زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

ماجرای نیمرو

بهاریه

مهسا قنبرپور

۲۴ فریم (عباس کیارستمی)

چند سالی‌ست که بار حس‌و‌حال نوروز افتاده بر شانه‌های ظریف چند ردیف شیرینی نخودچی‌ چهار‌پر. البته پارسال که این ویروس لعنتی به دنیا حمله‌ور شد، باعث شد همان نخودچی را هم نداشته باشم. درست چهار روز مانده به نوروز، قرنطینه شدیم و عملن در غیاب شیرینی نخودچی، دیگر هیچ چیزِ نوروز شبیه آن شعر دل‌انگیز شفیعی کدکنی نبود؛ نه مرغکی در کار بود که با ترنمی بیدار از سر شاخ آن برهنه چنار نغمه‌ای بزند، نه خبری از آخرین شکوه زمستان بود و نه اثری از نخستین ترانه‌های بهار. امسال نخودچی هست، اما فقط یک بسته. آخرین باری که رسم نوروزیِ خرید دو بسته نخودچی را به‌جا آوردم، عید ۱۳۹۸ بود. آن سال، اواخر ماه مارس، سه‌شنبه‌روزی، صبح زود، دور یک بسته‌ی دو پوندی شیرینی نخودچی خانگی را که به سلامت از شهر دیگری به‌دستم رسیده بود با دقت روبان پیچیدم و راه افتادم بروم سر کار. در تمام طول راه، نگران آن نخودچی‌های نرم و نازک بودم که مبادا ترَکی بر جان‌شان بیفتد. از تونل که می‌گذشتم، یک لحظه یاد تونل‌های جاده چالوس افتادم، یاد صدای بوق ممتد، روزهای آخر اسفند، خطوط پیوسته‌ی ماشین‌ها که پشت شیشه‌‌ی عقب‌شان یا سبزه می‌دیدی یا پیک شادی یا هر دو، یاد شمال، یاد کلوچه. مامان اگر بود حتمن می‌گفت شیشه‌ها را باید سریع داد بالا؛ هوای تونل آلوده‌ست. کمی زودتر از همیشه رسیدم و بعد از پیمودن آن سربالایی‌ معروف دانشکده که همه را به نفس‌نفس می‌انداخت، با جعبه‌ای دردست و کیف بزرگ و سنگینی بر دوش، هن‌و‌هن‌کنان وارد کلاس شدم و بسته‌ی شیرینی را با‌احترام گوشه‌ی میزم گذاشتم. می‌ترسیدم گرما نخودچی‌ها را شل کند؛ ترجیح می‌دادم همان‌جا جلوی چشمم باشند. تا کلاسم تمام شد، سریع جنبیدم و قبل از آن‌که کسی با سوالی چیزی سر و کله‌اش پیدا شود، زدم بیرون. مقصد بعدی، یک آکادمی فیلم بود، سمت دیگر شهر.

