«آیا نظاره نکرده بودند؟
نظاره نکرده بودید آیا؟
ای بیگنهانِ پایسوختهی این زمینِ سوخته،
که سرزمینی که به جان میجستید
آن خاکِ دورِ آب و نور و عشق و زیبایی
جایی نبود
که زمانی بود:
فردای واقعیت.»
در هواپیما یکریز شعر مینویسم. هرگز در زندگیام واقعا شعر نگفتهام. شعر رسانهی من نبوده. نه بلدش بودهام و نه اعتمادبهنفساش را داشتهام. اما نمیدانم این جنون حاصل چیست که حالا در این بحران، کلمات خود را در قالب شعر بر من آشکار میکنند. پارههایی که در سنتاندروز شروع کردهام به نوشتن، حالا دارد بدل میشود به یک منظومهی عریض و طویل. این که در این هواپیما هستم به معجزه میماند. اول میگویند شاید اصلا پروازی نباشد، چون تازه آمریکا اعلام کرده که میخواهد راه را بر پروازهای اروپایی ببندد. آیا انگلستان اروپا محسوب میشود؟ همیشه فکر کردهام که چهقدر دردناک است که این کشور رویای اروپای متحد را فرو ریخته و با فرو ریختناش درواقع رویای هر اتحاد جهانی را برای جهانی بیمرز و صلحی پایدار فروریخته است. اما حالا با تمام جانم دلم میخواهد بریتانیا، اروپا محسوب نشود. هیولاهای درون، دارند دانه دانه از غارهایشان بیرون میآیند و عرض اندام میکنند. بالاخره دستور میرسد که ما مسافران اندکِ ازجانگذشته را سوار کنند. هواپیماها در حالت عادی ویروسباران است، چه برسد به این روزها که ابرهای ویروسی دارد تمام دنیا را فرا میگیرد. آنقدر تعداد مسافرها کم است که دیگر از آن بگیر و ببند طبقاتیِ پیشین خبری نیست که اول مسافرهای فرستکلاس سوار شوند و بعد بیزینسکلاس و بعد تازه اکونومیها. حالا همه را با هم سوار میکنند. من مسافرها را هنگام سوار شدن از نظر میگذرانم. به نظر سالم میرسند. نوک دماغها و لالهی گوشهایشان سرخ نیست، سرفه هم نمیکنند. کروناسنج شخصیِ من میگوید همه سالماند. اما آیا این کروناسنج دقیق است؟ و آیا ما ـ به ظاهر سالمها ـ همه با هم به سرزمینِ خطر نمیرویم؟ آخر دیروز دوستان عزیزم که ساکن سانفرانسیسکو هستند و قرار است یکی دو روزی را هم در خانهی آنها بمانم، زنگ زدهاند و با صدایی وحشتزده و لرزان گفتهاند که اوضاع سانفرانسیسکو خیلی خراب است. کرونا در آمریکا از سیاتل شروع شد، یعنی شهر من؛ اما حالا ناگهان دامنهاش کشیده شده به کالیفرنیا و به طور مشخص به شهر سانفرانسیسکو. دوستم میگوید دارند همهجا را تعطیل میکنند و اصرار دارد که اگر میتوانم پایم را نگذارم به این شهرِ پرخطر و مستقیم بروم سیاتل و از خیر هر تجمع و جلسه و سخنرانی بگذرم. حرفش دلم را خالی میکند.
دوستم میگوید:
– میانِ اولین کسی که در سانفرانسیسکو کرونا گرفته تا آخرین نفر، تحقیق کردهاند که پانصد نفر ناقل بودهاند.
– این که خوبه، یعنی پانصد نفر کرونا داشتهاند، اما علامتش رو نداشتهاند. یعنی همه رو مریض نمیکنه.
– دیوانه شدی؟ این فاجعهست. یعنی بسیاری رو که کرونا دارند و کرونا میپراکنند، اصلا از ظاهر نمیشه شناخت. نیا! بمان همانجا! از جایت تکان نخور!
