استاد ما هوشنگ طاهری، یادش زنده، سر کلاس تحلیل فیلم چند بار حرفهایی زد که همیشه با من ماند. بعضی حرفها خصلت ماندگاری دارند، جدا از درست یا نادرست بودنشان. و حرف آقای طاهری معمولا این بود که «تکلف» در سینما خوب نیست. از تکلف هم تعبیر خودش را داشت. یک بار شاه لیر کوزینتسف را در کلاس نشانمان داد و چراغ که روشن شد ما که پیشتر هم فیلم را دیده بودیم خودمان را آمادهی تحلیلی سراسر تحسین کردیم، اما اولین چیزی که گفت چیزی در این مایهها بود که «آخر این هم شد شکسپیر؟» و چون رسم من نبود که با استاد جدل کنم، همان ردیف جلو که نشسته بودم، خودم را برای مخالفتی موافقتآمیز آماده کردم و جوری جلوه دادم که حتما آقای طاهری دارند شوخی میکنند.
آقای طاهری اصلا شوخی نمیکرد. گفت این «کرینهای هالیوودی» هیچ ربطی به شکسپیر ندارد و اصلا اینجور کار کردن با جمعیت مال سینمای آمریکاست (اما به سر و وضع همیشه آراسته و پولوورِ یقه اسکی سفید و صورت صاف و تمیزش که انگار نگاتیو آدمهای روزگار جنگ بود نمیآمد که با حرکات دوربین یا هر چیز هالیوودی مخالفتی داشته باشد). او نهفقط با سینمای آمریکا که با محصولات مُسفیلم اتحاد شوروی هم سر سازگاری نداشت، و آخرش هم گفت که شکسپیر را فقط کوروساوا در سریر خون فهمیده و بس.
حرف دیگری روز دیگری زد که آن هم از یادم نمیرود. جولیای فرد زینهمان را دیدیم و من که عاشق آن فیلم و ونسا ردگریو و بهخصوص صحنهی دو نفرهی جین فوندای شیک و ماکسیمیلیان شلِ کمونیستِ گرسنه در رستوران خالی آن هتل بودم خودم را آمادهی چند اظهار نظر بهدردبخور کرده بودم (چون او همیشه اول نظر شاگردها را میپرسید) و یادم نیست چیزی گفتم یا نه، اما خودش خیلی زود گفت این فیلترهای هالهی هالیوودی که روی نماهای چهرهی زنها گذاشتهاند مسخره است، و اصلا شرح زندگی دو دختر که از بچگی با هم بودهاند و در بزرگی هر کدام به راهی جدا رفتهاند فقط یکجا در سینما خوب از کار درآمده آن هم در دوران سربی مارگریتا فنتروتا بوده، که خواهر شلوغ و شرورتر در بزرگی عاقلتر است، و خواهر آرامتر چپ افراطی و عضو دستهی بادر ماینهوف. و سینما نباید در بند کارهای سخیفی مثل گرفتن نماهای زیبا باشد و این حرفها. من او را خیلی دوست داشتم و نفسِ حضورش در آن دوران تاریک مثل وزیدن نسیم بود، و نور مریض فلورسنت محیط دانشکده را صدا و آرامش و سوادش تحملپذیر میکرد، اما به عنوان دوستدارِ هم کوروساوا و هم کوزینتسف و هم دوران سربی و هم جولیا هرگز نتوانستم با ترجیح چیزی بر چیزی صرفا بابت شیوههای متفاوت تولید و اجراشان کنار بیایم. شاید ریشهی جدلهایی مثل سینمای اروپا/سینمای آمریکا هم که چند سال بعدش راه افتاد در همین جور نقطهگذاریها بود. ما پا به پای زمان تغییر کردهایم یا زمانهی اینجور خطکشیها تمام شده یا چی؟ گاهی فکر میکنم کدامش بهتر است، دورانی که سینما هنوز چیزی دم دست مثل بقالی سر کوچه نبود که هر کسی نظرش را با قطعیت در مورد قیمتهاش یا کیفیت حلوا اردهاش بلند بلند و با اعتماد به نفس فریاد بزند، یا حالا که ازدحام نظر باعث میشود که صدایی به صدایی نرسد؟ حالا که لاتبازی به عنوان صراحت و رکیک بودن به عنوان «باحالی» تبلیغ و حمایت و غالب و قالب میشود، هم از نگاه رسمی و هم در جریانهای مٌجاز و ممنوعِ مَجازی. به قول قدما شاید این بحث در حوصلهی این نوشتار نیست، اما راستش این است که این نوشتار تا بخواهید حوصله دارد. و اصلا نویسندهاش طاهری نازنین را در ابتدای این نوشتهاش آورد چون وقتی شروع کرد به تماشای سریال دوست درخشان من و دانست که زندگی این دو دختربچه را قرار است تا بزرگشدنشان دنبال کنیم، ناخودآگاه یاد دوگانهسازیهای او افتاد و در دلش گفت طاهری اگر بود هنوز مسئله برایش این بود که این فیلم قرار است به راه زینهمان برود یا فنتروتا؟ داستان قرار است با تمهیدهای روایی و فنی «هالیوودی» پیش برود یا «اروپایی»؟ و حتی نمیگفت سینما یعنی چیزی که در تالاری تاریک روی پردهی بزرگ میافتد و «مگر شما سریال نگاه میکنید؟»
برای خودم فرقی نمیکرد که دوست درخشان من به چه راهی میرود. سینما ـ از هنرهای دیگر حرف نمیزنم ـ خصلتی دارد که میتواند بحثهایی «تئوریک» راه بیاندازد که در واقع هیچ ربطی به خودش ندارد. حالا که نگاه میکنم و طاهری و پیشترش و بعدترش را به یاد میآورم، دیگر یقین دارم که یک معیار برای خودم بیشتر باقی نمانده است. این که فیلمی مرا وارد دنیایش کند برایم بس است، و البته این کاری است که فیلمها دارند کمتر و کمتر میکنند.
