سوگواران ژولیده
وقتی مردمی که جلوی بیمارستان ایرانمهر تهران جمع شده بودند تابوت شاملو را تحویل گرفتند که فکر کنم تا طرف میرداماد یا پایینتر از آن همراهش بروند، باید برای ابراز عواطف راهی پیدا میکردند که هم به رسم معتقدان رسمی شبیه نباشد، هم درخور شاعرِ رفته باشد و هم به آن بشود سویهای اعتراضی داد. و چون هنوز بیباوران یا معتقدانِ غیررسمی یا معترضان و خلاصه همانها که بهشان صفتِ نه چندان روشنِ دیگراندیشان را دادهاند راهی برای مراسم ترحیم خاص خودشان پیدا نکردهاند، و فعلا قرار هم نیست که پیدا کنند، به همان چارهی دم دستی رو کردند و شروع کردند به خواندن ای مرز پرگهر. (احتمالا ما تنها ملت جهان هستیم که خواندن سرودی در ستایش خودمان هم برایمان کمابیش کنشی اعتراضی به حساب میآید). به هر حال هر کسی که دو دفتر شاملو را هم خوانده بود یا حتی، چنان که معمولتر است، فقط نوار شعرخوانیهایش را شنیده بود، باید میدانست که متن و لحن و حتی موسیقی ای ایران دورترین مناسبت را با فکر و کار این شاعر دارد. شاعری که البته بارها نام شهرها در شعرش میآید و از آسمان نیشابور و ببرهای دیلمان و حتی از موسیقی شعرش هم میشد صدای فوارهها و «امیرزادهی کاشیها با اشکهای آبی» خانههای تهران را شنید، اما وطنش نامی نداشت، دستکم نه در شعرش. و در این مورد اصلا نگاهش با فروغ فرخزاد که اسم شعر تلخش را همین مرز پرگهر گذاشت و در آن به «مواهب ملی» خندید فرقی نداشت. به هر حال آن روز چند نفر آدم معروف از پشت یک وانت سعی کردند یکی دو شعار ابتکاری را هم با بلندگوی دستی بین جمعیت جا بیندازند که طبعا نگرفت و خلاصه مراسم طبق معمول در آشفتگی محض و در حالی که هر کسی آواز خودش را میخواند و شعار خودش را میداد تمام شد و عزاداران خسته پراکندند.
راستی چرا سکوت نمیکردیم؟ چرا این بهترین راه ممکن را وقتی چیز بهتری ممکن نیست و راه بهتری نیست نرفتیم و سکوت نکردیم؟ «دانش سکوت»، به قول همان فرخزاد، مگر وسیعتر از هزار فریاد و شعار و آواز بیربط و نوحهی مدرن نیست؟
و تازه شاملو بختاش گفت و پیش از دوران اینستاگرام رفت، پیش از توییتر، و پیش از ازدحام کانالهای تلویزیونی و پیش از مهمانهای محترم برنامه که از مرکز مطالعات دانشگاههای سراسر جهان به ما میپیوندند.
سایهی روشن
امیرهوشنگ ابتهاج شاید تنها شاعری است که توانسته یک کلمه را با خودش یکی کند. در ذهن فارسیزبان سخت است که واژهی ارغوان با یاد اسم و شعر و نگاه و شیوهی زیستن او به یاد نیاید. شاعران بزرگ ما هرگز چنین همهگیر و گسترده یک کلمه را به خود نیاوردهاند یا با خود یکی نکردهاند. (تا مدتی طولانی شاملو هم اسم آیدا را از آن خود کرده بود. معنی هم داشت که کسی را که چنین دوست داری چنین به خودت الحاق کنی. اما در مسیر زمان آنقدر آیداهای متکثر آمدند که دیگر با شنیدنش فقط آن خاطرهای که با خنجر بر درخت کنده شده بود به یاد نمیآید). طبعا همیشه تصنیفهایی که روی شعرهای مشهور ساخته میشود در تکثیر و بیشتر دیده شدن آن شعرها موثر است، اما در مورد ارغوان صرفا این نیست. نکته این است که او هم خود درخت است و هم سایهی درختش. سایه و درخت یکیاند، و به گمان من وطنِ سایه نیز تا ابد آنجاست، درون خودِ واژه، و نه فقط بر شاخههای ارغوان خودش. و این ارغوان همان وطن است که شاملو درش ساکن بود (و در این معنی گونهای آیداست). و فقط هم واژه/وطنِ شاعر نیست، تاریخ حسرتی هم هست که بر ما گذشته، مخالفخوانِ، به قول تو، بختکی که به جانمان افتاده و رهامان نمیکند.
