باز هم باید بعد از صدای بوق، پیغام میگذاشت. این پنجمین بار بود که میشنید: «شما با منزل شهین و نادر تماس گرفتهاید. لطفا بعد از شنیدن بوق پیغام خود را بگذارید.» و پیغام میگذاشت: «سلام شهین، من رز هستم، از گروه کتابخوانی محلهی دریاچههای سبز. لطفا اگر این پیام رو گرفتی با من تماس بگیر.» فقط اینبار بر خلاف چهار دفعهی قبل شماره تلفنش را تکرار نکرده بود. فکر کرد امروز پنج بار صدای شهین را شنیده است. شک نداشت که صدای خود شهین بود، با همان لهجهی خاصش که میگفت: «شهین و نادر». همان بار اول یقین پیدا کرده بود که شماره را درست گرفته است. میدانست پنج دفعه پیغام گذاشته، اما نمیدانست چند ساعت بود که روی مبل خاکستری روشن رو به دریاچه، یکی از همان دریاچههای سبز متصل به هم نشسته بود. هنوز چند ساعتی مانده بود به غروب. تهماندهی قهوهی صبح سرد شده بود و کنار دریاچه شلوغ بود. هر چند دقیقه یک بار لورا همسایهی دیوار به دیوار را میدید که با همسرش از جلوی پنجره میگذشتند. فکر کرد باید یکشنبه باشد. لورا و همسرش فقط یکشنبهها دریاچه را پنج بار دور میزنند. هر بار که از جلوی پنجرهی خانهی رز رد میشدند، لورا سرش را به سمت خانهی او میچرخاند، شاید به امید دیدنِ رز، شاید هم بنا به عادت گذشته که رز به همراه دخترش گیلا و نوهاش سارا که عصرهای یکشنبه برای دیدنِ رز میآمدند، در حیاط رو به دریاچه مینشستند و پاپکورن کَرهای میخوردند و برای لورا و همسرش دست تکان میدادند.
لورا و همسرش بیست سال پیش چند ماهی بعد از خانوادهی رز به آن محل آمده بودند. آشناییشان به یک هفته بعد از روز اسبابکشی برمیگشت. همان روز که گیلای دوازده ساله، دختر رز، به امید آن که همسایهی جدید دختری همسن او داشته باشد، با اشتیاق و کنجکاوی خاصی از پنجره بیرون را نگاه کرده بود و وقتی کودکی ندیده بود، مأیوسانه به رز گفته بود: «فکر کنم اینا هم مثل بقیهی همسایهها بچهی همسن ما ندارن.» همان روز سم هشت ساله، پسر رز، با وجود تشویق گیلا، هیچ کنجکاوی خاصی برای شناختن همسایهی جدید از خودش نشان نداده بود و این بیتفاوتی به نگرانی رز اضافه کرده بود. آن را در گوشهای از دفترچه یادداشت روزانهاش نوشته بود که در جلسهی بعدی با خانم بابیس، روانشناس سم در میان بگذارد. یک هفته بعد از آن روز بود که لورا با یک بشقاب شیرینی خانگی درِ خانهی رز را زده بود، خودش را معرفی کرده بود و گفته بود که قصد دارد گروههایی برای خانمهای محله تشکیل دهد. لورا از همان اول عاشق پیادهروی در کنار دریاچه بود و رز از همان اول تماشای دریاچه را به راه رفتن در کنار آن ترجیح داده بود. انگار که نمیخواست ساختگی بودنِ دریاچه را باور کند. به یاد آورد که چهقدر غروبهای یکشنبه دلگیر بودند، وقتی هنوز شاغل بود. وقتی هنوز تنها مشکل روزمرگیهای دوشنبه یک دستیار وکیل بود. یعنی برای شهین هم دلگیری غروب یکشنبه معنایش را بعد از بازنشستگی از دست داده بود؟ فکر کرد حتما رفتهاند خرید هفتگی مثل آن یکشنبههای قبل از رفتنشان از این محل. هر یکشنبه وقتی رز از کلیسا برمیگشت، میدیدشان؛ در حالی که نادر کیسههای خرید سبزی و میوه در دست داشت و شهین یک دسته گل آبی. یک روز در جواب رز که پرسیده بود: «آبی رو خیلی دوست داری، نه؟» شهین لبخند زده بود: «شاهین خیلی دوست داشت».