وارد دنیایی دیگر شدن.
مثل همان تونل کوتاه که جهان آدمهای این فیلم را از تمام جهان جدا میکند. دو دختربچه چیزهایی شنیدهاند که آن سوی این تونل دریاست، اما نمیدانند دریا چقدر دور یا نزدیک است. آن طرف تونل خبرهایی هست. اما فقط بچهها از آن جهان بیخبر نیستند، مادر الِنا هم، سالها سال بعد، تازه برای اولین بار سوار قطار میشود. خیلی چیزهای دیگر هم برای خیلی شخصیتهای دیگر نخستین بار است که رخ میدهد و ما جهان را، جهان هر دو سوی تونل را، پابهپای آنها کشف میکنیم. نه این کلمهی «کشف» را سرسری نوشتم و نه آن «سالها سال بعد» را. چون هر دو مرا به یاد سطر اول صد سال تنهایی، دقیقا به ترجمهی بهمن فرزانه، میاندازند که با همین «سالها سال بعد» شروع میشود، و در دو سه کلمه کل کلیشهی شروع قصهها را که با پیش و نه با بعد شروع میشوند میشکست و نشان میداد که این شکل تازهای از روایتگری است. اما مهمتر برای این نوشته بقیهی آن جملهی شروعکننده خواهد بود: چون پدر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در بچگی، در بعدازظهری دوردست، او را به تماشای کشف یخ برده بود، و سالها سال بعد که سرهنگ در برابر جوخهی سربازانی که میخواستند اعدامش کنند ایستاده بود، به یاد آن بعدازظهر افتاد. اما یخ که کشف کردن نمیخواهد، پیش از آدمی بوده و با آدمی زیسته یا آب شده یا هر چه. اما مارکز دنیای ماکوندو را چنان ساخت که انگار تکهای جدا از دنیاست و در تکهی جدا از دنیا میشود دوباره هر چیزی را کشف کرد و چیزها را نامید یا خواست. و تونل کوتاه دوست درخشان من کارش این است که از آن شهرک پرتافتادهی ناپلی یکجور ماکوندوی مارکز بسازد. وقتی پدر الِنا دستش را میگیرد و برای اولین بار به محل کارش میبرد که پز نمرهی مدرسهاش را بدهد، میبینیم که حواس دختر به جایی پرت شده است و بعد با تغییر زاویهی دوربین میفهمیم که دارد به نخستین دریای زندگیاش نگاه میکند. تا اینجاش زیاد مهم نیست، کار بزرگتری که فیلم میکند این است که ما هم انگار تا آن لحظه هیچ دریایی را تجربه نکردهایم. و فیلم پر است از این سهیم کردن بینندهاش با امر عادی نامنتظر، که احتمالا نام عمومیترش زندگی است.
آنچه با عنوان دوست درخشان من دیدهام را «فیلم» مینامم، چون به گمان من سینما و سریال را، که کمابیش همزمان ساخته شدند، نمیشود چیزهایی جدا از هم نامید. البته که «میشود»، اما به کار من یکی، دستکم اینجا، نمیآید. و این نه امتیازی است که به سریال داده شود و نه کاستن از شأنِ ناموجهی است که «فیلم بلند سینما» برای خودش قائل است، یا تاریخنویس و فستیوال و ژورنالیسم برایش قائل است. سینمای صامت پر است از سریالهایی که به گونهای منظم در سینماها نشان میدادند و اتفاقا بسیاریشان هم شرح ماجراهایی زنانه، یا داستانهای مهیجی بود که برای قهرمانهای زن، مشهور به Serial Queens رخ میداد. نمونهی معروفش سریال The Adventures of Kathlyn بود که درش هنرپیشهای به اسم کتلین ویلیامز بازی میکرد و در ۱۹۱۳ در سینماهای آمریکا پخش میشد، و خدای این ملکههای سریالی هم که پرل وایت بود، زن ماجراجوی سریال The Perils of Pauline، که تماشاگران بسیارش مثلا چهارشنبهی هر هفته صف میبستند که قسمت یا همان اپیزود تازهی آن را ببینند. قصد بحث تاریخی هیچ ندارم، اما اگر فرم روایی سریال با پیدایش تلویزیون به جایگاه عرضهی آسانترش رفت، حالا دوباره دارد خود را از چهارچوبهای تلویزیون میکَند، یا دوباره دارد به سینما برمیگردد، یا دارد تمایز صریح تلویزیون و سینما را مخدوش میکند. شیفتگی و دلبستگی به سالنهای سینما به کنار، وقتی خود سینما هم انبوه مخاطبانش را درون خانهها میجوید، دیگر حرف زدن از سریال به عنوان تولیدی صرفا برای تلویزیون معنای چندانی ندارد. جدا از سریالهایی که کارگردانهای مهم سینما ساختهاند، یک خصلت دیگر سریالها باطل کردن تصور خدایی کارگردان است. آن خدا که در عکسهای پشت صحنه دارد با دست به گوشهای اشاره میکند و بعد به عنوان خالق متعال از روی فرشهای قرمز رد میشود، در مورد سریال اصلا معلوم نیست که کیست. اسمش البته یک جاهایی میآید و اگر خیلی پیگیر باشی، مثلا در مورد گیم آو ترونز، حواست هست که آن کارگردانی که فلان قسمت عالی فصل پنجم را درست کرده بود همانی است که در آن اپیزود معرکه از فصل هفت هم اسمش به عنوان کارگردان میآید. در مورد سریال، بهدرستی شاید، کلیت است که اهمیت دارد، و نه اجزاء. اما طبیعی است که با کشف چنین فیلمی آدم میرود به دنبال این که فکرش و ساختش از کجا آمده، و اسم ساوِریو کوستانزو را پیدا میکند و کنجکاو آثار پیش و پس از اینش میشود. من هم همین کار را کردم، و دیدم کوستانزو ورسیون ایتالیایی یک تولید دیگر HBO، سریال عالی In Treatment را هم ساخته است.
