زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

فریب راستین

داستانِ دورانِ تیره

مهسا قنبرپور

 

– پدر، در دوران تیره هم آواز می‌خواندند؟

– بله پسرم. در دوران تیره هم آواز می‌خواندند؛ آوازِ دورانِ تیره.

برتولت برشت

آخر چرا آدم باید نزدیک نوروز، به‌وقت آمدن بهار، یاد نصرت رحمانی بیفتد؟ چرا تلخی و شرر شعرهایش باید قصد جان آدمی را ‌کند؟ جان آدمی، همان که عزیز است. نصرت، همان که روزی نوشت: «غمگین و خونین‌ام … به من نگاه مکن/ از لاشه‌ام بگذر». یعنی چه بر سرش آمده بود که تصمیم گرفت اول به طرف اطلاع دهد که خراب و خونین است و بعد بلافاصله بگوید: اما تو نگاهم هم نکن؛ فقط از لاشه‌ام بگذر. از «کنارم» نه، از «لاشه‌ام». نزدیک آمدن بهار، زندگی در این حوالی مثل همیشه، مثل هر روز دیگری از ماه مارس، در جریان است. دنیای مجازی توی گوشی‌ام چند ثانیه‌ پر از شعر و گل و رنگ می‌شود، امید‌‌بخش و بهاری و سبز. بعد بلافاصله دلشوره و خشم و سیاهی می‌آید، استخوان‌سوز و مصمم و تمام‌نشدنی. نصرت اما مدام در گوشم نجوا می‌کند: «بهار موسم گل نیست/ بهار فصل جدایی و بارش خون است/ بهار بود که رویید لاله از دل سنگ/ بهار نیست موسم خرمن/ بهار بود که درد مرا درو کردند… بهار بود که من ماندم و پریشانی/ به من نگاه مکن». از کِی بهار این‌طوری شد؟ یعنی چه شد که نصرت نوشت: «بهار بود که درد مرا درو کردند»؟ کدام درد را می‌گوید؟ نصرت را تصور می‌کنم که مثل مردِ داستان «استخری پر از کابوسِ» بیژن نجدی، قویی را از پا‌ها گرفته و کوچه‌پس‌کوچه‌های رشت را گز می‌کند.

پارسال، نوروز ۱۴۰۱، آقای مجری را که در تلویزیون دیدم، فهمیدم سالْ واقعا نو شده. جدی‌جدی. وقتی با آن ترکیب شگفت‌انگیز بغض و لبخند گفت: «خیلی ببخشید. من یه‌کم پیر شدم. دست خودم نیست؛ عذرخواهی می‌کنم!»، لختی بین گریه و خنده مردد ماندم. همزمان لبخند زدم و آقای مجری مقابل دیدگانم تار شد. چه می‌دانستم آن ترکیب شگفت‌انگیز خنده‌گریه‌ی همزمان، آمده که بماند. حالا یک نوروز دیگر دارد می‌‌آید، حواس‌پرت و فراموشکار و بی‌توجه به هر ‌آن‌چه هست و نیست و بود و حالا دیگر رفته. تظاهر به داشتن شور در سر، برایم از نزاع با دل‌مردگی هم سخت‌تر است. فقط کنار مایک راحت می‌توانم در جوابِ «خوبی؟» به گفتن یک «نچ» بسنده کنم. خیالم راحت است که پشت‌بندش اصرار و اندرز و روشن‌گری حکیمانه یا سخن نغزی در ستایش زندگی و امید در کار نیست. چند ماهی هست که برگشته. اوایلِ همه‌گیری کرونا تعدیل نیرو شده بود و رفته بود نیوجرسی، پیش خانواده‌اش. حالا برگشته، کتاب‌دار ارشد شده، و با خیال راحت هر فیلمی را که دلش می‌خواهد می‌گذارد روی تاقچه‌ی «انتخاب کارکنان»، دم در خروجی کتاب‌خانه‌ی آکادمی فیلم. کیارستمی عزیزش هم همیشه یک جای «اکازیون»، نورگیر و دل‌باز با دید عالی در آن قفسه دارد. چند روز پیش که گفت: «خوبی؟» و گفتم: «نچ»، در جواب گفت: «دو هفته دیگه نوروزه. نخودچی‌مو می‌گیری دیگه؟» باز گفتم: «نچ». بلافاصله گفت: «بدجنس». «نوروز» و «نخودچی» و «بدجنس» را به‌فارسی گفت. در واقع گفت: «مای نخودچی». هر سال، عید، برایش یک بسته شیرینی نخودچی چهارپر می‌گرفتم که بچسباندشان به کام بالا تا تجربه‌ی خوردن نخودچی‌های لطیف بشود «حال استمراری»؛ چشم‌های ‌آبی‌اش برق بزند، دانه‌های هل را زیر دندان بساید و قربان صدقه‌ی طنازی پودر‌ پسته‌ها‌ی کم‌پشت برود. هنوز «نخودچی» را یک‌جور بامزه‌ای ادا می‌کند. هزار فحش و بد‌و‌بیراه را در یک «بدجنس» خلاصه می‌کند. می‌گوید تازه از وقتی موهایم سفید شده بدجنس‌تر هم شده‌ام. باورم نمی‌شود من و کتاب‌خانه دو سال و چهار ماه مایک نداشتیم؛ تاقچه‌ی «انتخاب کارکنان» کیارستمی نداشت. باورش نمی‌شود این همه موی سفید ظرف کم‌تر از سی ماه روی سرم سبز شده باشد. به شوخی می‌گوید می‌داند چرا موهایم «فلفل‌نمکی» شده.

– زیر سر اون فلان‌فلان‌شده‌ست. همون که اون فیلم کیارستمی رو براش استوری کرده بودی.

– براش؟

– براش … به یادش. حالا هرچی.

