زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

مثل لکه‌ای جوهر روی سطحی تمیز

درباره‌ی «کلمبو»

مجید اسلامی

بازبینی سریال‌های دوران کودکی (بر خلاف بازبینی فیلم‌های کلاسیک) معمولا نتیجه‌ی لذت‌بخشی ندارد. کم‌تر سریال دهه‌های شصت و هفتاد میلادی هست که جذابیت خودش را حفظ کرده باشد؛ این رنگ‌باختنِ جذابیت می‌تواند دلیل تکنولوژیک داشته باشد (مثل پیشتازان فضا و سرزمین عجایب)، یا سادگی بیش از حد داستان و تاکیدهای اخلاقی (خانه‌ی کوچک و آیرونساید)، یا موضوع دمده و لحن زیادی فانتزی (مردی از آنکل). اما چند نمونه را می‌توان استثناهای این قاعده تلقی کرد: ‌غرب وحشی وحشی، مک‌میلان و همسر و از همه‌مهم‌تر کلمبو. اولی به دلیل مخلوط کردنِ جسورانه‌ی ژانرهای مختلف و غافلگیری‌های فراوانش، دومی به دلیل شخصیت جذابِ «همسر» (با بازی سوزان سنت‌جیمز) و سومی با شخصیت شگفت‌انگیزِ «ستوان کلمبو». بخش عمده‌ی ماندگاری کلمبو به طراحی شخصیت اصلی‌اش مربوط می‌شود؛ با آن بارانی بلند کهنه، سیگار برگ، ماشین پژوی درب‌و داغان (در تضاد با آن همه قاتل خوش‌پوش و پولدار که همگی جزو طبقه‌ی نخبه‌ی جامعه هستند)، و آن منش رفتاری غلط‌انداز (زیادی خودمانی، مجیزگو، و به‌ظاهر مات و مبهوت در مقابل ثروت و ابهت طرف مقابل) که باعث می‌شود همه او را دست‌کم بگیرند، حتی گاهی او را با دربان و مستخدم و گارسون اشتباه بگیرندَ، و هوش و نکته‌سنجی غافلگیرکننده‌ای که همیشه در صحنه‌ی پایانی هر قسمت نمایان می‌شود، موقعی که کلمبو با مهارت همه‌ی تکه‌های پازل را به هم می‌چسباند و ناگهان لحن خودمانی‌اش را عوض می‌کند و قاتل را دستگیر می‌کند.