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و بعد کمی به سمت راست چرخاند طوری که دریاچه و کتابخانهی دیواری را همزمان ببیند. فکر کرد بدون این دو دوام نمیآورد؛ دریاچه و کتابخانه. اما نه. باز هم دوام میآورد. از او همین انتظار میرفت: زنده ماندن یا همان بقا. آدمِ تمام کردن زندگی نبود، هر چند زنده ماندن به هر قیمتی را هم قبول نداشت. شاید حق با مادرش بود که میگفت: «آدم همیشه دلیلی برای کمی بیشتر زنده موندن پیدا میکنه.» با نگاه عناوین کتابهای کتابخانه را دنبال کرد، از چپ به راست و از بالا به پایین. آن کتاب نبود. نامش را به خاطر نداشت. کتاب آن ماه جلسهی کتابخوانی که شهین را برای اولین بار در آن دیده بود. اما یادش میآمد که در آن جلسه نویسندهی کتاب را هم دعوت کرده بودند. کتاب، کتاب بچهها بود. در مورد یک آتشسوزی در ایالت میشیگان. نویسنده گفته بود که رفتار با مهاجرها همیشه مشکل داشته؛ در هر زمانی به یکگونه و او درست در همان زمان اتفاقی به چشمهای شهین نگاه کرده بود. تا کنون چنین نگاهی ندیده بود. فکر کرده بود: نگاه سرد. اما نه نگاهش سرد نبود. گرم بود، اما خالی. نه خالی هم نبود، پُر بود. پر از خالی. نه غم داشت و نه ترس، نه بیتفاوت بود و نه کنجکاو. شاید یک حجم خالی بزرگ بود پر از کنجکاوی. فکر کرده بود: «چه ترکیب بیمعنایی!» کِی یاد شهین افتاده بود؟ وقتی خودش را در آینه دیده بود. کِی بود؟ یادش نمیآمد. فقط میدانست که همان نگاه را دیده بود. نگاه شهین را در آینهی دستشویی دیده بود. نگاه چشمان قهوهای درشت شهین را در چشمان آبی ریز خودش. شماره تماسش را از لورا گرفته بود.
لورا بر خلاف رز آدمها را رها نمیکرد؛ رابطهاش را نگه میداشت، بیتوجه به فاصله با دوستانش، اقوامش، همکارانش، همسایههایش، و همکلیساییهایش. ظرفیت لورا برای پذیرش آدمها رز را شگفتزده میکرد. توان شنونده بودناش و قدرت آرامش دادناش. انگار تمام اطرافیانش را به فرزندی میپذیرفت، همانقدر مادرانه. شهین را لورا به گروه معرفی کرده بود. موقع اسبابکشی به چند خانه آنطرفتر دیده بودش. لورا موقع معرفیاش گفته بود: «شهین همسایه جدیدمون که به همراه همسرش از ساحل شرقی امریکا اومدن. مطمئنم که عاشق جنوب میشه.» و بعد لبخند زده بود. شهین هم لبخند زده بود و سر تکان داده بود: « سلام. از آشنایی با همگی خوشحالم.» شهین کمحرف با آن پوست سبزه صاف، موهای مشکی فِر و آن نگاه خاص. از قوانین گروههای خانمهای محل بود که سوال حساس نپرسند. قوانین را لورا نوشته بود، تایپ کرده بود، پرینت کرده بود و از همهی اعضا خواسته بود که هنگام عضویت نسخهای از آن را امضا کنند؛ سوالهایی مثل تعداد بچه، ملیت، مذهب و میزان درآمد. نظرات شهین در مورد کتابها متفاوت بود. همیشه یک طرف دیگر را میدید. طرفی که نه رز میدید و نه دیگر ساکنان محله. بعد از جلسهی سوم بود که تقریبا به طور کامل متوجه منظورش میشد. رز نظرات شهین را دوست داشت، اما نمیتوانست درک کند کسی که این همه رمان انگلیسی میخواند، چرا دایرهی لغاتش موقع حرف زدن اینقدر محدود است. هر وقت رز میخواست در بحثهای کتابخوانی شرکت کند، نگاه شهین را حس میکرد. همان نگاهی که تیز بود اما آرام. کنجکاو بود اما صبور. گاهی در دفترچهی کوچکش که همیشه همراهش بود، چیزی مینوشت. یکبار که نزدیکش نشسته بود، دیده بود که دفترچهی کوچکش را از راست به چپ ورق میزند، اما به انگلیسی مینویسد. چندین بار هم در کنار دریاچه دیده بودشان که با نادر روی نیمکت فلزی سبز نشستهاند، حرف میزنند و به دریاچه نگاه میکنند. لورا در معرفیشان گفته بود: «نادر مهندسه و شهین هم مثل من معلم بازنشسته.»