 رفتن از دانشگاه به آن مدرسه فیلم برایم شبیه رفتن از سلف سرویس دانشکده به یکی از آن کافه‌های تاریک و پر‌دود اطراف خیابان انقلاب بود. انگار از یک تونل مخفی می‌گذشتی و به یک جهان موازی وارد می‌شدی. نیم ساعت دیگر، آن راهروهای خلوت و پر‌نور جای‌شان را می‌دادند به دیوارهای قرمز، هالوژن‌های متمرکز، دالان‌های پر‌همهمه و پر از پوسترهای بزرگ قاب‌گرفته و امضا‌شده‌ی فیلم‌، ژوژمان‌های عکس و ال‌سی‌دی‌های غول‌‌پیکر. به‌زودی تی‌شرت‌ها و شلوار جین‌های سنگ‌شور و پاره‌پاره، جای دامن‌ها و کت‌های آهار خورده را می‌گرفتند. گذشتن از کنار آن آتلیه‌های تاریک، لابراتوارهای تدوین و سالن‌های رقص، تمرین و فیلم‌برداری، هیچ‌وقت برایم عادی نمی‌شد. مهم‌ترین تفاوت مدرسه فیلم برای من اما کتاب‌خانه‌اش بود‌، مقصد نخودچی‌ها. حالا فقط کافی بود بسته را سلامت به طبقه‌ی دوم ساختمان اصلی برسانم، که با وجود توقف‌های طولانی و پی‌در‌پی آسانسورهای بزرگی که همیشه پر از آدم و تجهیزات فیلم‌برداری بود و با آن راه‌پله‌های شلوغ و باریک، کار چندان راحتی هم نبود. پشت در شیشه‌ایِ کتاب‌خانه که رسیدم، نفس راحتی کشیدم. توی جعبه دیده نمی‌شد، اما مطمئن بودم که نخودچی‌ها سالم‌اند. سلامت‌شان مهم بود. هر چه باشد یک نوروز بود و یک شیرینی نخودچی. گیرنده‌اش هم چندین ماه منتظر چنین روزی بود، یا شاید هم نبود، و من دوست داشتم این‌طور فکر کنم. الان که این‌ها را در آخرین روز اسفند می‌نویسم، یاد آن شعر زیبای بیژن الهی می‌افتم، که از دوباره آغازیدن در بهاری که عاشقانه است و در برابر دست‌های گشوده‌اش ناگزیر به پاسخیم، می‌گوید. برای من مدتی‌ بود که آمدن بهار با خود معجزه‌ای به‌همراه نداشت، و یک ظرف شیرینی نخودچی چهار‌پر، تمام چیزی‌ بود که از بهار می‌خواستم. حس‌ام به بهار از آن شعرهای زیبا همان‌قدر دور بود که به «خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اندِ» هوشنگ گلشیری نزدیک. غم و شادی‌ام مستقل از «جلوه‌های بودن» عمل می‌کرد؛ همان‌قدر احتمال داشت در اول فروردین عاشق شوم که در هجدهم فوریه.  پشت در کتاب‌خانه، تظاهر کردم مشغول انجام کاری در موبایلم هستم تا چشمم به چشم کسی نیفتد و در فرصتی مناسب بپرم داخل و تمام. بیست دقیقه‌ای تا شروع کلاس بعدی فرصت داشتم، اما کار به آن‌جا‌ها نرسید و کشیک دادن‌ام چندان طولانی نشد. مایک با یک دسته فیلم‌نامه، از پشت کانتر بیرون آمد و در کتاب‌خانه راه افتاد. همین‌که آخرین کلاسور را در قفسه گذاشت، جلویش ظاهر شدم و جعبه را جلوی صورتش گرفتم. جا خورد‌؛ با پچ‌پچی بلند گفت: «این چیه؟» گفتم: «شیرینی نخودچی». بعد یادش آوردم که فردا شروع بهار و سال نوی ماست. چشم‌هایش برقی زد و گفت: «دیر آوردی، ولی آوردی».  از قبل، ربط نخودچی و نوروز را می‌دانست، ولی مشخص بود آخرین روز زمستان یا اولین روز بهار برایش معنای خاصی ندارد. لبخند معروفش را به لب داشت و همان‌طور که با‌هیجان به بسته نگاه می‌کرد، پرسید: «یعنی فردا دقیقن ساعت چند، سال، نو می‌شه»؟ گفتم یک و پنجاه و هشت دقیقه‌ی بعد‌از‌ظهر به وقت ما. آرزوی سال خوش و این‌جور چیزها نکرد، فقط قاه‌قاه خندید. هنوز نمی‌دانم چرا. یک لحظه نگران شدم تاد، رئیس بد‌اخلاق کتاب‌خانه، غر و لندی کند و حال‌اش را بگیرد، اما بخت با او یار بود و خشم تاد آن روز دامن‌ مایک را نگرفت. عملیات با موفقیت انجام شده بود و دیگر باید می‌رفتم. فردای آن‌روز، بعد‌از‌ظهر، سر کلاس، حس کردم کسی آن‌طرفِ پنجره‌ی شیشه‌ای بزرگ کلاس ایستاده. مایک بود. تا نگاهش کردم، لب‌هایش را ورچید و دست راست‌اش را در‌حالی‌که مشت کرده بود، چند بار گوشه‌ی چشمش چرخاند. تا پیام «طفلکی! سال که نو شد، سر کار بودی!» را به این شکل مخابره کرد، غیب شد و بچه‌ها که سر برگرداند، چیزی ندیدند. بعدها برایم از تجربه‌ی خوردن نخودچی‌ها گفت، از این‌که چه‌قدر لطیف‌اند و چسبیدن‌شان به کام بالا، خوردن را تبدیل به عیشی مدام می‌کند، از لذت ساییدن هل زیر دندان، از طنازی پودر پسته‌های کم‌پشت.