درواقع (همچنان که صفی یزدانیان چند سال پیش در مقاله‌ی جذابش ـ کلمبو، پیتر فالک، و بچه‌ای که دیگر نیست ـ در همین سایت اشاره کرده بود [لینک در انتهای همین مطلب])، بر خلاف داستان‌های مدل آگاتا کریستی و پوارو، این‌جا از معما خبری نیست. از همان ابتدا قاتل را می‌شناسیم و جزئیات قتل را در بیست دقیقه‌ی اول تماشا می‌کنیم و مسئله‌ی اصلی برای‌مان این است که کلمبو چه‌طور این معما را حل می‌کند. او بر خلاف کارآگاه‌های آشنای تاریخ سینما و تلویزیون، نه خوش‌قیاقه است، نه بزن‌بهادر و قوی‌هیکل، نه محبوب زن‌ها. هرگز با کسی درگیر نمی‌شود، از سلاح استفاده نمی‌کند و حتی به‌ندرت صدایش را بالا می‌برد (فقط یک بار در مواجهه با ضدقهرمانی با بازی لئونارد نیموی سرش داد می‌زند و روی میز می‌کوبد). آشکارا ترسوست (ترس از ارتفاع دارد: یک بار یکی از قاتل‌ها او را با هواپیمای دونفره برای پرواز می‌برد و با سپردن فرمان هدایت هواپیما به او تفریح می‌کند، بار دیگر در فضای بسته‌ی تله‌کابین در ارتفاع مضطرب می‌شود و یک بار هم در یک قایق تفریحی)، تماشای آمپول یا عمل جراحی حالش را بد می‌کند، خجالتی‌ست (یکی از قاتل‌ها با بازی مارتین لاندو او را در برنامه‌ی آشپزی‌اش مقابل دوربین تلویزیون قرار می‌دهد و معذب می‌کند، و جایی دیگر با دیدن مدل زنده‌ی برهنه‌ای که دارند ازش نقاشی می‌کنند دست‌وپایش را گم می‌کند)، و درمجموع آدمی بسیار معمولی‌ست. خودش با خاطرات فراوانی که از زنش (یا برادرزنش یا قوم و خویش‌هایش) تعریف می‌کند، روی این «معمولی بودن» تاکید می‌کند (زنش را هرگز نمی‌بینیم و اصلا معلوم نیست وجود داشته باشد). این خاطره‌ها تصویری می‌سازد از یک زندگی معمولی، با دغدغه‌های معمولی. خانه‌ای که روی در و دیوار آشپزخانه‌اش عکس مدل‌های تبلیغاتی چسبانده‌اند‌ و اهالی‌اش مدام دارند درباره‌ی آدم‌های برجسته‌ای حرف می‌زنند که افراد برگزیده‌ی اجتماع‌اند و عملا برخی‌شان به سوژه‌ها یا قاتل‌های این معماهای جنایی بدل می‌شوند: بازیگرها، رهبران ارکستر، منتقدان هنری، وکلا و غیره. کلمبو عمدا این تصور را در مظنون‌هایش ایجاد می‌کند که از معاشرت با‌ آن‌ها لذت می‌برد، و مثل یک آدم حسرت‌زده از دیدن آن خانه‌های اشرافی، ماشین‌های آخرین مدل و آن همه مشروب و غذا دهانش باز مانده. یک بار حتی در مواجهه با بازیگری مشهور (با بازی آن باکستر) به‌اصرار می‌خواهد بازیگر تلفنی به همسرش بگوید: «سلام!» (همسرش خانه نیست و برادرزنش صدای بازیگر را نمی‌شناسد!) قاتلان وارد بازی‌اش می‌شوند، با خوش‌رویی از او استقبال می‌کنند، او را نمک‌گیر می‌کنند و می‌کوشند اعتمادبه‌نفس خودشان را حفظ کنند. اما سماجت کلمبو همیشه درنهایت آن‌ها را عصبی می‌کند و این آغاز اضطرابی‌ست که آخرسر کار دست‌شان می‌دهد.