فیلم پنجاه‌و‌دو ثانیه‌ای کیارستمی را می‌گوید، همان که به مناسبت صد سالگی سینما با دوربین برادران لومیر ساخته بود:

 تلفن زنگ می‌زند، می‌رود روی پیغام‌گیر. کره در تابه‌ی داغ جلز و ولز می‌کند. زن می‌گوید: «الو … الو … هنوز برنگشتی؟» دست مردانه‌ای تخم‌مرغ اول را می‌اندازد وسط تابه. زن می‌گوید: «خب … ببین … .» تخم‌مرغ دوم می‌افتد کنار اولی. زن مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «من این‌جام … جایی نمی‌رم. خداحافظ. باهام تماس بگیر … خداحافظ.» پیغام‌گیر قطع می‌شود. مرد تابه را از روی گاز برمی‌دارد.

مایک می‌گوید این را هم خوب می‌داند که خط چشم نکشیدن‌ام هم تقصیر همان است. همان فلان‌فلان‌شده. همه‌ی ‌آن‌هایی که هیچ‌چیز نمی‌دانند فکر می‌کنند خوب می‌دانند. در واقع این یکی هیچ ربطی به آن فلان‌فلان‌شده ندارد. از آن‌روز که یک جفت خطِ سیاهِ ظریف از پشت پلک‌های دوستم، روبی، برای همیشه رفت، دیگر به خط چشم دست هم نزدم.

– راستی، چرا دیگه خط چشم نمی‌کشی؟ دستت می‌لرزه؟ ولی خیلی بهت می‌اومدها!

– «لرزش‌»ش درسته، «دست‌»ش نه.

پی حرف را نمی‌گیرد. هنوز می‌‌داند حرف را کِی بزند، کی بخورد، و کی دست سکوت را بگیرد و بیاورد بنشاندش وسط. به‌جای این‌که پیگیر مکانِ لرزه شود، انگشت اشاره‌ی هر دو دستش را می‌آورد بالا و تند‌تند دور سرش خط‌های صاف کوتاه می‌کشد، مثل پرتو‌های خورشید. مو‌های سفید ناسازگاری را که عمودی روی سرم قد علم کرده‌اند مسخره می‌کند و بلافاصله یک‌بار دیگر قول می‌گیرد که لطفی کنم و به رنگ مو اصلا فکر هم نکنم. می‌گوید این مو‌های سفیدِ سیخ در کنار لهجه‌ام بامزه‌ام کرده. «بامزه» را یک جور بامزه‌ای می‌گوید.

– خب، خجالت نکش. بگو ببینم دیگه چی بامزه‌م کرده؟

خوب بلد است عذابم بدهد. از رنگ، چیز بیش‌تری نمی‌گوید. از مو. از من. از رنگ موی من. به جایش می‌گوید: درد، زیبایت می‌کند.

زیبا؟

– نگفتم زیبا.

– گفتی ها!

– حالا هرچی. همون.

– گفتی چی بهم می‌اومد؟

سکوت می‌کند. هنوز می‌تواند همزمان نزدیک‌ترین و دور‌ترین آدم دنیایت باشد. هزار بار برود و هزار‌و‌یک ‌بار برگردد. هنوز می‌تواند خنده را هل بدهد وسط گریه‌ و هردوی‌شان را همزمان بیندازد زیر سکوت و آب از آب تکان نخورد. انگار قرار است این داستان، کلی «همزمان» داشته باشد.

هیچ‌وقت نفهمیدم چه چیزی حرف زدن با مایک را آسان می‌کند. آسان، ساده، رها، آشنا. هرچه باشد، مایک هرگز بوی کفش ملی به مشام‌اش نخورده؛ صدای تهران را نشنیده: صدای موذن‌زاده اردبیلی، دسته، شادیِ بعد از برد فوتبال، شادیِ بعد از باخت فوتبال. جدا‌جدا و ترکیبی. مایک هرگز اشپل ماهی نخورده؛ نمی‌داند روی کلوچه‌ی فومن چه طرحی می‌زنند. رنگ رژ لب مکه‌ای را نمی‌شناسد، و مادر‌بزرگ‌اش را در حال ساییدن گردو با مشته‌سنگ در نَمیار ندیده. کودکی‌اش ربطی به بعضی از خراشیدن‌ها ندارد؛ خراشیدن فرنیِ خنکِ چسبیده به ته قابلمه یا لایه‌ی رویی کیک تی‌تاپِ چسبیده به بسته‌بندی آلومینیومی. هرگز با شنیدن صدای آژیر قرمز، همان «صدایی که هم‌اکنون می‌شنوید»، فوری کنار در نایستاده که کسی بزندش زیر بغل و بدود سمت پناهگاه. مایک چه می‌داند وقتی از ما «دلتنگان و جداماندگان» حرف می‌زنم، دقیقا از چی حرف می‌زنم. خودش می‌گوید می‌داند. می‌گوید آن صحنه‌ی سینما پارادیزو را خوب یادش هست که آلفردو به سالواتوره می‌گفت: «به گذشته نگاه نکن. نامه ننویس. کارت به هر جایی کشید، دوستش داشته باش». می‌گوید سالواتوره می‌رود که بشود یکی از «دلتنگان و جداماندگان».

مایک خیلی چیز‌ها را نمی‌داند و بعضی را می‌داند، حس می‌کند، یا می‌فهمد. از آن طرف، نمی‌داند دلتنگی و جدا ماندن، لزوما ربطی به رفتن ندارد؛ نمی‌داند به قولِ سایه، آدم می‌تواند حتی در «خانه»اش غریب باشد؛ بگردد، بگردد، غریبانه بگردد. ولی وقتی برایش می‌گویم منظورم از «لی‌لی لی‌لی حوضک» چیست، خوب می‌فهمد دارم از چیزی شبیه «اینی مینی مانی مو» حرف می‌زنم. یا مثلا وقتی می‌گویم کلاس سوم که بودم، شب‌ها زیر پتو یواشکی هق‌هق گریه می‌کردم که اگر روزی مامان دیگر نباشد، چه خاکی بر سر کنم، می‌گوید او هم این کار را کرده. بعد یک تار موی سفیدْ روی سرم انتخاب می‌کند و سعی می‌کند رام‌اش کند، بخواباندش. موی سمج ولی هیچ‌وقت آرام نمی‌گیرد، مثل فنر می‌جهد بالا، لجبازانه قد راست می‌کند و صاف می‌ایستد.

