
روز آخر است. همیشه بعد از اختتامیه حس میکنی جشنواره سوت و کور شده. فجر داخلی هم وقتی نامزدهایش را میانۀ جشنواره اعلام میکردند به طرز دلگیری خلوت میشد و دیگر پرنده پر نمیزد در کاخ. امسال اما چارسو خیلی هم خلوت نشده. مهمانهای خارجی بیشترشان رفتهاند و رفتنشان به چشم میآید و همان حس دلتنگیِ ملایمی بهات دست میدهد که وقتی مهمانی تمام میشود و تنها میمانی با کیک تولد نیمخورده و ظرفهای شام نَشُسته و چایهای نیمنوشیده. چهرههای جدیدی هم البته به چشم میخورند. بعضی منتقدان و اهالی رسانه تازه سر و کلهشان پیدا شده، برای سرک کشیدن در نمایشهای ویژۀ فیلمهایی که جایزه گرفتهاند لابد. نمایشِ بعد از ظهرِ بهترین فیلم جشنواره، جوان روس، غلغله بود و صف بلیتندارانِ بیرون سالن، به اندازۀ صفهای فجر داخلی پر از حاشیه بود و پر از آدمهایی که با چهرهای خونسرد میزنند توی صف. خانم روس جوانی که از خبرگزاری روسیه آمده بود، در گزارشاش با لحنی که حس و هیجانی نداشت میگفت در ایران فیلم را خیلی دوست داشتهاند. بقیۀ حرفاش را نفهمیدم. فعلاً همینقدر از روسی دستگیرم میشود.در
امروز آفتاب تندی در آسمان است و بعید است از آن غروبهای صورتی و بنفش و خورشیدهای سرخِ درسو اوزالایی که روزهای پیش دل مهمانهای خارجی را برده بود خبری باشد. برای صدمین بار جدول را نگاه میکنم مگر فیلمی پیدا شود و اینجا نگهام دارد. چیزی نیست. تمام سانسها پر شدهاند. دنبال دلگرمیای میگردم برای رفتن به خانه. آدم همیشه وقتی رویداد هیجانانگیزی را پشت سر میگذارد باید زاپاسی برایش در چنته داشته باشد، اگرنه زندگی حسابی کسالتبار میشود. این روزنۀ امید برای من و گمانم برای خیلیها، بازی تاج و تخت است. یاد یکی از دیالوگهای قسمت دوم میافتم. سمِ نمکین و دانا میگفت: «مرگ همین است، فراموش کردن، و فراموش شدن» و من سعی میکنم فراموش نکنم. فیلمهای محبوبام را در جشنوارۀ جهانی یادم است: دولاتوف، جبر لاپلاس، خانۀ دیگران، پادشاه بلژیکیها، فیلم رادیکالی که «یازپ»نامی در آن بود، فیلمی با میشها. جشنوارهها اما در ذهنام به هم پیوستهاند. سخت است به یاد بیاورم کدام فیلم را کدام سال دیدهام، کدام اتفاق کدام سال افتاده. امسال اما برایم سال خاصی است. امسال را با فیلمهای روسی و تبوتاب زبان روسی به یاد میآورم (سالهاست علاقهای آتشین به زبان روسی دارم و با دانش ابتداییام از روسی فخر میفروشم به آنهایی که نمیفهمند «درسو» چهقدر روسی را پرغلط و دوستداشتنی حرف میزند) و البته با تب واگیردار بازی تاج و تخت.