من نام او را از خیلی بچگی و از مادرم شنیدم که اهل شعر خواندن بود و در یادم هست که گاهی برای دیگران (و شاید هم گاهی برای من، چون از بچگی زیادی روی توان فهمیدن من حساب میکرد) از دختر همکلاسش به اسم گالیا حرف میزد، «همان که سایه برایش شعر گفت» و در رشت همه داستان را بلد بودند. شاعر دیگری که من اسمش را از مادرم شنیدم فروغ فرخزاد بود، چون آن عصر زمستانی را در شش سالگیم به یاد دارم که به اتاقش رفتم و دیدم روزنامه را باز کرده و دارد اشک میریزد. مرا که دید (احتمالا به خاطر همان باورش که انگار من همه را میشناسم) گفت: «فروغ مُرد. اینجا نوشته تصادف کرده.» نشستم پای تختش و نگاهش میکردم که اشکها را از صورتش پاک میکند و یادم نیست پرسیده باشم این فروغ اصلا کی بود، اما یادم هست که از همان لحظه اسم فروغ برایم همراه با تاریکی و گریه و لباس سیاه شد، چیزی یکراست خلافِ معنایش. چنان که وقتی بزرگ شدم و دانستم که او فیلمی هم به اسم خانه سیاه است ساخته شاید پیش خودم فکر کردهام که مگر خانه قرار بود رنگی جز سیاهی داشته باشد؟
اما سایه شاعری بود که برای دوست مادر من شعر گفته بود، و البته خیلی سال بعد بود که فهمیدم آن شعر خاص چندان عاشقانه هم نبوده، اما خب داستان را «همهی رشت» میدانستهاند و این شد که شعر گفتن جایی در ذهنم برابر با نوعی شیطنت شد، و برای دخترها شعر گفتن هم شکلی روشن و زنده از دلبری. حتی اگر در شعرت به او برسانی که رنج زحمتکشان مجالی برای این حرفها به جا نمی گذارد. (نوشتم برای دخترها شعر گفتن، و یادم افتاد که درس بزرگ فرخزاد این هم بود که زن فقط موضوعِ عشق نیست. زن هم برای معشوقش شعر میگوید و گله از یار و لاف عشق و طلب جنسی و جفا و اصلا زیر همه چیز زدن در انحصار مردان نیست.) اما به دلیلی مطلقا غیرشاعرانه هم واژهی سایه جایی در وجود من با روشنی همراه شد، چون آن طرف کوچهی ما در جادهی قدیم شمیران ساختمانی به اسم «سایه روشن» بود که مارکِ آن موقع معروفِ یک کارخانهی پرده کرکره بود، و ما نشانی کوچهمان را از وقتی من به دبستان رفتم تا بیست سال بعدش به صورت «درست روبهروی سایه روشن» میدادیم.
سایه وقتی نمیشناختمش هم روشن بود.
تاریخ خصوصی واژهها
مهمانان برنامه متوجه پیچیدگی واژگان و تاریخ هر واژه پیش هر کس نیستند. از نظرشان کلمات شب و سحر یا سپیدهدم فقط در تفکر چپ است که تبدیل به نماد شدهاند و معنی امید به پایان ظلم به خود گرفتهاند. اما میشود سرسری نگاه انداخت به هزار سال پیشِ فردوسی یا هفتصد سال پیشِ حافظ و نشان داد که سحر تنها نزد انواع گرایشهای چپ قرن بیستم ایران نشانهی امید به گذر از سیاهی نبوده است.