شاید آن چیزی که گفت‌و‌گو با مایک را آسان کرده، ربطی به این فهمیدن و نفهمیدن‌ها ندارد. شاید حرف زدن با او آسان است چون «تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانیِ» سعدی در موردش صدق نمی‌کند؛ او به انتظار نشسته و می‌داند که «چه شب گذشت بر منتظران ناشکیب». شاید هم این فیلم‌ها هستند که کار را برای‌مان راحت می‌کنند؛ شاید اگر به‌جای آکادمی فیلم، جای دیگری با مایک همکار بودم، به همان احوال‌پرسی‌های گاه‌و‌بی‌گاه و یک «خوبم، تو چه‌طوری؟» به‌جای «نچ» بسنده می‌کردیم. شاید هم این‌ها همه کارِ زبان است. انگار هر زبان برای آدم یک کاربرد مشخص دارد. مثلا من فقط به‌فارسی خواب می‌بینم؛ فقط به‌فارسی بلدم قصه بگویم، ولی فقط با مایک و فقط به انگلیسی می‌توانم راحت حرف بزنم، با ساده‌ترین جملات و محدود‌ترین دایره‌ی لغات. ولی این‌روزها حتی حوصله‌ی حرف زدن با مایک را هم ندارم. به نظرم مایک برای حال و هوای آخر اسفندِ چنین سالی زیادی «الکی‌خوش» است. دل‌ریشیِ این وقت سال و این سال را فقط نصرت می‌فهمد.

کتاب Physical Anthropology را که اسکن می‌کند، چینی به بینی‌اش می‌اندازد و می‌گوید:

– همین‌ها رو می‌خونی این‌جوری می‌شی.

– چه‌جوری می‌شم؟

– همین‌جوری دیگه.

– چه‌جوری؟

– حالا هرچی. کِی عید می‌شه؟

– حالا هر وقت.

– پرسیدم کِی عید می‌شه؟

– شنیدم.

– بگو دیگه.

– دوشنبه. این هفته‌ای که می‌آد نه، بعدیش. دو و بیست‌و‌چهار دقیقه‌‌ی عصرِ این‌جا. سه‌شنبه‌صبح ایران.

– تو اون‌موقع سر کلاسی، نه؟

– اوهوم.

لب و لوچه‌اش را آویزان می‌کند. دور چشم‌هایش خط می‌افتد. انگشت‌های کشیده‌اش را می‌برد به ریش‌های مجعد نارنجی‌اش و یک تارش را می‌کند.

– چی‌کار می‌کنی؟ بعد به من می‌گه یه‌جوری شدم!

– هر آرزویی رو که بهش بگم، برآورده می‌کنه.

– به ریش‌ات بگی؟

بی‌صدا کر‌کر می‌خندد. چانه‌اش را می‌گیرد سمت تاقچه‌های نزدیک در خروجی کتاب‌خانه، پشت سرم. برمی‌گردم. آتابای را گذاشته روی تاقچه‌ی «انتخاب کارکنان»، کنار تب پتروف.

– اون رو دیدی؟

– اون یعنی آتابای؟ تو گذاشتی‌ش اون‌جا؟

– آره دیگه؛ پس کی گذاشته؟

– آخه نوشته «انتخاب کارکنان»، نه «کارکن»!

– ناسلامتی الان من رئیسم‌ها! رئیس نصفه‌نیمه!

– نابغه! جناب رئیس! تب پتروف رو باید بذاری روی تاقچه‌ی «تازه‌ها».

با انگشت اشاره‌ی دو دستش روی سرش خورشید می‌کشد. به تار موی ریش‌اش روی میز که با‌احترام گذاشته گوشه‌ی کاغذ مربعیِ صورتیِ جلوی دستش نگاه می‌کنم. رنگ ‌ناخن‌های مامان‌بزرگ است. حنایی. مایک سرش را پایین انداخته، گیره‌های کاغذ را در یک ردیف روی هم می‌چیند، همان کاری که پدر آتابای با قند‌ها و سنگ‌ها می‌کرد. می‌گوید:

– زود باش بگو ببینم داشتی به چی فکر می‌کردی؟ راست بگو. بدو.

من فقط داشتم نگاه می‌کردم. به آن انگشت‌های کشیده‌. به آن موهای پریشان که نرمی‌شان را می‌شود دید. هر هفته گنجینه‌ی لغات فارسی‌ مایک غنی‌تر می‌شود. بجز اسم‌های خاص، «عیدی» و «نوروز» و «نخودچی» و «فروردین»، چندین و چند فحش بلد است و «بدجنس» و «چی» و «ممنون» و «عزیزم» و «بامزه» را تقریبا همیشه به‌فارسی می‌گوید. فرق «بامزه» و «خوشمزه» را یادش نداده‌ام. بهش گفته‌ام bless you به‌فارسی می‌شود «زهر مار». مایک صدای خانم هایده را خوب می‌شناسد، حتی از دور، از هیس‌هیسِ گُنگ و خفیفِ هدفون‌هایم. دوباره می‌پرسد:

– به چی فکر می‌کردی؟ راست بگو. بدو.

بعد انگار که سوزن‌اش گیر کرده باشد، به‌فارسی تکرار می‌کند:

– چی؟ چی؟ چی؟…

– نخودچی!

نکته‌اش را نمی‌گیرد و غافل از این‌که سر‌به‌سرش گذاشته‌ام، مثل بچه‌ها ذوق می‌کند.

– پس نخودچی‌مو می‌گیری؟

لبخند عریضی می‌زند که آن خط‌های عمیق لعنتی بیفتد دور چشم‌هایش. بلافاصله می‌گویم: «نچ»؛ به‌فارسی می‌گوید: «بدجنس … بدجنسِ عزیزم».

– به شمال فکر می‌کردم. شمال ایران. لاهیجان.