آن سوی دیوار: جهان روس
در هیاهوی بازی تاجوتخت، وقتی در غذاخوری چارسو سر هر میزی که مینشینی کسی دارد پیشبینی میکند چه کسی در آخر روی تخت آهنین مینشیند و شاه شب را چه کسی میکشد و آخرسر چند اژدها باقی میماند، عجیب نیست که آدم غرق شود در این تبوتاب و در ذهناش نقشهای بسازد از فیلمها و بخواهد هر کدام را یک جای سرزمین جشنواره، در قصری و خاندانی جا دهد. بعضی از این فیلمها همخانوادهاند، بعضیها پرچمدار دیگریاند (جوان روس با آن تصاویر گریندار و مونوکروم و فضاسازی جنگی غریب و شاعرانهاش در همراهی با موسیقی راخمانینوف شاید به نوعی پرچمدار ساکوروف باشد)، بعضیها به سان تیون گریجوی تصمیم گرفتهاند برای خاندانی دیگر بجنگند (مثل درسو اوزالا که به صف روسیزبانها پیوسته) و بعضیها، مثل جورا مورمنت هرچند از شمالاند، اما خلقوخو و رنگولعابشان به سرزمینهای جنوب میخورد. (در آسایش نزد بیگانگان میخالکوف وسترنی با روایت غیرقابل فهم و مونتاژ رادیکال است که انگار اشتباهی در روسیه میگذرد.) کلاسیکهای ترمیمشدۀ روسیِ جشنواره (یا بهتر بگویم، روسیزبان) خود یک قلمرو تشکیل دادهاند، قلمرویی که سرمای روسیشان به سرزمینهای آن سوی «دیوار» شبیهشان میکند، و آن سوی دیوار هم همانقدر نیروهای اسرارآمیز در کارست که در این فیلمها، و در شاعرانگی زبان روسی. «پادشاه آن سوی دیوار» بیتردید استاکر است و بعید است آنهایی که تارکوفسکی را دوست ندارند تصاویر «منطقه»ی اسرارآمیز را با این کیفیت فوقالعاده روی پرده ببینند و مو به تناش سیخ نشود از تماشای آن خانۀ آبگرفته که در آباش اشیایی بیزمان و فراموششده مثل ارواح غرقشده تهنشین شدهاند، لرزیدن و جنبیدن لیوانِ روی میز با حرکت قطار، و شنیدن صدای افتادن سنگ در چاهی به ژرفای ابدیت و البته، صدای غیرمنتظرۀ زنگ تلفن آن تلفن در ناکجاآباد.
دایی وانیا آندری کانچالوفسکی حال و هوایی چنان چخوفی دارد که حیرتزده میشوی از پیوند خونین بین فیلم و نمایشنامه. فیلم دیانای چخوف را در تمام لحظاتاش دارد: حس ملال، ملال بیانتها. خانه با آن رنگهای کدر و دلگیرش رو به ویرانی است. درها لجبازند و بسته نمیشوند، دیوارها ترکخوردهاند، باغ میوه بیرون قابهای پنجره و دور از دسترس است و آدمها وقتی خسته میشوند از بحثهای پوچشان دربارۀ هنر، زندگی، مرگ، سرشان را گرم میکنند به بستن درهای لجوج، تکیه دادن به لنگههای پنجره و صدای قیژ قیژشان را در آوردن، پوستِ دیوار را کندن، نوشیدن، آهنگهایی پرملال نواختن و البته، عاشق شدن. دایی وانیا متقاعدمان میکند در چنین خانهای، در چنین محیطی، عشق چهقدر غیرممکن است، و مثل پروانه دورِ یلنا گشتنهای وانیا و دکتر چاق دائمالخمر تنها تصویری از عشق است افتاده در آینۀ دق. تنها اقتباس دیگری که از دایی وانیا دیدهام، وانیا در خیابان چهلودوم لویی مال است. این دو فیلم همانقدر به هم نزدیکاند که بیربط به هم. آن وانیای آمریکایی یک جور تمرین تئاتر است در فضایی پلاتووار، و این یکی هم به اندازۀ آن پایبند به قراردادهایش است و استیلیزه و مینیمال. ما میچرخیم در فضای خانه، و از زبان بازماندگان ملالزده، این ترجیعبند را میشنویم: «رفتند.» همه رفتهاند و آنهایی که ماندهاند حواسشان را با جمع و تفریق پرت میکنند تا بوی زوال و پوسیدگی را نشنوند.
