زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

یادداشت‌های جشنواره فجر – ۲

مجید اسلامی

بنفشه آفریقایی (مونا زندی حقیقی)

۱/۲**
خلاصه داستان فیلم در نگاه اول تجسم فیلمی ملال‌آور و آشناست: زن جاافتاده‌ای (معتمدآریا) می‌خواهد به‌رغم عدم رضایت شوهرش (آقاخانی) داوطلبانه از شوهر سابق‌اش (رضا بابک) که در آسایشگاه سالمندان است نگهداری کند. ولی این فیلم دوم مونا زندی، با خلوتی دلپذیرش، جغرافیای بسیار باهویت‌اش، تصویرهای جذابش، و از همه مهم‌تر شوری که میان شخصیت‌هایش جاری‌ست، واقعا غافلگیرکننده است. فیلم آشکارا نمی‌خواهد از ظرفیت‌های دراماتیکش به‌تمامی استفاده کند. درنتیجه قصه فراز و فرود خیلی زیادی ندارد، ولی در غیاب پیچ‌وتاب‌های دراماتیک چشمگیر آماده می‌شویم که به همین پیچ‌وتاب‌های کوچک توجه کنیم: سکوت «پرسونا»ییِ پیرمرد در ابتدا که موتور محرک فیلم است، رابطه‌ی دو مرد که میان دلسوزی و همدلی و درعین‌حال حسادت و حسرت در نوسان است، و زن که فرصتی پیدا کرده تا زنانگی ازدست‌رفته‌اش را در همجواری دو مرد مهم زندگی‌اش بازسازی کند. فیلم اطلاعاتش را در مورد گذشته‌ قطره‌چکانی می‌دهد و مرحله به مرحله رابطه‌ها را عمق می‌بخشد. در چنین فیلم خلوتی مهم‌ترین نکته درآمدنِ جذبه‌ی رابطه‌هاست که به بازیگران ربط دارد. سعید آقاخانی واقعا فوق‌العاده است (عبوس و بدعنق و درعین‌حال سمپاتیک)، رضا بابک هم پیرمردی شیرین و باهوش و دوست‌داشتنی‌ست و معتمدآریا از تصویر تیپیک «آباجان»ی‌اش فاصله گرفته و کمی پیچیده‌تر و درنتیجه جذاب‌تر است. و فیلم فرصت دارد که در قالب هایپررئالیستی نمونه‌های مرسوم زندانی نشود و نترسد از تصویرهای زیبا و دل‌انگیز، مثل تماشای باران در کوچه و عبور رهگذران چتربه‌دست از بالکن خانه و فکر کردن به قصه‌های بالقوه‌شان، یا به یادآوردن و خواندنِ ترانه‌ای قدیمی، حتی با صدای ناکوک.