آشنایی‌ام با مایک داستان جالبی دارد. به‌تازگی از شعبه‌ی نیویورک منتقل شده بود به لس‌‌انجلس، و در یک ایمیل رسمی به همه معرفی‌اش کرده بودند. یک‌روز عصر، پشت میزی نزدیک به کانتر اصلی، در کتاب‌خانه نشسته بودم که صدای قار و قور شکمی که به‌وضوح خیلی هم گرسنه بود آن سکوت سنگین را به شکل بامزه‌ای پاره کرد و آن‌قدر کش آمد که دیگر نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم. اولین بار، آن روز، وقتی به‌سمت صدا برگشتم، با‌دقت نگاهش کردم. خودش داشت به خودش می‌خندید و اطوارش خیلی بانمک بود. آن‌قدر بی‌صدا خندیدیم که اشک‌مان درآمد. بلند شد و از روی میزش برایم دستمال کاغذی آورد. شانس آوردیم که تاد آن‌موقع آن‌جا نبود که با آن زبان تلخ‌اش تذکر تحقیرآمیزی بدهد، و کام‌مان را زهر کند. دستمال را که به‌دستم داد، با لحن بامزه‌ای پچ‌پچ‌کنان گفت: «چی‌کار کنم؛ ناهار نخوردم». دوباره خنده‌‌مان گرفت و این‌بار توجهم به چشم‌هایش و خط‌های عمیق دورشان جلب شد. دست کردم در کیفم و یک ظرف کوچک پلاستیکی بیرون کشیدم و جلویش گرفتم. آن را قاپید و به شکل اغراق‌آمیزی فیگور دویدن اسلوموشن گرفت و به سمت در کتاب‌خانه رفت. یک پایش را گذاشت بیرون در، ظرف را فوری باز کرد و در چند ثانیه،  تمام نخودچی کشمش‌ها را بلعید. بعد زبان‌اش را بیرون انداخت، دستش را چند بار دوَرانی روی شکمش کشید و سرش را به راست و چپ تکان داد. برگشت، ظرف خالی را سُر داد روی میز و آرام گفت: «نجاتم دادی». بعد‌ها روزی در راهرو گیرم آورد و از ترکیب عجیب آن خوراکی نجات‌بخش پرسید. منجی آن‌روز مایک، بازمانده‌ی سوغات ایران بود، چیزی شبیه آجیل مشکل‌گشا. تا گفتم ایران، با گفتنِ «کیارستمی؟»، عجیب‌ترین تجربه‌ام را از سوال و جواب درباره‌ی ملیت و زادگاه تا به آن روز رقم زد. مایک شیفته‌ی ترکیب نقل بیدمشک و نخودچی نمکی شده بود و عاشق عباس کیارستمی بود. درباره‌ی هردوی‌شان مدام سوال می‌پرسید. قبلن نقل و نخودچی نخورده بود، نه جداگانه، نه ترکیبی. به من که این‌طور گفت. کلی سوال از نُقل بیدمشک و نخودچی نمکی و عباس کیارستمی داشت. از بحث سنگین نُقل که گذشتیم و وارد مبحث نخودچی شدیم، گفت: «آهان! می‌دونم؛ همونه که توی فلافله». و توضیح فرق نخودچی و نخود به مایک تبدیل به گفت‌و‌گوی مفرحی شد که ضمن آشکار کردن ناشی‌گری من در آشپزی، کار را به جست‌و‌جوی عکس‌ در گوگل و آن کر‌کر‌های از ته دل کشاند. همان‌روز برایش گفتم که تازه یک جور شیرینی نرم و لطیف به نام نخودچی هم هست، سمبل نوروز برای من، طی سال‌های زندگی دور از خانه. توضیحاتم در وصف نخودچی و نوروز به‌نظر راضی‌کننده آمد، ولی جواب اکثر سوالاتش درباره‌ی کیارستمی را نمی‌دانستم. مایک خیلی بیش‌تر از من درباره‌اش می‌دانست و انصافن سوال‌هایش سخت بود، و وقتی این را به خودش گفتم، فکر کرد شوخی می‌کنم. گفت که اگر قول می‌دهم (با آن آشپزی افتضاحم) به پختن شیرینی حتا فکر هم نکنم، حتمن وقتش که شد، کمی برایش نخودچی ببرم. بعد گفت حاضر است تمام آجیل‌های سوغات باقی‌مانده را با پروتئین‌‌بار تاخت بزند.

یک ‌روز که بعد از یک زلزله‌ی خفیف، آژیرهای خطر به صدا درآمده بودند و ساختمان تخلیه اضطراری شده بود، در محوطه، میان جمعیت پیدایم کرد و برایم گفت که همیشه عاشق گرما و تنها زندگی کردن بوده. برای همین خلاصه ‌روزی تصمیم‌اش را گرفته و درخواست انتقالی‌اش را پر کرده. گفت که در خانه‌ی پدر و مادرش در جرسی تاونِ نیوجرسی زندگی می‌کرده و از این‌که از شر متروی نیویورک خلاص شده و حالا می‌تواند با دوچرخه رفت‌و‌آمد کند خوشحال است. اصلن هم برایش مهم نیست که مجبور است بخش بزرگی از درآمدش را صرف پرداخت اجاره‌بهای یک اتاق در آپارتمانی اشتراکی ‌کند. بعد، از کیارستمی و نوروز و نخودچی گفت.  به نظرش این‌که سال با آمدن بهار نو شود، خیلی امید‌بخش و دلگرم‌کننده بود. می‌گفت فیلم‌های کیارستمی هم، حتی آن‌ چهار فیلمی که به نوعی مرگ را به تصویر می‌کشند، سرشارند از میل به زیستن. بعد یک مشت صفت دل‌ربا نثار لطافت نخودچی و طعم آسمانی بیدمشک کرد. فقط در مورد نخودچی کاملن با او موافق بودم. شاید هم زلزله‌ی آن‌روز او را یاد زندگی ودیگر هیچ انداخت، و شکمو بودن‌اش صحبت را به خوردنی‌ها کشاند. آن‌روز برایم روشن شد که مایک درباره‌ی کیارستمی بیش‌تر و بهتر از هرکسی که من می‌شناختم خوانده بود و زیر درختان زیتون و باد ما را خواهد برد را خیلی دوست داشت‌. ولع عجیبی برای شناختن جغرافیا و آدم‌های فیلم‌هایش داشت. می‌گفت جواب آن سوال ها در کتاب‌ها گیر نمی‌آید. آن‌روز از کوکر پرسید و نمی‌فهمیدم چرا فکر می‌کرد من باید جواب سوال‌هایش در مورد شاهپور‌آباد و رستم‌آباد را بدانم. همین که الان اسم‌شان را به‌یاد دارم، به لطف سوا‌ل‌های تمام‌نشدنی مایک است، یا مثلن چرا باید می‌دانستم کجاهای ایران گندم‌زارهای چشم‌نواز و رقصنده در باد دارد؟