نمیتوانم نروم، بمانم، از جایم تکان نخورم! چاره ندارم. قول دادهام. باید بروم. و اگر نروم در این هیر و ویر از کجا بلیت گیر بیاورم برای سیاتل؟ شاید اگر حتی یک روزِ دیگر هم بخواهم صبر کنم، بعد اصلا هیچ پروازی به آمریکا نرود و ویزای انگلیس من هم دو روزِ دیگر تمام میشود و گویا دیگر پروازی هم به مقصد ایران وجود ندارد و درنتیجه من میشوم سرگردانِ جهان. برای همین باید بروم و با تمام مخاطراتش سوار هواپیما شوم.
حالا میروم که صندلیام را پیدا کنم و همینطور دارم شماره های بالای صندلیها را میشمارم که فاجعه رخ میدهد: اول به صورتش نگاه میکنم، سرسری. مردیست شاید شصت ساله. با قیافهای نیمهچینی، نیمه سرخپوست. کجا خواندهام که چینیها و سرخپوستها از یک نژادند؟ مرد نگاه آرامی دارد و صورتی بدون حس. میتوانستم او را رد کرده باشم، میتوانستم هنوز به او نرسیده باشم، اما درست روبهروی او هستم که فاجعه رخ میدهد … ایستادهام مقابلش با فاصلهای نیممتری که او ناگهان، بیمقدمه و بسیار بلند و بسیار قوی و بسیار عمیق و از عمقِ جان عطسه میکند، صاف به سمت صورتِ من. نه دستش را جلوی دهانش میگیرد، نه بازویش را. عطسه میکند و دماغش با آستین پاک میکند و میگذارد آن قطرات ریز مرگبار قشنگ در هوا چرخ بخورند، خود را بیزحمت به گوش و چشم و دماغ و دهان و سلولهای صورت من برسانند. کسی بگوید بعد از آن عطسه از من چه مانده است جز وجودی لرزان و جانی ترسان و ذهنی گیج؟ … صندلیام چند صندلی پشت سر اوست. او را میبینم که دیگر عطسه نمیکند. به خودم دلداری میدهم. میگویم این همه سال این همه آدم عطسه کردهاند، کرونایی هم در بین نبوده. فکرم را منحرف میکنم به فیلمهای هواپیما. به این بازی جذاب ِ «اسم تمام فیلمها را جستوجو کردن» و «دانه دانه کنار گذاشتن برای طولِ پرواز». میانِ جودی و جوجو رابیت مرددم برای اول دیدن، که احساس میکنم چیزی غیرعادیست. همه سوار شدهاند، اما هواپیما نمیپرد. مهماندارها سرگردان از همان لبخندهای باسمهای تحویلمان میدهند که بابتش حقوق میگیرند. ما هم از همان لبخندهای باسمهای تحویلشان میدهیم که بابتش حقوق نمیگیریم. زمان میگذرد. نیم ساعت؟ یک ساعت؟ از مهماندارها سوال میکنیم و با لبخند میگویند منتظر اجازهی پرواز هستیم.
– یعنی ممکنه اجازه ندهند؟
– حتما اجازه میدهند. فرودگاه شلوغه.
– فرودگاه که خلوت بود!
این آخری را در دلم میگویم. نمیخواهم مهماندار را در وضعیت معذبی بگذارم که دروغش را به رخاش بکشم. دو نفر داخل هواپیما میشوند با ماسک و دستکش و جعبهی کمکهای اولیهطور. صاف میروند سراغ آقای عطسه. در راهروی هواپیما مقابلش زانو میزنند روی زمین. دستگاهی را داخل گوشش میکنند. لابد تباش را میگیرند. بلندش میکنند و کیفش را از بالای سرش برمیدارند و او را از هواپیما بیرون میبرند. آقای عطسه هیچ مقاومتی نمیکند و راحت و تنداده به بازی سرنوشت همراه آنها میرود. همه ترسیدهاند: سکوت مطلق و نگاههای غریبههایی که حال مشترکی دارند. ما به هم نگاه میکنیم. همه میتوانیم حدس بزنیم که موضوع چیست. و من شاید بیش از همه وحشت کردهام. بیهوده و دیرهنگام صورتم را با مواد ضدعفونی پاک میکنم و کمین میکنم که مهمانداری رد شود.
