نگاه بافاصله.
هجوم را به اندازهی ماهی و گربه دوست ندارم. دلم برایش کمتر تنگ میشود و بهسختی میتوانم فضای داستانیاش را از تصمیمهای پشت صحنهاش تفکیک کنم. از ماهی و گربه کوتاهتر و از آن فشردهتر است. زمانهای مردهاش کمتر است. ماهی و گربه با زمانهای مردهاش اجازه میداد مایههایش را هضم کنیم. ساختارش را درک کنیم. خودمان را برای شوکهای بعدی آماده کنیم. چیزی که در آن دوست داشتم همین تناوبِ میان کنشهای دراماتیک و زمانهای مرده بود. همین که داستان را رها میکرد و همراه شخصیتها سر صبر راه میافتاد تا دور دریاچه بچرخد. آنجا هر بار همراه یکی از شخصیتها بودیم و چرخشِ آدمهای قبلی و بعدی را در بکگراند میدیدیم. فیلم بیشتر در لانگشات میگذشت و چشمانداز زمستانیِ جنگل و دریاچه مایهی دلگرمی بود. ماهی و گربه دوگانه بود. بر مبنای تضاد شکل گرفته بود: تضاد میان معصومیتِ «ماهیها» و سبعیتِ «گربهها»، و تضاد میان رویا و کابوس، لحن جدی و شوخی، و تضاد میان داستان گفتن و نگفتن.
هجوم اما کابوسی پیوسته است. از شوخی و طنز در آن (چندان) خبری نیست. بهشدت دراماتیک است. داستانش پیچیده و فضایش بسته و مهگرفته است. آدمهایش طیف متنوعی هستند از وجوه ناخوشایند. پلیسهایش گرچه معصومتر و سادهتر از بچههای گروه ساماناند، ولی چندان همدلیبرانگیز نیستند. بچههای گروه هم (برخلاف «ماهی»های ماهی و گربه) اهل توطئه و نقشهی قتل و مخفیکاریاند. اگر ماهی و گربه را به دلیل بازیگوشیهای ساختاری به بزرگراه گمشده لینچ تشبیه کنیم، هجوم بیشتر شبیه مالهالند درایو است، و اگر ماهی و گربه را به خلسه دنی بویل تشبیه کنیم، هجوم بیشتر شبیه تلقین نولان است. اما هجوم اجرای بهتری دارد. فیلمبرداری و موسیقیاش بهمراتب بهتر از ماهی و گربه است. میزانسنهایش بسیار پیچیدهتر است. بازیهایش پختهتر است. و برخلاف ماهی و گربه که بیشتر دیالوگهایش دوبله شده بود، صدابرداریاش سر صحنه است.
مشکل اصلی من با هجوم به شخصیت دختر (نگار) برمیگردد. او با روسری سرخ از راه میرسد و به عنوان خواهرِ سامان معرفی میشود، و همه میگویند چهقدر شبیه سامان است. او در بازسازیها در موقعیت سامان قرار میگیرد و فیلم در طراحی رفتارهای او تلاش کرده که تجسم واقعی خواهر سامان باشد. اما در این تلاش و با حذف زنانگی نگار، بخشی از جذابیتِ ایدهی حضور یک زن در میان این همه مرد از میان میرود. بعدتر هم وقتی نگار سعی میکند به علی اینطور القا کند که او تمام مدت همهجا حضور داشته و درواقع علی آن حرفهای عاشقانه را به او گفته بوده نه سامان، آنقدر متفاوت از سامان نیست که این ایده تکاندهنده از آب دربیاید. دوست داشتم او بیش از این «زن عاشقکش» باشد و تا حد ممکن در شخصیتپردازی از سامان فاصله بگیرد (بهخصوص وقتی از ابتدا قرار بوده نقش سامان و او را یک نفر بازی کند). دوست داشتم در تمام همجواریهای نگار و علی (بهخصوص در همراهیشان در آن مسیری که به جادهی زندگی تشبیه شده بود) احساسی عاشقانه جاری باشد (از جنس صحنهی همراهی پرویز و دختر حامله در ماهی و گربه) تا صحنهی تحول نهایی واقعا معنای