاند، و از همه مهمتر در چند انتخابات اخیر جلوی فاجعهای نظیر انتخابات ۸۴ را گرفتهاند… اما عیبهای این «پویایی» از دل همین حُسنهایش میآید، یعنی واکنش نشان دادن را به مسابقه بدل میکند و حتی ممکن است واکنش نشان ندادن را بدل کند به اتهام (چند سال پیش هانیه توسلی کلی ناسزا شنید که چرا مرگ مرتضی پاشایی را تسلیت نگفته!) در این مسابقه هر کسی میکوشد صریحتر، قاطعتر و درمواقعی وقیحتر باشد. چون نوشتهی صریح شانس بیشتری برای دیده شدن دارد؛ برای دیده شدن، تایید شدن، به اشتراک گذاشته شدن و درنهایت ایجاد واکنشهای تازه.
نویسندههای مجازی با لایکها و کامنتهاشان طبقهبندی میشوند و این طبقهبندی لزوما ربطی به دنیای بیرون ندارد. شبکههای مجازی سلبریتیهای خودشان را دارند که با تعداد فالوئرها و لایکهاشان اهمیت پیدا میکنند. (دیدید که موقعیت یکی از همین سلبریتیهای مجازی چهطور ـ البته به شکل معکوس ـ بر سرنوشت انتخابات اخیر تاثیر گذاشت). شبکه اجتماعی مثل دنیای واقعی نیست که سلبریتی شدن در آن محتاج معجزه باشد؛ یا طی کردنِ مسیری پرپیچوخم و پرحادثه و محتاج شانس و رابطه و مهارتهای استثنایی. اینجا میشود یکشبه سلبریتی شد، با چند یادداشت کوبنده و صریح، یا راه انداختنِ کمپینی تازه (کمپین «نه به موبایل روشن در تئاتر» یا «نه به پرخاش بازیگر به تماشاگر»…!) میتوانی پرچم را از زمین برداری و جلودار شوی. کسی نمیپرسد: «تا حالا کجا بودی؟» شبکههای مجازی فضای «اکنون» است: «الان قانعکننده باش. کسی با دیروز کاری ندارد.»
دنیا پیشتر چه شکلی بود؟ پیشتر رسانههای رسمی با مخاطبانشان رابطهای یکطرفه داشتند. دیواری قطور نویسندهها را از خوانندهها جدا میکرد. نویسندهها کسانی بودند که فرصت اظهار نظر داشتند و خوانندهها حتی بهسختی میتوانستند به آنها واکنش نشان دهند. البته که برای نویسنده شدن باید زحمت میکشیدی و مسیری پرپیچوخم را پشت سر میگذاشتی (و خیلیوقتها شانس هم دخیل بود). نه، اشتباه نکنید. من حسرت آن دوران را نمیخورم. اصولا آدم نوستالژیکی نیستم و مزایای این دسترسی آسان و این فضای بیدیوار را درک میکنم. اما شاید از اول هم قرار نبوده این شبکهها جایگزین رسانههای رسمی شوند. اینها فضاهایی آماتوریست برای ارتباط برقرار کردن، تمرین دیالوگ و البته تمرین نوشتن. آری، اینجا میتوانسته دبیرستان یا حتی دانشگاهی باشد برای نوآموزان حیطهی نویسندگی، که خودشان را محک بزنند، تمرین کنند، تا شاید به رسانههای رسمی راه پیدا کنند. اما در آن دوران هشت ساله که رسانههای رسمی دچار فشار ممیزی شدند، ابتدا وبلاگها و بعد شبکههای مجازی بدل شدند به آلترناتیو رسانههای رسمی، و بعد نویسندههای حرفهای و خوانندههایشان در آرمانشهری شبیه «دهکدهی جهانی» با هم بُر خوردند و فضایی شکل گرفت که در ابتدا قند توی دل همه آب میکرد. چه بهتر از این؟ فضایی که در آن همهی دوستان و آشنایان و نویسندههای شناختهشده و مخاطبانشان جمعاند و امکان دیالوگ هست و هیچ عامل بازدارندهای هم نیست. یک جامعهی بیطبقهی مجازی.
