امسال بازار کشفهای غیرمنتظرهی کن رونقی نداشته، اما در بخش «نوعی نگاه»، فیلم اولی چشمگیر، حزنانگیز و نه البته بینقصی بود از کارگردانی که ارزش توجه را دارد. نزدیکی اولین فیلم بلند کانتمیر بالاگوف است، کارگردان جوانی از نعلچیک [شهری در قفقاز]، در جمهوری کاباردینو-بالکاریا در شمال گرجستان که زیر نظر الکساندر ساکوروف تحصیل کرده. فیلم کوچکترین شباهتی به ساکوروف ندارد و با سبک بصری خفقانآور و تمرکز بیشترش بر درام، به داردنها نزدیکتر مینماید. با این حال بالاگوف بهخصوص در کندوکاوش در مورد مسائل خانواده و استفادهی سبکگرایانهاش از رنگ، امضای منحصربهفرد خودش را میسازد.
فیلم همچنین – به همراه کشف دیگر بخش «نوعی نگاه»، زن زیبا لئونور سریل- یکی از فیلمهای مهم جشنواره دربارهی دختران یاغی است. قهرمان بالاگوف ایلانا یا ایلای 24 ساله (دریا زوینر) است که در مغازهی مکانیکی پدرش کار میکند، در یک محلهی شلوغ یهودی. از ابتدا میفهمیم که ایلانا به زبان محلی کاباردیانی حرف نمیزند و تا حدی با دنیای خودش هم بیگانه است. از پذیرفتن نقش «دختر خوب»ای که مادرش میخواهد به او تحمیل کند سر باز میزند، پیراهن نمیپوشد، سشوار نمیکشد، لباس کار و یک کت جین زمخت را ترجیح میدهد و از اینکه با پدرش ماشینها را تعمیر کند بیشتر خوشحال است تا قبول کردن شغل معتبرتری که خاخام محلی پیشنهاد بدهد. خانواده زمانی دچار بحران میشود که برادر ایلانا، دیوید – که چنانکه تأکید میشود با او یک جور رابطهی شبهعاشقانه دارد – همراه با نامزدش که از خانوادهی یهودی دیگریست، دزدیده میشوند. دو خانواده پولهایشان را روی هم میگذارند اما پولشان فقط برای آزادی یکی از دربندان کافی است.
از آنجا که نزدیکی بهشدت بسته است، هم در ویژگیهای بستهی فضای اجتماعیاش و هم به لحاظ بصری – فیلم را با قاب آکادمیک [1 به 33/1] فیلمبرداری کردهاند که حس بسیار تنگ و بستهای به آن میدهد – بالاگوف میتواند تجسم دقیقی از یک دنیای بسته و ساکنانش را به شکل شگفتانگیزی به وجود بیاورد. گرچه بیشترِ فیلم تعداد محدودی شخصیت را در حال حرف زدن در اتاقهای کوچک به ما نشان میدهد، اما بخش قابل ملاحظهای از پسزمینهی اجتماعی داستان را هم میفهمیم؛ داستانی که در واقع طبق اطلاعاتی که زیرنویس فیلم به ما میدهد، در سال 1998 در نعلچیک رخ داده، زمان قصهی فیلم (بالاگوف در مصاحبهای میگوید در آن زمان آنجا آدمربایی عادی بود). تعداد بازیگران محدود از یک سو طرح دقیقی از یک جامعهی یهودی را تصویر میکند – خانوادهی نامزد، خاخام و عابدان، پدرخواندهی تبهکار باجبگیری که مثلاً با پیشنهاد خرید سهم خانواده از شغلشان، میخواهد به آنها کمک کند- و کاباردینها از سوی دیگر، که نمایندهشان دوستپسر ایلا، زلیم، کارگر گاراژ، و رفقایش هستند که ایلا باهاشان کراک میزند. و در پسزمینه ناآرامیهای جمهوریهای شوروی سابق جریان دارد، چون دوستان زلیم دائم میگردند و ویدئوی موثقی را میبینند از مردی که در چچن توسط سربازها کشته میشود (بعد از آن، افسری با خونسردی داد میزند: «بعدی!»).
