کارتها
جشنواره فجر همیشه آدم را غافلگیر میکند، اغلب با شوکهای منفی. فکر میکنم بعد سی سال شرکت در جشنواره آن را خوب میشناسم. ولی اشتباه میکنم. پس از ماجراهایی که برای ماهنامه ۲۴ پیش آمد، اولین سالیست که از طرف سایت «چهار» تقاضای کارت کردهایم و هیچ تصوری ندارم که چه تعداد کارت بهمان خواهند داد. در نامهی درخواستمان پنج کارت خواستهایم و امیدوارم پیش از آغاز پیشفروش بلیتهای سانسی تکلیفمان را مشخص کنند. امیدی بیهوده است. چند روز بیشتر به آغاز جشنواره نمانده و هنوز خبری نیست. نه در سایت جشنواره و نه اطلاعرسانی با پیامک. با بچهها تماس میگیرم که محض احتیاط بلیت سانسی بخرند، چون نمیشود به اینها اعتماد کرد. اعلام کرده بودند که فقط به سایتهای مجوزدار کارت خواهند داد و وقتی لیست تقاضاها را اعلام کردند بخش زیادی از تقاضاکنندگان فاقد مجوز بودند. به دوستان مطبوعاتی زنگ میزنم. میگویند احتمالا روز جلسه مطبوعاتی دبیر جشنواره اعلام میکنند که تکلیف کارتها چیست. همهچیز با حدس و گمان جلو میرود. گزارش جلسه مطبوعاتی را میخوانم: اشارهای به کارتها نشده. تصادفا همان روز در دفتر جشنواره جهانی فجر هستم. متوجه میشوم دفتر جشنواره ملی هم در همان ساختمان است. میروم طبقه بالا. میگویند کارتها منتقل شده به پردیس ملت. از پسری که پشت کامپیوتر نشسته میخواهم اسمم را چک کند. میگوید اسمم هست. اسم یکی دیگر از بچهها را میگویم. اسمش نیست. میگویم با چه کسی باید صحبت کنم؟ میگویند آقای نجفی، که در پردیس ملت است. تلفن آقای نجفی را میگیرم. جواب نمیدهد. روز بعد به پردیس ملت میروم. هیچکس در دفتر جشنواره نیست. چند نفر دیگر هم برای گرفتن کارت آمدهاند. همه هاج و واج در و دیوار را نگاه میکنیم. کارگران مشغول کارند، طبق معمول در دقیقه نود. یکی خبر میگیرد که امروز کسی اینجا نخواهد آمد. همه رفتهاند افتتاحیه. از پردیس ملت میآیم بیرون. به دوستی زنگ میزنم تا شاید بتواند آقای نجفی را پیدا کند. او تلفن خانمی را در دفتر جشنواره میدهد. به آن خانم زنگ میزنم. میگوید این کارتها دست من نیست. دست آقای لواسانیست. تلفن آقای لواسانی را میدهد. جواب نمیدهد. پیامک میزنم. خودم را معرفی میکنم و درخواستم را میگویم. فقط میخواهم بدانم چند کارت صادر شده تا بچهها تکلیف خودشان را بدانند. جواب نمیدهد. روز بعد روز آغاز جشنواره است. از این همه بیمسئولیتی خشمگینم. تمام شب در خواب و بیداری با مسئولان تحویل کارت مشغول جر و بحثام. روز بعد نگهبانها دم در ایستادهاند و کارتها را چک میکنند. میگویم تازه قرار است کارتم را بگیرم. مرا حواله میدهد به کسی که گوشی به دست اسامی را با بالا چک میکند: «اسمتو بلند بگو تا چک کنم.» راهم میدهند تو. دخترخانمی پشت باجه دور خودش میچرخد و زیر لب غر میزند. پاکتهای کارتهای نشریات روی میز نامرتب قرار گرفته. اسم سایت را میگویم. پاکتی را دستم میدهد. داخلش دو کارت بیشتر نیست. میگویم چرا دو تا؟ میگوید بقیه تایید نشدهاند. پسری آنطرفتر نشسته. میگوید تازه دومی را بدون اجازهی آقای نجفی بهتان دادم، وگرنه سهمیهتان یک کارت بیشتر نبود! میگویم آقای نجفی کجاست؟ میگویند اتاق بغل. دم در اتاق بغلی پسری کارت به سینه ایستاده. میگوید: «آقای نجفی نیست. توی طبقاته!» تا یکی دو ساعت بعد به آنجا سر میزنم. آقای نجفی در طبقات میماند! به بچهها خبر میدهم که از کارت خبری نیست. خشم دیشب جایش را استیصال گرفته. نگران آقای نجفیام که در «طبقات» چه بلایی سرش آمده!