نکته‌ی دیگر این است که (برخلاف فرمول‌های رایج سریال‌های پلیسی) کلمبو را هرگز نه در محیط خانه‌اش می‌بینیم و نه در محیط کارش (درواقع در فصل سوم یک‌بار در محیط کارش می‌بینیم، ولی در آن هیچ همکاری نیست. یک اتاق خالی‌ست فقط). رئیسی ندارد که درباره‌ی روند پرونده به او توضیح بدهد  و دوست و همکاری که ایده‌هایش را با آن‌ها در میان بگذارد (یک بار رئیس‌اش در قالب سوژه‌ی سریال ظاهر می‌شود که این قاعده را نقض نمی‌کند). او فقط با مظنون‌ها و بیش‌تر با خود قاتل معاشرت می‌کند، ایده‌هایش را با آن‌ها در میان می‌گذارد و در یافتن معمای قتل، همبازیان اصلی‌اش خود آن‌ها هستند. او آن‌قدر از آن‌ها حرف می‌کشد که دست‌آخر مرتکب اشتباه شوند (اشتباهی کلامی یا عملی). قاتلان هم معمولا خیلی باهوش‌اند، به‌ندرت اتفاق می‌افتد که  انگشت اتهام را به سمت کسی دیگر بگیرند (در یکی از پایلوت‌های سریال، قاتل‌ [جین بَری] وقتی کسی دیگر به قتل اعتراف می‌کند، هوشمندانه بلافاصله این اعتراف را رد می‌کند، و البته بعدتر معلوم می‌شود که آن اعتراف را کلمبو تدارک دیده). ولی در این بحث‌ها احتمالش هست که وسوسه شوند به صحنه‌ی قتل بازگردند، در جزئیات صحنه دست ببرند، شیئی را پنهان کنند یا شاهدی را از بین ببرند، و همین کلیدی می‌شود برای لو رفتن ماجرا. معاشرت با قاتل درواقع آیینی‌ست که سریال جایگزین صحنه‌های بازجویی یا دادگاه می‌کند (که در سریال‌های پلیسی دیگر آیین‌های رایجی‌ست)، و جایگزین صحنه‌های خلوت حضور کارآگاه در خانه و شام خوردن و خوابیدن و معاشرت با دوست و معشوق و همسر. کلمبو را گهگاه می‌بینیم که در یک اغذیه‌فروشی مشخص نشسته و چیلی سفارش داده (ولی با صاحب‌ رستوران درباره‌ی ایده‌هایش حرف نمی‌زند)، یا سگ‌اش را برده پیش دکتر (تلویزیون اغلب روشن است و دارد قاتل یا مقتول را نشان می‌دهد). از فصل دوم به بعد کلمبو گهگاه وقتی در صحنه ظاهر می‌شود که کم‌خوابی دارد، خمیازه می‌کشد و دنبال نمک می‌گردد تا تخم‌مرغ آب‌پزش را به عنوان صبحانه بخورد (یک جا می‌گوید زنش شب مریض شده و تمام شب بیمارستان بوده‌اند). این‌ها اشاراتی‌ست به زندگی خصوصی‌اش که بیرون از قاب داستان جریان دارد. اما موضوع مورد علاقه‌اش برای حرف زدن «پول» است: در قسمت اول فصل دوم، مفصل درباره‌ی وضعیت مالی‌اش با قاتل (جان کاساوتیس) حرف می‌زند، اما جاهای دیگر هم همیشه اشاره‌هایی به این بی‌پولی هست. هرگز نمی‌فهمیم که این حرف‌ها چه‌قدر برای پنهان کردنِ نیت اصلی‌ست و چه‌قدر درد دلی صادقانه است. همچنان که تقریبا همیشه کسی هست که در میانه‌ی هر قسمت از او می‌پرسد که نکند به فلان‌کس مظنون است و او همیشه معصومانه انکار می‌کند (درحالی‌که می‌دانیم قاتل خود اوست). و تقریبا همیشه در میانه‌ی گفت‌وگو، وقتی دارد ایده‌ی اصلی‌اش را از قتل توضیح می‌دهد، توجهش به چیزی دیگر جلب می‌شود و حاشیه می‌رود و با این کار قاتل را بی‌قرار و عصبی می‌کند. و تقریبا همیشه خداحافظی می‌کند و بعد برمی‌گردد تا نکته‌ی مهمی را یادآوری کند (و این کنش چیزی‌ست که از سریال کلمبو و شخصیت او به یادگار ماند و حتی در یک دوره‌ی خاص به عنوان یک شگرد حرفه‌ای با نام «شگرد کلمبویی» به دنیای بازاریابیِ فروشندگان دوره‌گرد راه یافت).