سواری به نام مرگ کارن شاهنظروف به اندازۀ فیلم دیگرش قاتل تزار باشکوه است و داستاناش را همانقدر آرام و با جزییات پیش میبرد، مثل یک رمان. ما سر صبر، همراه با تروریستهای محترم و کنتس زیبا و زن جذاب عینکی بمبساز پیش میرویم به سوی اولین و آخرین هدف، دوکی نشسته در بالکن سالن اپرا -که چهرۀ شمایلوارش در آن رخت سرخ مخملین ابهتی تزاروار دارد- یک پایان محتوم داستایفسکیوار. آخر فیلم در حالیکه داریم مثل رمانهای کلاسیک آخر و عاقبت تمام شخصیتها را میشنویم، میفهمیم که راویمان، تروریستی ظاهراً انگلیسی با چشمهای ریز و سر نسبتاً تاس و چهرۀ بیروح، خود مرده است. او از شاعری نوپا میگوید که یک بار در کافهای، شعر خود را تقدیم او کرده بود. مرد برای آن شاعر نوشته بود: «گوزنهای شمالی را دوست داشتم، اما چرا من؟» این یکی از باشکوهترین پایانهایی است که در زندگی دیدهام.

غریبترین پدیدۀ این قلمرو اما فیلمی است به نام در مسکو قدم میزنم از گیورگیی دانِلیا. فیلمی که هیچ چیزش به فیلمهای روسی و آدمهای روس و خیابانهای مسکو نمیخورد، آنقدر که لحناش شوخ و شنگ است و آدمهایش گرم. در صحنۀ افتتاحیۀ فیلم، دختری را میبینیم که برای خودش در باند فرودگاه میرقصد و آواز میخواند و در سالن انتظار، از پس شیشۀ آفتابگرفته، مردان جوانی را میبینیم که با مخلوطی از شگفتی و حسرت به او خیره شدهاند. دختر خوشحال است، و خوشحالیاش آنقدر واگیردار است که جوانِ نویسندۀ فیلم، تا آخر به یاد خواهد داشت. فیلم خودش را چندان درگیر داستان نمیکند. البته که داستانی در کار است. نویسنده آمده آشنایی را ببیند، پسر دیگری که دهانش بوی شیر میدهد همین امروز عروسیاش است و دنبال کتوشلوار و به تعویق انداختنِ سربازی است و روزی صدبار به نامزدش زنگ میزند و کولیا، شخصیت اصلیِ حاضرجواب و زرنگ و بیکار فیلم، عاشق آلیونا است، دختری که در صفحهفروشی کار میکند و نویسنده، خیال میکند دعوتاش را قبول کرده تا با او به سیبری برود. اما مهمتر از این خط داستانی، گردش پسرها و آلیونا است در خیابانهای مسکو. آنها راه میروند و میگردند و عروسی را به هم میزنند، به دیدار نویسندهای میروند که پندهای پرمغز برای نویسندگی میدهد و گلایه دارد که داستان نویسندۀ جوان به اندازۀ کافی «شبیه زندگی نیست» و آخر معلوم میشود نظافتچیِ نویسندۀ واقعی بوده. کولیا برای به دست آوردنِ دلِ دختر، در مسابقۀ طراحی اسب شرکت میکند، سعی میکند با مرد طاسی توی پارک تلهپاتی برقرار کند، آلیونا، برای به دام انداختن یک دزد با او سوار چرخ و فلک میشود و آخر سر هم همه دست از پا درازتر میروند عروسیِ داماد کلهتراشیده و او را با عروس آشتی میدهند. فیلم در متروی مسکو با آن پلهبرقیهای دراز پر شیب به پایان میرسد، در حالی که کولیا، ترانۀ «در مسکو قدم میزنم» را به صدای بلند میخواند. گمان نکنم هیچوقت ببینی کسی در متروی روسیه بزند زیر آواز و خانم عبوس مأمور امنیتی هم از او بخواهد که به خواندن ادامه دهد، و همین است که این فیلم را اینقدر خیالانگیز و دوستداشتنی کرده.