این بار چهارم بود که لورا از جلوی خانه رز رد میشد، با قدمهایی آرام درست مثل آن روز که بهآرامی رفته بود و شمارهی شهین را از اتاق خوابش آورده بود. وقتی رز از لورا شمارهی شهین را خواسته بود، لورا نپرسیده بود که با شهین چه کار دارد. خودش هم نمیدانست که اگر به شهین زنگ بزند، میخواهد به او چه بگوید. آن هم بعد چهار سال؟ با شهین فقط یک سال همسایه بود. ماهی یک بار در جلسهی کتابخوانی میدیدش، یک بار در جلسهی آشپزی خانمهای محله که هر ماه یکی از اعضا یک دستور غذا میآورد، به تعداد اعضا درست میکرد و بعد با هم میخوردند و نظر میدادند. نوبت شهین که شده بود، بادمجان شکمپُر درست کرده بود و در جواب یکی از اعضا که پرسیده بود چرا این غذا را انتخاب کرده، گفته بود: «شهین خیلی دوست داشت». آن روز رز خیلی تعجب کرده بود که چرا شهین خودش را شهین خطاب کرده بود و نگفته بود: «من خیلی دوست دارم». عجیبتر این بود که خودش فقط مواد داخل بادمجان را خورده بود و گفته بود که بعد از خوردن بادمجان حالت تهوع میگیرد. به کار بردنِ فعل گذشته را به حساب مهاجر بودناش گذاشته بود. بعدها فهمیده بود که شهین پسرش شاهین را میگفته. در یک جلسهی آشپزی وقتی همه از کودکانشان گفته بودند، شهین هم از شاهین گفته بود. با همان نگاه از تکفرزندش که دیگر نبود. شهین هیچوقت نگفته بود که شاهین چرا نبود. انگار که نبودناش مهم بود نه دلیلش. فقط گفته بود که برای آیندهی شاهین از ایران به آمریکا آمده بودند. آیندهای که اکنون حالی بود که شهین در آن بود و شاهین نه. آن روز، رز فکر کرده بود که چرا اسم پسر را با اسم مادر یکی میگذارند؟ بعدها در جلسهی دیگری از شهین پرسیده بود: «تو ایران رسمه اسم پسر و مادر یکی باشه؟» شهین خندیده بود و گفته بود: «نه». سعی کرده بود توضیح بدهد. چندین بار گفته بود: «شاهین اسم پسره و شهین اسم دختر.» رز به نشانهی متوجه شدن، سر تکان داده بود و خجالت کشیده بود بگوید تفاوتش را نمیفهمد. چرا آن روز شباهت شهین و شاهین بیشتر کنجکاوش کرده بود تا دلیل نبودن شاهین؟ نمیدانست. یعنی بقیه هم به این موضوع توجه کرده بودند؟
لورا خبرش را خوانده بود و در یک بعدازظهر بهاری با رز در میان گذاشته بود. بعد از رفتن شهین و نادر از آن محل به خانهای در ساحل غربی. شهین به لورا گفته بود در ساحل غربی آمریکا آرامتر است. رز فکر کرده بود: «یعنی امکان دارد آن نگاه آرامتر هم بشود؟» لورا از دوست ایرانیاش شنیده بود و بعد اصل خبر را پیدا کرده بود. شاهین در سال دوم دانشگاه در یک شب معمولی در یک رستوران معمولی در ساحل شرقی رفته بود، با ضربات چاقو. در یک درگیری که به نظر ریشههای نژادپرستانه داشت اما قتل، غیرعمد ثبت شده بود. لورا همان آخر هفته با شهین حرف زده بود، اما رز نه. دلیلی برای این کار پیدا نکرده بود؛ چه باید میگفت؟ و مثل خیلی از مواقع دیگر صورت مساله را پاک کرده بود. همان روز بود که گیلا گفته بود میخواهد خانهی کوچک کوچه بالایی را بخرد. جداییاش از مایکل نهایی شده بود و میخواست که سارا تنها دخترش به مادربزرگش نزدیکتر باشد. رز اینقدر از نزدیک شدنِ دخترش و تنها نوهاش خوشحال شده بود که به جزییاتِ خبرِ رفتن شاهین گوش نداده بود، حتی کاغذی که لورا شمارهی شهین را روی آن نوشته بود، بی آنکه بداند به همراه کیسههای خرید دور انداخته بود. فاصلهاش از مرگ شاهین و غم شهین بهقدری زیاد بود که نتوانسته بود ببیند. لورا چهطور میتوانست فاصلهاش را با همهی غمها و شادیهای آشناهایش کم نگه دارد و دوام بیاورد؟ نمیدانست. از روزی که مادر شده بود به هزاران اتفاق که ممکن بود جان بچههایش را بگیرد فکر کرده بود و سعی کرده بود جلوی همهشان را بگیرد. آن روز خوشحال شده بود که حداقل این نگرانی را ندارد. نگرانی کشته شدنِ گیلا یا سم در رستوران، آن هم به خاطر نژادشان یا مهاجر بودنشان.
چند وقت از آن روز میگذشت؟ نمیدانست. خیلی نبود. شاید سه سال. کمتر؟ روز آمدنِ گیلا و سارا را بهوضوح به خاطر داشت، هنوز سه سال نشده بود. چهقدر با نزدیک شدنِ گیلا آرامتر شده بود. از وقتی گیلا و سم خیلی کوچک بودند، هر وقت نزدیک رز بودند، احساس بهتری داشت. فکر میکرد که در فاصلهی کمتر بهتر میتواند مراقبشان باشد. بعد از مرگ همسرش، جان، این حس بیشتر شده بود. جدایی گیلا از مایکل، او و سارا را به رز نزدیک تر کرده بود. سم را نتوانسته بود راضی کند. سم فاصله را دوست داشت. از همان کودکی. بعد از آن دعوا با همکلاسی و تنها دوستش جیمی پسر جِیمی همکار رز، نتوانسته بود او را به معاشرت و بازی با بچههای دیگر تشویق کند، حتی با گیلا. چند روز بعدش بود که جِیمی برای چای دعوتش کرده بود و گفته بود دیگر دوست ندارد سم با جیمی بازی کند و وقتی با نگاه متعجب رز مواجه شده بود، گفته بود: «سم به حیوونا آسیب میزنه، پرندهها رو میگیره و خفه میکنه. نمیخوام جیمی یاد بگیره.». آن روز جِیمی به رز پیشنهاد داده بود که با روانشناس کودک صحبت کند و شماره تلفن خانم بابیس را به رز داده بود. همان جِیمی که مثل خیلی دیگر از آشنایان رز، تولد سم را معجزه دانسته بود. همانها که بعد از تولد سم به رز گفته بودند: «بالاخره شد. این پاداش کاریه که برای گیلا کردی. سرپرستی یک بچهی غریبه کار آسونی نیست.» و چنان با اطمینان این جمله را گفته بودند که انگار مثالی برای یک قانون فیزیک میآوردند؛ اگر فرزندی را بپذیری، معجزه میشود و نازاییات درمان میشود. چهقدر بدش آمده بود. از معجزه خطاب کردنِ سم. از اینکه سم پاداش ورود گیلا باشد. گیلا، که با ورود به زندگی او و جان، دنیایش را عوض کرده بود؛ از روزمرگیهایش تا بار نگاههای اطرافیانش. گیلا با آن صورت گرد و چشمهای براق که به همه لبخند میزد. بر زمان سوار بود و در رسیدن به آرزوهای معمولیاش، پشتکاری خاص داشت. تا جایی که رز به خاطر داشت در هیچ دورهای نه برترین بود و نه بدترین. شاید با استقامتترین؟ رز هنوز نمیدانست چرا مادر خیلی جوان گیلا، او و جان را به عنوان مادر و پدر فرزندش انتخاب کرده بود. گیلا هم بعد از تنها دیدارش با مادرش چیزی نگفته بود. فقط رز را در آغوش گرفته بود و گفته بود: «جواب سوالمو گرفتم.» گیلا همواره ترجیحش این بود که در این یک مورد با آقای اندرو، روانشناسلش صحبت کند. رز هم اصراری به دانستن نکرده بود. برای رز این یک مسالهی دیگر بود که پاک کردنِ صورتش را ترجیح داده بود. یعنی آن روز که جِیمیِ همکار، جیمیِ همکلاسی تنها دوست سم را گرفته بود، فراموش کرده بود که سم معجزه بود؟ بهآرامی چند بار تکرار کرد:« جیمی و جِیمی.» و به صدای خودش با دقت گوش داد. فکر کرد یعنی برای شهین هم پیش آمده که فکر کند در آمریکا اسم پسر و مادر را یکی میگذارند؟
چیزی به غروب نمانده بود. این را از کم شدنِ فاصله زمانی بین صدایهای آتشبازی همسایهها میشد فهمید. صدا با تاریک شدنِ هوا بیشتر میشد و حتما در نزدیکی نیمهشب به اوج خودش میرسید. امسال هم مثل هر سال و درست مثل همان سال، فارغ از اینکه در خانهها چه میگذرد. فارغ از اینکه شاهینها و سمها و گیلاها باشند یا نباشند. شهینها و رزها سردرد داشته باشند یا نه. هر سال درست مثل همان سال که با صدای ممتد آژیر از خواب پریده بود و گوشیاش را چک کرده بود تا ببیند در محله چه خبر است. در همان برنامهای که سم روی گوشیاش نصب کرده بود تا با اهالی محل در ارتباط باشد و از اخبار مطلع. همسایهای نوشته بود که صدای شلیک شنیده است. رز خندیده بود. فکر کرده بود حتما یکی از همین مهاجرهای تازهوارد است که نمیداند امشب همهجا آتشبازیست و صدای آتش بازی را با صدای شلیک اشتباه گرفته. سپس گوشیاش را کنار گذاشته بود، پنکهی سقفی را روشن کرده بود، گوشگیرهای اسفنجی نارنجیاش را در گوشهایش گذاشته بود و خوابیده بود. با این فکر که فردا باید به گیلا در تمیز کردنِ خانه کمک کند. پنج صبح بود که از خواب پریده بود. خوابش تمام شده بود. خستگیاش در رفته بود و درد از سرش دست کشیده بود. سرحال از نزدیکی سم و گیلا و سارا، گوشیاش را برداشته بود. پلیس شلیک را تایید کرده بود. تیراندازی در یک مهمانی خانهای در کوچهی بالایی رخ داده بود. پنج نفر کشته شده بودند از جمله صاحبخانه، خود شلیککننده و تعدادی از مهمانها. چند نفر هم زخمی که به بیمارستان منتقل شده بودند. در آن گزارش کوتاه نامی نیامده بود. نه نام سارا که جزئی از آن چند نفر بود، نه اسم گیلا و سم که جزئی از آن پنج نفر.