– این آقا که پیاده کردید، کرونا داشت، نه؟
– نه! حافظهاش را از دست داده بود.
– پس چرا تباش را اندازه گرفتند؟
– دلیلی نداشت. نگران نباشید. بهزودی پرواز میکنیم. تا چمدانش را از داخل بار بیرون بیاورند، پرواز میکنیم.
این «بار را بیرون کشیدن» خیلی طول میکشد، یک ساعت دیگر. مطمئنم که کرونا گرفتهام. شک ندارم. مطمئنم که می میرم و به شکل عجیبی میل به نوشتن دارم. میل به شعر نوشتن. انگار دارم وصیتنامه مینویسم و این تنها کاریست که آرامم میکند. تند تند و بیوقفه مینویسم:
«آیا نظاره نکرده بودید…؟»
هیچکدام از فیلمهایی را که انتخاب کردهام نمیتوانم کامل ببینم. تمرکز ندارم. عاشق فیلم دیدن در آسمانام و این را همیشه پنهان کردهام از دوستان حرفهای فیلمبینام که زیر تلویزیون هشتادودو اینچ و پردهی بزرگِ پروجکشن را برای فیلم دیدن قبول ندارند. آنجا، میان آسمان، جایی میان هیچکجا، در زمانی که بیمعنی شده در گذار از ابرها، فیلم دیدن تجربهایست منحصربهفرد. اصلا برای من همهچیز هواپیماسواری دوستداشتنیست؛ شام و ناهار و صبحانهی هواپیما، آداب سوار شدن، آداب نشستن، پرواز طولانیِ استخوانخردکن، خوابهای نصفهنیمهی سه چهار ساعته، توالتهای آلودهی تنگ. چرا؟ چون هواپیما جای عجیبیست. زندگی موقت میان آسمان. جایی که قرنها انسان به آن چشم دوخته و خیال چیده که میشود روزی از میانش گذر کند؟ هواپیما یک برزخ دلنشین است برایم. زمانش زمانِ مازادِ زندگیست و بدون عذاب وجدانِ کار نکردن میگذرد. این بار اما فرق میکند. هیچچیزی در این هواپیمای منحوس جذاب نیست. ویروس سبزرنگِ کرهایشکلِ چندشاخه را میبینم که درونم میلغزد و مخاطها را میپیماید و آن پوستهی چربیاش را میشکند و تکثیر میشود. اطلاعات نصفهنیمهام از کرونا را روی هم میگذارم که بفهمم چه بلایی دارد سرم میآید. انگار تنها کاری که میتواند نجاتم دهد از این فکرهای دربهدر، شعر گفتن است. کاری که هیچوقت اینقدر به آن مشتاق نبودهام.
فرودی نرم در فرودگاه سانفرانسیسکو؛ و من آنقدر درگیرِ ترسهای پسامدرنِ مردنام که ترسِ کلاسیکِ پاسپورت ایرانی از یادم رفته است؛ و گویا افسرِ باجهی مهاجرت هم آنقدر در این ترسِ مردنِ پسامدرن غرق است که حتی آن سوالهای معمول را هم نمیپرسد که چند وقت از آمریکا دور بودهام و چرا دور بودهام و همین که میفهمد ایران نبودهام، و حامل کرونا نیستم (احتمالا) ردم میکند سریع بروم.