هفتپادشاهی: جهان زمینیان
وستروس، جایی که در بازیِ اصلی در آن میگذرد و تاج و تخت آنجاست، بیش از هرجای دیگر جهان سریال، زمینی است. اژدهایان آن سوی دریاها متولد میشوند، پادشاه شب آن سوی دیوار است و خدای نور و خدای مرگ همه معبدگاهشان خارج از هفتپادشاهی است. در جشنواره هم همیشه تعداد زیادی فیلم رئالیستی وجود دارد که پایشان روی زمین است، به منطق رئالیستی بیش از قراردادها پایبندند و اثری از فانتری در آنها نیست. فیلمهای جایزهبردهای مثل ایرینا (برندۀ بهترین بازیگر زن) و پیش از سرمازدگی (Before the Frost) (برندۀ بهترین بازیگر مرد) خاندانهای اسمورسمدار این قلمرویند.
ایرینا ساختۀ نادِژدا کُزِوا، فیلمیست با محوریت زنی که مجبور است برای سیر کردن شکم خانوادهاش از رستورانِ محل کارش غذا بدزدد، شوهری بیمصرف دارد و بچهای در گهواره. فیلم تا حدی آدم را یاد فیلم بلغارستانی جشنوارۀ پارسال، مسیرها میاندازد – فیلمی با خردهداستانهایی بههمتنیده که موضوع مشترکشان اوضاع اجتماعی/اقتصادی نابهسامان بلغارستان بود- و در عین حال به یاد فیلمهای ایرانیای که موضوع مشابهی دارند: زنی تنها و درمانده که بدبختی پشت بدبختی روی سرش خراب میشود. فیلم اما نه جذابیت فرمی مسیرها را دارد و نه لحن شوخاش را. تنها سکانس طناز فیلم جاییست که همسایۀ زنبوردار دعوت میشود تا از دلاش در بیاورند (فکر میکردهاند او میخواسته شوهر ایرینا را بکشد) میان تعارفها برای خوردن و نوشیدن، سوءتفاهمها نمایان میشود و نگاههای معذبی رد و بدل، تا این که مرد جانش را دست میگیرد و فرار میکند. باقی فیلم زیادی جدی و خشک است، اما با این حال فاصلهای آشکار دارد از آن فیلمهای فجرپسندِ خالی از ظرافت. بزرگترین وجه تمایزش احتمالاً خود ایریناست. زنی که اول سر به زیر مینماید و کمکم پتانسیلی برای هیولا شدن از خودش بروز میدهد. بازیگر اصلی هم که اولین تجربۀ بازیگریاش است چنان در نقش ایرینا خوب است که سخت بتوان صورت استخوانی و موی نارنجی و چشمهای آبی گستاخاش را از یاد برد، و همینطور سکوتهای ترسناکاش را.
فیلم دیگری که در این قلمرو جای میگیرد و حتی عبوستر از ایرینا است، حذفشده (Erased) است. فیلم با زنی شروع میشود که برای زایمان به بیمارستان رفته و کمکم میفهمد آنجا حبس شده، چون هیچ اطلاعاتی از او هیچجا نیست، نه نامی، نه نشانی. او وجود ندارد. فکر میکنی با فضایی کابوسوار طرف خواهی شد، جایی که در آن کاسهای زیر نیمکاسه است، فیلمی با حال و هوای سودربرگوار (ممانعت کارکنان بیمارستان از خروج زن به ممانعت کارکنان بیمارستان روانی از خروج کلر فوی فیلم Unsane شبیه است) اما فیلم زود تکلیف خودش را مشخص میکند: این قرار است فیلمی باشد دربارۀ مشقتهایی که آدمها پس از تجزیۀ یوگوسلاوی کشیدند. آدمهایی که جای دیگری به دنیا آمده بودند، جای دیگری ساکن شده بودند، و حالا به هیچ جا تعلق نداشتند، دیگر وجودشان رسمیت نداشت. حذفشده هم مثل کاراکترهای خالی از بازیگوشی و شوخطبعی بازی تاج و تخت است، اینجور آدمها دوام نمیآورند، زود حذف میشوند، چون بازی را بلد نیستند، ولو که حرف مهمی هم بزنند، مثل ند استارک.