سحر تا خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم درِ امیدواران زد
و اصلا چطور میشود در روز مرگ شاعری که نود سال عمر و هشتاد سال کار کرده نوشت که با مرگ او خوشبختانه سرودهایی هم که درشان از سپیدهدمهای خیالی میگفت خواهد مُرد؟ من البته خودم هیچ چیز جذابی در هیچ جور سرودی نمییابم
داشتم متن را دوباره میخواندم که سطر بالا را بریدم و فکر کردم باید این وسط اضافه کنم که تنها تصنیف میهنی که همیشه با شنیدن اجرای اصلاش، با صدای اقبال آذر، احساساتی میشوم اسمش هست: ایران هنگام کار است. به این دلیل دوستش دارم که راست است. به ایران فقط مفتخر نیست. رنج چنین وطنی داشتن را میبیند و میگوید که باید برایش کاری کرد نه این که فقط فخرش را فروخت. شعرش از ملک الشعرای بهار است و موسیقیاش از درویش خان.
آه، چه محنتها که کشیدی ایران
آه، به کام دل نرسیدی، جز غم ندیدی ایران
جور زمان نگر که چه با ما خواهد کرد
حب وطن نگر که چه غوغا خواهد کرد
آری این راست است چون راستش همین است که ما در این وطن هرگز آسوده نبودیم. به آسمانش و شهرش و دهش و درختش و دریاهایش و هر گودال و هر جویش وابستهایم اما کلیت تاریخش جز در محنت نگذشته است. پس در وصفش چگونه میشود فقط شعر حماسی ساخت؟ ما اینجا محنت کشیدیم و البته خوشی کردیم و دل بستیم و به هم دل دادیم اما تهِ تهش نشد که دلمان در حد یک فصل ِتمام هم شده خوش باشد. تصنیف بهار راستگوست.
اما چگونه میتوان تصور کرد که شعری یا ترانهای همراه سرایندهاش بمیرد؟ این را مینویسم که همین گوشه هم ثبت شود که ما در دنیایی زندگی کردیم که تکلیف تاریخ و آدمهای تاریخی را با یک نشانهی مجازی و یک انگشت شست بالا یا پایین روشن میکردند، و این عینا بازگشتی بود به روم باستان. شستهایی که صبح تا شب مثل پس زدن دانههای تسبیح صفحههای مجازی را زیر و رو میکنند. ما در دورانی زندگی کردیم که بدترین کسانِ زمین به عذر حفظ جان و نان رعایت شدند اما در برابر شاعران ردای شوم قاضیان به تن شد.
خانم و آقای ابتهاج
داشتم فیلمنامهی در دنیای تو ساعت چند است؟ را مینوشتم که رسیدم به جایی که زن اصلی باید نام خانوادگی میداشت که با حرف اول الفبا هم شروع شود چون اول فامیل مرد داستان حرف آخر الفبا بود. میخواستم دفتر کلاس را نشان دهم و اسم دختر بالای همه باشد. داستان در رشت میگذشت و طبعا هوای مادرم در سرم بود و چون گوشهای از ذهنم هوایش را داشتم میخواستم نامها برای او نیز آشنا باشد و اسم همهی آدمهای آن فیلم هم یکی از پیشوندهای خانوادهی سمیعیهای رشت بود. فامیل گیلهگل را گذاشتم ابتهاج. حرف اول نبود اما مهم این بود که بالای دفتر بیاید، و بوی رشت بدهد. و چون شخصیتهای آن فیلم همگی قرار بود روشن باشند و ابتهاج هم برایم به گونهای ناگزیر روشن بود.
همان فیلم بهانهی دیدار سایه شد. خوشبختانه او فیلم را دوست داشت و شاید اینجاست جایش که بگویم، نه در اغراقی که نثار رفتگان میکنیم، که چگونه یکی از مهمترین چیزهایی که دربارهی آن فیلم گفته شد از سایه بود.