تختی (بهرام توکلی)
*
(ستاره از پنج)
فیلم مثل انشایی لوس و بیقریحه است که شاگردی خودشیرین آن را برای معلم انشای سنتیاش نوشته که درس اخلاق دوست دارد. پر از گزارههای یکخطیست: «تختی مهربان بود.»، «تختی مردمدار بود.»، «تختی به آدمها کمک میکرد.»، «تختی در فقر بزرگ شده بود.»… فیلم همهی این گزارهها را به سطحیترین شکلی تصویر کرده: تختی بچهایست که در گِل و شل غوطه میخورد. تختی مدام در خیابان به ابراز ارادت این و آن پاسخ میدهد. تختی مدام به آدمها پول میدهد. تختی حتی با حسادتهای همتیمیهایش کنار میآید… و فیلم به این بسنده نکرده. نریشن پرگویی هست که همهی اینها را دوباره و چندباره توضیح میدهد. نریشن پرگو و گزارههای یکخطی تصویری ادامه دارد: «تختی مشروب نمیخورد.»، «تختی به ناموس مردم نگاه نمیکرد»، «تختی غمخوار پدر مجنونش بود»، «تختی نماز میخواند»… و تختیِ فیلم مثل عروسکی «هالکوار» فقط یک صورتک است با چشمهای همیشه بادکرده و یالوکوپال که به آدمها نگاه نمیکند، لبخند ملایمی به لب دارد و خیلی کم حرف میزند. و همهی اینها البته به خاطر این است که بازیگرش احتمالا نمیتواند بازی کند و قرار است فقط شبیه «آقاتختی» باشد. و فیلم (همچون تنگه ابوقریب) انگار فقط قرار است در خدمت گریمورش باشد. انگار تصمیمگیرنده، گریمور فیلم است. انگار گریمورش تهیهکنندهاش است و توکلی بچهزرنگِ خودشیرینیست که برای «گریمورش» مصالح فراهم میکند و حتی او را با سخاوت (یا شاید عافیتطلبی) در قصهپردازی کودکانهی فیلم سهیم میکند.
توکلی را به جا نمیآورم. کارگردان آسمان زرد و مارادونا پشت هالهای از مه ناپدید شده و جایش را داده به آدم کمهوشی که تماشاگرانش را هم کمهوش تصور میکند. توکلی قبلی را با شکست تجاری غمانگیز مارادونا به یاد میآورم و تصور میکنم که او در زندگی واقعی تصمیم گرفته از آدمی ایدهآلیست (شبیه «تختی») بدل شود به آدمی که دلش میخواهد با قدرت کنار بیاید و فیلمهایی بسازد که بهطرز متناقضی به سادگی دربارهی آدمهاییست که با قدرت کنار نمیآیند! پروژهی تختی رقتانگیزتر از چیزیست که میشد تصور کرد. بازسازی سیاهوسفید خرابههای پر از گِل و شل و بچههای فقیر، و چشمانداز برفی خیابانهایی پر از ماشینهای قدیمی، و بازسازی کافههای پر از مشروب و رقص هلسینکی و استادیومهای پر از تماشاگران بیحجاب، همانقدر بیروح و آبکیست که شمایل «هالکوار» تختی. فیلم هیچچیز به اطلاعات ما از تختی اضافه نمیکند. موسیقی فیلم دمده و زیادی پرتاکید است. تنهایی تختی در میان زنهای وراج و زیادهخواه، مردم سوءاستفادهگر فراموشکار و همتیمیهای حسود آدم را تحت تاثیر قرار نمیدهد چون تصویر فیلم از تختی زیادی قدیسوار و بیروح و همسو با تصویرهای پیشساخته است. روی تیتراژ پایانی تصاویر مستندی هست از مراسم خاکسپاری تختی. در این تصویرها انرژی نهفتهایست که در تصویرهای بازسازیشدهی فیلم نیست. بازسازی واقعیت آنقدر هم که به نظر میرسد ساده نیست. اما احتمالا گریمورها این را نمیدانند.