اما این جامعهی بیطبقه هم مثل نمونههای دیگرش در دنیای واقعی، عملا جایی برای رقابت و رشد نیست. کسی که توی فیسبوک مینویسد، بعد از چند سال اغلب همان نویسندهی متوسط قبلی باقی میماند. چون حتی برای پیشپاافتادهترین پستهایش هم همیشه کسی هست هورا بکشد (هوراها و لایکها خیلی وقتها از سر رفاقت و بدهبستان است تا نظر واقعی)، و از آن مهمتر «در سرزمین قدکوتاهان…» دورنمایی برای قد کشیدن نیست. سلبریتیهای این فضا الگوهای حسرتبرانگیزی از نظر مهارتهای نوشتن نیستند. آنها خیلیوقتها شهرتشان را با پرکاری، شوخیهای لوس یا بیادبانه و البته صراحت به دست آوردهاند که خیلیها را ترغیب نمیکند. بقیه به همین فالوئرها و لایکهایشان قانعاند.
آنچه به این صراحتمحوری اعتبار میبخشد محتواگراییست. شبکههای مجازی فضاهایی یکسان در اختیار کاربرانشان قرار میدهند و در آنها نه میتوانی فونت را عوض کنی، نه میتوانی برای مطلبت لید و تیتر و سوتیتر بگذاری، و نه عکس را به شیوهی خاصی جاگذاری کنی. ابزارهای حرفهای ژورنالیستی در اختیارت نیست. میماند خاص بودنِ نثر، که در تکثر مرعوبکنندهی این شبکهها (در غیاب ابزارهای ژورنالیستی) میتواند خودنمایی به نظر بیاید و رسوایی به بار آورد (و صدایی در گوشات میگوید: «… همرنگ جماعت شو»). اینگونه است که شبکههای مجازی محتواگرا میشوند و پستها حاوی واکنشها هستند و آنچه تشخص میبخشد و مایهی شهرت و اعتبار میشود عملا فقط صراحت لحن است.
تفاوت تعیینکنندهی دیگر این است که بر خلاف رسانهها که سیستم طبقهبندی شدهای دارند (دبیر سرویس، سردبیر، مدیر مسئول)، نوشتهی کاربر شبکههای مجازی را کسی قبل از انتشار نمیخواند. کسی نیست که واکنشِ فورانی و احساساتی نویسنده را تعدیل کند، کسی نیست که نوشته را از نظر کیفی کنترل کند و درنهایت استاندارد مشخصی را برای نوشته تعیین کند. این جهان بیسانسور، بدون مانع و بدون کنترلگر، درواقع بدون سپر محافظ و تور حفاظتیست. میتوانی تا هر جا میخواهی بپری، ولی به همان نسبت هم میتوانی سقوط کنی (یا دستکم پیش نروی).
شاید مشکل اصلی در ایران افت چشمگیر تیراژ و افت محسوس کیفیتِ رسانههای رسمیست. وقتی نوشتههای نشریات سنتی از نظر کیفی تفاوت مشخصی با یک یادداشت فیسبوکی ندارند، وقتی نقدهای مجلههای سینمایی اغلب با اظهارنظرهای شبکههای اجتماعی تفاوت محسوسی ندارند، وقتی کار کردن در رسانههای رسمی دورنمای امیدوارکنندهای از نظر مادی و معنوی ایجاد نمیکند، به نظر میرسد سلبریتیهای مجازی نسبت به نویسندههای حرفهای موقعیت بهتری دارند. دستکم دلشان به این هوراها و لایکها (که جلوی چشمشان است) خوش است.
فراموش نکنیم که در دنیای غرب هنوز رسانهها تا حد زیادی موقعیت خود را حفظ کردهاند. نویسندگانشان از نظر مادی تامیناند و نسبت به نویسندههای مجازی موقعیت ممتازی دارند. هنوز گاردین، نیویورکر، نیویورکتایمز و کایهدوسینما اعتبار دارند و میتوانند به نویسندگانشان اعتباری خاص ببخشند. هنوز هم راه یافتن به این رسانهها مستلزم مسیری طولانی و مهارتهایی مشخص است. اما در اینجا به نظر میرسد تفاوتی میان حرفهای و آماتور نیست، نه از نظر مادی و نه معنوی.