سعی می‌کند تکرار ‌کند «لاهیجان». ادامه می دهم:

– نزدیک همون شهری که توی در دنیای تو ساعت چند است؟ بود، نزدیک ساحلِ درباره الی.

آتابای هم همون‌جاست؟

یک‌جور بامزه‌ای می‌گوید «آتابای». می‌گویم «نه». سعی می‌کنم به انگلیسی بگویم نصرت رحمانی که شاعر بوده، آن‌جا را این‌طور توصیف کرده: «این طبیعت زیبا و پرشکوه/ این بام‌های سفالین/ این هوای پرکرشمه که هر ساعتی حالتی دارد/ آفتابی‌ست و می‌بارد/ گاه نم‌نم باران به بارشی پیگیر و سرشار از اندوهی گنگ تبدیل می‌شود…» می‌گوید:

– آفتابی‌ست و می‌بارد… چه قشنگ. چه متعادل.

– متعادل؟

سرش را تکان می‌دهد. قبض را می‌چپاند لای کتاب اسکن شده. چین ‌بر بینی انداخته، کتاب را از گوشه‌اش با دو انگشت می‌گیرد و انگار که چیزی متعفن باشد، می‌دهد دستم. کتاب را محکم بغل می‌کنم و می‌روم سمت در. به‌فارسی با لحنی طلبکار می‌گوید: «ممنون!»

هنوز هفت‌سین نچیده‌ام. تقریبا هنوز هیچ سینی ندارم. یک بسته سنجد از پارسال ته کشوی یخچال مانده و حتما کمی سماق به هوای کباب در کابینت پیدا می‌شود. یکشنبه نزدیک غروب یک پیام از مایک می‌آید: عکس یک رژ لب سفید! در پس‌زمینه‌ی عکس، لوگوی سیاه‌وسفید فروشگاه  SEPHORA را می‌توانم ببینم. برایش می‌نویسم: «این چیه؟» ایموجیِ خنده می‌فرستد. تایپ می‌کنم: «برای دوست‌دخترت گرفتی؟» بعد پاک‌اش می‌کنم. آن چند ثانیه مایک در گوشی‌اش فقط آن سه دایره‌ی مواج را می‌بیند که شبیه «…is typing» خودمان است. از نو تایپ می‌کنم: «عیدی گرفتی؟» و این‌بار پیام را می‌فرستم. جواب نمی‌دهد. سوالم را لایک می‌کند. یک قلب می‌افتد گوشه‌اش. در جعبه‌ی جست‌و‌جوی گوگل تایپ می‌کنم: «ماتیک سفید». توضیح می‌آید که خودش سفید است، ولی روی لب، قرمز می‌شود. چیزی شبیه رژ مکه‌ای خودمان. مامان چندتایی داشت، ولی سفید نبود؛ سبز بود؛ هم خودش، هم پوکه‌اش. خودش سبز کم‌رنگ، پوکه‌اش سبز پررنگ با پروانه‌های طلایی برجسته. چند ضربه می‌زد روی لب‌هایش و چند‌ تا روی گونه‌ها. بعد با انگشت پخش‌شان می‌کرد. ملیح می‌شدند. همان چند ضربه، کلی قرمز بود. گاهی برای مامان‌بزرگ هم می‌زد. مامان‌بزرگ هرچه با دست و دستمال پاک‌اش می‌کرد، نمی‌رفت که نمی‌رفت. «با ماندگاری طولانی» الحق برازنده‌اش بود. مامان‌بزرگ موهایش را می‌بافت، از رژ قرمز بدش می‌آمد و چند رگ آبی در تن‌ داشت. اگر بود، حتما با لحنی جدی و موعظه‌گر بهم می‌گفت شگون ندارد آدم دم عیدی غمبرک بزند. ناسلامتی نوروز دارد می‌آید! روزِ نو. این‌ها را با چنان قطعیتی می‌گفت که جرأت نکنی لحظه‌ای به درستی‌اش شک کنی. نصرت رحمانی در گوشم می‌خوانَد: «به من نگاه کن، نگاه کن/ به بستر رگان من/ ببین چگونه موج می‌زند غمت میان آن/ چو گیسوان بافته/ ز پشت من گذر مکن/ که راهِ شومِ درد‌های جان‌گزاست …» حالا از «به من نگاه نکن/ از لاشه‌ام بگذر» رسیده‌ام به «به من نگاه کن … ز پشت من گذر مکن». عکس رژ سفید را روی گوشی‌ام می‌بندم و دو بسته شیرینی نخودچی سفارش می‌دهم.

چهارشنبه است، دوازده روز مانده به نوروز. ساعت ناهار می‌روم کتاب‌خانه. کاری ندارم؛ شاید به هوای عیدی‌ گرفتن می‌روم، ولی مایک نیست. بین قفسه‌های فیلم پرسه می‌زنم. آن‌قدر وقت تلف می‌کنم که می‌رسم به قسمت فیلم‌نامه‌ها. چشمم از لای زونکن‌ها به در است. مایک با قمقمه‌‌ی بزرگی در دست می‌آید و می‌نشیند پشت میزش. چند دقیقه‌ای حرف‌های بی‌ربط می‌زنیم، ولی از عیدی خبری نیست. اصرار دارد بداند بین کاراکتر‌های آتابای، شخصیت محبوبم کدام است. الکی می‌گویم یحیی. در واقع کاراکتر محبوبم فرخ‌لقا‌ست. مایک ولی آتابای را از همه بیش‌تر دوست دارد. می‌پرسد: «چرا یحیی؟» دوست ندارم جوابش را بدهم. موهای یحیی عجیب شبیه موهای مایک است؛ ورژن تیره‌اش. می‌گویم:

– چرا آتابای؟

– چون یاد گرفته با تعادل زندگی کنه. در واقع داره یاد می‌گیره.