صداها لحظه به لحظه بلندتر میشدند، اما رز نه سرش درد میکرد و نه خسته بود. خیلی وقت بود نه درد داشت نه خستگی. شاید هم تعریفش از درد عوض شده بود. انگار که بعد از آن درد بزرگ، مغزش قادر نبود دردهای کوچک را به رسمیت بشناسد. چرا آن شب زود خسته شده بود؟ چرا مهمانی خانهی گیلا کلافهاش کرده بود؟ سر و صدای آتشبازی روز استقلال بود که باعث آن سردرد ناگهانی شده بود؟ شاید هم دود بود. دود زغالی که قرار بود مرغها را روی آن کباب کنند. همان مرغها که رز آماده کرده بود. چرا آن شب زودتر از بقیه خانه گیلا را ترک کرده بود؟ سم و گیلا و سارا را تنها گذاشته بود؟ مگر آرزوی پنهانیاش این نبود که تا آخرین لحظه به بچههایش نزدیک بماند؟ چرا وقتی اینقدر نزدیک بودند، او دور شده بود؟ گفته بود: «من خیلی خستهام. میرم خونه.» سم گفته بود: «به همین زودی؟ شام نخورده؟ پس صبر کن اون برنامه گوشیتو درست کنم». سم برای تعطیلی روز استقلال آمده بود. از تابستان جنوب متنفر بود. شاید هم از یکجا ماندن. مرتب از این ایالت به آن ایالت میرفت. سم برخلاف گیلا همیشه خاص بود. از شنا و ژیمناستیک در پیشدبستان و دبستان، تا ادبیات و فیزیک در دبیرستان و دانشگاه. شاید در هر چیزی که لازمهاش استقلال و تمرکز بود. جابهجایی را دوست داشت، شاید هم ناشناخته بودن و مهم تر از آن ناشناخته ماندن را. دوست نداشت متعلق باشد نه به یک شهر، نه به یک رشته، نه به یک کار. فقط شب قبل از کریسمس استثنا بود که هر طور شده خودش را به خانهی رز میرساند و دو روز میماند. بقیهی دیدارهایش ناگهانی بودند و اغلب کوتاه. این بار به خاطر مهمانی گیلا آمده بود. مهمانی خانهی جدیدش که یک سال بعد از اسبابکشی گرفته بود. بعد از یک سال فرصت کرده بود مهمانی بگیرد. رز همیشه فکر میکرد در تقویم گیلا شبانهروز کمتر از بیستوچهار ساعت است. بین تدریس در تنها دبیرستان محله دریاچههای سبز، کارهای داوطلبانه و رسیدگی به کارهای خانه و تکالیف سارا، وقتی برای تفریح نمیماند. آن شب سم گوشی رز را گرفته بود و به او نشان داده بود چهطور میتواند عضو گروه همسایهها بشود و اخبار محل را دنبال کند. برنامهای که برایش بیشتر حکم سرگرمی روزانه داشت. نه، رز اشتباه میکرد. سم آن شب گوشی را درست نکرده بود. گوشی را یک شب دیگر درست کرده بود در خانهی خود رز. خاطراتش در هم گره خورده بودند. گرهی کور بزرگ. هر چه بیشتر فکر میکرد گره بزرگتر میشد. اول چراها میآمدند. چراهای بیجواب تصمیمات آن روز رز. آن چرای اصلی مدتی بود که قسمتی از وجودش شده بود. پسزمینهی همهی افکارش. دیگر سوال نبود. یک واقعیت بود. یک واقعیت موجود. از آن نوع که فقط باید بپذیری. همان که میپرسید: چرا سم؟ چهطور سلاح جان به سم رسیده بود؟ چرا گیلا آن را به سم داده بود؟ نه عکسها جوابی داشتند، نه خاطرات، نه پلیس و نه سارا تنها عضو بازماندهی آن شب. سارای نه ساله با آن موهای طلایی که همه از شباهتش به سام تعجب میکردند. رز فکر کرد که بعد از آن شب بیشتر شبیه سم شده بود؛ علاقهاش به فاصله، سکوتش و بیقراریاش در گرمای مرطوب جنوب. سارا سلاح را در دستان سم دیده بود. صدای خندهها را به یاد داشت. گفته بود برخی از مهمانها رفته بودند و سارا و آنها که مانده بودند، دور آتشی که سم درست کرده بود نشسته بودند و میخندیدند وقتی سم سلاح در دست به حیاط آمده بود. تا همینجا را تعریف میکرد. همسایهای هم که به پلیس زنگ زده بود همین را گفته بود: «فکر میکنم تیراندازی شده. در خانهی کناری مهمانی بود. اول صدای خندههای بلند میاومد که با صدای شلیک به فریاد و بعد به سکوت تبدیل شد.» از حرفهای سم چیزی در خاطر سارا ثبت نشده بود. شاید هم اصلا حرفی نزده بود. مگر میشود کسی بیحرف قصد جان کند؟ ناگهان یادش آمد؛ آن کتاب را به سارا داده بود. همان کتاب آتشسوزی در ایالت میشیگان را. آن کتاب و چند کتاب دیگر از کتابهای محبوب کودکی گیلا. درست قبل از آنکه با پدرش به شمال برود. بعد از مرخص شدن از بیمارستان دیگر به خانهی رز نیامده بود. مایکل هم تمایلی به این کار نشان نداده بود. یعنی سارا آن کتاب را خوانده بود؟
بعد از چراها، نوبت هجوم افکار سمج بود، درست مثل مهمانهای ناخوانده ناخواسته و فریاد خفهنشدنی اگرها. جملههای شرطی که زنده نبودنِ گیلا و سم را به نقش رز مشروط میساختند. همان اگرهای بیهوده. همان آرزوهای زمان گذشته که میدانی صد در صد برآورده نمیشوند؛ اگر رز زودتر نمیرفت آن اتفاق نمیافتاد. اگر رز سلاح جان را به گیلا نداده بود. اگر به گیلا نگفته بود: «حالا که مایکل نیست، اینو خونه نگهدار. لازمت میشه.» سلاحی که جان زمانی که به این خانه آمده بودند خریده بود. جان گفته بود: «اگه کسی بیاجازه وارد خونهام بشه، من باید خودم خدمتش برسم. پلیس تا بیاد کار از کار گذشته.» کسی بیاجازه وارد آن خانه نشده بود. جان هم بر خلاف سم خدمت کسی نرسیده بود. شاید اگر جان زنده بود، نمیگذاشت رز سلاحش را به گیلا بدهد. اگر آن روز که گیلا در مورد جدایی با رز مشورت کرده بود، رز مانع جداییشان میشد، سلاح آن شب در خانهی گیلا و در دستان سم قرار نمیگرفت، آن هم به سمت مهمانان گیلا و حتی خودش. اما نه. رز گفته بود: « تصمیم با خودته. فقط تو تصمیمگیری عجله نکن.» اگر رز سم را به دنیا نمیآورد، گیلا اینجا بود. اگر گیلا را خانوادهی دیگری به فرزندی پذیرفته بودند، شاید اینجا بود. شاید نه کنار رز. ولی بود. در کنار سارا. اگرها و اگرها و اگرها. اگرها که لحظهای رهایش میکردند، خاطرات میآمدند سراغش. درهم و با هم. فکر کرد چهقدر حرف جِیمی ناراحتش کرده بود، آن روز که رز را برای چای دعوت کرده بود. ناراحت؟ لبخند زد، در آن زمان حتی تعریفش هم از ناراحتی فرق داشته، هم از ناراحتی هم از تحمل. کس دیگری هم از سم شکایت کرده بود؟ رز نمیتواست به خاطر بیاورد. شاید هم نمیخواست. نمیدانست. جایی در آن افکار، واقعیت و خیال و ترس و ناباوری به هم گره خورده بودند و باز کردنِ این گره از توان رز خارج بود. جایی خوانده بود که انسان تنها موجودیست که میتواند راجع به افکار خودش هم فکر کند، اما او نمیتوانست. دیگر نمیتوانست. شاید نویسنده به جای انسان باید میگفت: « انسان در جوانی.» نه! اعتقاد به این نداشت که توانایی ذهنی آدمها با سن کم میشود. نویسنده باید میگفت: «انسانی که فرزندی از دست نداده است.» نه، این هم درست نبود. در مورد شهین صدق نمیکرد. فکر کرد شاید هیچچیز در مورد همه انسان ها صدق نمیکند.