گوشیام را روشن میکنم. تمام برنامهها و ملاقاتها به هم خورده. این بار به دستور فرماندارِ سانفرانسیسکو. من قرار بوده شبی در هتلی کنار فرودگاه بمانم و همان نزدیکی در جلسهای تئاتری شرکت کنم و فردایش بروم خانهی دوستانم. اما حالا فکر میکنم با آن عطسهی کذایی دیگر این خانهی دوستان رفتن اصلا به صلاح نیست: نکند من یکی از همان مقتولهایِ قاتل بشوم؟ تصمیم میگیرم بروم هتل و راهی پیدا کنم برای رساندن خودم به سیاتل با اولین پرواز. به یاد میآورم زمانی برایم چه جای جذابی بودند این هتلهای کنار فرودگاه؛ یک جور نماد دینامیسم سفر؛ نماد هنوز نیامده، رفتن؛ نماد عبور کردن، نماندن، گذشتن، جا گذاشتن و حسرت نخوردن. اما حالا دلم میخواست راهیِ هر جایی بودم جز یکی از این کانونهای خطرناک ویروس. هتلدار مرد مسنیست، با لهجهای عجیب. بسیار بیحوصله و بداخلاق، و هر سوال مرا با «اوهوم» ِ گنگی پاسخ میدهد. کارت اتاق را میدهد دستم و راهیام میکند. از این هتلهای آمریکاییست که راهرویش روباز است و بالکنیست که همه از آن عبور میکنند تا به اتاقشان بروند. اگر یک شکل از هتل باشد که از آن متنفرم همین است. به من احساس ناامنی میدهد و به شکلی عجیب برایم فیلم برادران کوئن را تجسم میبخشد: جایی برای پیرمردها نیست. این بار اما در اتاقِ هتل حرفهایترم: جوش آوردنِ آب و لباسهای سفر را جوشاندن، معادلاتِ تایِ ملحفه و روبالشی را حل کردن، تمام سطوح را دیوانهوار ضدعفونی کردن و بالاخره با احتیاط لغزیدن در رختخواب و چک کردنِ گوشی. فکر میکنم ممکن است روزها اینجا بمانم. ممکن است بلیتی برای سیاتل پیدا نشود، تا حالا که نشده، نه من پیدا کردهام و نه دوستانم. ممکن است در همین هتلِ زشت جان دهم. باید ذهنم را منحرف کنم و برای بار دوم تصمیم میگیرم فیلم انگل (بونگ جون هو) را ببینم. فیلمی که همان بار اول جادویم کرده؛ شوخیهایش، بازیهایش، لحن متغیرِ بازیگوشاش، ترفندهای داستانیاش… و در کنارِ همهی اینها روشی که برای تبدیل یک شعار اجتماعی و سیاسی به گفتمانی چندلایه یافته است. فیلم بهنظرم بخشی دربارهی فوبیای کره جنوبی از جنگ هستهای با کره شمالیست. آن زیرزمین عجیب به عنوان مخفیگاهِ جنگِ احتمالی ساخته شده است. اما آدمها از فقر است که در آن پنهان میشوند. انگار اصل جنگ با فقر و اختلاف طبقاتیست، و نه با کره شمالی. انگار فیلم دارد میگوید مثل همیشه قدرتها دشمنی بیرونی را میسازند که مردم یادشان برود دشمنِ اصلی بیرون نیست، داخل است و درواقع همین بیعدالتی اجتماعیست. از سوی دیگر ایدهی زیرزمین، فیلم را از چنگالِ شعارِ جدال طبقهی فرودست و فرادست نجات میدهد و معادلهی پیچیدهتری میسازد با سه لایه: طبقهی فرادست، طبقهی فرودست، و طبقهی فروتر از فرودست. آه از این ایدهی درخشانِ زیرزمین … ناگهان خشکم میزند: این ایدهی درخشانِ زیرزمین؟!