از برتری فرم سریال بر فرم فیلم برای سینما دفاع میکنم؟ حتما نه. اما آیا هر دوی اینها میتوانند Art Form باشند؟ حتما بله. اما نزدیک شدن دوبارهی این دو به هم در دوران فعلی نکتهای مهمتر است، و برتری یافتن مرحلهی بعد از خلق، یعنی لحظهی تماس مخاطب. لحظهای که در آن مهم نیست که برابر فیلم نشستهایم یا سریال. خود من چندان پیگیر سریالها نیستم و چند تای خوبی هم که دیدهام بیشتر به اصرار و توصیهی نزدیکانم بوده است تا کنجکاوی خودم. اما شکل ارتباط با آن را خیلی دوست دارم. کمی شبیه لذت خواندن رمان است. پا به پای آدمها آمدن، و «سر فرصت» در موقعیتهای متفاوت گرفتار شدن. و اتفاقا این از سر صبری و آسودگی، چیزی است معکوس رسم امروز که نامهاش SMS است و مکالمهاش Voice و نقدش هم Emoji. به این معنی، بازگشت به صبر و تأنی سریال، نوعی خلافآمدِ روزگار هم هست. و نیز، چنان که گفتم، دیگر نمیشود خطی قطعی میان سینما و سریال کشید. شنیدم که همین فیلم را هم در فستیوال ونیز نمایش دادهاند. آیا این امتیازی است که برای فستیوال ونیز قائل شدهاند یا برای این «سریال»؟ اما فیلمهای آن سال ونیز را چند نفر یادشان هست؟ کنفرانسهای مطبوعاتی و «فتوکال»های آن سال یا سال پیشتر یا سال بعدترش کجای اکنون میزیند و به چه کاری میآیند؟
اما همچنان آن تونل را نمیتوانم فراموش کنم. در میانهاش ایستادهام و فکر میکنم که چگونه سینما از مشتی آجر و سیمان میتواند یک شخصیت بسازد. و به یاد میآورم که فیلم بعد از مقدمهاش با «کلمه» شروع میشود، چون خانم الیویرو، معلم مدرسه، کشف کرده که این لیلای آشفته خودش پیش خودش خواندن و نوشتن یاد گرفته است. پای تخته صدایش میکند و به همه نشان میدهد که این بچه میتواند بنویسد «آفتاب»، البته به ایتالیایی، و میتواند زیر شکل چیزها نامشان را هم بنویسد. فیلم در اپیزود اولش، مثل جهان عتیق، با کلمه آغاز میکند و شانزده اپیزود بعد، در آخریش با انتشار یک کتاب تمام میشود. و نیز با کتاب کوچکی که لیلا، که سرنوشتش سراسر داستان را شکل میدهد، نوشته است و حالا که لباس کارگر یک کارخانهی سالامی خوک را پوشیده، همان کتابچه را پرت میکند توی آتش.
همین چیزهای سینما خوب است، و چقدر سینما برای این چیزهایش خوب است، چون در این لحظه که دارم مینویسم یاد «مقدمه»ی سریال افتادم که با الِنای پیر شروع میشود که تصمیم میگیرد داستان زندگی دوست عمرش را بنویسد. کاری به کار الِنا فرانته و ابهام در هویتش هم که نداشته باشیم، یعنی یک زن دیگر را هم که به زنان فیلم نیافزاییم، باز میبینیم که انگار کل داستان بر سر نوشتن است، یا بر سر کتابت، به بیان بهتر.