رستگاری داشته باشد. اما فیلم ترجیح میدهد نگار را تا میتواند به لحاظ طراحی شخصیت شبیه سامان کند و همهجا بر یکی بودنِ سامان و نگار تاکید شود، و درعوض موقعی که سامان را نشان میدهد به کمک لباس،کلاه لبهدار و (از همه مهمتر) گذاشتنِ صدایی بهکلی متفاوت روی او، چنان او را از سامان جدا کند که این تفکیک به تحول نهایی علی منجر شود. اما حالا که صدای سامان اینقدر فرق دارد و اینقدر تلاش شده حضور بازیگر مشابه پنهان شود، واقعا چه فرقی میکرد اگر کس دیگری نقش سامان را بازی میکرد؟ این تحول نهایی هم حالا دیگر چندان امیدبخش نیست. حالا که نگار آنقدرها هم از سامان جدا نیست، پس علی باز هم درعمل دارد همزاد سامان را نجات میدهد (همچنان که قبلتر خود او را نجات داده). پس عملا تحولی در کار نیست، و بیرون آمدن از لوپ (که در فیلم با کات نشانهگذاری شده) نقطه عطف غلبه بر سیاهی نیست.
دوست داشتم فیلم دری را باز میگذاشت و اینقدر سیاه نبود. دوست داشتم رومنس داشت، طنز داشت و اینقدر بر داستان تکیه نداشت. دوست داشتم بیش از اینها به ماهی و گربه شبیه بود.
شاید هم اشکال از من است که مدام آن را با ماهی و گربه قیاس میکنم. باید ذهنم را بر همین فیلم متمرکز کنم و ببینم در همان چیزی که هست چه پیدا میکنم.
نگاه بیواسطه.
این دوران فترت است. مثل وقتی که سلطان یا پادشاهی قدرقدرت از سلطنت به زیر کشیده شده (در صحنهی ابتدایی یکی از پلیسها میگوید: «[سامان] برای خودش امپراتور بوده.») حالا دیگر رئیس/مراد نیست. معلوم نیست مرده باشد ولی نیست. در غیابش – حالا که همه یکسان شدهاند و هویتهای فردی در «گروه» رنگ باخته – معلوم نیست چه کسی قرار است چه نقشی را به عهده بگیرد. بنابراین نقشها مدام جابهجا میشود.
ما با علی همراه هستیم، در همه حال. چه در ابتدا (لوپ اول) که او نقش قاتل را به عهده گرفته، چه در لوپهای بعدی که دیگران در نقش قاتل فرو رفتهاند. پلیس همان اول دستبند او را باز میکند و او ظاهرا این فرصت را پیدا میکند که خودش را در میان بقیه بُر بزند. علی در نریشن میگوید: «بهشون میگم من سامان را کشتم.» لوپ اول حکایت روایتیست که علی برای پلیس تعریف میکند. میگوید کامبیز و صادق را سامان کشته و او متوجه شده و برای همین سامان میخواسته او را هم بکشد و او در دفاع از خودش سامان را کشته. ما هم همین روایت را میبینیم (البته نگار نقش سامان را بازی میکند). در انتهای لوپ اول وقتی علی میرود دستشویی و وقتی در آینه به جای خودش، احسان را میبیند و مامور پلیس به جای علی، احسان را همراهی میکند و به زمین تمرین میبرد، میفهمیم دوباره همان اکشن دارد تکرار میشود، با این تفاوت که علی حالا در نقش کس دیگریست و احسان نقش قاتل را به عهده گرفته. بعد از لوپ اول ولی (بر خلاف ماهی و گربه که شخصیتها همزمان مسیرهای دیگری را تجربه میکردند و ما هر بار با یکی از آنها همراه میشدیم) ما با علی میمانیم، درحالیکه دیگران با جابهجایی ظاهرا همان سیر قبلی را دارند ادامه میدهند. اکشن بازسازی قتل اینبار با احسان و بعد با شخصیتهای دیگری پیگیری میشود.