فیلم محبوب من در این قلمرو، بازماندگان تابستان (Summer Survivors) جایی آن سوی این طیف است. فیلمی که موضوعاش ذاتاً مفرح نیست (داستانی دربارۀ دو ساکن بیمارستان روانی و یک دانشجوی روانپزشکی) اما لحناش شوخ است و پر از لحظههای دوستداشتنی و بهیادماندنی. ممکن است در نگاه اول فکر کنی میشناسیاش، بگویی این هم از خاندان «فیلمهای جادهای» است. فیلمهایی که در آن آدمهایی ناهمگون همجوار میشوند تا تغییر کنند و از فعل و انفعالشان ترکیب عجیبی به دست آید. فیلم البته ادعا نمیکند جزو این دسته نیست، اما نمیشود هم تقلیلاش داد و پروندهاش را بست. آدمهای توی ماشین (که اسم بیمارستان را روی بدنهاش با کارتن پوشاندهاند تا مردم فکر نکنند آنها دیوانهاند) یکی دختر مصمم و زیادی جدیای است که تازه در بیمارستان مشغول به کار شده، دیگری دختری ساکت وتودار است با کلاه آفتابی که تازه خودکشی کرده و نمیدانیم چرا و از این که بپذیرد بیمار است سر باز میزند و آخری مرد جوانیست با کفش ورزشی و شلوارک که به افسردگی شیدایی مبتلا است و ناگهان تصمیم گرفته روزۀ سکوتاش را بشکند، و البته، یادم رفت بگویم، خانم میانسال فربه و مهربانی که مسئول قرص دادن به بیماران است و جایش گذاشتند در پمپ بنزینی با استخری که تویش یک فلامینگوی بادی صورتی شنا میکرد و این شد شوخی بین آنها و چیزی که یخ بینشان را شکست. روابط بین آدمهای فیلم پر از جزییات است و بسیاری دیالوگها در یاد میماند. پسر میگوید همۀ دوستدخترهای قبلیاش نوازنده بودهاند. لابد چون خودش هم ویولونیست است. وقتی به شوخی به دختر پیشنهاد دوستی میدهد، دختر میگوید: «اما من که نوازنده نیستم» پسر از او میپرسد چه کاره است. دختر مترجم انگلیسی و فنلاندی بوده. پسر سر ذوق میآید: «میتونی الآن یه چیزی به فنلاندی بگی؟» دختر نگاه خسته و کمابیش بیحوصلهاش را روی او میاندازد: «تو میتونی ویولن بزنی؟»

آن سوی دریا: جهان جادو
اِسوس، سرزمین آنسوی «دریای باریک» در جهان بازی تاج و تخت، جهان جادو است. جهان اژدهایان، آدمهایی که چهرۀ خود را همچون رخت عوض میکنند، کاهنان سرخ و ساحرانی که دست به جادوی سیاه میزنند. در جشنواره هم همیشه فیلمهایی وجود دارند که از همین عنصر خیال و جادو مایه میگیرند، و این دسته همیشه دستۀ محبوب من است. امسال هم گسترهای متنوعی از جادو را در برمیگیرد. گرگنمایان در آن پیدا میشوند و و دخترکان خیالپرداز و نوازندگان و خوانندگانی در دشتهای ایسلند، و البته، کلاهها.