قاتل در این سریال نقش فرعی نیست، بلکه (در کنار ستوان کلمبو) یکی از دو نقش اصلی‌ست. شاید برای همین است که بسیاری از بازیگران مشهور در قسمت‌های مختلف این سریال ظاهر شده‌اند: جان کاساوتیس، آن باکستر، جنا رولندز، سوزان پلشت، ادی آلبرت، ری میلاند و دیگران. از این نظر کلمبو سریالی استثنایی‌ست، چرا که یکی از نقش‌های اصلی‌اش را هر بار عوض می‌کند و راه می‌دهد به حضور بازیگران بسیار شناخته شده. بعدتر سریال‌های دیگری هم بازیگران مشهور را به عنوان بازیگر مهمان به کار گرفتند (از همه شاخص‌تر، فرندز)، اما تقریبا هیچ‌وقت آن بازیگر مهمان هم‌سنگ بازیگران اصلی سریال به حساب نیامد (برد پیت و جولیا رابرتز و حتی بروس ویلیس هرگز هم‌سنگ شش بازیگر اصلی فرندز نشدند). طبیعی هم هست:‌ کلمبو روی حضور این بازیگران مهمان حساب کرده بود و برای آن‌ها در روایت جا باز کرده بود. از سوی دیگر اختلاف طبقاتی آشکار میان کلمبو و این آدم‌های متمول با زندگی لوکس زمینه‌ای فراهم می‌کند برای لحظات بامزه‌ای که در این سریال شکل می‌گیرد، از حضور آدمی اشتباهی در فضایی که با آن هماهنگ نیست؛ کسی که نه سر و وضعش با آن فضاها جور درمی‌آید، نه آداب حضور در آن محیط را رعایت می‌کند؛ مثل لکه‌ی جوهری‌ست روی سطحی تمیز و بی‌لک. (البته آن سطح به‌ظاهر بی‌لک قبل‌تر با قتل لکه‌دار شده و کلمبو برای همین آن‌جاست). بی‌دلیل نیست که او را گاهی با مستخدم‌ها و دربان‌ها و راننده‌ّها اشتباه می‌گیرند، و ازش انتظار دارند چمدان‌ّها را تحویل بگیرد و پول راننده را بدهد. در یکی از قسمت‌های فصل دوم، که گذارش به لندن افتاده و درگیر یک ماجرای قتل در بریتانیاست، پلیس اسکاتلندیارد را معطل می‌کند تا با دوربین عکاسی‌اش از رژه‌ی افسران گارد پادشاهی عکس بگیرد، و وقتی افسر پلیس در ماشین را برای او باز می‌کند، او که متوجه نشده، می‌رود و از در دیگر سوار ماشین می‌شود. در این قسمت بیش از همیشه کلمبو را در قالب یک شخصیت کمیک می‌بینیم: ذوق‌زدگی‌اش از دیدنِ مکان‌های تاریخی به تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ها می‌ماند، و اشتیاقش برای خوردنِ غذا در یک رستوران اشرافی، و نابلدی‌اش در رعایت آداب‌های انگلیسی این ویژگی را تشدید می‌کند. فقط هم در این قسمت نیست: در یکی دیگر از قسمت‌ها پوست تخم‌مرغ صبحانه‌اش را در کنار جسد کشف‌شده می‌ریزد و مامور کالبدشکافی به او تذکر می‌دهد، جایی دیگر خاکستر سیگارش را در یک ظرف عتیقه‌ی قیمتی می‌ریزد و داد سرایدار آن عمارت اربابی را درمی‌آورد و جایی دیگر آشکارا از حضور در یک مهمانی عصرگاهی ذوق می‌کند و دلی از عزا درمی‌آورد. همیشه مجبور می‌شود کارت شناسایی‌اش را به‌خصوص به ماموران یونیفرم‌پوش نشان دهد چون باورش سخت است که او یک افسر پلیس است. (بی‌دلیل نیست که در دوبله‌ی فارسی تصمیم گرفته بودند صدای منوچهر اسماعیلی را با حالتی بسیار کاریکاتوری روی او بگذارند؛ صدایی که بار اول در معجزه‌ی سیب کاپرا برای پیتر فالک [در نقشی لوده‌تر] به کار گرفته بودند و بعدتر به‌کرات روی بیک ایمانوردی گذاشته بودند. تصمیمی که البته بسیار تخریب‌کننده بود و حال و هوای سریال را کاملا از تعادل درآورده بود). ولی کلمبو (در نسخه‌ی زبان اصلی) شخصیتی متعادل است: با ظاهری غلط‌انداز، شلخته، و معمولی، و ذهنی بسیار درخشان و نکته‌سنج. بی‌دلیل نیست که گهگاه حتی شخصیت‌های منفی قصه نیز در صحنه‌ی گره‌گشایی به این هوش و ذکاوت اشاره می‌کنند (جان کاساوتیس در قالب شخصیت منفی قسمت اول فصل دوم در موردش کلمه‌ی «نبوغ» را به کار می‌گیرد و ورا مایلز ـ قاتل قسمت اول فصل سوم‌ ـ آشکارا تحسین‌اش می‌کند).