در فیلم، بعد از فصل دیدار گیلهگل و فرهاد روی آن پلههای بندر انزلی، فرهادِ کتکخورده مدتی غیبش میزند و گلی نگرانش میشود و برایش پیغام میگذارد. فرهاد را میبینیم که دارد به صدای گلی گوش میدهد که آخر پیغامش میگوید: «خلاصه اگه تونستی یه خبری از خودت بده… همین.»
فرهاد که کنار پنجره ایستاده پیش خود میگوید: «همین؟»
سایه گفت: «سوالی ازت دارم. این همین را چهطور نوشتی؟ آدم باید خیلی کشیده باشد که این همین را بنویسد.»
یک مهمان دیگر پرسید از چه حرف میزنیم؟
و اینجا بود که یک فصل از فیلم خودم را با روایت سایه شنیدم. و وقتی رسید به کلمهی همین مکث کرد و دیگر رفت در خودش.
در این لحظه سختم است که دارم آن لحظه را مینویسم، اما هم اعلام خوشحالی من است و هم احترام به احساس او، و حتی مهمتر، نشانهای از این که کلمات چگونه پیش او خودِ زندگی بودند، و چگونه زندگی کلمات را میدانست، و در یک فیلم صد دقیقهای یک واژهی ساده برایش تبدیل به تمام معنای داستان میشد.
و بعد البته با لبخند پرسید چرا فامیل دختر را ابتهاج گذاشتهام که من هم با لبخند گفتم خب چرایش که معلوم است.
صبح همان روز به مادرم گفته بودم که دارم به دیدن سایه میروم و او گفت به ایشان بگو که من عکس گالیا را دارم، و پشت عکس هم برایم نوشته است.
به سایه که گفتم هیجان زده شد و گفت: «پس چرا نیاوردی؟» که قرار شد بعدها از روی آن عکس عکسی بگیرم و برایش چاپ کنم.
شور مردمی
بندِ بالایی را نه از جنبهی شوق شخصی یا ثبت آن شوق، که بیشتر برای این نوشتم که بگویم با رفتن سایه نسلی از ساکنان کلمه، نسلی از شاعران، به همراه امکان شاعری، در حال محو شدن است. سخن مشهور آدورنو که شاعری بعد از آشویتس وحشیگری است برایم حالا این است که اصلا در دوران مرگ شاعری به سر میبریم. در این آشوبی که صدا به صدا نمیرسد صدای شاعری به کجا میرسد؟
یادم میآید که وقتی عدهای میخواستند همان مرز پر گهرِ معروف را به نشان همبستگی بخوانند این پرسش در افتاد که چرا باید خواند: « نور ایزدی همیشه رهنمای ماست»، مگر نه این که میخواهیم «شور مردمی» همیشه رهنمامان باشد؟ بحثی طولانی و مثل همیشه بینتیجه درگرفت و آخرش «نور ایزدیها» و «شور مردمیها» وقتی همسرایی به اینجا میرسید صداشان را بلندتر میکردند که صدای گروه دیگر را بپوشاند و نتیجه این میشد که عابری که قرار بود وقتی از جلوی حیاط دانشکده رد میشود تحت تاثیر قرار بگیرد نمیفهمید که بالاخره چه چیزی رهنمای ماست؟ تازه آن موقع چیزی به اسم کاربر ناشناس تصورشدنی نبود و همه باید بی صورتک و با اسم خودشان دعوا میکردند، و همین هم شد که وقتی قرار شد له شوند شناساییشان آنقدر آسان بود. اما حالا رسم شده که یقهی شور مردمیها بیشتر گرفته شود، آن هم با غیظی چنان که انگار مخفیگاه افسران آشویتس را شناسایی کردهاند.