اینجا چه خبر است؟ مامور پلیس گفته بود شاید این بازسازی را صد بار ادامه دهند و نریشن علی میگفت: «هزار بار.» آیا تکرار این صحنهی بازسازی اشاره به همین است؟ آیا پلیس این بچهها را با هم اشتباه گرفته؟ البته نه، چون در تکرارها اسمها هم عوض میشوند. آنها احسان را با علی اشتباه نگرفتهاند. احسان، احسان است و علی، علی. نقشهاست که عوض شده. و (تقریبا) همهی کنشها، واکنشها، دیالوگها به همان شکل تکرار میشود.
اما ماجرای دیگری هم به شکل موازی در جریان است: پلیس نگار را خواهر دوقلوی سامان معرفی میکند (که از آن سوی حصار آمده، برای همین کار) و بچهها نگراناند که ماجرای سامان، با نگار تکرار شود. ظاهرا آنها مجبور بودند به سامان خون بدهند و نگراناند که نگار جای سامان را بگیرد و به همان شکل آنها را استثمار کند. پس تصمیم گرفتهاند که در این بازسازی نگار را بکشند. درواقع به کسی که نقش قاتل را بازی میکند ماموریت میدهند که نگار را بکشد. نگار اما ادعا میکند که همیشه آنجا بوده و بچهها نمیتوانستهاند او و سامان را از هم تمیز دهند، و سامان قوطیهای خون را برای او هم میخواسته، و در اجرای «معجزات» سامان شریک بوده، و درضمن ادعا میکند شنوندهی حرفهای عاشقانهی علی، او بوده نه سامان.
بعد از لوپ اول جهان شکل چرخشی پیدا میکند، حال با گذشته مخلوط میشود، (برخی) بچهها بهنوبت نقش نفر قبلی را به عهده میگیرند و آیینی شکل میگیرد شبیه اجرای تئاتر که نقشها میان بازیگران جابهجا میشود. درعینحال به نظر میرسد که علی در بازسازی قتل کامبیز و صادق بازیگرانِ این نقشها را میکشد و با جسدهاشان همان کاری را میکند که با کامبیز و صادق کرده. این تصور پیش میآید که او دارد برای خون رساندن به نگار این کار را میکند. اما این صحنهها مثل فلشبکهاییست که جزئیات واقعی قتل کامبیز و صادق را نشان میدهد (معلوم میشود کامبیز و صادق را سامان نکشته، علی کشته)، و برای همین است که اشباح این دو همهجا دنبالش هستند و خیره نگاهش میکنند. با این برداشت در صحنهی قتل کامبیز وقتی علی داوطلب میشود که بنشیند و بدل کامبیز سرش را روی پای او بگذارد و احسان سرش را میآورد توی راهروی پشتی به علی خیره میشود، درواقع علی دارد به خودِ دروغیناش نگاه میکند. در صحنهی قتل صادق هم همینطور: کسی که پاهای صادق را جمع میکند و داخل دریچه میگذارد خودِ دروغینِ علیست و علی پشت دریچه است.