پابهپای آدمها، در این روایتی که تا امروز شانزده تکهاش ساخته شده، دنیا از سرش، که کلمه بود، تا نابودیاش، که سوختن کلمه است موجود و نابود میشود. و این فیلم اثر مهمی است، چون جهان را به هیچ مفهوم قطعی یا صریحی تقلیل نمیدهد. آدمهایش پیچیدهاند، موقعیت اجتماعی الزاما نشانهی چیزی نیست، دو بچهای که شاهد بزرگشدنشان هستیم را نمیشود زیر صفات معمولِ نقد میانمایه از «فیلم اجتماعی» نشاند و تعریف کرد. این جهانی دیگر، پیچیدهتر، و بنابراین هنرمندانهتر است. در همین سینمای ایتالیا دو بچهی دیگری هم بودند که با هم بزرگ شدند و زندگی هر کدامشان به راهی جدا رفت و مثل دو دوست فیلم زینهمان یا دو خواهر فیلم فنتروتا، تمایزشان از آرمان و ایدئولوژی و تعریف چپ از «طبقه» و نبرد طبقاتی میآمد. آلفردو و اولموی ۱۹۰۰ برتولوچی، که تا تبدیل به رابرت دنیرو و ژرار دوپاردیو بشوند، دو پسربچه و همبازی بودند که یکیشان بچهی ارباب بود و آن یکی بچهی دهقان. و بعد در مسیر شیوهی داستانگویی مطلقا ایتالیایی فیلم (که همهچیز یک بار به شکلی کارتونی اغراق شده است، و لحظهای بعد فضا و متن و اجرای همه چیز یکسر «واقعی» میشود، و از موقعیتهای تراژیک آسان و حتی سرسری میگذرد و با اتفاقهای کوچک مثل تراژدی رفتار میکند) راه این دو، چون طبقهی اجتماعیشان، از هم جدا شد و دیگر، مگر دم مرگ، به هم نزدیک نشدند. آلفردو تا آخر نماد فئودالیته ماند و اولمو نماد دهقان ستمدیدهی آشتیناپذیر. اما همان شیوهی ایتالیایی روایتگری، فیلم را از نمایش صرف نبرد طبقاتی رهاند و به یک رمان جذاب تبدیل کرد که در مسیر خواندنش با هزار آدم و هزار احساس همراه میشوی.
دوست درخشان من، همان رسم سینمای ایتالیا را حفظ میکند، اما چون برآمده از دنیای پیچیدهتری است، در عین حال به راه خودش میرود. و وقتی مینویسم راه خودش، حتما متوجه تعریف الِنا از جهان دههی پنجاهی آن حومهی ناپل هستم که میگوید ما نگاه میکردیم که قطارها و ماشینها از برابرمان میگذرند و هیچ خبر نداشتیم که اینها از کجا میآیند به کجا دارند میروند. آدمهای فیلم هم همیناند. پیشینهی شخصیتهای بسیار را از بچگیشان دنبال میکنیم اما هر دم ازشان کمتر میدانیم. انگیزهها سرراست نیستند. بدها خوبی میکنند و خوبها بدی. و آن شخصیت محوری که این خصلت فیلم را برجسته میکند لیلاست. او که فیلم را با کلمه راه انداخت، بحث سردستی سواد را برد به پیشینهی زبان، به ریشههای زبان لاتین و یونانی برگشت، و بعد «نوشته» را پرت کرد توی آتش و رفت که با جابهجا کردن لاشهی خوکها نان روزانهاش را درآورد، از آن نمونههای عالی سینماست وقتی که «شخصیت» تبدیل به خود پلات [Plot] میشود. یعنی این داستان دوستی الِنا و لیلا نیست، خودِ این دو نفر است. داستان فیلم در واقع خود لیلاست، و اجرا هم تقریبا شبیه خُلق او، و متناسب با آن، کمی دمدمیمزاج است. عنوانبندی نهایی هر قسمت از فیلم با پسزمینهی رنگی خاص همان اپیزود اجرا شده است، و خوب که نگاه کنیم آن رنگ که سیاه باشد یا سفید یا قرمز، از روحیهی لیلا در آن اپیزود خاص مایه گرفته است، و چون فیلم و الِنا و ما همه وابسته و زیرتاثیر این شخصیت هستیم، آن رنگ به همهمان میآید. به این هفده هجده ساعت فیلم که فکر میکنم، میبینم تمامش مثل گریز دو بچه از مدرسه برای تماشای دریاست. از آن تونل کوتاه میگذرند و اولش سرخوشاند و گلهی گوسفندها را نگاه میکنند و در وسط جادهای که مثل چاپلین تهش پیدا نیست به سوی دریایی که اصلا نمیدانند کجاست پیش میروند و لیلا وسط راه میزند زیر بازی و بهانه میگیرد و میگوید برگردیم و آخرش هم خیس از باران و خسته باز از تونل میگذرند و برمیگردند سرجایشان. راوی میگوید مطمئن نیست که آیا لیلا این سفر پیاده به دریا را پیشنهاد کرد تا او را پیش بقیه خراب کند یا قصد دیگری داشت. و چیزی که کلیت فیلم را راه میبرد همین ابهام در نیتهای لیلاست. و فیلم هم، مثل او، هر موقعیت اندکی سبک را هم تخریب میکند. با آمدن پسرها سر کلاس دارد خوش میگذرد؟ زود بین دو پسربچه دعوا میشود و همهچیز به هم میریزد. در آشپزخانه میان خانوادهی معمولا عصبی ردّی نادر از سرخوشی میگذرد؟ از بیرون سر و صدایی بلند میشود و خبر میرسد که یک نفر گندهلات محله را کشته است. لباس خوب میپوشند که به مهمانی بروند؟ دستهی بدجنسها پاسکوالهی کمونیست را بیرون میاندازند و مهمانی به هم میخورد. بچهها برای اولین بار اتوبوس میگیرند که بروند و در ناپل بستنی بخورند؟ بین برادر غیرتی و جوانهای شهری دعوا میشود و لاتهای دیگر هم برای خودنمایی میآیند و آن بستنی نیمخورده کوفت ما و آنها میشود. برای الِنا در شبِ جزیرهی ایسکیا تولد میگیرند؟ پدر خانوادهی مهمان نصفهشب، در شب پانزدهسالهشدن دخترک به او دستدرازی میکند و رؤیایش از مرد به چندشآورترین شکلی تخریب میشود. در عروسی همه سرمست و رقصان و خوشحالاند؟ سر و کلهی همانی که نیامدنش شرط عروسی بود پیدا میشود و خنده در چهرهی لیلا، احتمالا برای ابد، از بین میرود. لیلا با نینو به جلسهی گفتوگو با پازولینی میرود؟ نینو که ظاهرا خیلی هم باسواد و روشنفکر است پازولینی را «بچه مزلّف» خطاب میکند و بعد هم با ورود فاشیستها اصلا جلسهای باقی نمیماند.