گالیا
من از فیلم و عکس گرفتن از موقعیتهای تکرارناشدنی گریزانم. جای هر موقعیتی، هر قدر یگانه، برایم در ذهن امنتر است. اما گاهی فکر میکنم که ای کاش از لحظهای که عکس گالیا را به آقای ابتهاج دادم فیلمی ثبت میشد. نگاهش به دختر جوانی که هفتاد سال پیش به درختی تکیه داده است. یادم است که برای خانوادهی ابتهاج هم این لحظهی جسمیت یافتن زنی بود که تا آن روز فقط یک اسم بود و دههها حضوری بیشکل داشت.
اما نه، بهنظرم بهتر که فیلمی گرفته نشد. حالا اگر کسی این متن را بخواند و اگر موضوع برایش اهمیتی داشته باشد پیش خود هر جور که بخواهد تصوری از سایه، عکس دختر جوان در دست، شکل میگیرد که در صورت عینی شدنِ آن لحظه ممکن نبود. میشود از وسوسهی رو کردن دست تاریخ گذشت.
به هر حال نسخهای هم از عکس گالیا و هم از پشت آن که عکس را به مادرم تقدیم کرده بود درست کردم. از جزییات لحظهای که عکس گالیا را به ابتهاج دادم چیز زیادی یادم نیست. چون فقط این نبود که دوربین به همراه نداشتم، شاید فضا آنقدر به چشمم خصوصی بود که در واکنش او دقیق نشدم. اما به یاد دارم که چیزهایی گفت در بارهی این که گالیا عادت داشت یک پایش را وقتی میایستاد کج کند. و بعد داستانی را که چند جای دیگر هم تعریف کرده به زیبایی محض دوباره گفت که وقتی میخواسته به تهران برود روزی به دختر جوان پیغام میفرستد که به دیدنش برود. گالیا میرود و در اتاقی خالی جلوی سایه مینشیند. مرد جوان فقط نگاهش میکند. سکوتی طولانی میگذرد و هیچیک هیچ نمیگویند.
«نمیدانم چهقدر در این سکوت گذشت، عاقبت گالیا گفت: «برم؟» و من هم گفتم: «برو»، و این تنها خلوت ما بود.»
تاسیان
یکی دو سال بعد، وقتی داشتم فیلمنامهای را که بعدها نامش شد ناگهان درخت مینوشتم به جایی رسیدم که مادر بعد از دیدن عکس گالیا میخواهد به رشت برود و همهی عکسهایی را که از بستگان و رفیقانش داشت پس بدهد. و این داستان پس دادن عکس کاری بود که مادر خودم در سالهای آخر میکرد و من هیچ دوست نداشتم چون شکلی از وداع داشت. به ذهنم رسید که مادر عکس گالیا را به خود سایه بدهد و روایت شاعر را از گالیا در بخش رشت فیلم بیاورم. اینجا دیگر دوربین و نور از پیش مستقر بود و میخواستم واقعیتی عینی را در متن واقعیتی بازسازی شده بنشانم.
اجرای آن فکر ممکن نشد، مثل خیلی چیزهای دیگری که فقط در خیال زندهاند. مثل فکری که سایه داشت که روزی به دیدار مادرم برود. و من چه همیشه دوست داشتهام وقتی آن نسلها میگویند «خانم مادرتان».
«می خوام از خانم مادرتون بپرسم چیزی یادشون هست که بعد از آن دیدار من و گالیا آن دختر چیزی از آن را برای ایشون تعریف کرده باشه؟ خیلی دلم میخواد بدونم از اون دیدار چی گفته و خانم مادرتون چی یادشونه.»
فیلم ناگهان درخت برای خودم انباشته است از سکوتی که سایه شرحش را داده بود. حرفی که در فضا معلق است و انگار خراب میشود اگر صریح به زبانش بیاوری. برایم داستان ناتمامیها و نشدنها و دستدرازی به خلوتها و گریزها و پنهان شدنهاست. سرانجام در صحنهای از فیلم عکس گالیا را نشان دادم و گذاشتم که شخصیت مادر به کوتاهی در بارهی او و سایه حرف بزند، و گذاشتم که خانهی ویران شده و خیالی گالیا در رشت در فیلم بیاید و رویش صدای آواز فهیمه اکبر را بشنویم که از تاسیان میگوید. چون در بارهی خانم اکبر با سایه حرف زده بودیم و معنای دقیق کلمهی تاسیان را هم برایم گفته بود.