 مایک به نظر نزدیک سی سال داشت، و همیشه من را یاد وروجک در وروجک و آقای نجار می‌انداخت، با ریش‌های نارنجی مجعد نسبتن بلند، درست شبیه پرتره‌های ون‌گوک. گاهی هم عجیب شبیه نسخه‌ی تو‌پُر و مهربان‌تری از بازیگر نقش مَتس در فیلم فورس ماژور روبن استلوند می‌نمود. یک قمقمه‌ی آب خیلی بزرگ داشت. هر وقت پای آب‌سرد‌کن مشغول پر کردن‌اش بود، تا کسی پشت سرش می‌ایستاد و منتظر می‌ماند، معذب می‌شد و می‌گذاشت اول او لیوان‌اش را پر کند. به هر حال، هر ظرف آبی حداکثر می‌توانست یک‌سوم  قمقمه‌ی او باشد. می‌رفت آخر صف و گاهی پیش می‌آمد چند بار در صف بایستد تا قمقمه‌اش را پر کند. آدم‌ها را می‌دید. با‌ دقت گوش می‌کرد. اسم‌ها و تاریخ‌ها را به یاد می‌سپرد. با این‌که آن «ه» وسط اسمم را نمی‌توانست درست تلفظ کند، هر بار که می‌پرسید: «درست گفتم دیگه، نه؟» می‌گفتم: «عالی» و بعد دوباره آن را با تلفظ درست تکرار می‌کردم، بلکه اثر کنَد. یک‌ روز گفته بود که مطمئن بوده اسمم در سیستم با اشتباه تایپی وارد شده چون‌که اصلن نمی‌شود H قبل از S بیاید. گفت مطمئن بود اسمم ماشا‌ست؛ می‌دانسته که ماشا یک اسم رایج روسی‌ست. بعد خندیده بود و گفته بود این را هم می‌دانسته که من روس نیستم. آرزوهای عجیبی داشت.  می‌خواست مدتی در راپونگیِ توکیو زندگی کند، مدتی هم در قونیه، جزیره‌ی قشم را ببیند و در میدان سرخ قدم بزند. علاقه‌ی عجیبی به دانستن از به قول خودش «شرق» داشت، و تعریف‌اش از «شرق»، مثل همه‌چیزش منحصربه‌فرد بود، چون چین، ایران، روسیه، گرجستان، ژاپن و ترکیه همگی برایش شرق بودند. البته مایک از آن‌هایی نبود که ایران وعراق را به‌واسطه‌ی آن N و Qی ناقابلِ پایانی یکی بداند یا با یکدیگر اشتباه بگیرد.

 حالا که فکر می‌کنم، مایک در آن آکادمی فیلم، از همه به من نزدیک‌تر بود. چه خوب شد که انتقالی گرفت. اصلن از روزی که آمد، جو کتاب‌خانه هم عوض شد. آخ که دل همه از زبان تیز و تلخ و ترش‌رویی‌های تاد، جناب رئیس، چه‌قدر خون بود.  مایک تنها کسی بود که اگر ته راهرویی می‌دیدم‌اش، مسیر عوض نمی‌کردم، سرم را در موبایلم فرو نمی‌بردم، و نگاهم را از نگاهش نمی‌دزدیدم. می‌دانست که از معاشرت و حرف زدن خوشم نمی‌آید. می‌دانست کِی باید حرف بزند و چه‌قدر. وقتی گوشه‌ای رو به دیوار یا پنجره را برای ناهار خوردن انتخاب می‌کردم، با ظرف غذایش کنارم نمی‌نشست که مثلن مهربان باشد. یک‌سال، روز تولدم یک لیوان برایم هدیه آورد که رویش نوشته بود Anti-Social Social Club. گاهی پیش می‌آمد شنبه‌ها هم کلاس داشته باشم. یکی از آن شنبه‌ها که مایک هم سر کار بود، وقتی داشت چیزهایی را که به امانت گرفته بودم اسکن می‌کرد، در جواب غر‌هایی که در مورد کار کردن در روز تعطیل زده بودم، گفت: «در عوض خلوته و آدم زیاد نمی‌بینیی». بعد گفت: «بیا یه فیلم برات می‌ذارم ببر امروز ببین. اگه قبلن دیدی، دوباره ببین». زندگی زیباست روبرتو بنینی را از قفسه بیرون کشید، اسکن کرد و گفت: «خداحافظ». چند وقت بعد، یک روز جلوی دست‌شویی‌ها به هم برخوردیم. گمان می‌کنم به‌خاطر آن قمقمه‌ی بزرگ‌، زیاد گذرش به آن‌جا می‌افتاد. لبخندی تحویل هم دادیم و سلامی گفتیم. من که به راست رفتم، او هم همان سمت آمد. به چپ که رفتم، باز مقابلم بود. چند بار هم‌زمان و هماهنگ، به‌سرعت با هم راست و چپ شدیم. همیشه یادم می‌رود این‌جور موقع‌ها بهتر است یک نفر سر جایش ثابت بماند. تا این‌که مایک مثل کاراکتر گوییدو در زندگی زیباست (که وقتی می‌بردندش به قتل‌گاه، در‌حالی‌که پسر کوچولویش از آن دریچه می‌دیدش، رژه‌‌ای رفت که پسرک باور کند بازی هنوز برقرار است)، در‌حالی‌که عصا‌قورت‌داده، دست‌هایش را به جلو پرتاب می‌کرد تا به موازات زمین قرار گیرد و بعد پایین می‌برد و پاهایش را به زمین می‌کوبید، به سمت در دست‌شویی مردانه رژه رفت. همان‌طور که زل زده بود، از کنارم رد شد، درست مثل گوییدو، با همان لبخند عریض.