در هنگامهی ظلم و یأس، ایلا میانهروی پیشه کرده و به هیچ کدام از اینها وقعی نمینهد. او که باید در جلسهای که در واقع برای یک ازدواج اجباری تدارک دیده شده تسلیم و حرفشنو باشد، با خونسردی زیر لب میگوید: «من با هر کس بخواهم میخوابم» تا موقعیت طردشده و جداافتادهی خودش را در خانواده تثبیت کند. بیشتر زمان فیلم ایلا را با کت کتاناش با تصویر شیری غرّان میبینیم و شاید فیلم با این کار کمی زیادی ما را به سمت تحسین ایلا میکشاند. با این حال بازی این بازیگر، زوینر تازهکار، بسیار باورپذیر و یکی از بهیادماندنیترینهای جشنواره است و به نظر میرسد با همین بازی جایگاهش را به عنوان یک کریستن استوارت روسی تثبیت میکند.
فیلم بدقلق است و زمان 118 دقیقهایاش کاملاً مناسبش نیست – بهخصوص فیلم نزدیک پایانش، زمانی که برای اولین بار نور خورشید و آسمان را میبینیم، دچار افت میشود- اما از اینکه هنوز هم تنشهای خانوادگی را در چارچوب قاب آرتم یملیانوف حفظ میکند ارزشمند است. استفاده از رنگ نیز برای تفکیک دلمردگی فضای پیرامون ایلا – بهخصوص پررنگیاش، یک جور آبی و سبز شیمیایی- خاص است. نزدیکی اتفاق غیرمترقبهای نیست، اما در سالی بیرونق فضا را تعدیل میکند.
فیلم روسیای که همهی امیدها در بخش رقابتی جشنواره به آن دوخته شده بود، بیعشق آندری زویاگینتسف بود. در حالی که خیلیها آن را جدی میگرفتند و به گمان من فیلم قبلیاش، لویاتان، مستحق تحسین بسیار بود – و باید نخل طلای سال 2014 را میگرفت- بیعشق مثل خیلی از فیلمهای بخش رقابتی امسال آنقدر سردستی بود که نتوانست به هدفی که میخواست برسد (یعنی گوشی موبایل + رسانههای اجتماعی = «بهتزدگی اخلاقی دوران ما»). فیلم روسی دیگر بخش رقابتی برای من خیلی آشناتر است و گرچه میبینم که چقدر به سردستی بودن متهمش میکنند، اما رویکردش به سنت ادبیات روسی که بر آن تأکید هم میکند، نزدیک است. زن نازنین (کروتکایا) ساختهی کارگردان اوکراینی، سرگئی لوزنیتسا، بر اساس یکی از داستانهای داستایفسکی ساخته شده، همان که الهامبخش فیلمهایی چون زن نازنین برسون و سایه [Shade] رافائل ناجاری (1998) است که در نیویورک میگذرد.
با این حال به نظر میرسد فیلم لوزنیتسا چندان ارتباطی به داستان برآمده از عنواناش و حال و هوای خاص داستایفسکیوار ندارد. بیشتر در موردش نمیگویم چون خستگی آخر جشنواره باعث شد جاهایی چرتم بگیرد، بنابراین تا وقتی دوباره فیلم را نبینم به همین لب کلام بسنده کنید. فیلم دربارهی زنی بینام و تقریباً ساکت (واسیلینا ماکوفتسوا) است که تلاشش برای فرستادن بستهای از وسایل مورد نیاز شوهرش که به خاطر پاپوشی که احتمالاً برایش دوختهاند زندان است، ناموفق میماند. وقتی اجازهی ملاقات به زن میدهند، او بار و بندیلش را میبندد و روانهی سفر درازی به «شهر زندان» میشود؛ اقامتگاهی متصل به زندان و کاملاً وابسته به آن. وقتی به زن اجازهی ورود نمیدهند، او شب را در میان جمعی از مستهای ولگرد خیابانی میگذراند که بهزور به یک بطریبازی استریپتیزی وادارش میکنند. دوباره سعی میکند وارد اقامتگاه زندان بشود و باز نمیپذیرندش، اما به او میگویند میتواند به مقامات مربوطه شکایت کند، در حالی که هیچ کس نمیگوید این مقامات مربوطه را کجا میتوان پیدا کرد. بعدتر به دفتر حقوق بشری میرود و میبیند آنجا تحت محاصرهی دائم شهروندان انتقامجوییست که برای کمک به آنجا آمده بودند و میفهمد که اگر پروندهی شکایتی علیه کسی باز کنی، در واقع علیه خودت اقدام کردهای.