شخصیت کلمبو البته آن‌قدر هم که به نظر می‌رسد بی‌شیله‌پیله و ساده‌دل و حتی معمولی نیست. گهگاه شمه‌ای از مهارت‌هایش را در گلف و بیلیارد نشان می‌دهد و تقریبا در مورد هر موضوعی چیزهایی می‌داند و اطلاعات عمومی‌اش خیلی خوب است (گرچه اصرار دارد این اطلاعات را اغلب به زنش نسبت دهد). یک‌جا وقتی می‌خواهد برای همسر یکی از قربانی‌ها املت درست کند، می‌گوید: «من بدترین آشپز جهانم ولی یک غذا را خوب بلدم درست کنم: املت!» این استراتژی اوست که حتی وقتی می‌خواهد از مهارتش حرف بزند، ابتدا این مهارت را پیش‌پاافتاده جلوه می‌دهد، چون نمی‌خواهد ماسک «معمولی‌ بودن» را کنار بگذارد. جایی دیگر (در همان اپیزود بریتانیایی) مهارتش را در انداختن یک مروارید داخل یک چتر نیمه‌باز از راه دور به کار می‌گیرد. درواقع در این قسمت خاص او عملا برای قاتل‌ها صحنه‌سازی می‌کند و وانمود می‌کند مروارید در لحظه‌ی قتل داخل چترِ قاتل افتاده بوده. در قسمتی دیگر وقتی با تلاش فراوان اجازه‌ی خراب کردنِ یک بلوک بتونی را می‌گیرد و معلوم می‌شود جسدی داخل آن نیست، چهره‌ی یک شکست‌خورده را به خود می‌گیرد تا قاتل را وسوسه کند از آن بتون برای مخفی کردن جسد استفاده کند. ‌عجیبَ‌تر از همه در یکی از قسمت‌های پایلوت (با بازی جین بَری) با خشونت کلامی کنترل‌نشده‌ای روی همکار قاتل (زنی بازیگر) فشار می‌آورد تا او را وادار به اعتراف کند. (این نوع خشونت را بعدتر در کلمبو نمی‌بینیم و می‌توان این صحنه‌ را نسبت داد به دوره‌ای که هنوز این شخصیت حتی برای خالقان سریال هم چندان شکل نگرفته بوده).

شخصیت کلمبو را بدون پیتر فالک نمی‌توان تصور کرد. این شاه‌نقشی‌ست که به این بازیگر هویت ویژه‌ای داد. سماجت کلمبو با پشتکار پیتر فالک در زندگی واقعی قابل مقایسه است؛ کسی که با آن چشم مصنوعی (چشم راستش را در سه سالگی از دست داده بوده) و فیزیک نه‌چندان چشم‌گیر و بیان نه‌چندان فصیح توانست پیش از کلمبو دو بار کاندیدای اسکار نقش مکمل شود و بعدتر برای کلمبو چهار جایزه‌ی امی و یک گلدن‌گلوب به دست بیاورد و درمجموع چهارده بار هم برای این دو جایزه کاندیدا شود. او همچنین بازی‌های درخشانی را در کمدی‌رمانتیک معجزه‌ی سیب کاپرا، کمدی شلوغ دنیای دیوانه دیوانه‌ دیوانه [۱۹۶۳] استنلی کرامر و البته در فیلم‌های صاحب‌سبک و درخشان کاساوتیس (زن مست [۱۹۷۴]، و شوهرها [۱۹۷۰]) و میکی و نیکی الن می [۱۹۷۸] و خیلی فیلم‌های دیگر ایفا کرد. او همچنین تئاتر هم بازی می‌کرد و یکی از دلایلی که تولید کلمبو هرگز از سالی هشت قسمت فراتر نرفت این بود که فالک نمی‌خواست زندگی‌ هنری‌اش را صرفا در «کلمبو» خلاصه کند. اما شخصیت کلمبو برایش عملا چیز دیگری بود؛ شخصیتی که ظاهرا آن را از کارآگاه رمان جنایت و مکافات (پرفری پتروویچ) الهام گرفته بودند و پیش‌تر یک بار آن را برت فرید در سال ۱۹۶۰ در یک اپیزود از سریالی تلویزیونی با نام The Chevy Mystery Show و یک بار هم توماس میچل در صحنه‌ی برادوی بازی کرده بودند. اما وقتی قرار شد پیتر فالک این نقش را بازی کند لباس‌هایش را خودش آورد و به نظر می‌رسد بسیاری از عادت‌هایش با فالک تجسم پیدا کرد؛ این که مدام جیب‌هایش را برای پیدا کردن چیزی بگردد، از دیگران مداد قرض بگیرد و توجهش به هر چیزی که می‌بیند جلب شود، مدام حاشیه برود، وقت تلف کند و بازگشت‌ مداوم‌اش از دم در این حس را در دیگران ایجاد کند که هرگز از دست او خلاص نخواهند شد. (لوینسن ـ یکی از خالقان سریال ـ می‌گوید جمله‌ی تکرارشونده‌ی کلمبو، «اوه، فقط یک چیزی …!»، وقتی شکل گرفت که او و همکارش صحنه‌ای را نوشتند که زیادی کوتاه بود و کلمبو داشت از در می‌رفت بیرون، و آن‌ها حالش را نداشتند که صحنه را دوباره تایپ کنند، پس این جمله را اضافه کردند که نیازی به بازنویسی صحنه نباشد.) کلمبو در دو نوبت تولید شد: یک بار در فاصله‌ی ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۸ و یک بار در فاصله‌ی ۱۹۸۹ تا ۲۰۰۳. این دوره‌ی دوم تولید کلمبو تقریبا بلافاصله بعد از نمایش موفق‌آمیز فیلم آسمان برلین ویم وندرس اتفاق افتاد که در آن پیتر فالک نقش یکی از دو فرشته‌ی مشهور فیلم را بازی می‌کرد و احتمالا موفقیت این فیلم در تولید دوباره‌ی سریال موثر بوده. (می‌گویند ایده‌ی حضور فالک در نقش یکی از فرشته‌ها پیشنهاد کلر دنی ـ دستیار وندرس ـ بوده، چون دنبال شخصیتی می‌گشتند که همه او را بشناسند و چه کسی بهتر از بازیگر نقش «کلمبو»؟). فالک بعدتر این نقش را «عجیب‌ترین نقشی که در زندگی‌ام به من پیشنهاد شده» نامید و ظاهرا ایده‌های بداهه‌اش در شکل‌گیری نهایی آن شخصیت موثر بوده.