حالا این سوالها مطرح میشود: آیا بچههای دیگر از این قضیه آگاهاند که علی برای خونرسانی به نگار این بدلها را میکشد؟ آیا این قتلهای تازه واقعا اتفاق میافتد یا فقط تصوریست از قتلهای گذشته با بازیگران جدید؟ اگر آدمهای تازهای به قتل میرسند پس چرا تعداد بچهها کم نمیشود؟ و چرا به تعداد شبحها اضافه نمیشود؟
سوال دیگر این است که آیا سامان مرده؟ اواخر فیلم علی با سامان دو بار ملاقات میکند، آیا این صحنهها در زمان حال است؟ (سامان آشکارا میگوید شنیده دیگران او را «فردی مرکوری» صدا میکنند، دربارهی نگار حرف میزند و حتی به حضور پلیس اشاره میکند). آیا بقیهی بچهها از زنده بودنِ سامان آگاهاند؟
و سوال مهمتر: آیا این بچهها تکتک قرار است مسیری را که علی طی کرده، طی کنند؟ قرار است تکتک عاشق نگار شوند، به خاطر او آدم بکشند و بعد او را نجات دهند و با او به دنیای دیگری هجرت کنند؟ اینطوری که خیلی فیلم ایدئولوژیک و جبرگرا میشود. انگار مسیری محتوم طراحی کرده که همهی اینها مجبورند آن را طی کنند. آخر این چه جور رستگاریست؟ تازه، نگار که تفاوت ماهوی با سامان ندارد (مدام خودش و سامان تاکید میکنند که «نگار یعنی سامان و سامان یعنی نگار».) پس آیا این بچهها که همگی به ظلم و استثمار سامان اعتراض داشتهاند، قرار است نگار را جای سامان بگذارند و رابطهی او را در قالب «عشق» بپذیرند؟ در این صورت آیا این توجیه و حتی تشویق مستحیل شدنِ هویت فردی در یک شبههویت یکسان نیست؟ آیا این توجیه فاشیزم نیست؟
بیایید طور دیگری ببینیم: شاید همهی اینها ساختهی ذهن علیست؛ ذهن علیست که اینگونه میبیند و اینگونه تجربه میکند؛ ذهن علیست که همه را در یک روند لوپمانند جابهجا میکند و به کارهای یکسان وامیدارد. ما صدای ذهن علی را مدام میشویم که با خودش درگیر است. از خودش سوال میکند و به سوالها جوابهای متناقض میدهد. صدای ذهن علی کلیدیست که معما را حل میکند.
آیا سامان زنده است؟ در لوپ اول علی میگوید: «به همهشون میگم سامان را من کشتم. میگم میخواستم جونم را حفظ کنم. جون همه را. میگم کار خودم بوده، خود خودم، تنها.» بعدتر میگوید: «هزار بار دیگه هم همین را میگم: سامان، کامبیز و صادق را زد به خاطر خون، من هم تو رختکن زدم وسط سینهش.» ولی بعدتر میگوید: «من سامان را نکشتم.» و تقریبا بلافاصله میگوید: «مینویسم سامان هنوز زندهست. مینویسم میخوام سامان هنوز زنده باشه.»
در لوپ اول میگوید میخواهد به پلیس دروغ بگوید. بعدتر میگوید نمیدانسته سامان خواهر دارد، ولی میداند اسم او نگار است. بعدتر میگوید: «من سامان را نکشتم. نگار را نکشتم.» بعد میگوید دوست دارد به بقیه بگوید سامان هنوز زنده است.
شاید ذهن علی دارد دیگران را جای خودش پروجکت میکند و وامیدارد همان کاری را بکنند که در لوپ اول خودش کرده. چرا؟ شاید چون میخواهد دیگران در قتل کامبیز و صادق شریک شوند. حالا دیگر در این دنیا او تنها نیست، بلکه همگی به نوبت در لوپهای متوالی کامبیز و صادق را میکشند، گرچه همچنان فقط اوست که اشباح آنها را میبیند که مدام خیره نگاهش میکنند. ذهن علی نهفقط دیگران را در قتل کامبیز و صادق با خودش شریک میکند، بلکه قتل را به عملی تکراری بدل میکند که بچهها بهنوبت بدلهای کامبیز و صادق را هم میکشند.