بساط هر چیز خوبی که زندگی را کمی تحملپذیرتر کند زود برچیده میشود. کمتر سکانسی است که شروع و پایانش شباهتی به هم داشته باشد، نه در لحن و نه در خود رخدادها. و اینها همه برخاسته از لیلاست. چون هم این داستانی است که الِنا دارد از زندگی او مینویسد، و هم خود راوی که وجه دیگر لیلاست انگار اصلا در وجود اوست که وجود دارد (و البته که هیچکاک دقیقا هشتاد سال پیش از این نشان داده بود که «کاراکتر اصلی» میشود که اصلا در فیلم دیده نشود. و نهتنها این، که آدمهای قابل رؤیت، لارنس اولیویر و جون فونتین، در تمام فیلم دارند همان ربکای ناموجود را هم از زندگیشان بیرون میکنند). الِنا میگوید رمان موفقش را هم زنِ دیگری که در اوست، زنی که لیلاست، نوشته است. و این نه گفتاری «ادبی»، نشاندهندهی تفاوت کهنهی «استعداد» و «نبوغ»، که فرم نهایی دوست درخشان من است. فکر میکنم راز جذابیت فیلم، جدا از نسبتش با زبان و تاریخ و رمان و سینمای ایتالیا و هرچیز دیگر، همین شخصیتی است که داستان دربارهی اوست، اما ضمنا او مبهمترین چیز داستان است، پس این داستانی مبهم است. و سینما حتی پیش از بونوئل میدانست این ابهام است که به چیز آشکار و به درام عمق میدهد.
اما باید صریح بگویم که لطف تماشای این فیلم هیچ به ارجاعهای سینماییاش ربطی ندارد. فیلم به شکلی طبیعی در فضا و بستر سینمای ایتالیا اتفاق افتاده است. اشارههای سرراستی مثل بازسازی لحظهی دویدن آنا مانیانی به دنبال ماشینی که شوهر دستگیرشدهاش را میبرد، حتی با تکرار دقیق زوایای دوربین، از نمونههای نادر ارجاع مستقیم است. یا اصلا حضور پازولینی، اگر چه در نمایی بسیار دور، که به آخرین اپیزود فصل دوم میرسد که الِنا سرانجام لیلا را در «خوکدانی» پیدا میکند. که فقط اشاره به نام اثر پازولینی نیست، و حتما گفتوگوی آخر آن فیلم را به یاد میآورد که نینهتو داولی (بازیگر محبوب پازولینی که اتفاقا بازیگر نقش پاسکوالهی همین سریال هم با آن موهای فرفریاش و صورت خندانش مرا مدام یاد او میانداخت) به اوگو توگناتسی گزارش میداد که چطور خوکها حمله کردند و بدن ژان پییر لئو را تکه تکه دریدند و حتی کفشهایش را خوردند، چنان که انگار او از زمین محو شده است. لیلای فصل کارخانهی سالامی یکباره دلیل گذاشتن آن فصل جلسه با پازولینی را در چند اپیزود پیشتر روشن میکند. و نیز لحظهی وارد شدن معشوقهی آبستن شوهر لیلا به خانهی او را که همان دم در گفت: « اینجا کجاست، خوکدونی؟»
البته که ارجاع فیلمها به سینما چیزی به آنها افزون نمیکند. حضور سینما در این دوست درخشان من مطلقا در طبیعت فیلم است، و حتی ناگزیر. وگرنه، خلاف آنچه رسم سینمای ایران است، نمیشود با صرف اشاره به سینما یا بازسازی رویهی فیلمها به عمقی رسید. حتما از نمایش سر به دیوار کوبیدن زنی گریان که مثلا عاشق مرد بدذاتی شده تروفو و سرگذشت آدل.ه درنمیآید. حتما با له کردن سر کسی با ضربهی چماق هم اسکورسیزی و رفقای خوب ساخته نمیشود. هر جور داستانسرایی از زن ستمدیدهی گرفتار در میان مردان ذاتا شریر هم حتی به فمینیسم نوعِ جین کمپیون نمیرسد. و حتما این توجیه که من هم کمدی سخیف و هم فیلم اندیشمندانه میسازم از کسی هاوارد هاکس نمیسازد، و البته که هاکس نه هرگز کمدی سخیف ساخت و نه چیزی متظاهر به اندیشمندی. پریدن او درون ژانرهای بسیار هم از رویکرد حرفهای به سینمای دوران خودش میآمد، داشت فخر مهارتهایش را نمیفروخت.