«حالی است که در اولین غروبِ رفتن یا مرگ کسی در آدم میگذرد.»
اما شاید فقط خودم بدانم که این سایه تا کجاها روی آن فیلم گسترده است. دو سه ماه بعد از پس دادن عکس گالیا به شاعر، و پیش از آن که بشود دیدار او را با همکلاسی گالیا عملی کرد، مادرم دیگر نبود و صدای ابتهاج را در تلفن شنیدم که گفت زنگ زده تا فوت خانم مادرم را تسلیت بگوید.
و تاریخ فشرده و سرشار از رازی را که با اسم هوشنگ ابتهاج از خیلی بچگی من آغاز شده بود سهم آن تسلیت وسیعتر کرد. تسلیتی بود که به راستی تاثیر تسلی داشت.
صبحی که با دوستم به خانهاش رفتیم که دربارهی حضورش در فیلم حرف بزنیم از در که رفتیم تو از پشت سر دیدیمش که روی صندلی همیشگیاش نشسته و بیرون را نگاه میکند.
«از صبح حال خوشی ندارم. شعری در سرم میگذرد که خطابش به مادرم است. ننوشتمش اما خط اولش این است:
مادر، مرا ببر…»
حالا خانم مادرتان شما را برد و شاعری در این وطن به مرگ نزدیکتر است.
Views: 17928
16 پاسخ
عجب پایانی آقای یزدانیان! قلبمان لرزید. امان از این پایانها.
در پادکستی روی همین وبسایت چهار، آقای یزدانیان، خندان با تقلید شیطنتآمیز لحن حرف زدن حمیدرضا صدر از واکنش او به ایدهی کتاب «عکس دستهجمعی…» میگفت: «دیگه درباره لباسهاشون که نمیخای بگی؟!». با دیدن عکسهای متن و ارتباط بسیار بعید درختهای عکسها با هم و ارتباط بسیار بعیدترشان با درخت ارغوان، به یاد آن واکنش حمیدرضا صدر افتادم؛ ولی چه کسی باورش میشد که در حد فاصل نشان دادن پشت و روی یک عکس، میتوان چنین مرثیهای سرود؟! وقتی میشود این همه درخت و شعر و شاعر و تاریخ را به این زیبایی و ظرافت به هم پیوند زد، چطور میتوان موافق و همدل شد با ایدهی «محو شدن امکان شاعری»؟!
دستمریزاد
لذت بخش و جذاب .ممنونم
وای، چقدر خوب بود.
عالی بود🤌🏼💫
👌🏻👌🏻. اصلاً انتظار چنین نوشتهای را نداشتم. غافلگیر شدم. تصور میکردم مرثیهای باشد شبیه باقی نوشتهها
در سفر سه سال پيشم به كلن كه فقط براي ديدن سايه بود از آن عكس و از شما و از گاليا برايم گفت و سپس رازي را به من سپردكه گفت فقط آن را به من ميگويد. و حالا با نوشته شما معني آن راز برايم واضحتر شد. يعني رشتههاي گسيخته به هم پيوستند و آن راز پس از هفتاد سال در جايش افتاد. هنوز تصميم ندارم آن راز را علني كنم. بايد مدتي بگذرد. شايد با ربط دادن به نوشته شما آن را در نوشتهاي بياورم.
در ضمن. به گمانم شعر چيزي در طبيعت است در جوهر اشيا و چيزها. در سنگ و ماه و ماهي و انسان و ببر و سگ. كه هميشه هست. شاعر آن را كشف ميكند و رازش را بر ديگران فاش ميكند. تا انسان هست شعر هم هست. حتي اگر انسان نباشد هم شعر وجود دارد. از مقالهتان خيلي استفاده كردم. ممنونم.