اما چرا؟ شاید چون علی واقعا سامان را کشته. او را کشته و حالا دارد آسمان و ریسمان را به هم میبافد که قتل او را انکار کند. در این صورت او میخواهد در ذهنش سامان را مستحق مرگ بداند، پس او را با دو خاطرهی کموبیش متناقض تجسم میکند. در اولی سامان کموبیش هنوز همان «مراد» و معشوقیست که میتواند پرواز کند. ولی در دومی کاملا شبیه رهبر یک باند تبهکاریست. مثل لات و لوتها حرف میزند: «… بهش میگم بچه، اگه من بخوام اونطوری تو رو تنبیه کنم که خودمو تنبیه میکنم که دهنت سرویسه!»، «بیا!… این پتانسیل عشق است!» در این صحنهی دوم معلوم میشود که سامان آن فایل صوتی را که علی برایش ضبط کرده اصلا ندیده. پس علی آن حرفها را به نگار میزده. آیا این صحنه برای توجیه قتل سامان کافی نیست؟ ذهن علی انگار میخواهد به خودش بقبولاند که آن کسی که کشته شده بخش سیاه شخصیت سامان است.
میشود از این هم جلوتر رفت: از کجا معلوم که نگار ساختهی ذهن علی نباشد؟ مگر نه این که هیچکس خبر نداشته سامان خواهر داشته؟ آن هم خواهری که از آن طرف حصار آمده («کی تو این وضعیت از اون ور میآد این ور؟») و مگر نه این که ذهن علی از پیش اسم او را میداند؟ میداند شاید چون خودش او را خلق میکند. در ابتدای صحنهی بازسازی ابتدا قرار میشود سروان نقش سامان را بازی کند. چرا؟ مگر خواهر سامان برای همین بازسازی نیامده بوده؟ پس برای چی سروان با «آن پایش» باید نقش سامان را بازی کند که باعث خندهی بچهها شود؟
نریشن میگوید: «همهی اینها تو ذهن منه. آتش تو ذهن منه. نگار تو ذهن منه.» پس این میتواند دنیای ذهن علی باشد، به شیوهی روایت اول شخص در ادبیات. مثل داستان سه قطره خون هدایت. در این صورت ما هیچ ارجاعی به دنیای بیرون و واقعی نداریم. ما شاهد تجسم ذهنی علی هستیم: «خودم و میبینم که دارم رو کاغذ مینویسم چی باید باشم. خودم و میبینم که داره تو انبار چاقو میگیره. خودم و میبینم که داره چرخهای چمدون و میچسبانه…» این بچهها تصویرهای تکثیرشدهی شخصیت علی هستند که همان چیزهایی را میگویند که او میخواهد و همان کارهایی را میکنند که او اراده میکند. در قتل شریک میشوند، نقشهی قتل نگار را میکشند، اعتراض میکنند، امتناع میکنند و تن میدهند. و نگار تصویر دلنشینتریست از سامان که علی در ذهنش میسازد که وارث همهی وجوه بهتر شخصیت اوست. کسی که حرفهای «خوب» را میشنود و درک میکند، و علی دستآخر قهرمانانه نجاتش میدهد و با هم به دنیایی بهتر هجرت میکنند.
اما چرا؟ چرا ذهن علی چنین مسیر پیچیدهای را طراحی میکند؟ آدمهایی را اضافه میکند و به این دنیا میافزاید و چنین روند مبهم و پرتناقضی را میسازد؟ شاید چون میخواهد علاقهاش را به سامان کتمان کند. میخواهد خودش را نه یک «دوستدار همجنس»، بلکه یک «دگرجنسخواه» تصور کند. نگار (تصویر زنانهی سامان) را میسازد که به او بگوید: «تو عاشق من بودی»، سامان را میکشد و نگار را نجات میدهد. این هم عملی قهرمانانه است، هم او را از تابوی ذهنی «همجنسخواهی» دور نگه میدارد.
ذهن علی اطلاعاتی را که خودش دارد به دیگران نسبت میدهد: سامان را وامیدارد که بگوید خبر دارد که دیگران به او میگویند «فردی مرکوری»، سامان و نگار را وامیدارد که مدام تاکید کنند که هر دو یکی هستند، و هر دو را وامیدارد که بگویند حالا دیگر «بین این ور و اون ور فرقی نیست». چون میداند از این حصار بیرون نخواهد رفت، پس چه بهتر که بین این ور و اون ور فرقی نباشد!