…ایدهی درخشانِ زیرزمین؟! که درواقع زندان است، یا حصر یا قرنطینه! نکند این پایانِ کار انسان باشد؟ این در قرنطینه ماندن و در قرنطینه پوسیدن و مردن؟ نکند فیلم یک وجه پیشگویانه دارد که پدر را در پایان به ساکنِ ابدیِ آن زیرزمین بدل میکند؟ چرا همهی راهها به ویروس ختم میشود؟ قدرت تسری دیوانهوار این ویروس، تنها به مخاطها و سلولها محدود نمیشود. ذهن ما را هم در برمیگیرد و آدم را وسواسی میکند. وسواسها پایان نمییابند: آیا حتی در جهانِ بعد از ویروس ما باز آغوش خواهیم گشود بر یکدیگر؟ آیا بیدغدغه دست خواهیم داد و گرمای مطبوع دست همدیگر را احساس خواهیم کرد بیآنکه ویروسها و میکروبهای هر دو طرف را چرتکه بیندازیم؟ آیا نفس به نفسِ هم تئاتر خواهیم دید، در آن دخمههای دلانگیزِ تهران که در لابهلایش بزرگ شدهایم؟ طبع شعر من هنوز فعال است و سایههای مسافران دیگر که از بالکن به شکل تهدیدآمیزی رد میشوند، روی پردهی بستهی اتاق در حال خودنمایی … که من از شدت خواب بیهوش میشوم.
فردا هنوز از علائم کرونا خبری نیست. هرچی سعی میکنم بهزور به خودم بقبولانم که نفسم درنمیآید و تب دارم و بوها را احساس نمیکنم، فایده ندارد. هنوز خوبم. دوستانم میگویند که بلیتی پیدا کردهاند که مرا برساند به سیاتل، ولی باید بدوم که از دستش ندهم. هیجانزده بارها را جمع و جور میکنم و لباسهای آبجوش خورده را خیس خیس میتپانم در بستهای پلاستیکی و بستهی پلاستیکی را هول هول میچپانم در چمدان و میدوم که کارت اتاق را تحویل دهم. باز همان مهمانخانهدارِ پیر و بیحوصله پشت میزِ پذیرش است. او کارت را میگیرد و حرفی نمیزند. من هم. باید صبر کنم که تاکسی برسد و مرا ببرد فرودگاه که همان بغل است. ناگهان مهمانخانهدار چیزی میگوید که من نمیفهمم. لهجهی عجیبی دارد.
– بله؟
– گفتم این ویروس همهی چیزها را به ما نزدیکتر کرده.
– خیلی متوجه نمیشوم که …
– مرگ معمولا دور است، و این ویروس نزدیکترش کرده. ترس از تنهایی و گرسنگی دور است و این ویروس نزدیکش کرده. عشق به آدمهای اطرافمان دور است و این ویروس نزدیکش کرده. دلتنگی برای ِ سرزمین مادری دور است و این ویروس نزدیکترش کرده، احساس ابدی ِ ناامنی برای مهاجر دور است و این ویروس نزدیکترش کرده. این ویروس همهچیز را آورده جلوی چشمان ما. صاف و نزدیک و مستقیم، جلوی چشمان ما.
تاکسی رسیده است و حرفهای او هم تمام شده. تازه فهمیدهام آن سکوتها احتمالا از سر بیحوصلگی نیست. بلکه از سرِ غور در افکار سرگردان و فلسفیدن است. نمیخواهم بروم. میخواهم بایستم و با او حرف بزنم. میخواهم بدانم کجاییست و چند وقت است اینجاست؟ هول هولی میگویم:
– چهقدر جالب گفتید. شما کجایی هستید؟
جواب میدهد:
– اوهوم!