اما تماشای دوست درخشان من که تمام میشود، چه چشماندازی در ذهن به جا میماند؟ چون میتوانم فقط خودم حرف بزنم، میگویم که برای من لیلای کوچکِ درسنخواندهای که سر کلاس نخستین کلمه را روی تخته سیاه مینویسد درهای بسیار را به روی زبان، کتابها، دستنوشتههای خط خورده، کتابخانهها و حرافیها بر سر این رمان و آن نویسنده میگشاید. و در فیلم، تا دوباره برسد به کتاب پری غمگین، زندگی دخترکی را میبینیم که در همان بچگی زندگی بهتری داشته است. چون در شش سالگی دستکم خودش را هنوز دارد، و بر زندگی نکبت پیرامونش چیره است، و زبان را دارد، و کشف کتاب را، و شوق نوشتن و ذوق خلق کردن را. لیلای بچه با وجودی که هنوز نمیتواند جلوی پدر عوضیاش که او را مثل زباله از پنجره به بیرون پرت میکند دربیاید، اما زیرزیرکی، به آینده امیدکی دارد و گمان میکند وقتش که شد زورش به زندگی خواهد رسید. اما بعد در سِیر آن خود-ویرانی که به او تحمیل میشود، دیگر یکی از هزاران نابغهای است که توی ذوقشان میخورد و خاموش میشوند و دیگر دنیا را، مثل یک موضوع، فقط از بیرون نگاه میکنند. نوشتم توی ذوقش خورده و باز آن تونل را به یاد آوردم، وقتی که الِنا در اولین روز پانزده سالگی، پس از آن شبِ چندش، چمدان به دست از آن به سوی محلهی خودش برمیگردد. دنیا برای هیچکدامشان چنان پیش نمیرود که میخواستند. کتاب زنان کوچک را که از آن خرتوپرتفروشی خریدند قرار بود روزی چیزی مثل آن بنویسند. اما خب نشد. چیزی خوب پیش نرفت. حالا الِنا کتاب چاپشدهای هم داشته باشد یا نه، آنقدرها مهم نیست. مهم این است که آن کتاب مشترک نوشته نشد. الِنا فرانته کار مهمی میکند که کتابی مینویسد در شرح این که چگونه کتاب دیگری نوشته نشد. الِنای فیلم میگوید که رمانش در واقع تکرار همان داستان پری غمگین است، بیان دوبارهی آن. یعنی اصالت از آن یکی کاراکتر، از لیلاست که میآید.
هرگاه که هر فرم هنری جهانی خلق میکند که میشود درونش سکونت کرد اتفاق کمی نیافتاده است. نمیدانم بحث از این که سریال فرم هنری هست یا نه به جایی میرسد یا نه. اما میدانم که مدتها بود از تماشای یک لحظهی سینمایی اینقدر جا نخورده بودم. جا خوردن حتما که تعبیر مناسبی نیست، قصدم ساکن شدن در «لحظهی هنری» است، وقتی که هنر از خودت و از زمان و مکان میکَنَدت و ناگهان بیواسطهی صفات در حیات نظر میکنی.
و آن لحظه چنین رخ داد که در آخرین اپیزود از فصل دوم، الِنا در محیط خوکدانی به لیلا خبر میدهد که کتابی نوشته است.
لیلا، کارگر خستهای که دستش از لاشهی خوکها زخمی است با شنیدن خبر نگاهی به دوست سالیانش میکند، و چون پیشبینیناپذیر است الِنا نگران واکنش او هم هست. قهر میکند، به هم میریزد، یا چیز مهربانی میگوید؟ لیلا چیزی نمیگوید، اما یکباره دستهای او را میگیرد و میبوسد.
و با این بوسهی بیهوا فیلم به جای اولش برمیگردد، به کلمه، نوشتن، و کتاب. سرانجام کسی کاری کرده است. سرانجام در این دنیای مهمل اتفاقی افتاده است. و دست کسی را که در این دنیای مهمل چیزی خلق میکند باید بوسید.
خب البته همهی اینها پنج شش ثانیه بیشتر طول نمیکشد. سرکارگری لیلا را صدا میزند. دنیای واقعی حالا آنجاست. لاشهها منتظرند. پس او پری غمگین خودش را در آتش میاندازد و میرود سراغ آن دنیا.
دیگر میداند که زور زندگی از کتابها بیشتر است.
کاریش هم نمیشود کرد.
Views: 1853
11 پاسخ
چه نوشتهی جذاب و درخشانی، ممنون از شما برای اشتراک یادداشتی که میشود درش سکونت کرد، غوطه خورد…. کیف میکنم موقع خواندن نوشتههای آقای یزدانیان، کاش میشد با چشم بسته خواندشان تا هیچ چیز جانبیای حواست را پرت نکند.
ممنون از آقای اسلامی بابت فراهم نمودن فضایی که همچنان میشود درش چیزهایی خواند (و شنید) که به وجدت بیاورند.