برت فرید در نقش اولیه‌ی کلمبو در اوایل دهه‌ی ۱۹۶۰

ستایش من از سریال کلمبو ربطی به خاطرات کودکی‌ام ندارد. کلمبو برای من سریال ویژه‌ای نبود (غرب وحشی وحشی و شعبده‌باز و کاوشگران را در کودکی بسیار بیش‌تر دوست داشتم)؛ کلمبو سریالی بود در کنار سریال‌های دیگری که هر کدام جذابیت‌های خاص خودشان را داشتند. شاید در سنی بودم که ظرایفش را آن‌طور که باید درک نمی‌کردم. طبعا ارجاع‌های سینمایی‌اش را تشخیص نمی‌دادم، اهمیت بازیگران مهمان‌اش را درک نمی‌کردم و متوجه نبودم که با پدیده‌ای ویژه و استثنایی روبه‌رو هستم. اما حالا که بسیاری از آن سریال‌های خاطره‌انگیز در گذر زمان رنگ باخته‌اند، طوری که حتی وسوسه‌ی جست‌وجوی‌شان را مدت‌هاست کنار گذاشته‌ام، برای این سریال خاص که هنوز قابل دیدن است و می‌شود تماشایش را به دیگران توصیه کرد احترام بیش‌تری قائلم. در این مواجهه‌ی دوباره اولین شگفتی رنگ‌هایش بود (و در این نسخه‌های قابل دانلود، رنگ‌های چشم‌گیری دارد)، ولی ما آن را در تلویزیون سیاه‌وسفید می‌دیدیم. نکته‌ی دیگر ارجاع‌های سینمایی‌اش است که توجه آدم را جلب می‌کند. در صحنه‌ی پایانی یکی از قسمت‌های پایلوت، وقتی قاتل (لی گرانت) توی فرودگاه، درست پیش از این که کلمبو ضربه‌ی نهایی را وارد کند، او را به مشروب دعوت می‌کند، کلمبو لیوانش را می‌آورد بالا و خطاب به او می‌گوید: «!Here’s looking at you Mrs Williams» (ارجاع به تکیه‌کلام مشهور فیلم کازابلانکا). در همین صحنه‌، موقعیت کمیکی هم اتفاق می‌افتد: پلیسی کیفی پر از اسکناس را به عنوان مدرک جرم به سر میز می‌آورد، قاتل دستگیر می‌شود و پیش‌خدمت رستوران فرودگاه صورت‌حساب را می‌آورد و می‌گذارد جلوی کلمبو. او درحالی‌که کیف پر از پول روی میز باز است طبق معمول جیب‌هایش را دنبال پول می‌گردد و وقتی پیدا نمی‌کند می‌گوید: «من افسر پلیسم، می‌شه پول رو بعدا براتون بیارم!» نگاه حیران پیش‌خدمت دیدنی‌ست. در قسمتی دیگر، آن باکستر که نقش بازیگری مشهور را بازی می‌کند به کلمبو می‌گوید کراواتش کهنه شده و به طراح لباس فیلمی که مشغول بازی در آن است می‌گوید برای کلمبو یک کراوات بیاورد. طراح لباس، ادیت هد، مشهورترین طراح لباس تاریخ سینماست. کلمبو به او اشاره می‌کند و می‌گوید: «این همونی نیست که چند وقت پیش اسکار گرفت؟» باکستر مجسمه‌های اسکار ادیت هد را پشت سر نشان می‌دهد! کلمبو به بهانه‌ی این که آن کراوات بیش‌تر به درد مهمانی آخر هفته‌اش می‌خورد کراوات کهنه‌ی خودش را پس می‌گیرد و همان را می‌بندد!