فرودگاه خلوت و خالی است. درست سه ماه قبل هم من در همین فرودگاه بودهام و دیدهام که چهطور از در و دیوارش آدم بالا میرود. ویروس حسِ غیرقابل پیشبینی بودنِ زندگی را هم به ما نزدیکتر کرده است. این که هزار برنامه هم بچینی و سر لحظههایش چانه هم بزنی، باز یک ماه بعد ممکن است همه چیز فروبریزد. چند فیلم علمی تخیلی باید میدیدیم که آمدنِ این روزها را باور میکردیم؟ … من منتظرم در فرودگاه و از هواپیما خبری نیست. میگویند شاید پروازهای داخلی به سیاتل انجام نشود. چون سیاتلِ زیبا و سرسبز حالا شده جهنم، شده کانون ویروس. این را از کجا میفهمم؟ از پیغام دوستانم که کمکم به من میگویند دستهایم را بیست ثانیه بشویم و مراقب باشم؛ و این تنها اتفاق خوبِ این روزهاست: این نگرانیِ یکطرفهی مرگبار سرآخر دوطرفه شده است.
پروازی نیست. بطریِ آب زیرِ پنج دلار وجود ندارد. فرودگاه خلوت است و همه با هم بیگانه. ما اندک مسافرانِ سرگردان و منتظر، دور از هم نشستهایم و طوری به هم نگاه میکنیم که انگار قصد جانِ هم را کردهایم. یک نفر سرفه میکند. همهی سرها میچرخد تا باعث این گناهِ جبرانناپذیر را بیابد. دو کودکِ سرخوش وسط فرودگاه با توپ کوچکی بازی میکنند. توپشان میلغزد زیر صندلی. همهی ما بلند میشویم. قبلا اگر بود، خم میشدیم و توپ را به آنها میدادیم، با مهربانی و کیف. اما حالا بلند میشویم و آنها را ناقلهایی میبینیم که خودشان مریض نمیشوند. یاد داستانی از کوندرا میافتم که سالها قبل خواندهام دربارهی جزیرهای که بچهها ادارهشان میکنند. و یاد رمان سالار مگسها نوشتهی ویلیام گلدینگ. اگر زمانی همهی ما از دست برویم و جهان را بچهها اداره کنند؟ … یک ساعت، دو ساعت، پنج ساعت معطلی و سرآخر میگویند که اجازه داریم به سیاتل پرواز کنیم. لازم نیست کسی روی صندلی خودش بنشیند. هرکس میتواند یک ردیف داشته باشد: رویایی غریب برای یک هواپیماسوار حرفهای مثل من که حالا به کابوس بدل شده است.
پایم را میگذارم بر خاکِ سیاتل، گریهام گرفته از خوشحالی. سیاتل شهرِ من نیست بیتردید. شهرِ من تهران است، و تهران خواهد ماند. تعصبِ بیمنطق و بیمعنا و چموشی دارم که تهران را شهر ابدیام بدانم و دوستانِ سالها مهاجرتکردهام میگویند که این حس در بیست سالِ اول مهاجرت طبیعیست! سیاتل شهر من نیست، «شهرطور»ِ من است. و برای من پس از این همه سرگردانی، رسیدن به این «شهرطور» کافیست. سوار تاکسی میشوم و خودم را میرسانم به «محلهطور»ی که در آن زندگی میکنم و بعد به «کوچهطور»م. کلید را در قفلِ درِ «خانهطور»م میچرخانم و داخل میشوم. سرآخر این سفر و سرگردانی پایان یافته و من تصمیم گرفتهام چندین روز بیرون نیایم و در قرنطینه «زندگیطور» کنم.