سکوت می‌کنم. می‌گوید یحیی نباید به فرخ‌لقا می‌گفت می‌خواهد برود. این‌که فرخ‌لقا را بامزه می‌گوید، ذره‌ای از عصبانیت‌ام کم نمی‌کند. به‌گمانم سرخ شده‌ام وقتی می‌گویم:

– نباید؟

– نباید که نه … منظورم اینه که آدم که رفتنش رو اعلام نمی‌کنه. اصلا شاید اگه بهش چیزی نمی‌گفت …

– یعنی چی اعلام نمی‌کنه؟ آدم می‌خواد بره، مثل آدم به طرف می‌گه دیگه! همین‌جوری سرش رو … همین‌جوری راه نمی‌افته بره که!

با دست علامت می‌دهد آرام‌تر حرف بزنم. عطسه‌ام می‌گیرد. از آن عطسه‌های بلاتکلیف. با دست بینی‌ام را محکم می‌گیرم که نیاید، ولی می‌آید و یورش می‌برد به پرده‌ی گوش‌. مایک زیر لب به‌فارسی با لحنی مهربان می‌گوید: «زهر مار» و ادامه می‌دهد:

– آتابای رو بیش‌تر دوست دارم چون اولش، اول فیلم، شبیه الان توئه.

– چرت نگو.

– ببین از همه طلبکاری! عین آتابای! می‌گم که!

– طلبکار چی‌ام؟ می‌گم آدم می‌خواد بره، مثل آدم بره، طلبکاریه؟

– تو از دست اون … اون فلان‌فلان‌شده‌ عصبانی‌ای، چرا با من دعوا می‌کنی؟

– چرت نگو. در ضمن اون فلان‌فلان‌شده ‌…

– ش ش ششش!

سراسیمه دست می‌برد به ریش‌هایش و می‌پرسد آیا قبلا «آمورانسیا» به گوشم خورده؟ روی کاغذ مربعی صورتی روی میزش درشت می‌نویسد: amoransia و کاغذ را برمی‌گرداند سمتم. هنوز غضبناک، زل زده‌ام به چشم‌هایش و دارم تمام خشم‌ام را در سکوت روانه‌اش می‌کنم. می‌گوید آمورانسیا یک‌جور حزن و اشتیاق است، یک‌جور سرسپردگی شش‌دانگ به کسی که بودن با او ناممکن است. کسی که با نبودن‌اش به زندگی معنا می‌دهد. دیگر به حرف‌هایش گوش نمی‌کنم؛ نمی‌خواهم بشنوم آمورانسیا به او و فرخ‌لقا و یحیی چه ربطی دارد. راه می‌افتم سمت درِ کتاب‌خانه.

– فردا با من ناهار می‌خوری؟

-نه.

– پس‌فردا؟

– جمعه‌ها این‌جا کلاس ندارم.

– دوشنبه؟

– نمی‌دونم. ببینم چی می‌شه.

– من از ۱۲:۱۰ توی سلف‌ام. سلف‌سرویس طبقه ۳.

دوشنبه روز بدی‌ست، خیلی بد. «بیست‌و‌دوم اسفند بودن» برازنده‌اش است. صبح، عرق‌کرده و با سردرد از خواب بیدار می‌شوم. تمام شب را خواب دیده‌ام. مامان‌بزرگ در خواب برایم سیب پوست گرفته بود، ماری. سیب را، چست و چابک، میان انگشت‌هایش، با آن ناخن‌های حنایی، می‌گردانْد و با یک کارد دسته‌قرمز پوستش را می‌گرفت؛ بدون قطع و وقفه، یک‌تکه. ماری. سرم دارد می‌ترکد. کلاس دوشنبه‌صبح‌ها چند جوانکِ اذیت‌کن دارد، از آن‌ها که به بانمک بودن‌شان غره‌اند. کاش می‌شد نروم. نمی‌شود. یکی از بسته‌های نخودچی را برمی‌دارم و می‌اندازم در یک کیسه‌ی پلاستیکی بدقواره. به‌موقع می‌رسم. جوانک‌های بانمک کم نمی‌گذارند. برایان دیوانه‌ام می‌کند. به‌زور خودم را تا آخر کلاس می‌کشانم، لب مرز جنون. تا تمام می‌شود، خودم را می‌اندازم بیرون. در راهرو‌ها پرسه می‌زنم و چهار بار نفس عمیق می‌کشم. بی‌فایده است. راه می‌افتم سمت طبقه‌ی سوم. مایک را از دور می‌بینم که گوشه‌ی راست سلف‌سرویس نشسته. کتانی‌‌های سفیدطوسی‌اش را پوشیده. سرپوش آلومینیومی ماست میوه‌ای را باز می‌کند و با زبان‌اش ماست مالیده به سرپوش را به‌دقت می‌لیسد. ماست را می‌گذارد روی میز و دست می‌برد به ریش‌هایش. یک تارَش را می‌کند و از نزدیک نگاهش می‌کند. روی میز، جز ماست میوه‌ای و گوشی‌اش و یک دسته‌کلید، چیزی نیست. خبری از پاکت سیاه‌وسفید  SEPHORA نیست. عیدی‌ای در کار نیست. می‌رسم نزدیک میز. تا چشمش به نخودچی‌ها می‌افتد و برق می‌زند، اشک‌هایم سرازیر می‌شود. هاج و واج نگاهم می‌کند. خنده‌اش را که می‌خورد، خط‌های دور چشم‌هایش ناپدید می‌شوند. انگار هرگز آن‌جا نبوده‌اند.

– امروز دوشنبه بود؟ باز این پسره … برایان چیزی گفته؟ بابا جدی نگیرش. دیوونه‌ست. همه ازش شاکی‌ان. اون‌روز …

کیسه‌ی نخودچی را می‌گذارم روی میز که دستم آزاد شود. از کیفم یک دستمال کاغذی در می‌آورم. مایک هنوز دارد از برایان می‌گوید.

– ببخشید، من باید برم.

– بیا بشین یه لحظه!