دو سال پیش که بحث نقد ترجمههای ادبی داغ بود. کسانی شروع کرده بودند به مطابقت دادن متنها و پیدا کردن ایرادها. کاری به لحن این مقالهها ندارم که گاهی با تحقیر و توهین آمیخته بود. نفس این تطبیق دادنها و بحث و جدلها بهنظرم کار خوبی بود. (به این امید که ناشران کمی کارشان را که کنترل کیفت ترجمههاست جدی بگیرند). مشکل اینجاست که ناقدان با این مچگیریها بخواهند این تصور را ایجاد کنند که خودشان مترجمهای بهتری هستند (که ادعای اثباتشدهای نیست). ولی خب بههرحال این ناقدان برای کارشان زحمت کشیده بودند و برای پیدا کردن گافها وقت صرف کرده بودند. بنابراین شایستهی توجه بودند. موقعیت وقتی کاریکاتوری شد که این بحثها به شبکههای اجتماعی کشیده شد و زیر این پستها پر شد از مدعیانی که با توضیح یک تعبیر خاص، یک واژه یا یک اصطلاح، شروع کردند به اظهار فضل (چه در تایید ناقدان و چه در تایید متن اصلی). وقتی کامنتها را میدیدی، به خود میگفتی: «واقعا ما این همه کارشناس زبده در حیطهی ترجمه داریم؟ خب چرا اینها کار نمیکنند؟») واقعیت این است که نمیشود بر اساس یک کامنت یا از بحث کردن دربارهی یک اصطلاح یا تعبیر، به دانش یا مهارتهای کسی پی برد. خیلی از این کامنتگذارانِ مدعی این تصور را برای خودشان و دیگران ایجاد میکردند که اگر بخواهند ترجمه کنند مترجمان ماهری هستند. اما نمیخواهند. وقت یا انگیزهی کافی ندارند. بعید میدانم این ادعا درست باشد. باید دست به کار شوند، متنی را ترجمه کنند تا عیارشان در عمل معلوم شود. همچنان که از یادداشتها و اظهارنظرهای سینمایی نمیتوان ظرفیت نقدنویسی کاربران شبکههای اجتماعی را فهمید. باید در چارچوبی شناخته شده بنویسند تا معلوم شود.
شبکههای اجتماعی فضای ارتباط برقرار کردناند. جایی که آدمها تجربههاشان را با هم در میان بگذارند و با لحنی معقول با هم دیالوگ برقرار کنند. اما وقتی واکنش نشان دادن را به مسابقهای اغراقآمیز برای جلب توجه بدل میکنند، وقتی سینهفیل را به جای منتقد سینمایی مینشانند، و جایگاه کامنتگذار تکتعبیری را با مترجم ادبی (یا حتی منتقد ترجمه) عوض میکنند، یک جای کار میلنگد.
میپرسید پیشنهادم چیست؟ عدم مشارکت در شبکههای اجتماعی؟ نه لزوما. فقط شاید بهتر باشد آنها را زیاد جدی نگیریم. هیچ عیبی ندارد به یک مسئلهی روز واکنش نشان ندهیم (بهخصوص اگر با کس دیگری که نظرش را ابراز کرده همعقیدهایم). دیگران را هم بابت موضع نگرفتن ملامت نکنیم. اگر هم واکنش نشان میدهیم لحنمان را کنترل کنیم. چند لایک بیشتر ارزش این همه حقبهجانب بودن را ندارد. بهتر است دربارهی کیفیت نوشتههامان واقعبین باشیم (فریب لایکهای دوست و آشنا را نخوریم). توقعمان را از رسانههای رسمی بالاتر ببریم.
در جوی حقیری که به گودالی میریزد مرواریدی صید نخواهد شد. باید از حقارت این جویها کم کرد، یا رفت به سمت دریا.
Views: 1563
15 پاسخ
فضای مجازی می تواند هر اتفاقی را بسیار پر هزینه و غیر قابل کنترل کند؛اما غالبا همان مقدار که واکنش منفی به یک اتفاق بر می انگیزد واکنش مثبت هم در پی دارد.و این فضا را غبارآلود و غیر قابل تشخیص می کند.حجم ستایش ها و سرزنش هایی که نصیب لیلی گلستان شد چندان تفاوت چشمگیری با هم نداشت.یا همین ماجرای اخیر جمشید مشایخی یا ماجرای نامه های فروغ.از طرفی موج ها به سرعت فروکش می کنند و موج های جدید سر بر می آورند،همه چیز به سرعت مشمول مرور زمان می شود.