این مطلب را در حالی می‌نویسم که تازه فصل سوم سریال را شروع کرده‌ام و بیش از نیمی از قسمت‌های سریال را هنوز ندیده‌ام. نخواستم برای نوشتنِ این مقاله، این شیرینی خامه‌ای خوشمزه را تندتند بخورم، و دلم نمی‌آید توصیه‌ی تماشایش را به شما بیش از این عقب بیندازم. درعین‌حال این نوشته قرار نیست درباره‌ی کلمبو حرف آخر را بزند. بهتر این است که پرونده‌ی این سریال بسته نشود و حرف‌های نگفته‌ای درباره‌اش همچنان وجود داشته باشد. ‌‌کلمبو متعلق به دورانی‌ست که سریال‌ها را فقط برای مصرف کردن (سرگرمی صرف) می‌ساختند. مواجهه با چنین پدیده‌ی کمال‌گرایانه‌ای مایه‌ی شگفتی‌ست.

بعد تحریر: توصیه‌ام این است که آن را حتما به زبان اصلی و با زیرنویس ببینید. درضمن با این که همه‌ی قسمت‌ها مستقل‌اند و تقدم و تاخر ندارند، پیشنهادم برای شروع، دو قسمت پایلوت ( Prescription: Murder با بازی جین بَری و Ransom for a Dead Man با بازی لی گرانت) و قسمت اول فصل اول است (با عنوان Murder By the Book با بازی جک کسیدی). این همان قسمتی‌ست که استیون اسپیلبرگ خیلی جوان آن را کارگردانی کرده.

Views: 596

مطالب مرتبط

14 پاسخ

  1. مثل همیشه درخشان. حتی یک سکانس از این سریال ندیده‌ام ولی با این مقاله فضای سریال را حس کردم و مشتاق به دیدنش شدم و نکاتی که گفتید در دیدنش برایم برجسته خواهند شد. ممنونم واقعا.
    سریال Endeavor محصول ITV هم جالب است. سریال مهجوری است. نمیدانم به سریال بازرس مورس علاقه داشتید یا نه، این پیش‌درآمدی بر آن است و به نظرم بسیار از سریال اصلی بهتر است. فضای اجتماعی دهه شصت انگلستان را عالی بازسازی کرده، استفاده از معماری شهر آکسفورد و موسیقی کلاسیک هم در فضاسازی خیلی خوب جواب داده.

  2. ممنون آقای اسلامی. من اصلا اهل سریال دیدن نیستم. فقط گاهی سریال‌هایی که شما پیشنهاد می‌دید می‌بینم.

  3. چقدر این مدل یادداشت‌ها کم پیدا می‌شود. خوشحالم که هستید و برای مصرف شدن نمی‌نویسید. حالم بد بود که وارد سایت شدم ولی حالا با حال خوب می‌روم. زنده باشید و یک دنیا ممنون.

  4. جناب اسلامی نظرتان درباره سریال Sharp Objects را میخواستم بپرسم. شخصیت پلیسی دیگری هم میشناسید که اینطور خلق شده باشد؟

    1. Sharp Objects را بعد از چند قسمت رها کردم. تاکیدهایش خیلی زیاد بود. فکر می‌کنم بعد از “کلمبو” خیلی سریال‌ها بنا کردند به طراحی کارآگاه‌هایی با ضعف‌های آشکار. سریالی که این روزها می‌گویند تحت تاثیر “کلمبو” ساخته شده Pocker Face است که البته من ندیده‌ام.