عصر پیام می‌دهد: «چهارشنبه منتظرتم. من از ۱۲:۱۰ توی سلف‌ام. سلف‌سرویس طبقه ۳.» پیام بعدی به‌فارسی‌ست و تک‌کلمه‌ای: «عزیزم». پیام سوم‌اش می‌گوید: «عاشق نخودچی‌هامم. ممنون.» نوشته: «نخودچی‌هام»؛ انگار آن ضمیر مالکیت بناست مطلبی را برساند. شاید هم نه. نخودچی‌های خودش بود؛ باید می‌گفت نخودچی‌های کی؟ قبلا هم پرسیده بود: «نخودچی‌مو می‌گیری دیگه؟» پیامش را لایک می‌کنم. یک قلب می نشیند کنارش.

دوشنبه‌شب، سه‌شنبه‌صبح ایران، مامان عکس بساط هفت‌سین‌اش را برایم می‌فرستد. قبل و بعد از چیدن سفره. به نظر می‌رسد او هم از ته‌مانده‌های یخچال و گوشه‌‌کنار کابینت مایه گذاشته. عکس‌ها با وقفه و به مدد چندین و چند اپلیکیشن و احتمالا رفت‌‌وآمد‌های مکرر بین وای‌فای و سلولار می‌رسند. خیلی وقت است اینترنت این‌طوری شده و مامان فرق فیلترشکن خوب و بد را به چشم‌بر‌هم‌زدنی می‌فهمد. به نظرم می‌آید سین‌ها هفت‌تا نیستند. سنبل نیست و یک سین دیگر. چند عکس قاب شده از ما، ما دلتنگان و جداماندگان، چند سالی‌ست پای ثابت هفت‌سین‌هایش شده. دلم از فکر قاب عکس‌ رفتگان و غایبانی که امسال می‌نشینند پای سفره‌های هفت‌سین می‌لرزد. زنگ می‌زنم. تماس برقرار نمی‌شود. مامان پیام صوتی می‌فرستد. صدای خانم هایده در پس‌زمینه می‌آید. دوباره زنگ می‌زنم. بی‌فایده است. تایپ  می‌کنم. تایپ می‌کند. دست‌اش تند شده. می‌نویسد: «درست می‌شه.» بعد یک عکس از بچگی‌ام برایم می‌فرستد. از شیشه‌ی کوچک عقب یک پاسات سفید که کنار دریا پارک شده، دارم بیرون را نگاه می‌کنم. آن بیرون، مامان و بابا و مامان‌بزرگ و بابا‌بزرگ زیرانداز انداخته‌اند، گپ می‌زنند. کمی آن‌طرف‌تر از سه‌‌چرخه‌ی نارنجی‌زردِ پلاستیکی‌ام.

چهارشنبه، بیست‌و‌چهارم اسفند، نشسته‌ام روبه‌روی مایک؛ ساندویچ تست می‌خوریم. بچه‌ها سرخوش‌اند، یک‌جور سرخوشیِ سهل و ممتنع و حسرت‌برانگیز. حسرت یک زندگی معمولی. از در و دیوار کافه‌تریا و از سر و کول هم بالا می‌روند. صدای‌شان آن‌قدر بلند است که مایک تقریبا دارد داد می‌زند و من لب‌خوانی می‌کنم. دارد با‌ شوق برایم از تب پتروف می‌گوید، از تراوش خیال به واقعیت، از رخنه کردن گذشته به حال، از اجرای چیره‌دستانه‌ی این‌همه «احضار لحظه». فقط گوش می‌دهم. چشمم می‌افتد به کیف‌اش که پشت صندلی‌اش آویزان کرده. خلاصه آن کیف لعنتی را آورد!

– هیچی نمی‌گی! تب پتروف رو دوست نداشتی؟

– خودش رو چرا، جنس قصه‌ش رو نه.

– واقعا؟ دیگه چی می‌خواستی از قصه؟

جنس قصه رو دوست نداشتم. از اون فیلم‌هایی نبود که بشینه این تو.

با انگشتِ اشاره ضربه می‌زنم روی شقیقه‌ام. ادامه می‌دهم:

– به نظرم زیادی کاربردی بود.

کاربردی؟ کجاش کاربردی بود؟

– کاربردی که نه … گفتم که. جنس قصه‌ش رو دوست نداشتم.

– عجب!

– آره. تب پتروف برام نمونه‌ی عالیِ به‌قول خودت «احضار لحظه» نیست. «به یاد آوردنِ» شفابخش‌تر از این هم سراغ دارم. قصه‌ی اون فیلم و آدم‌هاش نشسته این تو.

اشاره می‌کنم به شقیقه‌ام.

– واقعا؟ چی؟

– نخودچی.

-نه، واقعا!

این «نه، واقعا!» را طوری می‌گوید که انگار نکته‌ی نخودچی را گرفته. ولی می‌دانم که نگرفته.

سفر دراز روز در شبِ بی گان.

– نه بابا! چرا اون‌وقت؟

نمی‌خواهم از اروتیسم خوددار فیلم چیزی بگویم. به جایش می‌گویم:

– تو اصلا بیا پلان‌سکانس‌های آخرشون رو باهم مقایسه کن. توی تب پتروف فحش‌های رپ روسی افتاده روی تصویر هول‌آور اون خانمه. ولی توی سفر دراز روز در شب، یه نفر توی خواب داره خاطره‌های گم‌شده‌ش رو به یاد می‌آره. مادر و معشوقش رو احضار می‌کنه. فیلم با «به یک بوسه جان دادنِ» اون دو نفر تموم می‌شه، اون‌ها که «فقط روی ستاره‌ها می‌تونستن با هم باشن».

روی ساندویچ‌اش سس کچاب می‌ریزد. سس با صدای مضحکی از قوطی می‌پاشد بیرون. می‌گوید: «زیبا بود!» می‌خندیم. ادامه می‌دهد:

– عجب! اون پسره … اسمش چی بود؟

– لو (Lou)؟

– چه خوب یادته.

– گفتم که نشسته این‌جا.

صورتم را نیم‌رخ می‌گیرم سمتش که شقیقه‌ام را ببیند.

– خوش به حالش!