اما شاید یکی از مهمترین مشکلات فضای مجازی امروز ایران ضعف نثر نویسی است.کمتر کسی برای نوشته اش وقت می گذارد و نثرها عموما کم ارزشند.انبوه نوشته های لحظه ای کم کم سواد فارسی نویسی ما را با مسئله جدی مواجه خواهد کرد.
مجموعه ی این گفته ها و ناگفته ها باعث می شود با نتیجه گیری شما کاملا موافق باشم.اینکه آن ها را زیاد جدی نگیریم.
نوشتهی شما خیلی تکاندهنده بود. ولی من فکر میکنم همچنان نویسندهها و فضاهای رسمی طرفداران خودشان را دارند و طرفداران سلبریتیهای یک شبه، کسانی هستند که پیشتر هم اهل کتاب و یا نشریههای جدی نبودند. اگر فرهیختهها در فضای مجازی پرکارتر باشند، نویسندهها و ژورنالیستهای تقلبی زودتر شناسایی میشوند.
بعید میدانم مشکل با حضور فعالتر در شبکهها حل شود. ماهیت آن فضاها کیفیتی متوسط را طلب میکند. باید سطح رسانههای رسمی را بالا برد.
به نظرم یک جای این مقاله می لنگد.فیسبوک جامعه بی طبقه مجازی یا سرزمین کوتاهان نیست.جامعه بی طبقه یادآور ایدولوژی های چپ است اما مبنای فیسبوک بر لیبرالیسم استوارست: همه آزادند که در همهی مسائل اظهار نظر کنند و قدرتهای قدیمی سلطه (مذهب،دولت و رسانه) توان مقابله با آن را ندارند.اینکه همه از نظر صوری با هم برابرند و همه از نظر صوری دارای حق اظهار نظر دارند ویژگی لیبرالیسم است.
اما این برابری صوری است چراکه بین یک لاقبایی مثل من که پنچ نفر فالوئر دارم با کسی که پنج میلیون برایش غش و ضعف میکنند، هیچ برابری وجود ندارد. در شبکه های مجازی رقابت بسیار بالایی جریان دارد: رقابت لایک و تعداد فرند و فالوئر و … . اتفاقا وجود رقابت است که فیسبوک را سطحی میکند. رقابت یعنی پاسخ مناسب به نیازهای بازار. نیاز بازار تعیین می کند که الان وقت اظهار نظر در مورد کابینه است یا در مورد لیلی گلستان. دقیقا نیاز بازار تعیین می کند که چه لحن باید اتخاذ شود. بازار صراحت را به کنایه ترجیح میدهند یا برعکس. فکر میکنم اگر بازاری پیدا شود که مثلا به نثرنویسی افراد توجه کند ستارگان فیسبوکی در این زمینه هم گوی سبقت را از یکدیگر بربایند!
تشبیه بیطبقه برمیگردد به ابزارهای یکسان گرافیکی. رسانههای رسمی با درشت و نازک بودن تیترها و شکل صفحهبندی طبقهبندی دارند. در فیسبوک طبقه از محتوا میآید و بکگراند نویسنده.
نکته ای که در مورد رسانه های رسمی آزارم میدهد این است که ذات این گونه رسانه ها آفرینش مرجعیت است و این با روح روشنگری سازگار نیست. برای آدمی که حرف کانت را باور کرده است و جرات فهمیدن را به خود داده است هیچ چیزی بدتر از رسانه هایی که مرجعیت خودشان تبلیغ می کنند، نیست.
برای فرد پایبند به روشنگری کیفیت منطق و سطح استدلالات است که حرف اول را میزند ولی رسانه ها همواره مرجعیتی برای خود قائل هستند که فکر می کنند می توانند بی منطقی خود را پشت آن پنهان کنند.
مثلا مخالفت کردن با نقدی که در کایه دوسینما چاپ شده است خیلی سختتر از مخالفت کردن با همان متن در وبلاگ نویسندهاش است. این فشار اضافی ناشی از مرجعیت که براندازی آن هدف اصلی نهضت روشنگری بوده است.
نقد کایه در پوزتیف اتفاق میافتد و خیلی هم سخت نیست. منتها باید اول نویسنده شوی بعد به رسانه همفکر خودت بروی و بعد آن تفکر را نقد کنی.