درست است که نخودچی، من را با مایک آشنا کرد، اما مسبب دوستی‌مان ۲۴ فریم بود. آکادمی فیلمی که من و مایک در آن کار می‌کردیم سه ساختمان داشت، و ساختمان اصلی چسبیده بود به برج کمپانی وارنر برادرز. در لابی برج، یک کافه‌ی دنج بود، شلوغ، سر‌زنده و پر از هیاهو، با دیوارهایی پوشیده از پوستر فیلم‌های مهمِ ساختِ کمپانی و لوکیشن‌های معروف، مجسمه بزرگ ابر‌قهرمان‌ها و قاب عکس امضاشده‌ی بازیگران مشهور. تصاویرِ با‌کیفیت و صدای فراگیر مانیتورهای عظیم‌الجثه، نصب شده بر دیوارها و آویزان از سقف، با رایحه‌ی قهوه می‌آمیخت و حال‌و‌هوای ویژه‌ای به فضا می‌داد. کم‌تر پیش می‌آمد کسی از جذابیت سالن دل بکند و به تراس کافه برود. کافه از یک طرف با وسوسه‌های مدامِ یکی بخر، دو تا ببر، یا دومی را نیم‌بها بخر، پاتوق اصلی اهالی مدرسه فیلم بود و در زمان استراحت در قرق دانشجو‌ها. از طرف دیگر، محل حرکت تورهای مشهور وارنر برادرز هم همان‌جا بود و کم‌تر پیش می‌آمد کسی منتظر شروع توری باشد و از کافه چیزی نگیرد یا در لابی پرسه نزند. در عین حال، درست روبروی در ورودی اصلی ساختمان هم بود، و با آن پیشخوان اغواگرش می‌توانست به‌صورت بالقوه، میزبان همه‌ی مراجعه‌کنندگان برج هم باشد. ‌روزی، درست نمی‌دانم به چه دلیل و مناسبتی، شاید در قالب تبلیغ فیلم جدیدی با برچسب کرایتریون، تمام مانیتورها ۲۴ فریم عباس کیارستمی را نمایش می‌دادند. بچه‌هایی که روی زمین نشسته بودند، نود درجه گردن‌شان را به بالا چرخانده بودند، و غالب‌شان تا جزئی از تصویر می‌جنبید، بی‌اختیار بلند می‌شدند که بهتر ببینند. حرف‌ها نیمه‌کاره رها می‌شد. همه مبهوت آن قاب‌های جنبنده بودند. لابی مثل همیشه پر از آدم بود، اما هرگز آن‌قدر ساکت ندیده بودم‌اش. سالن جادو شده بود، آدم‌ها سر‌به‌هوا. یک لحظه کیارستمی را با عینک دودی‌اش نشسته بر صندلی‌ای در گوشه‌ی سالن تجسم کردم که مواجهه‌ی شهودی مردم عادی (نه فیلم‌ساز و منتقد و نویسنده و اهل‌فن) که اساسن هدف‌شان تماشا هم نبوده را با افسون آن فریم‌ها از نزدیک تماشا می‌کند. چوب سحرآمیز کیارستمی همان روز بر سر مایک فرود آمد و حجت را بر او تمام کرد. برایم تعریف کرد که آن‌روز وقتی تاد داشت به‌خاطر تاخیرش در بازگشت به کار پس از زمان استراحت غر می‌زد، او داشت تنها نسخه‌ی موجود فیلم در کتاب‌خانه را برای خودش در ردیف «ناموجود‌ها» می‌انداخت، و تاد آن‌روز برایش فقط صدایی در پس‌زمینه بود. این شد که هر کس آن‌روز سراغ فیلم را گرفت، دست از پا دراز‌تر برگشت؛ حداقل باید سه روز منتظر می‌ماند. از این‌جا به بعد، باید خاطراتم را با سرعت بیش‌تری جلو و عقب بزنم و فقط روی بعضی‌های‌شان توقف کوتاهی کنم. ۲۴ فریم برای مایک تبدیل شده بود به نمونه‌ی ناب حذف هر‌آن‌چه در زبان تصویر حذف‌شدنی‌ست، قصه‌هایی از مرگ، زندگی و عشق که محدود به نویسنده، بازیگر و جغرافیا نبودند، ‌سادگی نا‌بی که از پس پیچیدگی بسیار آمده بود. می‌گفت من کتاب‌دارم و صاحب‌نظر نیستم، ولی آدم می‌تواند هر‌چه بخواهد را در این فریم‌ها پیدا کند. راستش اوایل که هر بار می‌دیدم‌اش و این جمله را به شکلی می‌گفت، زیاد جدی‌اش نمی‌گرفتم‌؛ می‌گذاشتم به حساب ذوق‌زده‌گی گذرا، تا تراژدی پرواز شماره ۷۵۲. چند روزی اصلا دور‌و‌برم نیامد. حرف‌های بی‌فایده نزد. سوال بی‌جواب نپرسید. مدتی که گذشت، یک پیام برایم فرستاد، بی هیچ نوشته‌ای؛ حدود دو دقیقه از چهار‌و‌نیم دقیقه‌ی فریم ۱۳ را ضبط کرده بود و فرستاده بود. گفته بود آدم می‌تواند هر‌چه را بخواهد در آن قاب‌ها پیدا کند؛ من جدی نگرفته بودم. تشکر کردم که به یادم بوده، و در جواب برایم به فارسی نوشت «یک لذت». چند ثانیه‌ای طول کشید تا دستگیرم شود گوگل ترنسلیت با معادلی که برای A pleasure تحویلش داده بود، چه شاهکاری خلق کرده! خنده‌ام پرید وسط گریه‌ام. مایک عادت داشت آدم‌های غمگین را بخنداند.