معکوس (پولاد کیمیایی)
*
از مقایسه گریزی نیست. درواقع خود فیلم ما را به این مقایسه دعوت میکند، با قهرمان مرد صورتزخمیاش (بابک حمیدیان) که در گورستان ماشینها زندگی میکند و با دوست بامزهاش (شهرام حقیقتدوست) دیالوگهایشان مدام جملههای «سنگقبری» تحویل هم میدهند، در جستوجوی هویت گذشتهاش است، و ناپدری ازکارافتادهای که رسم رفاقت را به جا آورده، و دختر بچهپولداری (لیلا زارع) که مکانیکی بلد است و دوست دارد با بچهبامعرفتهای کثیف و صورتزخمی دمخور باشد… و بعد ناگهان ماشینبازی و مسابقهی مرگ و «آدم بده»ی اطلاعاتی و نگاههای چپچپ و آرتیستبازی. همهی اینها آدم را به مقایسه دعوت میکند. و میشود گفت فیلم پولاد دستکم در مقایسه با فیلمهای این سالهای پدرش قابل تحمل است. لیلا زارع و شهرام حقیقتدوست و علیرضا کمالی بسیار طبیعیتر و کماغراقتر از بازیگران تیپیک مسعود کیمیایی در چنین فیلمهایی ظاهر شدهاند (گرچه حمیدیان و زنجانپور همچنان همان شکلی هستند)، و دیالوگها کمتر از فیلمها تیپیک کیمیایی گلدرشت جلوه میکند. اما همهی اینها متاسفانه باعث نمیشود با فیلمی استاندارد و قابل قبول روبهرو باشیم. منطق داستانی همچنان سست است و برای ماجراها به اندازهی کافی زمینهچینی نمیشود، رابطهها به شکلی ناگهانی جدی میشود و از همه بدتر اکشن کودکانهای نیمهی دوم فیلم را تحت تاثیر قرار داده. تدوین خرقهپوش مثل همیشه زیادی پرشتاب است و دکوپاژ فیلم زیادی پر از کلوزآپ است و موسیقی فیلم (حتی وسط دیالوگها) دست از سرمان برنمیدارد. مسابقهی مرگ و زندگی فیلم برای سیصد میلیون تومان برگزار میشود که قرار است پول دیهی تصادف قبلی قهرمان صورتزخمی باشد، درحالیکه ماشینهایی که در این مسابقه به آتش کشیده میشوند به نظر میرسد بیش از سیصد میلیون قیمتشان باشد. این همان منطق کودکانهایست که فیلم پولاد از فیلمهای پدرش به ارث برده. بااینحال برای تماشای فیلم بعدی پولاد بیشتر کنجکاوم تا فیلم دیگری از مسعود کیمیایی.
سال دوم دانشکدهی من (رسول صدرعاملی)
۱/۲
سفر دانشجویی و کمیتهی انضباطی و فلشبک، ایدهی اولیهی فیلمنامهایست که ناگهان بدل میشود به ماجرای آنتونیونی. اگر فرهادی در الی، غرق شدن آنا را محور فیلمنامهی دراماتیکش قرار داده بود و مسیر دیگری را رفته بود، این یکی واقعا مسیر رابطهی عاطفی غیراخلاقی زوج اصلی فیلم آنتونیونی را محور قرار داده، که دلیل آشناییشان دوست مشترکشان است که حالا در کماست. این موضوع هنوز هم بعد از پنجاه سال تکاندهنده است، یا دستکم میتوانست باشد. ولی فیلم برای پرداختن به آن به جسارت بسیار بیشتری نیاز داشته، و به کارگردانی متفاوتی که از حد تجربههای سینمایی دودهه پیش صدرعاملی جلوتر برود. اما فیلم به نمایش لبخندهای زورکی دختر در همجواری با دوستپسر دوستش و دیالوگهایی معمولی بسنده میکند. و اینها واقعا کاری غیراخلاقی نمیکنند (در چنین فیلمی نمیتوانند بکنند)، و این همه موش و گربهبازی و عذاب وجدان و غیره تعلیقی پوچ بیشتر نیست. شخصیتهای فرعی (پدر و مادرها، دوستهای دانشکده، مسولان دانشکده) هم به عروسکهایی سخنگو شبیهند که حرفهای بدیهی تحویل میدهند. به نظر میرسد فیلمنامه عمدا نمیخواهد مایههای دراماتیکش را به اوج برساند (افشاگری کند، رسوایی به پا کند، داد و بیداد راه بیندازد). اما کار دیگری هم نمیکند. کارگردان هم به پیش بردن مکانیکی صحنهها راضیست. نتیجه فیلمی بلاتکلیف و خنثیست که از فیلمهای پانزده سال اخیر صدرعاملی فراتر نمیرود.