چند تا نكته
لي لا معشوق عمر نداشت، بلكه النا بود كه اون پسر معشوق عمرش بود
النا با معشوق عمر نرفت جلسه ي فيلم پازوليني، بلكه لي لا بود
و نكته ي خيلي مهمتر
سريال دسته ي بدجنس ها و دسته ي خوب جنس ها نداره، سريال به تمامي سعيش رو كرده كه واقع بين باشه، با ظرافت سعي كرده خوبي در به قول شما بدجنس ها بكاره، و بدي در خوب جنس ها (كه شما اشاره كردين ولي در ادامه اين جمله رو نقض كردين). النا و لي لا هم خوب جنس نيستند به تمامي، اونا هم ضعف و بدي دارن، بجز اينكه خوبي هاشون بيشتره. مثلاً حسادت متقابل بهمديگه دارن. و حتي النا براي اينكه توي رابطه جنسي از لي لا عقب نيوفته زودتر اون پسر كارگر رو ابزار جنسي خودش مي كنه با اينكه مي گه اصلاً نمي دونم دوستش دارم يا نه.
پدر لي لا يك آشغال عوضي نيست، سريال رو در متن سالي كه اتفاق ميوفته بايد نگاه كرد، نه با استاندارد شخصيت هاي ٢٠٢١، پدر لي لا، اتفاقاً توي تصميم مهم ازدواج نكردن با اون بقول شما بدجنس، تمكين كرد، پدر لي لا حتي وقتي لي لا با شوهرش قهر كرد، مستأصل بود. اين رفتارها كجا شر هستن؟
آدماي كمي هستن توي سريال كه شر مطلق باشن. اكثراً بقدري با ظرافت پرداخت شدن كه نمي شه قضاوتشون كرد به اين راحتي.
يا جايي گفتين كه سرانجام در اين دنياي مهمل اتفاقي افتاده، واقعاً دنياي اين سريال مهمله؟ درسته كه پر از فقر مادي و فكري آدماي سرياله، ولي دنياييه كه زيبايي هاي خودش رو هم داره، مثلاً مادر النا، كه به شدت تنگ نظرانه با النا رفتار مي كنه، هميشه دوتا تشر مي زنه و يك مهر به النا مي ده. اين مادر عصاره ي كلي دنياي سرياله، خب اگه به اين دنيا بگيم مهمل، به دنياي فيلم سالوي پازوليني چي بگيم؟ به دنياي گاسپار نوئه چي بگيم؟ بنظرم اين سريال، دنياش و آدماش، خيلي قضاوت ناپذيرن يا خيلي سخت مي شه قضاوتشون كرد. شليد در فصل هاي بعدي پدر معشوق عمر النا، يه كنش خيلي مثبتي در رابطه با النا بكنه.
مورد جلسهی پازولینی در متن اصلاح شد. ممنون. در مورد باقی مسائل بههرحال این نظر شماست در مورد سریال و شخصیتهایش. (مثلا به اعتقاد من حتی با معیارهای دههی پنجاه میلادی هم پدر لیلا که دخترش را از پنجره پرت میکند بیرون، یک «عوضی»ست همینطور مردی که به دختری پانزده ساله دستدرازی میکند، گرچه سریال سعی میکند حتی از آنها هم شخصیتی قابل درک [و نه لزوما قابل قبول] ارائه کند. و موارد دیگر.)
با احترام، با توجه به اینکه سازندگان سریال آگاهانه و بهعمد جنبهی شوخطبعی و مهربانی پدر لیلا را حذف کردهاند (مثلا آن شوخی دزدیدن دماغ لنو وقتی به خانهی لیلا میرود-در رمان) و تاکیدشان بر خشونت، عامیانگی و زبونی او، خواهان نشان دادن تصویر یکدستتری از او به عنوان یک عوضی بودهاند.
پرت كردن لي لا از پنجره يك كنشي ست كه مي شه بهش صفت عوضي داد، ولي نمي شه به كل شخصيت پدر لي لا تعميم داد. وگرنه بايد به النا هم گفت عوضي، چون پسر كارگر رو ابزار جنسي خودش قرار داد، شدني نيست. بنظرم سريال دنبال قابل قبول جلوه دادن نيست، اگر اينطور بود مي شد داستان خير و شر. دسته ي خوبان و دسته ي بدان، و خوبان قابل قبول بودن. مگر النا و لي لا قابل قبول هستن؟ نه به تمامي، نسبيه، اين سريال دنبال درك شدنه بيشتر.
با تلقیتان از رابطهی النا و آنتونیو موافق نیستم ولی همانطور که گفتم این تلقی شماست و بحثی ندارم. نسبی نگاه کردن سریال (و کتاب) به شخصیتها هم به معنی این نیست که همه یکساناند. اصولا کتاب نوشته شده و سریال ساخته شده تا روی برخی ارزشها و ضدارزشها تاکید کند. دستکم یکی از هدفها این است.
من هم با شما موافقم كه مي گيد همه يكسان نيستند، اولين كامنتم هم گفتم كه لي لا و النا بيشتر نقاط مثبت دارند تا منفي، ولي تا اينجاي سريال پدر معشوق عمر النا، بيشتر نقاط منفي داره تا مثبت، دست درازيش چندش آوره، و خب شاعر بودنش و راضي نگه داشتن زنش نقطه ي مثبتش هستند، ولي كفه ي پليديش بيشتر از نقاط مثبتش هست. و از اين منظر پدر لي لا نسبت به خود لي لا، نقاط منفيش بيشتره، و نقاط منفيش بسيار كمتر از نقاط منفي معشوق عمر النا هست. خب بديهيه كه اصلاً شدني نيست اثري ساخته بشه كه شخصيت هاش يكسان باشن از اين نظر.