نریشن میگوید: «بازسازی صحنهی قتل، مثل بازی بچههاست.» ذهن علی به بهانهی بازسازی، میچرخد و همه را میچرخاند، گذشته و حال را در هم میآمیزد، آدمها را در هم بُر میزند… و درنهایت خودش را در مرکز ثقل قرار میدهد، همه را در قتلها شریک میکند، از تابوی ذهنی «همجنسخواهی» برحذر میماند، و دستآخر با بخش زنانهی شخصیت سامان به دنیایی بهتر میگریزد.
هجوم را دوست دارم. راه دوست داشتناش را پیدا کردهام. حالا دیگر آن را نه در ستایشِ استحاله در دیگری و محو شدنِ هویت فردی، که در ستایشِ یک ذهن یگانه و خلاق میبینم؛ ذهنی که میآموزد جهان خودش را بسازد و امپراتور جهان خودش باشد.
Views: 2102
8 پاسخ
بسیار مو شکافانه
لذت بردم
خیلی ممنونم از مواجهه و خوانش روشنگرانه شما. با اینحال معتقدم به مراتب با فیلم گویاتری طرف بودیم اگر در جایی انطباق آنچه شهرام مکری دارد میسازد و آنچه در ذهن علی میگذرد این اندازه دقیق و مو به مو نبود (بگذریم از مساله دستشویی A4 درحلقه اول و دستشویی A3 در دوحلقه بعدی) و ای کاش در جاهای بیشتری اصطکاک و تصادمی رخ میداد که فاصله جهان مد نظر کارگردان و جهان ذهنی/ وجدان علی از هم منفک میشد. پرسش اینجاست اگر همه اینها محصول ذهن پریشان/ خطاکار علی است (که البته ما پیشتر در «اعترافات ذهن خطرناک من» هومن سیدی صورت ساده شدهاش را در سینمای ایران دیده بودیم) آن توضیح اولیه که در شهر بیماریهایی آمده و مدتی است آفتاب نتابیده و … را چه کسی اول فیلم گذاشته؟ علی یا شهرام مکری/ نسیم احمدپور؟ (من البته توضیح خودم را درباره این نوشته دارم و بعدا دلیل چرایی آن را در پادکست توضیح خواهم داد و گویا نقدهای برخی از منتقدان به نوشته دیگری که پیش از این در ابتدای فیلم آمده بود و در نمایش عمومی فعلی وجود ندارد اشاره کردهاند)
آنچه فیلم را هیجانانگیز کرده اتفاقا همین انطباق است. فیلم خودش را با ذهن علی منطبق کرده، حتی در کپشن ابتدایی. از این پیچیدهترش را در “مارینباد” میبینیم که راوی دانای کل دارد ولی فیلم سوبژکتیو است.
با همهٔ این حرفها بهشخصه ترجیح میدادم داستان کوتاه «هجوم» را بخوانم تا فیلمی طولانی بدون جذابیت بصری ببینم که صرفاً روایت ذهن آشفتهٔ علی است.
نقد فوق العاده و شگفت انگیزی بود . بسیار دقیق و لذت بخش . ممنون
خیلی جالب بود، یه راه جدید برای مواجهه با فیلم پیشنهاد می کنه که خیلی هیجان انگیزه و مثل هر نقد خوبی تماشاگر رو ترغیب می کنه دوباره ببینه فیلم رو .
بسيار نوشته دقيق وجالبي است. از اين نگاه مي توان فيلم را باز هم ديد. من البته هنوز همراه تر با ايده جاي گشت ها هستم كه در نوشته محمد وحداني بود. اما بسيار برايم مهم شده كه بكبار ديگر فيلم را از نگاه شما ببينم. شايد بعد با اين نوشته همراه تَر شدم. ممنونم ازشما.
چه نگاه متفاوتی. فیلم پیچیده تر هم شد