طی ماه‌های پس از دلبستگی‌اش به ۲۴ فریم، مایک از هر فرصتی برای استناد به یکی از آن بیست‌و‌چهار فریم استفاده می‌کرد. ۲۴ فریم با مایک همان کاری را کرده بود که طعم گیلاس با آن دختر رقصنده و دوست بازیگرش، رُمی، در داستان نیکول کراوس [«دیدن ارشادی»]. گاهی سر‌به‌سرش می‌گذاشتم که برای خودش یک پا نیکول کراوس شده. بلند می‌خندید. می‌گفت جزئیات جثه‌ و چهره‌‌ی همایون ارشادی و احمد و بابک احمدپور را خوب به‌یاد دارد، همین‌طور موسیقی و صداهای ۲۴ فریم را. بدیعی را نمی‌توانست درست تلفظ کند، و «بگو بدیعی» یک شوخی رایج میان‌مان بود. مایک هنوز فکر می‌کرد من جواب همه‌ی سوالات عجیب‌غریب‌اش را دارم. حالا فیلم‌های ایرانی بیش‌تری هم دیده بود، و درباره‌ی مردان ایرانی هم سوال داشت، و هر بار که در جواب می‌گفتم: «نمی‌دونم»، باور نمی‌کرد و می‌گفت: «بدجنس». به شوخی می‌گفت به نظرش مردان فیلم‌های کیارستمی و زنان فیلم‌های کاساوتیس می‌توانند دنیا را نجات دهند. گاهی سوال‌ها و کلی‌گویی‌هایش اعصاب‌خرد‌کن می‌شد، اما یک روز وقتی به این فکر کردم که خودم بعد از تماشای فقط دو فیلم از بی گان، همیشه از شاگردهای چینی‌ام درباره‌ی کایلی و لهجه‌ی آن سرزمین سوال داشتم، کمی نسبت به درگیری مایک با جهان و شخصیت‌ فیلم‌های کیارستمی احساس شفقت کردم. با او صبور‌تر شدم. مایک کمکم کرد یک کتاب نایاب درباره‌ی سینمای نوری بیلگه جیلان را گیر بیاورم، و کارهای ارسال نسخه‌ی فیزیکی‌اش از کتاب‌خانه‌ی دانشگاهی در شمال شرق امریکا را از طریق کتاب‌خانه‌ی خودمان برایم انجام داد. من هرگز فیلمی از جیلان را از کتاب‌خانه امانت نگرفته بودم، اما به‌مرور فهمیدم مایک همه‌ی فیلم‌هایش را دیده. دور فیلم محبوب‌اش شده بود، و اقلیم‌ها را بسیار دوست می‌داشت. می‌گفت شخصیت عیسی در اقلیم‌ها شبیه مردان ایرانی‌ست. واقعن نمی‌دانستم منظورش از مردان ایرانی دقیقن چه بود، و او هم هم‌چنان باور داشت من با بدجنسی، در دادن اطلاعات به او خساست می‌کنم. حالا در ذهن‌اش، نوری بیلگه جیلان کنار همایون ارشادی ایستاده بود و عباس کیارستمی جلوی آن‌دو. یک‌بار، پیمان معادیِ جدایی نادر از سیمین را هم در این صف، کنار ارشادی گذاشت. گاهی در سکوت کتاب‌خانه، اگر نگاه‌مان به‌هم می‌افتاد، کشویی را بیرون می‌کشید، و انگار که سرش را در کشو گذاشته باشد، آن عادت عجیب عیسی در اقلیم‌ها را به هردوی‌مان یادآوری می‌کرد و بی‌صدا می‌خندید. مایک انگار که با تلنگر آخرین فیلم کیارستمی به جهان تازه‌ای پرت شده باشد، طرفدار جدی فیلم‌های به تعبیر خودش «شرقی» شده بود و دیری نپایید که شروع کرد به گفتن از کشفیات‌اش از سینمای هنری گرجستان.

 مارس دو سال پیش، فیلم کوتاهی را که کیارستمی به‌مناسبت صد سالگی سینما، با دوربین برادران لومیر ساخته بود در استوری اینستاگرامم گذاشته بودم؛ دوستی که آن‌روزها در سفر بود، مخاطب ویژه‌ی آن استوری بود. مایک را که دیدم، بی‌درنگ فیلم را نشان‌اش دادم. زیرنویس فارسی را برایش ترجمه کردم. چشم‌هایش که برق زد، مطمئن بودم می‌گوید این را برایم بفرست و گفت. این‌که من بلافاصله پرسیده بودم: «توی تلگرام یا واتس‌اپ؟» و قیافه‌ی متعجب مایک، خودش ماجرایی‌ست. فیلم را که همان‌موقع برایش ایر‌دراپ کردم، ولی مایک بعد از آن‌روز، از اهمیت کلی تلگرام یا به قول خودش «اپلیکیشن موشک آبی» برای ایرانیان دور از خانه و اهمیت ویژه‌اش برای من در نیمه‌ی اول سال ۲۰۱۹ خبر داشت. آن ۵۲ ثانیه‌ی کیارستمی در لومیر و شرکا، ذهن درگیر مایک را درگیر‌تر کرد و سوال‌هایش از همیشه بیش‌تر، عجیب‌تر و سخت‌تر شد. به خودش لعن و نفرین می‌فرستاد که چه‌طور فیلم را قبلن ندیده. می‌گفت قصه گفتن در یک دقیقه با آن امکاناتِ تصویریِ عامدانه محدود شده، چالش بزرگی‌ بوده. هر چهل‌و‌یک فیلم کوتاه لومیر و شرکا را دیده ‌بود و مدهوش روایت پنجاه و چند ثانیه‌ای کیارستمی شده بود. مدام از اثر‌گذاری ترکیب جلز و ولز کره، طنین موسیقی پس‌زمینه، حزن صدای بوق پیغام‌گیر، لحن کلام زن، و آن  مکث معنا‌دار میان گفتنِ «ببین» و «من این‌جام. جایی نمی‌رم» در فیلم، که اسمش را گذاشته بود «ماجرای نیمرو»، می‌گفت.