  5. مرسی بابت این مقاله پر نکته و عالی.
    راستی “زن مست” ترجمه A woman under the Influence است؟

  6. الان به میانه های فصل سوم رسیده ام. حس میکنم در فصل اول و دوم راوی دانای کل به ما و کلمبو یک اندازه اطلاعات میداد اما الان برای غافلگیر شدن ما چیزهایی را پنهان میکند که در صحنه آخر غافلگیرمان کند (مثل کش رفتن بطری شراب از انبار اپیزود any old port in a storm یا کشف گلوله و فرستادنش به آزمایشگاه در اپیزود candidate for crime) نمیدانم ضعف محسوب میشود یا نه. یک چیزی هم که کمی اذیتم کرد تکرار شدن بازیگران مهمان است. مثلا رابرت کالپ تا اینجا که قسمت چهار فصل سوم است سه بار حاضر شده یا ری میلاند و آن فرانسیس هر کدام دو بار. شاید فاصله اپیزودها آنقدر زیاد بوده که بیننده را اذیت نمیکرده یا شاید خودشان هم فکرش را نمیکردند که کلمبو به اثر کلاسیکی تبدیل و بارها تماشا شود که این موضوع اذیت کند!
    یادداشتها و نقدهایی که در مورد کلمبو در سایتها و وبلاگهای انگلیسی نوشته شده را هم این روزها میخوانم؛ تقریبا مطلبی در مورد فصلهای آخر کلمبو ندارند. در رنکینگهای منتقدان و کاربرانی هم که در نت منتشر شده اپیزودهای رنک بالا همه از هفت فصل اول هستند. آیا واقعا تفاوت کیفیت قابل ملاحظه ای بین اواخر و اوایل وجود دارد؟
    راستی این سایت که لینکش را گذاشته ام هم جالب و سرگرم کننده است. چند قسمت را هم به صورت مجانی برای تماشای آنلاین گذاشته است.

    1. درباره‌ی استراتژی‌های اطلاعات‌دهی سریال می‌شود بحث کرد. من هم فصل سه را تمام کرده‌ام و شاید چیز جدیدی درباره‌اش بنویسم. در مورد بازیگران تکراری باید گفت “کلمبو” مربوط به دورانی‌ست که سریال‌ها را فقط در تلویزیون می‌شد دید و امکان بازبینی خیلی کم بود. بنابراین یک سال فاصله به نظرشان کافی می‌آمده.

      1. بینش سیاسی و آگاهی طبقاتی سریال هم مترقی است. رفتار تملق آمیز و ریاکارانه کلمبو فقط استراتژی اش برای حل پرونده نیست، رفتاری است که او برای بالا کشیدن خود از پایین ترین لایه های جامعه در سلسله مراتب قدرت مجبور بوده داشته باشد و به آن خو گرفته است. سازندگان سریال انتقاد خود به سرمایه داری و معیارهای اخلاقی و زیبایی شناسانه بورژوازی را از نگاه رندانه کلمبو مطرح میکنند. مثلا صحنه ای در اپیزود publish or perish که کلمبو با ناشر در رستوران در مورد اقتباس سینمایی داستانی که مقتول نوشته و تغییر دادن پایان داستان حرف میزند، کل مضحک بودن و احمقانگی قضیه را با پوزخند و نگاه عاقل اندر سفیه کلمبو نشان میدهند.

  7. پیشنهاد میکنم بعد از تمام کردن سریال اگر برایتان مقدور بود یک گفتگو به صورت پادکست با آقای صفی یزدانیان در مورد کلمبو داشته باشید. نتیجه چیز اعلایی خواهد شد.

  8. بعضی انتخاب‌های بازیگرانش واقعا هیجان‌انگیز است. مثلا در اپیزود Forgotten Lady نقش قربانی به نام دکتر ویلیس را سام جافی بازی می‌کند. معروف‌ترین بازی این بازیگر جنگل آسفالت است که آن‌جا هم دکتر صدایش می‌کنند و مغز متفکر گروه سرقت است و چشمش دنبال دختران جوان و رقاصه‌هاست و آخر هم سر همین نقطه ضعفش گیر می‌افتد. این‌جا هم انگار خود اوست که دوره محکومیتش را گذرانده و با جنت لی که یک ستاره فیلم‌های موزیکال است ازدواج کرده، ثروتش را پای او ریخته و دیگر سر پیری نمی‌خواهد پولش را خرج او بکند.

You cannot copy content of this page