تجربۀ تماشای گرگنما (Werewolf) آدرین پانک در سالن شش چارسو بر آن پردۀ بزرگ تجربهای فراموشنشدنی است که اگر برای کسی تعریفاش کنی فکر میکند فیلم ترسناک دیدهای، فیلم ترسناک خونآلود. فیلم داستانِ چند کودک و نوجوان لهستانی است که از آشویتز گریخته و در یک یتیمخانۀ متروکه پناه گرفتهاند، بی سرپرست، بی آب و غذا، با گرگهایی که خانه را محاصره کردهاند و آمادۀ دریدناند. گرگها زود راهشان را به خانه باز میکنند. یکیشان گرفتار میشود در اتاق نشیمن، یکیشان از پنجرۀ دستشویی میپرد تو و مشغول نوشیدن آب از کف زمین میشود، و بقیه هم از پنجرهها سرک میکشند و حس تهدید و ترسشان در تمام سوراخسنبههای عمارتِ میان جنگل حاضر است. گرگنما نه تنها ممکن است فیلم ترسناک متعارف به نظر برسد، بلکه میشود برداشتهای تماتیک دمدستی هم از آن کرد. آلمانیها گرگ شدهاند. آنها هنوز دست از سر این بچههای نهچندان بیگناه مرموز در لباسهای راهراه متحدالشکل برنداشتهاند. فیلم اما در کار با نور و صحنهپردازی و کارگردانی باشکوهتر از آن است که «متعارف» باشد. تاریکی موذی خانه، نورهایی که از حفرههای پروانهشکل درها تو میخزند، و سرخی لباس خالخالی هانکا -دختر زیبا و کلهشقی که به نوعی سردستۀ بچهها است- در آن آفتاب دلپذیر چیزی نیست که از یاد برود، و البته چشمهای پسری که از اول فیلم همیشه گوشهای در کمین است، پسری ریزجثه و عینکی که نمیدانیم در سرش چه میگذرد و در لبخندی که بر لب دارد رازی است، رازی شرارتآمیز انگار، میان او و گرگها.

زن مبارز (Woman at War) بندیکت ارلینگسون هم همینقدر با تصوری که از شنیدن داستاناش در ذهنات نقش میبندد متفاوت است. غزل شاکری که آمده بود برای معرفی فیلم، از مزدک دعوت کرد بیاید روی صحنه و البته مزدک مورد نظر او، نه میرزاییِ گزارشگر فوتبال، که میررمضانیِ فعال محیط زیست بود که از وجوه محیط زیستی فیلم گفت و حتی اگر چنین دغدغههایی هم داشته باشی، باز انتظار داری با یکی از آن فیلمهای جدی مواجه شوی که قرار است متنفرت کنند از پلاستیک و از خودت که کیسه و نی و چنگال پلاستیکی مصرف میکنی. فیلم اما با لحن شوخاش غافلگیرت میکند. کاراکتر اصلی فیلم، زنی چهل و چند ساله که برای حفظ محیط زیست ایسلند -که در نظر معصومانۀ ما طبیعتی بکر است- دست به فعالیتهای خرابکارانه میزند، خودش موسیقیدان است. گروه سرودی را رهبری میکند و قرار است کنسرتی تابستانه داشته باشند. این سرنخ را که میفهمی دستگیرت میشود آن سه نوازندۀ ریشوی کتشلوارپوش، کنار جاده چه کار میکردند. فکر میکنی اینها تجسم عینی صداهای ذهن زناند. وقتی غمگین است غمبار و وقتی هراسان است هراسناک و وقتی به هیجان آمده، هیجانانگیز مینوازند و برای همین است که همه جا هستند، در خانۀ زن، در فرودگاه، در کوه. فیلم اما هرچند این موتیف تکرارشونده را در فواصل کوتاه استفاده میکند و انتظار داری حشوآمیز شود، اما هر بار موفق میشود با تغییری کوچک غافلگیرت کند، گاه نوازندهها را بُر میزند با سه زن خواننده در لباس محلی، یا یکیشان را وادار میکند ایستاده بر پشت بام، در حالی که خودِ زن از کادر خارج شده، سیگاری آتش بزند، در حالی که دو نفر دیگر شروع کردهاند به توییت خواندن، و ناگهان با خودت میگویی: «بالأخره اینها کیاند؟» همانطور که معلوم نیست آن مرد اسپانیاییزبان دوچرخهسوار و بددهانی که هر بار در موقعیتی کمیک به جای زن دستگیر و آزاد میشود کیست. فیلم پر از لحظات طنز است در داستانی به ظاهر جدی و همینها است که متمایزش میکند از فیلمهایی با موضوع مشابه. لحظاتی مثل دیدار زن، هاتلا، با خواهر دوقلوی یوگاکارش که میخواهد در یک آشرام هندی کنج عزلت بگزیند و زندگیاش را وقف مراقبه کند.