اين را هم اضافه كنم كه همين عكس را با نوشته پشتش به من نشان داد
عالی بود آقا
👌
همیشه دوست داشتم از صحت عکس گالیا در فیلم «ناگهان درخت» و راز پشتش مطلع بشم. ممنون…
حظ کردم؛ کاش میتونستم بلند این نوشته رو همهجا فریاد بزنم اما به قول شما و جنآب سایه عزیزِ عزیز، سکوت، سلوک دیگریست…
خوشحالم که دور دنیای شما رو چندین بار دیدم و از خوندن کتاب چاپ شده و قصهاش بینهایت لذت بردم
قلمتون مانا جناب یزدانیان عزیز
این درخت ارغوان نیست که گالیا بر اون تکیه زده؟
زیبا بود
این نوشتهایست علاوه بر -شرافت سکوت- در مورد -شرافت قلم- چندی پیش منتقدی مضمون دو دستگی پس از مرگ سایه را در اینستاگرامش طوری بیان کرده بود که در نوشتهاش تعداد فحشها از تعداد خطها بیشتر شده بود. این که بایوی ان منتقد با چند -کا- فالور چندین و چند طرح کتاب قلم فیلم دفتر و …دارد و از صبح تا شب در حال پست و ریپست و اظهار نظر با زبان توهین و تحقیر است بیربط به شستهای بالا و پایین که متن اشاره کرده نیست. به این که نویسنده این متن اصلن در اینستاگرام نیست و ان یکی نویسنده سایت صفحه کوچک خصوصی دارد و در بایویش خودکار مداد و کتاب نگذاشته …درود به شرافت قلمتان.
صدای آوازِ “نوشو نوشو”ی فهیمه اکبر برای من، خاطرهی پنجرهی گشودهی خانهی همسایهی مادربزرگ است در پنجاه و چند سالِ پیش؛ همان ششهفت سالگیای که صفی یزدانیان میگوید. پنجرهای آنسوی پرچینی پرپُشت که آنسالها بهجای دیوار سیمانی و آجری، اکثرِ خانههای حسنکیاده(کیاشهرِ فعلی) را از هم جدا میکرد. پردهی توری و رنگیِ آن پنجرهی جذاب، گاهوبیگاه به بیرون باد میخورد و گوشهای از بلندگوی گرامافون فیلیپس و عکسهای سیاهوسفیدِ قابگرفتهی بالای طاقچهی همسایهی مادربزرگ نمایان میشد. گاهی هم نیمرخ بانوی سالخوردهای، با عصایی که نمیدیدمش و لچکِ آبیرنگی که بتهجقهاش بهاندازهی خود لچک بود، همچون طرحی سیاهقلم و محو، بهآرامی از پس و پشتِ پرده و پنجره میگذشت. من به بهانهی ماشینبازی روی لبهی نردهی چوبی، مدتهای طولانی خیره میشدم به جادوی آوازی که پنجره آنرا قاب میگرفت. بهقول صفی یزدانیان مشغول همان “دستدرازی به خلوتها” و “گریزها” و “پنهانشدنها” بودم و هنوز نمیدانستم هیچ افسونی خارج از قابِ آن ماندگار نخواهد بود. اولبار که مسحورِ موسیقیِ سکانسِ حضور مادر در رشتِ در ناگهان درخت شدم، هیچ نفهمیدم که فضای خانهی خرابه و خالی و خیالیِ گالیا در آن قابهای زیبا و میان آن دیوارهای آجری و بلند کوچه، چه انگیزهی پیوندِ غریبیست میان شعر و موسیقی و تصویر. گویی اگر قابی نمیبود نه جادویِ آوازی بهیاد میماند و نه افسونِ شعری. و اینجا هم این قاب قلم صفی یزدانیان است که چارچوبی میسازد برای آمیختن مرزهای بین مرثیه و دلنوشته و تحلیل و گزارش و خاطره. صدر و سایه و سایرِ کمشمار “ساکنان کلمه”، به سِحر و شگونِ این قاب و قلم هیچگاه از خاطر نخواهند رفت.