حالا یک ماهی از آن روزها گذشته است. من مریض نشدم، یا اگر شدم از سرگذراندم. نمیدانم آیا تمام شبهایی که فکر میکردم تب دارم، واقعا تب داشتم یا این خیال و تلقینی بیش نبود. شاید آن آقای عطسه واقعا فراموشی داشت. شاید اصلا مهماندار دروغ نگفته بود. شاید آن آقای قبرسی نمرده باشد. شاید فقط تقویم از دستش در رفته و روزی بهزودی از من خواهد پرسید که با سه شیشه دتول زندهام یا مرده. شاید بارها در آن ضدعفونی کردنهای جنونآمیزِ حینِ سفر، ویروسها را در یک قدمیام نابود کرده باشم و خودم نمیدانم، که من بهتازگی فهمیدهام ویروسها نمیمیرند، متلاشی میشوند. شاید تازه در روزهای قرنطینه به فکر شرایط مشابه قرنطینه افتاده باشم: مثل مهاجرانی که در کمپها زندگی میکنند و خانه که هیچ، «خانهطور» هم ندارند و آدم در برابر آنها خجالت میکشد که به قرنطینهی خانگی غر بزند. شاید یک وقتهایی هم فکری به سرم زده باشد که فرق حصر و قرنطینه را دریابم و باز به خودم گفته باشم خدا پدرِ قرنطینه را بیامرزد که اجباری ندارد یا اگر دارد اجباریست گذرا .شاید تمام سفرهای بعدیام به هم خورده باشد و تمام برنامهها و رفت و آمدهایم، و این مرا به فکر زندانیهایی انداخته باشد که بهناحق در زنداناند و روزهای عمرشان را دارند از دست میدهند. شاید در این روزهای قرنطینه بعضی حرفهای دوستانم بهنظرم تکاندهنده آمده باشد؛ این که «به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم قاتلانم از شانهام آویزاناند.» … یا این که «AC و BC دیگر معنیشان عوض شده و به معنای پس از میلاد و قبل از میلاد نیست، بلکه به معنای پس از کرونا و بعد از کروناست. و بعد از کرونا جهانیست که هنوز شروع نشده است.»
شاید بارها و بارها با وحشت سوالهای دوستانم را مرور کرده باشم: «آیا جهانِ بعد از کرونا شباهتی به جهانِ ماقبل کرونا خواهد داشت؟ اگر سختتر باشد؟ اگر دوری جستن در آن امر بدیهیتری باشد؟» شاید در این روزهای قرنطینه بارها از خودم پرسیده باشم که اگر این جنگ جهانی سوم باشد و اگر در انتهایش ابرقدرتهای جهان جابهجا شوند؟ آیا کرونا بیشتر از یک جنگ کلاسیک تلفات خواهد داد یا کمتر؟
روزهایِ قرنطینه خودش انگار یک سفر است. سفری دشوار به هزار جهانِ ذهنی ناشناخته و ای کاش بگذرد. این را هر روز مینویسم و برای صد نفر میفرستم:
– ای کاش بگذرد جانم. ای کاش زودتر بگذرد عزیزدلم.
– ای کاش بگذرد رفیق. ای کاش زودتر بگذرد.
– ای کاش بگذرد دختر جان. ای کاش زودتر بگذرد.
– ای کاش بگذرد مادر جان. ای کاش زودتر بگذرد.
Views: 1491
3 پاسخ
مست تعابیر و توصیف های نوشته ام الان. ممنون بابت این نوشته زیبا
خطی از هواپیما شروع شد با کلی فراز و فرود. خط شبیه تصویر ضربان قلب شد در دستگاه الکتروکاردیوگرام زمانی که به قلب بیمار کرونایی وصل است. خط در هتل موقتا متوقف شد. ما هم ارامش گرفتیم حتی با حس ناامنی آن راهروی اوپن طور. خط سپس ما را برد به زیرزمین فیلم انگل. برایمان مرور کرد قدرت فقر را و حبس را و گم گشتگی را و در ادامه ما را رساند به خانه ای در سیاتل. مرکز اپیدمی در آمریکا. من، امنیت را در مرکز اپیدمی تجربه کردم بس که مفهوم ترس و آرامش، در این سفرنامه به دقت تصویر شده بود.
خیلی ممنونم بابت این مطلب جذاب
چقدر تلخ و زیبا …