بیله (Bille) ساکن کوچک این سرزمین، دربارۀ دخترکی با موی کوتاه و چتری، شباهت زیادی به نفس نرگس آبیار دارد. بیله و بهار، هر دو موجوداتی جانسختاند که از جهانی عبوس، کسالتبار و پر از ناملایمت پناه بردهاند به جهانی خیالی. هر دو باهوشاند و کنجکاو. بیله از مادر سختگیرش -که دارد برای عروسکاش لباسی آبیرنگ میدوزد که او هیچ دوست ندارد- میپرسد دانشمندان از کجا فهمیدهاند در زمانهای قدیم آدمها در غار زندگی میکردهاند؟ بعد تصمیم میگیرد با دوست کوچک پابرهنهاش، چیزی در کوچه چال کند برای دانشمندان آینده. تمام پولی را که پدرش به او داده در شهربازی خرج میکند و برایش مهم نیست سرش گیج برود. مثل دختر تخس کتابهای کودکی «ماجراهای رامونا»، یک روز فکر میکند مادرش دیگر او را در خانه نمیخواهد و با دوستاناش میزند به جنگل در جستوجوی قصر یخی و شاهزادهها، دنیایی که در آن همه چیز خوردنی است، مثل کلبۀ جادوگر هنسل و گرتل. جالب است که انگار چیزی که تمام این بچههای خاص (بیله و بهار و همزادانشان) را به هم وصل میکند، این است که آنها خواندن و نوشتن بلدند -قبل از این که بروند مدرسه- و سر کلاس جلوترند از همه و حوصلهشان سر میرود و میترسی مثل «ماتیلدا»ی رولد دال، این انباشتگی انرژی به موجودی با تواناییهای فراطبیعی تبدیلشان کند. بیلۀ داستان، کودکیِ شاعر لاتویایی نامزد نوبل ادبیات، ویزما بِلشِویکا است و فیلم، روایتِ برههای از زندگیاش که با تصمیم او برای بزرگ شدن، آدمِ بزرگی شدن و خداحافظی با خودِ کوچکترش تمام میشود. تعجب نمیکنیم که او شاعر معروفی خواهد شد، وقتی در معرفی مادربزرگاش میگوید: «مادربزرگم مثل ستاره در شب ابری بود.»

رادیکالترین پدیدۀ جشنواره، دلبستگی (Belonging) بوراک چویک کارگردان جوان ترک است. دلبستگی از قطعاتِ غریب و ناهمگونِ یک داستان ساخته شده. انگار هر تکه از آن را سازهایی متفاوت بنوازند، یک قسمتاش یک تکنوازی ویولن باشد، یک قسمتاش دوئت سازهای بادی، و یک قسمت همنوازی سازهای کوبهای. فیلم با نریشنی روی تصاویر ثابت شروع میشود. داستانی عاشقانه-جنایی در کار است، و چیزی که در تصویر میبینیم مثل بازسازی صحنۀ جرم است، مثل داستانیست که آدمهایش آن را ترک کرده باشند و مانده باشد فضاها، یک آپارتمان، دیواری سرخ با کارتپستالهای پرنقشونگار و پیچکی بالارونده، ساحلی صخرهای که تنها موجودات زندهاش دو گربهاند. در قسمت بعدی، در حالی که انتظار نداریم هیچ انسانی ببینیم و هیچ دیالوگی بشنویم، در کافهای سرخ هستیم. برگشتهایم عقب. قرار است قسمتی از داستان را تماشا کنیم، قسمتی پیش از طلوع و پیش از غروبوار از روز آشنایی راوی با «پلین»، دختری که نمیدانیم کدام یکی از دختران توی کافه است و وقتی میریسم به او، انگار مدتها است میشناسیماش: غمگین است، به موسیقی گوش نمیدهد و دارد دستمالی را در دست مچاله میکند. کارگردان مهارتهایش را در دیالوگپردازی به رخ میکشد: پسر با اسبها بزرگ شده. او روی کاغذی که نمیبینیم عملیات پیچیدۀ جفت کردن اسب و سوار را ترسیم میکند. دختر تعریف میکند که برای آدمهایی که نمیشناسد نامه مینویسد و اگر جوابی بگیرد و برایش