مسخره‌باز (همایون غنی‌زاده)
*
«فیل هوا کردن کنایه از کاری سخت و دشوار است که معمولاً برای نکوهش کسی به کار می‌رود که کاری کوچک را بزرگ و ناممکن می‌پندارد یا چنین وانمود می‌کند.» تصور من از کارهای همایون غنی‌زاده (شاید به استثنای ددالوس و ایکاروس)، همیشه همین بوده. نمونه‌اش بردن در انتظار گودو بکت به سالن اصلی تئاتر شهر و قرار دادن‌اش در یک صحنه‌ی زیادی عریض و کش دادن متن به نمایشی سه ساعته و از دست‌ رفتن منطق ریتمی و موتیفی آن نمایش بود که با روح کار بکت بسیار فاصله داشت. مسخره‌باز هم تجسم چنین چیزی‌ست: فیلمی که می‌توانست متواضعانه در قالب مینیمالیسم ذاتی خودش (محدودیت لوکیشن و شخصیت‌ها و موتیف‌ها) باقی بماند و شاید به شاهکاری بی‌بدیل بدل شود، و درعوض تصمیم گرفته از این قالب بیرون بیاید و به هزار چیز بیرون از خودش ارجاع بدهد و شلوغ کند و بریزد و بپاشد و بسازد (به قول هامون: «چی‌ چی رو ساختی؟») به هم‌ ریختن منطق زمانی و مکانی (در چارچوب تاریخی و جغرافیایی نبودن) شاید در تئاتر که هنری ذاتا قراردادی‌ست کار بسیار آسان‌تری باشد، ولی در سینما اگر نگوییم غیرممکن، که بسیار دشوار است. به‌ویژه وقتی فکر کنیم که این به‌هم‌ریختگی نه از سر نوعی ضرورت، بلکه از سر هوا و هوس و به قصد مرعوب کردن اتفاق افتاده. راستش کسی را که برای نمایش جلوه‌ی سینه‌فیلی به نمونه‌هایی چون کازابلانکا و پاپیون و هوانورد و کیل‌بیل ارجاع می‌دهد نمی‌توانم جدی بگیرم (مثل این می‌ماند که کسی خودش را عاشق سینه‌چاک موسیقی کلاسیک نشان می‌دهد و نمونه‌های علایقش دانوب آبی و دریاچه قو و ملودی آشنای  کارمینتابوروناست). به‌هرحال کسی هنوز دستگاه سینه‌فیل‌سنج اختراع نکرده، ولی این همه تاکید بر کازابلانکا (که چهل سال پیش وودی آلن در دوباره بزن سام به‌اش ارجاع داد) برایم صادقانه جلوه نمی‌کند، همچنان که همجواری «مرا ببوس» و «در انتظار گودو» و «هوانورد» و «پاپیون» و «هزاردستان»، و نمی‌فهمم آن همه تیراندازی به در و دیوار و بازی سایه‌ها و زلزله و تاکید روی زگیل و غیره به چه تجربه‌ای قرار است بینجامد.

می‌گویند: «یعنی فیلم هیچ چیز خوبی نداشت؟» می‌گویم: «چرا، ولی خوبی‌هایش هم درواقع خوب نیست. چون اجرای این جلوه‌های بصری و طراحی صحنه و کات‌ها و صداگذاری و قاب‌ها گهگاه خیلی خوب است، ولی نمی‌فهمم چرا باید برای ایده‌ای که از ابتدا معیوب بوده این همه آدم زحمت بکشند.»

مسخره‌باز مرا یاد سینمانیمکت انداخت (هم به لحاظ ارجاع‌های گل‌درشت به سینمادوستی و هم اغراق‌های آشنای تئاتری در مدیوم نازک‌نارنجی سینما). ولی فیلم رحمانیان معصومانه‌تر بود ‌(و البته به لحاظ تکنیکی ضعیف‌تر)، و این یکی پرمدعاتر است و خطرناک‌تر. مسخره‌باز همچنین مرا یاد فیلم‌های احمدرضا معتمدی می‌اندازد که معمولا روی کاغذ کاملا معیوب‌اند  و روی پرده مرعوب‌کننده. سختم است در برخورد با چنین فیلمی (که نمونه‌های اصیلش را خیلی دوست دارم ـ فیلم‌ساز محبوبم ژاکو ون‌دورمل است – ولی این‌قدر در ارتباط برقرار کردن با آن مشکل دارم) به تفکیک درباره‌ی کار عواملش صحبت کنم. ولی شکی نیست که کار هایده‌ صفی‌یاری را در تدوین، سهیل دانش را در طراحی صحنه و علی نصیریان را در میان بازیگران نمی‌توان نادیده گرفت. اما خیلی‌های دیگر (بی آن که تقصیری داشته باشند) بیش‌تر مضحک‌اند تا باشکوه.

