زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

درباره‌ی «خانه» اصغر یوسفی‌نژاد

قاعده‌ بازی

تارا فرسادفر

خانه، مورد هجوم است. درست مثل جسدی که تازه از تپندگی زندگی افتاده و آرام آرام بافت‌هایش در برابر حملۀ موجودات تجزیه‌گر از هم می‌پاشد و می‌پوسد، و آن‌چه پناهگاه حضور گریزپایی به نام زندگی بوده حالا تبدیل می‌شود به کمین‌گاه مرگ. درست مثل جسد پدر، که دختر آن را گروگان گرفته در اتاق، و فرستاده‌های دانشگاه در پی‌اش هجوم می‌آورند به خانه، با ظاهری مبادی‌آداب و لبخندی شرمگین از سر هم‌دردی، و تهدیدی که فرومی‌خورند پشت این لبخند، تهدید به این که هر طور شده جسد را بنا بر وصیت‌اش با خود خواهند برد و روی میز تشریح خواهند گذاشت. مرگ انگار دروازه‌ها را باز کرده، و حالا خانه بی‌دفاع است. مأموران پلیس سر و کله‌شان پیدا می‌شود، روحانی محله سر می‌رسد، و آدم‌هایی هم هستند که کسی نمی‌شناسندشان. بیرون اتاقی که جسد در آن محبوس است، اهل فامیل سراسیمه و سردرگم در رفت و آمدند، در پی قرآن، در پی حلوا، چادری مناسب مجلس عزا، یا نشان‌ کردنِ دختر بینی‌عمل‌کردۀ فامیل. هرچه هم سایه (محدثه حیرت)، دختر پیرمردِ درگذشته، پسرعمه‌اش (رامین ریاضی) را تهدید می‌کند که هر جور شده این بیگانگان را از خانه بیرون براند، فایده‌ ندارد. قلمروی خانه انگار با مرگ پدر در هم شکسته، و هیچ‌کس قصد عقب‌نشینی ندارد، نه آقای احمدی فرستادۀ دانشگاه و نه همسایه‌های ایستاده توی حیاط که تازه دارند می‌روند تا با لباس سیاه و یخ برای جسد برگردند، و نه حتی خود سایه، که شاید بعضی‌ از حاضران مجلس، او را مهاجم اصلی ‌بدانند، دختری که شش سال پا در آن خانه نگذاشته و حالا پیدایش شده تا جسد را از وصیت‌نامۀ عجیب‌‌اش مصون نگه دارد. خانه باید خراب شود. این چیزی است که همسایه‌های جمع‌شده در حیاط می‌خواهند. شهرداری قرار است در کوچه چیز دیگری بسازد. تمام همسایه‌ها رضایت داده‌اند، جز پدر، و حالا که پدر نیست، امید دارند سایه کوتاه بیاید. خانه باید از بین برود، هرچه سریع‌تر، مثل غده‌ای بدخیم، این‌طور برای همه بهتر است. آدم‌هایی با دلی چرکین از این خانه گریخته‌اند، آدم‌هایی در آن پیر و بیمار شده و مرده‌اند، و تنها کسی که واقعاً در آن زندگی می‌کرده (مجید، پسرعمۀ سایه) در گردابی از حسرت و مالیخولیا گرفتار بوده. حالا هم خانه تبدیل شده به یک کارزار، یک تماشاخانه، و همه، از عزاداران گرفته تا آقای احمدی و آن جمعیت محو توی حیاط، قاعدۀ بازی را خوب می‌دانند. در این میان تنها ما بازی را بلد نیستیم. با حیرت وارد خانه می‌شویم، آدم‌ها را دنبال می‌کنیم (در نماهایی طولانی که یادآور قاعدۀ بازی رنوار هم هست، و نمونه‌های دیگری چون فیل گاس ون سنت) میانۀ گفت‌وگویی جاشان می‌گذاریم و سراغ دیگران می‌رویم، می‌گردیم در جغرافیای خانه، در نشیمن و اتاق و آشپزخانه و حیاط، انگار که روحی سرگردان‌ایم، یا در پرفورمنسی هستیم که تماشاگران باید در مکانی تعریف‌شده دنبال بازیگرها بروند و کم‌کم از داستانی سر دربیاورند، یا شاید شرکت‌کننده‌ای هستیم در دسته‌روی‌ عزاداری. تماشای این آدم‌ها توی قاب، تجربه‌ای‌ست، با همان حس غرابت همیشگی عزاداری‌ها. دوربین ابایی ندارد از این که آدم‌ها را از پشت سر تعقیب کند، با عمق میدان کم بافتی ایجاد کند که به حس گیجی مخاطب و عدم درک‌اش از کلیت فضا صحه بگذارد، کاراکترها را ببرد در سایه‌ و تاریکی، با نزدیک شدن به آن‌ها و پر کردن قاب با چهره و بدن‌شان یک جور حس خفقان پسر سائول‌وار القا کند، یا با استفاده‌ای رادیکال از فضای خارج قاب، هیچ‌وقت جسد خوابیده در اتاق را نشان‌مان ندهد، یا حتی عسل، دختر سایه را که با فریاد انگلیسی مادر سوی حیاط فرار می‌کند. بازی اول سخت به نظر می‌رسد. اما کم‌کم یاد می‌گیریم، به آن عادت می‌کنیم، حتی اگر هیچ وقت برنده نشویم.