آخرین باری که مایک را دیدم، سریع امانتی‌ها را اسکن کرد و رسید را لای کاغذ‌ چپاند. دست در کیف‌اش کرد و یک کیسه‌ی پلاستیکی پر از بادام و بلوبری خشک را با لبخندی پیروزمندانه جلویم گرفت. من هم با گفتن «بادوم، اون‌هم بادوم درختی هیچ ربطی به نخودچی نداره و بلوبری کجا و کشمش کجا! تازه نُقل هم که نداری»، آن لبخند بزرگ را بر لبانش خشکاندم و بلافاصله پشیمان شدم، اما چه فایده. زیر لب گفت: «اصلا من همون پروتئین‌‌بارم رو می‌خورم». تازه زمزمه‌ی قرنطینه به‌ دنبال همه‌گیری کرونا پیچیده بود. چند روز بعد اما تمام کمپس‌ها تعطیل و کلاس‌ها آنلاین شدند. فقط چهار روز مانده بود به نوروز. چه می‌دانستم دیگر فرصت نمی‌شود با یک بسته نخودچی از او دل‌جویی کنم. در اولین ایمیلی که با اسم تعدیل‌نیرو‌شده‌ها آمد، مایک را که در لیست دیدم، آه از نهادم بلند شد. حالا از آن وعده‌ی محقق نشده در ایمیل که نوید موقتی بودن شرایط را می‌داد، بیش از یک سال گذشته. نمودار سینوسی مبتلایان و قربانیان ویروس کرونا در چهار گوشه‌ی دنیا چه‌قدر زشت و نخراشیده بود، و چه‌قدر از آن ایمیل‌هایی که گاه‌و‌بی‌گاه با خبر درگذشت همکاری می‌آمد می‌ترسیدم. مایک همان موقع برگشته بود نیوجرسی پیش خانواده‌اش، و شب‌ها در یک فروشگاه محصولات حیوانات خانگی کار می‌کرد. یک ‌بار که به هم پیام دادیم و احوال‌پرسی کردیم، درباره‌ی ‌کارش با شوخ‌طبعی خاص خودش نوشت: «تضمینی. با کم‌ترین نیاز به تعامل با انسان‌ها. باید امتحانش کنی». یک ‌روز هم سلفی‌ای با تابلوی خیابان دوازدهم نیویورک برایم فرستاد و نوشت: «از ارشادی خبری نیست». لبخندش زیر ماسک قایم شده بود، ولی خط‌های گوشه‌ی چشم‌هایش می‌خندیدند. نوشتم: «بگو بدیعی». از همان اولین روز‌های حضور مایک در کتاب‌خانه، همیشه یکی از فیلم‌های کیارستمی در قفسه‌ی «انتخاب کارکنان» دیده می‌شد؛ مهم‌ نبود نزدیک هالوین باشد یا کریسمس  یا روز استقلال یا چه. همه‌ی فیلم‌ها با مناسبات روز تغییر می‌کردند، اما همیشه یک فیلم از کیارستمی را در آن قفسه‌ای که حسابی جلوی چشم بود و توجه هر مراجعه‌کننده‌ای را جلب می‌کرد، می‌شد دید. خدا می‌داند تاد چه‌قدر به مایک زخم‌زبان زده. به لطف مایک است که امروز تصاویری از قاب دی‌وی‌دی فیلم تنها در خانه و کریسمس سفید را در کنار خانه دوست کجاست، و آنابل و احضار را در جوار کپی برابر اصل در آن قفسه‌‌ی خاص در ذهن دارم. دوست ندارم کتاب‌خانه و آن قفسه را بدون مایک تصور کنم.