ناگهان درخت (صفی یزدانیان)
۱/۲**
فیلم دوم صفی یزدانیان ذاتا اثری تالیفی‌ست (هم به خاطر مصالح بسیار اتوبیوگرافیکش، هم نقش بسیار پررنگ نریشن اول‌شخص در روایت، و هم دیالوگ‌های ظریف و پرکنایه و ادبیاتی‌اش)، از آن فیلم‌ها که وقتی فیلم‌نامه‌اش نوشته می‌شود بخش عمده‌ی کار انجام شده و باقی فقط کار تکنسینیِ به‌اجرا درآمدنِ متن به نظر می‌رسد. تناوبِ خاطره‌های گذشته و این زمان حالِ ساکنِ شوم و ناخوشایند مسیر روایی اصلی فیلم را ترسیم می‌کند، و رابطه‌ی متناوب راوی با مادر و معشوق که درواقع جانشین محتوم مادر به نظر می‌رسد (و به همین دلیل راوی همیشه نسبت به او تا حدی خشمگین است، چرا که به رسمیت شناختن او به معنی پذیرفتن مرگ مادر است) انسجام روایی فیلم را فراهم می‌کند. در چنین فیلم‌هایی قهرمان عمل‌گرای سنتی به آدمی کاملا منفعل بدل می‌شود و کنش پیش‌برنده‌ی بیرونی جای خود را به مسیر ذهنی کشف خود می‌دهد. قهرمان ناگهان درخت به طرز حرص‌درآوری منفعل است و به قول فیلم «همه کار می‌کند که هیچ کاری نکند» و چنین آدمی وقتی قرار است درنهایت کاری بکند، ممکن است تراژدی به بار بیاید (ایده‌ی صحنه‌ی پایانی). فیلم از نظر انسجام هیچ مشکلی ندارد. روی کاغذ همه‌چیز درست به نظر می‌رسد.

اما اجرای چنین فیلمی صرفا «به‌ اجرا درآوردنِ متن» نیست. ضروری‌ست که دیگران چیزی از خود به آن اضافه کنند، به‌ویژه بازیگران. و مشکل فیلم اجراست. پیمان معادی ذاتا با قهرمان منفعل فیلم‌نامه فرسنگ‌ها فاصله دارد. در چهره‌اش، حرکاتش، و به‌ویژه صدایش قطعیتی هست که آن انفعال را غیرمنطقی جلوه می‌دهد. آدم باور نمی‌کند که «نمی‌تواند»، فکر می‌کنیم «نمی‌خواهد»، و این نخواستن شخصیت را از چشم‌مان می‌اندازد. دراز کشیدن‌اش روی زمین از سر استیصال یا کودکانگی نیست، یک‌جور رندی بزرگسالی‌ست، همچنان که وقتی سیگارهای زن را یکی یکی از لب او برمی‌دارد و پرت می‌کند زمین، بیش از این که شبیه بچه‌ها باشد شبیه مردهای زورگوست (در تضاد با شخصیت فیلم‌نامه). و وقتی به مادرش می‌گوید: «این [جمله که گفتی] الان چی بود؟»، مهربانی در لحنش نیست، یک‌جور شماتت است. از سوی دیگر مهناز افشار می‌توانسته تجسم نقش باشد ولی (شاید به خاطر ترس کارگردان از سبُک بودن ـ در مواجهه با بازیگری که زمانی آتش‌بس بازی کرده) زیادی خنثی و بی‌احساس است، بدون کوچک‌ترین جلوه‌ای از دلبری (که می‌دانیم توانایی نمایش‌اش را دارد). اما زهره عباسی در نقش مادر عالی‌ست. تجسم نقش است (و همین به نیمه‌ی دوم فیلم انرژی بیش‌تری بخشیده). جدا از بازیگران، بقیه‌ی عوامل هم حضوری کم و بیش مکانیکی دارند. فیلم‌برداری و طراحی صحنه و موسیقی قابل‌قبول‌اند، ولی فوق‌العاده نیستند. اجرای فیلم شبیه فیلم‌های جریان اصلی‌ست، درحالی‌که فیلم‌نامه اجرایی خلاق و پرشور را می‌طلبیده.