کارتپستالی بفرستند، دیگر جواب نمیدهد. کارتهایش را نشان میدهد. این یکی از طرف پیرمردی ایتالیاییست که دختر آدرساش را از روی کامنتی که برای یک پیتزافروشی گذاشته درآورده، و آن یکی از طرف کارگر یک کارخانه در کره جنوبی است. فیلمساز در انتخاب نشان دادن و نشان ندادن چیزها بازیگوش است. به جای همخوابگی زن و مرد، آن دو را در جنگلی رؤیاگون نشان میدهد و به جای برهنگی صبحگاهی، صدای لباس پوشیدنشان را روی تصویر سرهاشان روی تخت جایگزین کرده. شگفتانگیزترین بخش فیلم اما، صبحانه است. زن و مرد مشغول حرف زدناند، ما اما نمای ثابتی از میز صبحانه میبینیم. کاردها و چنگالها را تماشا میکنیم، نان بریدن و گوجه قاچ زدن و مربا بر نان مالیدن و لقمۀ پنیر گرفتن و چای ریختن را. مرد دارد از دختر میپرسد روز قبل پیش از دیدار با او چه کار کرده. و روز قبلاش. و روز قبل از آن. دختر با آرامش جواب میدهد: به کافه رفته. عکس فارغالتحصیلی تقلبی گرفته، در خانه مانده. این دو نفر آنقدر دوستداشتنی و معصوم میرسند که باورمان نمیشود داستان هولناکی که راوی تعریف کرده واقعی باشد.

گل سرسبد جشنواره غروب لازلو نمش است. فیلم را با داستاناش به یاد نمیآورم. داستان غریبی داشت که در یک کلاهدوزی میگذشت، کلاهدوزیای که سالها پیش گرفتار آتشسوزیای شده بود مثل آتشسوزیهای تکرارشونده و مرموز کتابهای «ماجراهای بچههای بدشانس». فیلم را با حال و هوای رؤیاگون و نفسگیرش به یاد میآوردم که حاصل همان استراتژی بصری پسر سائول است (خودداری از نمایش لانگشات و نمایش فضا و به جایش قرار دادن کاراکتر در نمای نزدیک و تعقیب او در نماهای طولانی و ایجاد حس سوبژکتیو و در عین حال خفقانآور) و همینطور مدیون بازیگر اصلی، زنی که در نمای افتتاحیۀ فیلم، دارد کلاهی توردار را امتحان میکند و دختر کلاهدوز تور را که بالای سرش جمع میکند میگوید: «به چشمهایتان میآید» چشمهای تیرۀ این زن مرموز، مهمترین ویژگی چهرۀ سرد و بیشتر وقتها بیحس او است. او هیچ چیز از افکار و احساساتاش بروز نمیدهد، فقط سؤال میپرسد، دنبال دردسر است انگار، کارهای عجیب میکند و مثل بقیۀ آدمهای فیلم، واکنشهای غریبی نشان میدهد، طوری که حس میکنی چیزی از داستان را گم کردهای، و کمکم یاد میگیری این داستان کمابیش پیچیده که اطلاعات قطرهچکانی میدهد، اصلاً آنقدر مهم نیست که کلاهها و تاریکیهای غلیظ و بازیهای نور و حس سیال حرکت دوربین همراه دختر در کلاهفروشی و خیابانها و قصرها. از سالن که بیرون میآییم، دوستم به غروب سرخ و صورتی و بنفش اشاره میکند و میگوید: «غروب تهران قشنگتر است» میگوید وجه تماتیک فیلم را دوست نداشته، آن قطبهای سیاهی مطلق قصر امپراتوری اتریش و کلاهدوزی «لِیتر» را. برای من اما غروب کافیست تا خستگی جشنواره را در ببرد، و حتی خستگی روزهای بعد جشنواره را. وقتی بالاخره دفترچۀ جدول فیلمها را میبندم و میگذارم در کیفام و تصمیم میگیرم جشنواره را همینجا به پایان برسانم، با لبخندی بر لب به کلاهها فکر میکنم. کلاههای سفیدِ پردار. کلاههای سیاه با تورهای خالدار. کلاه آبی دختر. کلاهها موجودات شگفتانگیزیاند.
Views: 787