حدود ده روز پیش، در مراسم آنلاین یادبود میرا فورلان، که در دو دپارتمان بازیگری و علوم و هنرهای زیبا درس می‌داد، شرکت کردم. اواخر ژانویه، رئیس دپارتمان‌مان، که زنی به‌غایت محترم و دوست‌داشتنی‌ست، ایمیلی زد که با جمله‌ی «میرای خودمان درگذشت» شروع می‌شد. شوریدگی و پریشانی‌اش میان سطور نوشته‌هایش عیان بود. چند روز بعد، ایمیل دیگری درباره‌ی تاریخ مراسم یادبود، جزئیات نحوه‌ی ارسال ویدیو (از‌ خاطرات و هر چیزی برای ادای احترام به میرا) به مسئول مونتاژ و چگونگی هماهنگی برای صحبت کردن زنده در مراسم ارسال شد. همه‌ی خاطره‌های من از میرا به درگیری‌اش با تکنولوژی مربوط می‌شد. میرا از گوگل‌درایو و زوم متنفر بود؛ این انزجار را با لبخند و لحن خاص خودش به اطلاع بقیه می‌رساند و بی‌تعارف کمک می‌گرفت. ما در همان زومِ نفرت‌انگیز دور هم جمع شده بودیم که یاد میرا را گرامی بداریم. میرا را دیدیم که سر‌زنده و پر‌شور، صحنه‌ی تئاتر ملی کرواسی را به تسخیر خود درآورده بود و روی استیج تئاترهای برادوی نیویورک و لس‌انجلس می‌درخشید. یکی از حضورش در سریال Lost گفت، دیگری از بازی‌اش در Babylon 5 و فیلمی که با نقش‌آفرینی میرا برنده‌ی نخل طلای جشنواره کن شده بود. از فعالیت او در جنبش‌های فمینیستی گفتیم، از تسلیم‌ناپذیری‌اش، از تاثیری که نگاه متفاوت‌اش بر شاگردانش گذاشته بود. دست‌نوشته‌هایش را دیدیم و عکس‌هایش را. ویدیو که تمام شد، آن‌ها که زنده حرف می‌زدند، ادامه‌ی برنامه را در دست گرفتند. ششمین یا هفتمین نفر، مایک را به‌عنوان سخنران بعدی معرفی کرد. مایک خودمان بود. زیر‌نویس پایین اسمش می‌گفت: کتاب‌دار سابق شعبه‌ی لس‌انجلس. چه‌قدر دلم برای صدا و قهقهه‌هایش تنگ شده بود‌. به نظرم آمد کمی لاغر شده. مایک با ناتوانی همیشگی میرا در یافتن بارکدِ هرچه دنبال‌اش می‌گشت شوخی‌ای کرد و با لحنی جدی که به آن عادت نداشتم، گفت: «میرا را با اشتیاقی که برای خلق داستان‌های یک دقیقه‌ای داشت به‌ یاد می‌آورم». مایک تعریف کرد که یک روز که زودتر رسیده بوده سر کار و پشت یکی از کامپیوترهای راهروی اصلی، پروتئین‌بار و قهوه‌ی صبحانه اش را می‌خورده و فیلم کوتاه کیارستمی با دوربین برادران لومیر را که دوستی روز قبل برایش فرستاده بوده در موبایلش می‌دیده، صدای زنی که در فیلم به فرانسه حرف می‌زده در سکوت آن ساعت صبح، توجه میرا را که زودتر در کلاس‌اش حاضر شده بوده بلکه بتواند از پسِ اتصال درست کابل‌ها به مانیتور و لپ‌تاپ‌اش برآید، جلب کرده. بعد گفت مطمئن نیست؛ شاید هم میرا تا او را دید از کلاس‌اش بیرون آمد که کار را به او بسپارد و خود را از شر آن کابل‌های خبیث خلاص کند. گفت آن‌روز میرا با کنجکاوی همیشگی‌اش، فیلم را چند‌بار در موبایل مایک دیده بود، بغض کرده بود، و ایده‌‌های ممکن برای خلق تصویری از یک روایت عاشقانه در کم‌تر از یک دقیقه، برای مدتی موضوع مواجهه‌های هر‌از‌گاه‌شان بوده. گفت: «میرا داستان‌های یک‌دقیقه‌ای جذابی را خلق کرده بود و قصه‌گویی قابلیت دیگر اوست که ویکی‌پدیا از آن خبر ندارد». سپس فیلم کوتاه کیارستمی، ۵۲ ثانیه از مراسم را از آن خود کرد و بلافاصله دوباره به مایک برگشتیم. او مکثی کرد و بعد از گفتن: «من این‌جام. جایی نمی‌رم»، جایش را به نفر بعدی داد. نمی‌دانم اشک‌هایم در آن لحظات برای میرا سرازیر شد، یا مایک، یا آن دوستی که مخاطب خاص استوری‌‌ام بود، یا جادوی قصه‌های کیارستمی، یا دل‌نازکی روزهای عجیب آخر اسفند در این سال کبیسه، یا حساسیت فصلی، یا همه‌شان، یا هیچ‌کدام. در آن لحظات، چند ثانیه به آن دوستِ مخاطب استوری‌ام فکر کردم که اگر هنوز بود، و اگر می‌خواستم به‌ زبان مایک با او حرفی بزنم، آیا آن فیلم ۵۲ ثانیه‌ای را برایش می‌فرستادم یا فریم بیست‌و‌چهارم ۲۴ فریم را. پیام مایک آمد که «امسال نوروز هم بهم نخودچی ندادی. بدجنس». هنوز عادت داشت آدم‌ها را وسط گریه بخنداند؛ هنوز میان آن همه تلخی، به‌یاد روزِ نو بود. نوشتم: «چه قشنگ حرف زدی». نوشت: «فیلم رو توی این مدت نشون خیلی‌ها دادم. باید برات بگم. ماجراییه این ماجرای نیمرو».

Views: 1125

مطالب مرتبط

4 پاسخ

  1. با خواندن این مطلب هم خندیدم و هم گریه کردم. به عنوان یک مهاجر با بندبند وجودم احساساتتون رو درک میکنم. مرسی که نوشتید و ممنون از آقای اسلامی عزیز برای این فضا.

  2. متنی به غایت زیبا. جایی که نویسنده با تخیلش مایک، کیارستمی ، جیلان و روبرتو بنینی را مثل چهار پر شیرینی نخود چی کنار هم قرار می دهد و خودش در مرکز آن ، در حالی که سعی دارد ترک نخورد ، تفاوتها و تشابهات را می کاود تا فرهنگی را تعریف کند که شیرینی از آنجا آمده.

You cannot copy content of this page