از چشم‌هایش پیداست هزار‌ تعریف در سر دارد که نثار تب پتروف کند و هزار‌و‌یک دلیل که نشان دهد چرا به‌مراتب از سفر دراز روز در شب رها‌تر و جاه‌طلبانه‌تر است، ولی به جای همه‌ی این‌ها تکرار می‌کند: «خوش به حالش!» به رویم نمی‌آورد ایده‌ی مقایسه‌ کردن پلان‌سکانس‌های آخر فیلم‌ها چه‌قدر احمقانه بود. همیشه فکر می‌کنم بی گان آن جمله‌ی شمس تبریزی را که «سخن چون نمی‌نویسم در من می‌ماند و هر لحظه مرا روی دگر می‌دهد» خوانده و بعد، نشسته به نوشتن فیلم‌نامه که «سخن در او نماند و هر لحظه، روی دگرَش ندهد». این را ولی به مایک نمی‌گویم. به جایش می‌گویم:

– اصلا همین‌که اون دختره، معشوق مَرده، لو، همه‌جا رژ قرمز زده، یک‌ هیچ جلوئه. راستی تو چند روز پیش یه رژ لب، از این‌ها که سفیده ولی در واقع قرمزه نخریده بودی؟

چیزی نمی‌گوید. انگار سوالم را نشنیده باشد. انتظار دارم بگوید: «اوه آره» و دست ببرد به کیف‌اش. ولی نمی‌برد. می‌گویم: «جناب رئیس! با شما بودم‌ها!» باز سکوت می‌کند. همهمه‌ی بچه‌ها بیش‌تر شده. مایک به ساعتش نگاهی می‌اندازد.

– کی کلاس داری؟

– زود.

– زود یعنی کی؟

– زود یعنی زود.

– نمی‌خوری دیگه؟

– نچ.

– بریم یه لحظه کتاب‌خونه من یه چیزی بردارم بعد بریم این بغل یه قهوه بگیریم؟

شانه‌هایم را می‌اندازم بالا.

بین آن ساختمان دانشکده و برج وارنر برادرز که لابی‌اش یک کافه‌ی خوش‌‌رنگ‌و‌بو دارد و پاتوق بچه‌هاست، همان‌که سه‌شنبه‌ها یکی بخری، دو تا می‌بری و چهارشنبه‌ها یکی بخری، دومی را نیم‌بها می‌گیری، فقط چند دقیقه پیاده راه است. در کتاب‌خانه، روی تاقچه‌ی «تازه‌ها»، هم‌جواریِ کاور سی‌دی الویس، تار، مثلث اندوه، نهنگ، بابیلون، و تاپ گان ماوریک بامزه و بی‌ربط است. هیچ‌وقت از منطق مایک سر در نیاوردم! روی تاقچه‌ی «انتخاب کارکنان»، تب پتروف، طعم گیلاس، میل مبهم هوس، درخت گلابی وحشی، عزم رفتن، بدنام و آتابای کنار هم‌اند. همایون ارشادی با آن نگاهِ تهی از مرگ و زندگی‌اش، به قول زویا زاکاریان، «خالی از عاطفه و خشم»، دارد کتاب‌خانه را رصد می‌کند. مایک بین قفسه‌ی فیلم‌ها چند ثانیه‌ای گم می‌شود و با یک دی‌وی‌دی برمی‌گردد. اول تب پتروف را می‌گذارد کنار الویس، بعد جای خالی‌اش را با لالالند پر می‌کند. چشم‌هایش را تنگ می‌کند. هر دو ردیف را ورانداز می‌کند؛ عزم رفتن را برمی‌دارد و دوباره بین قفسه‌ها گم می‌شود. وقتی برمی‌گردد، قبل از آن‌که دست‌هایش را به نشانه‌ی «اول شما»، با کرشمه بتاباند سمت در، می‌گوید: «گفته بودم این‌جا من رئیسم؟»

بیرون، هوا خنک است، خنک و آفتابی. در پیاده‌رو یک سنجاب می‌پرد جلو‌ی‌مان. طوری که انگار با قلدری بگوید: «آقا کی باشن؟» می‌آید نزدیک‌تر، یک‌وجبی پاهای مایک. چند ثانیه روی دو پا می‌ایستد. بعد می‌دود می‌رود بالای درخت. هیچ‌وقت سنجابی این‌قدر نزدیکم نایستاده؛ از من می‌ترسند. با خودم فکر می‌کنم رابطه‌ی سنجاب‌ها با مایک، شبیه رابطه‌ی دوربین حمید نعمت‌الله و کریشتف کیشلوفسکی با کبوتر‌هاست، در وضعیت سفید و مجموعه‌ی ده فرمان. یک‌چیزی در مایک عجیب است، چیزی بی‌نام.

قبل از این‌که به راه‌مان ادامه دهیم، با اشاره، به مایک می‌فهمانم که چیزی روی مژه‌اش افتاده. می‌آید نزدیک که برش دارم. وانمود می‌کنم برداشتن‌اش به این سادگی‌ها نیست. آبیِ کم‌رمق چشم‌هایش را از نزدیک می‌بینم. دست می‌کشم به خط‌های دورشان. بعد، آن چیزِ خیالی را در هوا فوت می‌کنم و راه ‌می‌افتیم. سنجاب از آن بالا ناظر این دغل‌بازی‌ست. مایک می‌پرسد:

– اشک‌های اون‌روز به برایان ربطی نداشت، داشت؟

– هم آره، هم نه.

– چرا نه؟

– روز بدی بود. شب قبلش هم یه خواب بد دیده بودم؛ دیگه از اون لبه سُر خوردم … ویژژژ.

– خواب چی؟

– مامان‌بزرگم.

نگفت «مامان‌بزرگ که بد نیست» و از این‌جور حرف‌ها.

– مامان‌بزرگ چی‌کار می‌کرد توی خواب؟

– سیب پوست می‌گرفت. ماری.

– سیب چه رنگی؟

– زرد.

– کجا بود؟

– توی آشپزخونه. توی خونه‌‌ش. لاهیجان.

– همون‌جا که توی در دنیای تو ساعت چند است؟ می‌دیدیم؟

نزدیک اون‌جا.

– باید جای قشنگی باشه که. چرا اذیتت کرد؟

– چون از دستش عصبانی‌ام.