عکاس: علیرضا علیزاده

اما این نمایش نیست که هولناک است. نه از شیون‌های سایه جا می‌خوریم و نه از آقای احمدی که با احترام و تسلیت وارد خانه می‌شود، یا عمه که مشاعرش را از دست داده و فکر می‌کند مجلس عروسی است و منتظر ساز و دهل است. همه‌چیز وقتی هولناک می‌شود که آدم‌ها شروع می‌کنند به برداشتن ماسک‌هاشان و آن‌ها را می‌گیرند بالای سرشان تا چهره‌شان نمایان شود، و آن صورتک‌ها، سایه‌هایی با نقش‌هایی مخوف و ناآشنا می‌اندازد بر دیوار، و خانه را تبدیل می‌کنند به سردابه‌ای روشن شده با مشعل‌هایی که در نورش سایه‌ها می‌رقصند. آقای احمدی وقتی مخالفت سایه را برای تحویل دادن جسد به دانشگاه می‌بیند نزاکت را کنار می‌گذارد و شروع می‌کند به داد و بیداد، سایه در خلوت‌اش با مجید، از درماندگی‌اش می‌گوید برای نقش بازی کردن، از این که چه‌قدر همه برایش غریبه‌اند، و مجید، می‌گذارد رازش رو شود، راز عکس‌های روی درِ کمد، راز ماندن‌اش در آن خانه، در کنار پیرمردی که فراموشی گرفته بوده. مکاشفه‌ای که در پی این مرگ می‌آید، برای همه گران تمام می‌شود، آن‌قدر که ممکن است زیر بار آن در هم بشکنند. اندوهِ ته‌نشین‌شده در چشم‌های مجید نه‌تنها رنگ نمی‌بازد، که سنگین‌تر و واگیردار هم می‌شود، و سایه، که برای مدتی کوتاه فکر می‌کردیم داریم به او نزدیک می‌شویم، باز پس می‌رود در دل سایه‌هایی تاریک و پر رمز و راز، و ما، آن مخاطب سرگردان که تنها گهگاه در خلوت این اتاق آرام گرفته‌ایم، در پایان همچنان خیره به او که می‌گرید، می‌فهمیم هنوز هم دوریم از شناختن این موجود متناقض که دائم شگفت‌زده‌مان می‌کند. آیا دختری‌ست که خودش را جداافتاده از تمام جهان می‌بیند، یا کسی که حتی وقتی گربه‌ای هم از حیاط خانه‌شان می‌رود دلش می‌گیرد؟ و پدر چه؟ شاید او بزرگ‌ترین بازیگر این نمایش است، انگار که با وصیت‌نامه‌اش دارد همه را به ریشخند می‌گیرد.

هر چند فیلم در یک مجلس عزاداری می‌گذرد، هرچند با صحنه‌ای طولانی از زاری دختر شروع می‌شود (که به طور عامدانه آزارنده است)، هرچند یک جور حس ناامنی در تمام خانه جریان دارد، اما با فیلمی ‌تلخ و اندوهبار سر و کار نداریم. گفت‌وگوی آدم‌ها دراماتیک و سرگرم‌کننده است و برای کسی که زبان آذری نمی‌داند و مجبور است به زیرنویس بسنده کند، صداها تبدیل می‌شوند به جریانی از موسیقی، به آواهایی نافهمیدنی اما با لحنی سخت شاعرانه و گوش‌نواز، حتی میانۀ دعواها. خانه پر است از خرده‌داستان‌هایی که شاید بیش‌تر از خط اصلی داستان در یاد بمانند، از اصرار آقای احمدی در تعمیر دستگیرۀ در دست‌شویی گرفته تا سر درآوردن بچه‌ها بالای سر جسد، و شخصیت پلیس که با تنبلی تأکید دارد هر چند شکایتی که در کار باشد، او فقط به یکی‌شان رسیدگی خواهد کرد. اصلاً این خصلت تمام مراسم‌های عزاداری است. پُرند از لحظات وقت‌ناشناس خنده و خوشی، و داستان‌هایی که در حاشیۀ سوگواری جریان دارند.

خانه خراب خواهد شد. دیگر دلیلی برای باقی‌ماندن‌اش نیست. سایه بهتر از هر کسی این را می‌داند. می‌داند باید رفت، حالا دورتر، دورتر از جایی که شش سال قبل به خاطر مخالفت خانواده با ازدواج‌اش مجبور شد برود. خانه انگار همیشه جای هولناکی بوده، همیشه پناهگاه اشباح و سایه‌ها و مخلوطی درک‌نشدنی از احساسات بوده، مرگ فقط پوسته‌اش را برداشته و پوسیدگی‌اش را نمایان کرده. خانه خراب خواهد شد، با اتاقی که به قول سایه مجید این سال‌ها آن را مال خود کرده، با حیاط و مرغ‌دانی‌اش. چیزی جدید جایش را خواهد گرفت، و آن موقع شاید سایه جایی به دوری کانادا باشد، مشغول ساختن صورتکی نو، یا از پای‌افتاده برای گذاشتن صورتکی دیگر. و مجید، شاید زیر آن طاق تاریک بیرون خانه، پس از گریستن اندوهی فروخورده، بالاخره رها شده باشد.

 «خانه» (یا «ائو») ساخته‌ی اصغر یوسفی‌نژاد که در جشنواره‌ جهانی فجر امسال جایزه‌ی بهترین فیلم را گرفت یکی دو هفته‌ای هست که در گروه هنر و تجربه اکران شده است.

Views: 448

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page