فیلم تصمیم گرفته از میان دو بازیگر جوانش (سها نیاستی و فرشته ارسطویی) دومی را به کما بفرستد و به اولی نقش اصلی را بدهد. درحالیکه در بازی فرشته ارسطویی انرژی و مهارتی بود که فیلم با فرستادن او به کما خودش را از آن محروم کرد و درعوض سها نیاستی، با تصویر تیپیک و آشنایش بیشتر به درد نقش دوم میخورد. چه حیف!
Views: 3036
21 پاسخ
ممنون جناب اسلامی! همه درودها برای شما. از دیروز استرس داشتم نباشید!
از معدود گزینه های جذاب تاریخ جشنواره های فجر، یادداشت های کسانی مثل شما است که یادآوری می کنند این مملکت هنوز جایی است؛ نه فقط سینما یا هنر یا … که خودش، و این روزها زمانه ای است … و اگر کسانی بوده اند، هر چند بسیار کم، و اگر بهترین هایی، مجید اسلامی است.
ممنونم
کاش توکلی مسیر « آسمان زرد کم عمق » و « پرسه در مه » را ادامه میداد. افسوس
با کدام پول مسیر آن فیلم ها را ادامه می داد؟ تا اونجایی که یادمه ۲-۳ تا فیلم قبلی توکلی همه شکست های تجاری به شدت سختی خوردند و طبیعیه که هیچ فیلمسازی بعد این همه شکست بهش فرصت داده نمیشه که باز هم همون کارهای قبلیش رو تکرار کنه. تازه توی ایران که فیلمسازان شکست خورده در گیشه خیلی شانس مجدد می گیرند و الا در آمریکا الان چند سال است که فیلمسازی مثل کافمن بدلیل شکست دو فیلم اخیرش در گیشه مدت هاست که به دنبال بودجه دارد پرسه می زند.
من تختی را ندیده ام و امیدی هم بهش ندارم اما تنگه ابوقریب فیلم قابل قبولی بود و در کل برای توکلی خوشحالم که توانسته مسیری برای ادامه ی حیات فیلم سازی اش پیدا کند و مسیر نشستن در خانه و غر زدن را انتخاب نکرده است.
سینمای ما دچار تکرار شده و سال هاست حرفی تازه ای برای گفتن ندارد.به جرات میتوان گفت در بین آثار فیلمسازان فیلم کوتاه به مراتب کارهای جسورانه تری با ایده های نو و بدیع میتوان مشاهده کرد.فیلمهای حاضر در جشنواره در واقع فیلم کوتاهی هستند که به بی جهت کش داده شده اند تا به یک نسخه سینمای بلند مبدل شوند.
اولا چه خوب که دوباره از شما نقد فیلمهای ایرانی را میتوانم بخوانم. ثانیا، به نظر من که فیلمهای آسمان زرد کمعمق و مارادونا هم فیلمهای چرندی بودند. من که چند دقیقه بیشتر نتوانستم تحملشان کنم در حالی که تنگه ابوقریب را دستکم توانستم ببینم هر چند نپسندم.
میگویند فیلمهای امسال از سرطان فرهادی تا حدی رهایی یافتهاند. امیدوارم درست باشد و بیصبرانه منتظر تحلیلهای شما درباره رویکرد جدید سینمای ایران – اگر چیز جدیدی در کار باشد – هستم.
آقا چه خوب که مینویسید. آن هم روزانه. خسته نباشید. درباره آن نحوه اسفبار توزیع کارت هم خودتان بهتر میدانید که جشنواره فجر هر سال از ابتدا آغاز میشود و هر دورهاش اولین دورهاش است.
ممنونم. بسیار خوشحالم میخوانید.
اختیار دارید. بعیده شما چیزی بنویسید و من نخوانم.