خیلی جالب است اینکه می گویید اول نویسنده شوی و بعد بروی در رسانه! این حرف شما مرا یاد حرفهای دهقان در مورد کیارستمی انداخت:اینکه اول باید سینما یاد بگیری و بعد فیلم بسازی! دعوای سر تدوین فیلمهای ابتدایی کیارستمی حسابی معروف است.همین که می گویید نویسنده بشوی یعنی استانداردهای رسانه را بپذیری و زیر بار مرجعیت آن بروی.برایم جالب خواهد بود اگر امروز ابراهیم گلستان به طور ناشناس، متنی به یکی از جراید پرت کشور بفرستد تا ببینیم آیا گلستان از نظر حضرات سردبیر نویسنده است و نوشتن به نثر پارسی را بلد است یا نه؟
حرف دهقان پذیرش عرف عمومی بود. پذیرش مرجعیت این نیست. کیارستمی هم برای فیلمسازی مرجعیت کانون را پذیرفت. باید بگردی مرجعیت متناسب با خودت را پیدا کنی. این فرق دارد با پذیرش عرف رایج مثلا سینمای بدنه. فضای بدون مرجعیت فضای آماتوریست مثل فیسبوک.
به نظرم از ویژگیها فضای پست مدرن، کنار زدن مرجعیتهاست.
# در مورد سایت هم یک پیشنهاد دارم :با توجه به اینکه راست کلیک بسته شده است امکان باز کردن صفحات در new tab نیست که این سبب رفت و امد آزار دهنده بین صفحه اصلی و سایر صفحات شود. احتمالا این امکان وجود دارد که با کلیک چپ روی مطالب، تب جدید باز شود و صفحه ی اصلی از دست نرود.
مشکل راست کلیلک حل شد
آسیبشناسی کم و بیش درستیست. اما کامل نیست. به نظرم فضای مجازی به دلیل چند رسانهای بودناش، ضربههای دیگری را هم به نوشتن و نویسنده زده است. نویسندهگان حرفهای که وارد این فضا شدهاند، دیگر تنها نویسنده نیستند. گاهی تبدیل به عکاس یا در شکل بدترش مدل میشوند. در زمانی که نشریات بودند، نهایتن یک عکس سه در چهار از نویسنده کنار مطلب چاپ میشد- گاهی از آن هم خبری نبود- اما حالا به اقتضای فضای مجازی، بخشی از وقت و انرژی نویسنده- نویسندهی حرفهای- صرف عکس گرفتن از خودش- سلفی- یا ژست گرفتن جلو دوربین میشود تا جدیدترین ژست و تیپ و قیافهاش را به ما “مخاطبانِ عزیز” عرضه بکند. و چه هشداردهنده و چه ترسناک که عکسها معمولن بیشتر لایک و نظر میگیرند. به مرور انگار نویسنده از حرفهی اصلیاش تهی شده. چیز دیگری شده. نگاه کنید به صفحات قصهنویسها یا روزنامهنگارهایمان. گاهی عکسها- عکسهای شخصی- بیشتر از نوشتههاست. نویسنده انگار دیگر نویسنده نیست. انگار دیگر کارش با کلمات نیست. بیشتر از رسیدن به سر و وضع کلماتاش در بند زلف و سبیل و پیراهن و روسری و نگاه خمار و چیزهای دیگر است. [کسی- از آماتورها!- دربارهی یکی از حرفهایها در توئیتر نوشته بود ” فلانی گویا وقتاش را بیشتر صرف رفتن به آتلیهی عکاسی میکند تا نوشتن!]
نویسنده میتواند در شبکههای اجتماعی عکس یا سلفی بگذارد یا حتی نوشتههای سبکتر و حتی معمولی بنویسد. تا وقتی که استاندارد نوشتههایش در رسانههای رسمی افت نکند هیچ اشکالی ندارد. اگر نوشتن در فیسبوک را به استاندارد خودش نزدیک کند که چه بهتر (معمولا این اتفاق نمیافتد). و البته در مورد لایکهای بیشتر عکسها نسبت به نوشتهها (که یک جور آدرس غلط است) درست میگویید.
مطلب بسیار خوبی بود.ممنون
خسته نباشید مرسی به خاطر این
وبسایت کاربردی