تلفن زنگ زد. خاطرات و اگرها و چراها با صدای زنگ تلفن هر کدام به سمتی پرت شدند. شمارهی خانهی شهین افتاده بود. گوشی را برداشت. شهلا بود. خواهر شهین. با صدایی متفاوت و لهجهای مشابه با شهین گفت شهین و نادر مدتی است که برگشتهاند ایران. رز شمارهی خانهشان در ایران را از شهلا گرفت، تشکر کرد و گوشی را گذاشت. خورشید در حال غروب بود. غروب خورشید از پنجرهی اتاق نشیمن معلوم بود؛ درست از لحظهای که تصمیم به غروب می گرفت تا تاریکی کامل. دلیل اصلی انتخاب این خانه همین بود. روزی که خانه را خریدند، جان گفته بود: «میتونی خونه با نمای غروب آفتاب رو از لیست آرزوهات خط بزنی! حالا آرزوی بعدی چیه؟» رز گفته بود: «ویلایی در مریخ!» و هر دو خندیده بودند. فکر کرد که بعد از رفتن جان با هیچکس راجع به لیست آرزوهایش حرف نزده بود. انگار لیست آرزوهایش را همان روز با جان دفن کرده بودند. حتی آن آرزوی اصلی که دوست داشت پیش از سم و گیلا از این دنیا برود. همان روند طبیعی که جان چندین بار به آن اشاره کرده بود، اولین بار وقتی که به رز پیشنهاد ازدواج داده بود: «به من قول بده که اول من تو رو ترک کنم. اصلا طبیعیش اینه که اول من برم که بزرگترم.» و آخرین بار بعد از مرخص شدن از بیمارستان بعد از اولین سکته قلبی. رو به گیلا و سم و در جواب گیلا که به شوخی گفته بود: «دکترها که سکته نمیکنن» گفته بود: «طبیعیش اینه که من پیش از مادرتون و اون پیش از شما و شما پیش از سارا برید.» طبیعی؟ چه اصطلاح غریبی. فکر کرد تنها حالت طبیعی اتفاق افتاده بعد از آن روز، رفتن جان پیش از همه و تنها حالت غیرطبیعی امکانپذیر پس از این از دست دادنِ سارا بود. جایی در عمق وجودش تیر کشید. فکر کرد این تنها دردیست که مغزش به رسمیت میشناسد. دردی بزرگتر از دست دادنِ گیلا و سم. غیرطبیعیترین و بدترین حالت ممکن. اگر لورا این فکر را میشنید میگفت: «یادت نره همونقدر که احتمال داره بدترین حالت رخ بده، همونقدر هم احتمال داره بهترین حالت رخ بده. البته بهترین و بدترین نسبیه. آدم نباید یادش بره.» و چهقدر این جملهی لورا وقتی با صدای لورا همراه نبود و با حضور و نگاه گرمش، بیمعنا بود. فکر کرد اگر هنوز ترس از دست دادن هست، دلیلی هم برای زنده ماندن هست حتی اگر آرزوی رسیدنی در کار نباشد. فکر کرد هیچ وقت آرزو نکرده بود جای کسی باشد. اعتقاد داشت اگر میخواهی در مقطعی از زندگی جای کسی باشی، باید آن کس باشی، از تولدش تا آن لحظه و از آن لحظه تا مرگش و رز گذشتهاش را دوست داشت. اما امروز فرق داشت. دلش میخواست جای شهین باشد، با هر گذشتهای و هر آیندهای. مهم این بود که شهین نزدیک آخر خط جایی برای بازگشتن داشت.
از جایش بلند شد. شمارهی شهین را که روی دست چپش نوشته بود، در دفترچه تلفن قدیمیاش یادداشت کرد. ساعت دیواری بالای تلویزیون را نگاه کرد. هنوز برای زنگ زدن به ایران خیلی زود بود. باید صبر میکرد. کاری که در آن استاد شده بود.
Views: 1042