زن در حقیقت وارد جهنم ویژهای شده، سیستم زندان گستردهای که بسیار فراتر از دیوارهای خود زندان است. هر کس نزدیک زندان میشود به داخل این کهکشان کشیده میشود. جمعی از فاحشهها تنها عملکردشان ارائهی خدمات به کارگران زندانیست. خشونت همه جا هست. از پشت شیشهی ماشین پلیس میبینیم دو نفر کسی را بهشدت کتک میزنند و پلیس داخل ماشین ماجرا را نادیده میگیرد تا اینکه میرود و با مهاجم دست میدهد. موسیقی متن پیچیدهای گاهبهگاه روی قطعاتی از تکهتکه کردن و از بین بردن اجساد شنیده میشود. زن دلسوزی که ادارهی حقوق مدنی را میگرداند، همیشه عصبی به نظر میرسد و چه کسی میتواند او را سرزنش کند؟
و با وجود همهی اینها، زن نازنین عنوان فیلم که همانطور که از قیافهی همیشه درهماش پیداست اوضاعش خراب است، نه تنها سماجت به خرج میدهد بلکه سرسختانه زیر این اوضاع آتشین معصومیتش را حفظ میکند. بخش آخر فیلم وارد محدودهی غافلگیرکنندهای میشود؛ شاید بهخصوص برای لوزنیتسا با پسزمینهی مستندش غافلگیرکننده باشد. زن در میان عدهی زیادی که در ایستگاه قطار در انتظار جا خوابیدهاند، خوابش میبرد، که به نظر میآید تصویر وهمآلود دقیقیست از همان صحنهای که لوزنیتسا پیشتر در مستند 25 دقیقهای غیرمتعارفش با نام ایستگاه (2000) گرفته بود. بعدتر بیدار میشود و زنی از دم در صدایش میکند و میگوید برای کمک به او آمدهاند. اینجاست که پلیس سر میرسد و او را سوار بر درشکهی تکاسبهای به قلمروی بهشدت تصنعی میبرد که به خوابی فللینیوار بیشتر شبیه است و دست آخر هم تبدیل به کابوسی سخت و اضطرابآور میشود. سکانس رویا برای مدتی ادامه مییابد و یکنواخت نیست؛ بخشهایی شامل شخصیتهای کوتاهی که برمیگردند و حرفهایی میزنند و لابهلای اینها صدای سازهای کوبهای آیینی به شکل خندهداری آورده شده است. فیلم در نمایش مطبوعاتیاش هو شد و شنیدم که عدهای شکایت میکردند از این که حشو زیادی دارد، بیش از حد سمج و حتی خستهکننده است، اما برای من اینها بخشی از کار بود. اغلب میپذیریم که آثار بزرگ ادبی بهخصوص آثار کهن خستهکنندهاند و گاه باید یکنواخت باشند، اما دوست نداریم در مورد سینما این را بپذیریم. و با همهی اینها به نظر میآید مخلوق مهربان برای سکانس رویایش نیازمند بافتی خفقانآور و طاقتفرساست؛ سکانسی که کاملاً حس قطعهای از سنت گروتسک وحشت و کابوس را در ادبیات روسی به آدم میدهد، سنتی که از داستایفسکی و گوگول در قرن نوزدهم شروع شد و تا ولادیمیر سوروکین طنزپرداز امروز ادامه دارد.
همچنین شنیدم عدهای اعتراض میکردند که شرایط روسیه ممکن نیست تا این حد که فیلم نشان میدهد بد باشد. آنچه لوزنیتسا به ما نشان میدهد نسبت به کویر عاطفی خوشسر و ظاهر داستان مسکویی بیعشق، بخش غیرجدی پس پشت ماجراست. اما کارگردان از قبل روسیه را به عنوان کشوری تعریف کرده که هنوز به اشکال مختلف درگیر هراسهای نه فقط قرن نوزدهم بلکه دورانهای پیش از آن است. لذت من (2010) در داستان هولناک مشابهش مطرح میکند که هر کس راه گم کند یا آنقدر بدشانس باشد که در جادهای به سوی قلب روسیه سر از روستاهای کوچکش دربیاورد، خودش را در معرض خطر هبوط در جنون و خشونت قرار داده است. ویرانهها، قیافههای نزار آدمهای درب و داغان و مستان زن نازنین بسیار گویاست. این فیلم این تجربهی روسی را به شکل فصل مشترک بین داستایفسکی و کافکا ترسیم میکند، گرچه با آن میزان اغراق شروع نمیشود یا رگههای رستگاری و امید را بهرغم همه چیز برای قهرمانش ایجاد میکند. فیلم لوزنیتسا یکی از فیلمهای رقابتی امسال کن بود که واقعاً دوست دارم دوباره ببینم و این فقط به خاطر لحظههایی که به خاطر چرت زدن از دست دادم نیست.
فیلمکامنت (26 مه 2017)
Views: 526
مطلب مرتبطی یافت نشد!