ولي بيشتر هدفم از اين حرف ها اين بود كه آقاي يزدانيان، در متن گفتن كه بدها خوبي مي كنن و خوب هل بدي مي كنن، ولي اين جمله شون رو نقض كردن در متن. از صفات عوضي، بدجنس، و اين طور چيزها براي توصيف بعضي اشخاص استفاده كردن، و از آن طرف به بدي خوب هايي مثل النا و لي لا اشاره نكردن.
در مورد رابطه جنسي آنتونيو و النا، هم در نريشن و هم در ديالوگ بين النا و لي لا، گفته و تكرار شد كه من مي خواستم از لي لا عقب نيوفتم وگرنه اصلاً نمي دونم آنتونيو رو دوست دارم يا نه، تصور كنيد اگر النا پسر بود يا در زندگي واقعي يك پسر بياد بگه من براي حسادتم به دوستم با فلان دختر رابطه جنسي برقرار كردم، به درستي تمي گفتيم بهش كه تو غلط كردي؟ به درستي چندشمون نمي شد از كاري كه كرده؟
در نوجوانی روابطی مثل روابط النا و آنتونیو کاملا طبیعیست حتی اگر انگیزهی اولیهاش حسادت باشد. اسم این را نمیگذارم «ابزار جنسی قرار دادن». در ضمن در جامعهی مردسالار، جای مرد و زن را بهراحتی نمیتوان عوض کرد و به همان نتیجه رسید.
بله اين خطاي من بود، “در نوجواني” را مد نظر نگرفته بودم، بله از اين نظر طبيعي ست و قابل درك.
قضيه ي نظرتون در مورد عوض ناشدن جاي مرد و زن در جامعه ي مردسالار، يكم حرف خطرناكيه، چون يه سري كاراي پليد رو توجيه مي كنه چون از زنان سر زده. قضيه بر سر اينه كه مردسالاري از بين بره، نه اينكه مردان پليد كار و زنان پليد كار داشته باشيم. ضديت با مردسالاري، يعني رسيدن به برابري، نه از راه توجيه پليدي، چه از مرد چه از زن. بهرحال خوشحال شدم از هم صحبتي با شما كه مدتيه دنبال تون مي كنم و ياد مي گيرم ازتون و ممنون از تحليل آقاي يزدانيان، نكات بسيار قابل تأملي هم توي متنشون بود، بخصوص اشاره به سكونت در اثر هنري، نكته ي خيلي خيلي مهمي بود و من ياد گرفتم، ممنون.
بحث دربارهی «مردسالاری» طبعا از حوصلهی کامنتهای این پست خارج است. ممنون از شما.
این نوشتهی صفی یزدانیان محل تلاقی ادبیات و تحلیل است؛ یک نوع کیفیت رشکبرانگیز از مجاورت و درهمتنیدگیِ قصهگوییِ ادبی و نقد سینماییست. وقتی از همان ابتدا خاطره تعریف میکند و از “نور مریض فلورسنت محیط دانشکده” میگوید و با حسرتی توام با گله و کمی خشم، از روزهایی میگوید که “سینما هنوز چیزی دم دست مثل بقالی سر کوچه نبود که هر کسی نظرش را با قاطعیت در مورد قیمتهاش یا کیفیت حلواارردهاش بلندبلند و با اعتمادبهنفس فریاد بزند” دارد برای ما قصه میگوید و عمد دارد که “سرِ فرصت” قصهاش را تعریف کند. اما همین قصهی سرگرمکننده و شیرین، پُر است از تحلیل و نقد و نظر و نگاه تئوریک به جزئیات. اگر دربارهی فرم(در سینما و سریال) میگوید، در نهایت میخواهد به اینجا برسد که فرم یک اثر هنری میتواند جهانی خلق کند که ما درونِ آن سکونت کنیم و از خود و زمان و مکان کنده شویم و بیواسطهی صفات به حیات نظر کنیم. زمانیکه تحلیلِ شخصیت میکند در واقع قصد دارد به این نقطه برسد که در یک فیلم شخصیت چهگونه میتواند به پلات تبدیل شود. وقتی دربارهی شیوهی داستانگویی و روایت توضیح میدهد در پایان اشاره میکند که کل فیلم اساساً دربارهی نوشتن و کتابت است. او همچنین دربارهی نمادها، لحن، موقعیتهای تراژیک، سینمای ایتالیا، تفاوت استعداد و نبوغ، اینکه ارجاع فیلمها به سینما لزوماً چیزی به آنها اضافه نمیکند، این درس بونوئل که”این ابهام است که به چیز آشکار و درام عمق میدهد”، اینکه “در تکهای جدا از دنیا میشود دوباره هر چیزی را کشف کرد و چیزها را نامید یا خواست” و… دربارهی صد و یک چیز دیگر مینویسد؛ اما بهقول قدما جامع و مانع. “دوست درخشان من” را ندیدهام و نمیتوانم دربارهی درخشان بودنِ سریال و درست یا غلط بودن دیدگاه نویسنده اظهار نظر کنم، اما شیوهی تحلیل یزدانیان بیشک درخشان است؛ مثل همیشه.