ناگهان درخت درمجموع فیلم دوم قابل قبولی‌ست، ولی برای این حد از جاه‌طلبی، قابل قبول صفت ناامیدکننده‌ای به نظر می‌رسد. بااین‌حال سینمای یزدانیان شبیه فیلم‌های دیگر این سینما نیست. حضورش در این سینما مغتنم است.

Views: 3173

مطالب مرتبط

9 پاسخ

  1. از بخش “مسخره‌باز” نوشته، نتیجه‌ای می‌شود گرفت که معنی‌اش برایم روشن نیست. این که: ایده‌ی فیلم از ابتدا معیوب است ولی اگر در قالب مینیمالیسم ذاتی خودش می‌ماند، به شاهکاری بی‌بدیل بدل می‌شد.

    1. منظورم ایده‌ی گسترش و شلوغ کردن و ارجاع و ریخت و پاش است. لازمه‌ی شاهکار شدن‌اش تغییر استراتژی طراحی فیلم‌نامه است. کسانی که همکاری با فیلم را پذیرفته‌اند احتمالا متن کامل فیلم‌نامه را خوانده‌اند.

  2. خواندن یادداشت های شما همیشه از هیجان انگیز ترین کارهاست. چه خوب که انقدر روان و قانع کننده می نویسید. واقعا لذت بردم بدون اینکه نگران قضاوت شخصی ام در برخورد با فیلم هایی باشم که متاسفانه حداقل نصفشان را به خاطر پیچیدگی های بی دلیل امسال جشنواره در سهمیه بندی ندیدم.

  3. جناب اسلامی یه سوال داشتم. به نظرتون مسخره باز به خصوص سی دقیقه پایانی تلاش میکنه به فرم و روایت پارامتریک برسه؟
    راستش مشکلم با فیلم این بود که هر چی فیلم به پایان نزدیک میشه ارجاع های سینمایی (که آخر فیلم میزانشون بیشتر هم میشه) و موتیف ها از این که بتونن روایت و فرم فیلم رو کامل کنن، ناتوان هستن.
    ضمنا چقدر خوبه امسال روزانه تو سایت می نویسید. و نیاز نیست صبر کنیم تا مجله در بیاد.

    1. مدل پارامتریک معمولا با نوعی مینیمالیزم همراه است. مسخره‌باز خیلی مایه‌هایش را زیاد می‌گیرد و به سمت مدل پارامتریک نمی‌رود. به‌نظرم مشکل این است که ارجاع‌ها اصولا با منطق فرمی همراه نیستند و فیلم دچار آشفتگی‌ست.

  4. از نظر من مشكل ناگهان درخت از همان فيلمنامه ناشي ميشود نظم ساختاري روايت كمرنگ است و حتي خود كاركتر هم بلاتكليف تر از آن است كه همراه اش شوي رابطه عاشقانه دو كاراكتر در نيامده و فصل زندان هم به كل بي معنيست.

  5. بنفشه‌ی آفریقایی رو دیدم فرق داشت با همه چیز فرق داشت نه تنها با فیلمای دیگه‌ی جشنواره بلکه با هر اثر هنری دیگه‌ای هم فرق داشت…وقتی فیلم رو دیدم گویی فیلم مثل یه شراب جا افتاده یواش یواش حالی رو وارد جسمت می‌کرد که خودتم نمی‌دونستی چیه؟! درست مثه زن قصه که هم زن بود هم نبود هم عشق بود هم نبود…هم ترحم می‌کرد و نمی‌کرد…پر بود از احساسات در لحظه ی هم زنانه و هم مردونه…بنفشه ی آفریقایی با تمام شعرهایی که تا حالا خوندم، نقاشیا و عکسا و هر فیلمی فرق داشت. فیلمو ببینید

You cannot copy content of this page