جناب اسلامی سلام
در مورد مشکلات وحواشی که برایتان پیش آمد متاسفم ولی متعجب نیستم همگی کم وبیش در زندگی روزمره خصوصا اگر گذرمان خدای ناکرده به محیط های اداری برسد برای وصول ابتدایی ترین حقوقمان باید شاهد انواع بی خیالی ها بی نظمی ها برخوردهای طلبکارانه توام با بی ادبی و… باشیم چاره ای نداریم به نظرم تا چند نسل آینده هم اصلاح نمی شود چون ریشه فرهنگی دارد
بعد از تحولات مجله 24 امیدوار بودم مطالب جشنواره شما را اینجا بخوانم خوشحالم می نویسید به نظرم بهترین ریویو نویس ایران هستید حتی بهتر از کامبیز کاهه .نقدها و مقالات شما به کنار در موجز ومختصر نویسی توام با طنز حاشیه نگاری پرداختن به جزئیات بی رقیب هستید همیشه از شیوه نگارش وزبان ادبی شما به عنوان یک قطعه ادبی لذت بردم به همین خاطر اول یک دور آنرا می خوانم تا از فرمش بهره ببرم (مثل ریویوهای پالین کیل)در خواندن دوباره به محتوایش توجه می کنم برای من از گزارش جشنواره سیزدهم (1373) شروع شد با نقدهای مجله فیلم ویادداشت های سردبیر هفت و وبلاگ هفت ونیم و مجله 24ادامه پیدا کرد حالاهم امیدوارم ادامه بدهید و جنبه های آموزنده نوشته هایتان الگوی جوانان علاقه مند قرار گیرد
در ضمن خوشحال می شدیم نظرتان را ولو کوتاه درباره نتایج تیم ملی فوتبال و شخص کیروش می خواندیم
درهر صورت ممنون از اینکه کماکان می نویسید
ممنونم. چه خوب که نوشتههایم را تعقیب میکنید و چه خوب که دوست دارید. در مورد تیم ملی بحث مفصل است ولی مختصر این که برایم موفقیت تیم آنقدر مهم نیست تا شیوهی بازی. ترجیح میدهم مربی بیشتر فوتبال ایران را تعقیب کند و بازیکنان خوب لیگ در تیم ملی باشند و یاد بگیریم لیگ را کمتر تعطیل کنیم.
ممنون . ای کاش بازهم شمارا در شبهای جشنواره در تلویزیون می دیدیم . اولین و آخرین بار سه سال پیش در شبکه چهار چند شب به طور زنده جلسات نقد جذابی داشتید با آقایان شجاع نوری راستین و حسنی نسب .یادش به خیر.
آن فرصت تاریخی بود. من و تلویزیون بهندرت ممکن است به هم برسیم.
شما از آن فرصت تاریخی به بهترین شکل استفاده کردید، کاش مدیران صداوسیما هم اینقدر شعور داشتند که از فرصت تاریخیشان درست استفاده کنند. من امیدوار بودم ادامه آن برنامه (هرچند در شبکه و ساعت کم بیننده تری پخش میشد) بساط چرندگوییهای افخمی و فراستی را جمع کند. میدانستم که اینطور میشد اما گویا افخمی و رفقا هم میدانستند. فقط میتوانم بگویم حیف.
در مورد تختی چقدر دقیق و درست نوشتید، هم در مورد خود فیلم و هم در مورد جریان پشت ساخته شدن چنین فیلمهایی.
لذت بردم.در باره هر سه فیلم مثل همیشه دقیق نوشته اید.
بیش از 30 سال است که نقد فیلم میخوانم از مجله فیلم و گزارش فیلم و دنیای تصویر گرفته تا ماهنامه 24و سایتهای مختلف سینمایی ، آقای اسلامی شما را هم از همان موقع دنبال میکنم در مجلات در فیس بوک و همین الان ، آقای اسلامی شما فوق العاده خوب و متعادل مینویسید اگر در بعضی موارد هم با شما اختلاف نظر داشته ام اما دل نشین بودید و هستید ، متعادل نوشتن یعنی اینکه نه غرض شخصی دارید نه سودای بدنامی و نه تمایل به دوستیابی ، از فیلم می نویسید و از دنیای مربوط به آن و آلبوم شخصی سازنده را هم ورق نمیزنید ، به حرفی که زده میشود نگاه میکنید نه به شخصی که آن را گفته و این گمشده امروز ماست ، بودن شما غنیمت است ، سلامت باشید و برقرار.
ممنونم که میخوانید.
آقای اسلامی عزیز…خواهش می کنم یکبار دور از فضای جشنواره “تختی” را ببینید…این حجم از بدگویی غیر مستدل درباره این فیلم بیشتر به یک نوع لجبازی شبیه است و از منتقدی مثل شما که معمولا با دلایل محکمه پسند می نویسید، بیشتر به یک جور بدگویی فراستی وار شبیه است…باقی بقایتان
هیچ لجبازی وجود ندارد. نظر من نسبت به “تنگه ابوقریب” هم کم و بیش همین بود. این پروژهها روی کاغذ معیوباند.