– چی‌کار کرده مگه؟

– مُرده.

همه می‌میرن.

– نه خیر، موقع رفتن، لبخند زده. من اون‌موقع اون‌جا نبودم. ندیدمش. مامان می‌گفت روی صورتش یه لبخند قشنگ داشت. فکر کن! یعنی می‌رم و خوشحالم که می‌رم. دیگه نمی‌ببینم‌تون و خوشحالم که دیگه نمی‌بینم‌تون. اصلا انگار نه انگار!

– اگه اخم می‌کرد خوب بود؟ اون‌جوری خوشحال می‌شدی؟

– نه.

– پس چی؟

 – اصلا آره. حداقل می‌فهمیدم ناراحته.

– لباسش چه‌رنگی بود؟

– کِی؟ توی خواب؟

– آره دیگه.

– صورتی کم‌رنگ. صورتی چرک.

– باز داشت لبخند می‌زد؟

– نه. اصلا نه لب‌هاش رو نشونم داد، نه چشم‌هاش رو. از همین حرصم می‌گیره.

– یعنی چه‌جوری؟

– از نیم‌رخ دیدمش. شبیه یکی از نقاشی‌های ادوار وویار بود. چی بود اسمش؟ «صبحانه»؟ «ناهار»؟ … یه چیزی شبیه این.

گوشی‌اش را از جیب عقب شلوار جین‌اش بیرون می‌کشد. چیزی تایپ می‌کند. نقاشیِ گوگل‌شده را می‌گیرد جلوی چشمم.

– خودشه؟ اسمش «صبحانه»ست.

– اوهوم.

– صورتش شبیه توئه یه کم.

-کی؟

– این خانمه، توی نقاشی. شبیه بودین؟

– من خیلی شبیه مامان‌ام. از اون هم شاکی‌ام.

– اون چی‌کارت کرده؟

– از وقتی یادم می‌آد سعی کرده من رو برای نبودنش آماده کنه. می‌گه یک روز من نباشم هم خیالی نیست! آخه چه‌طور خیالی نیست مادر من؟

تقریبا رسیده‌ایم به در ورودی برج وارنر برادرز. سعی می‌کنم زود حرفم را تمام کنم.

– این‌که یهو ول کنی بری، بیرحمانه نیست؟ این‌که سال نو، بی‌اعتنا به همه‌ی رفته‌ها و آواره‌ها و دلتنگ‌ها و موشک‌خورده‌ها، بی‌خیال و سرخوش و سرمست و صُراحی در دست، بیاد و درخت جوونه بزنه و گل بشکفه و بادِ صبح و بویِ نوروز بربیاد، بیرحمانه نیست؟

سکوت می‌کند. بعد می‌گوید:

– اون دوستت که رفت رو خیلی دوست داشتی؟ اون فلان‌فلان‌شده رو می‌گم. این‌جوری بود که انگار با رفتنش یه تیکه از جونت رو کنده و با خودش برده؟

با صورت در هم کشیده، سکوت می‌کنم. او که رفت، الهه تا ماه‌ها روی تکرار می‌خواند: «بعد از این دیگر نیایم/ بی‌وفا حتی به خوابت …» مایک ادامه می‌دهد:

– هیچ‌وقت بهش گفتی دوستش داری؟

– عین این جمله‌ی خبری رو که نه، نگفتم. زیادی کاربردیه.

– خب به جاش چی گفتی؟

– مثلا یه‌بار گفتم بغلم می‌کنی؟

– بعد چی شد؟

– گفت: « بغل تموم‌نشدنی.» می‌دونی؟ اون …

– ش ش ششش! می‌دونم.

درِ ورودی را که به‌طرز غیر‌عادی‌ای سنگین است و بیش‌تر به یک گیوتینِ توبه‌کرده‌ی متواضع می‌ماند، برایم نگه می‌دارد؛ وارد لابی می‌شویم. کافه سمت چپ است؛ چند نفر جلوی پیشخان صف بسته‌اند. می‌رویم ته صف. می‌گوید:

– چی می‌خوری؟ مهمون منی.

– نه بابا!

– آره. عیدی.

– تو مگه عیدی‌مو قبلا نگرفته بودی؟

چیزی نمی‌گوید. می‌گویم: «با شما بودم.» سکوت می‌کند. می‌گویم: «نشنیدی؟» باز چیزی نمی‌گوید.  سکوت‌مان آن‌قدر کش می‌آید که نوبت‌مان می‌شود.

– چی بگیرم برات؟

– هرچی از همه گرون‌تره و تخفیف نخورده. حداقل یه ضرری بهت بزنم.

می‌خندد. سرش را تکان می‌دهد. انگار به حالم تاسف بخورد.

– بزن. تو ضرر بزن.

به پسر جوانِ کلاه‌به‌سرِ پشت صندوق می‌گوید: «یه لاته با شیر پرچرب، یه دونه هم گرون‌ترین چیزی که دارید.» پسرک گیج می‌شود. دوباره سوال می‌کند، می‌خندد؛ حالا مایک دارد می‌خندد.

– چه‌قدر وقت داری؟

– کم.

– کم یعنی چه‌قدر؟

– کم یعنی کم.

– این‌جا بشینیم یا توی تراس؟

– هر جا. همین‌جا خوبه.

– دم سال نویی چه اخلاقی به‌هم زده!

– چه اخلاقی به‌هم زدم؟ چه ربطی به سال نو داره؟ اصلا نوروز چه ربطی به تو داره؟

– ربط داره دیگه.

چیزی نمی‌گویم. بی‌تفاوت نگاهش می‌کنم. با دست دور سرش خورشید می‌کشد. نمی‌خندم. ادامه می‌دهد:

– اصلا من هیچی. اون بی گانِ عزیزت مگه نگفته بود: «خواب، خاطره‌ی ‌گم‌شده‌ست»؟ یه خواب دیدی دیگه. یه خاطره‌ی گم‌شده رو زنده کردی. ناراحتی نداره که! می‌تونی از لبخند مامان‌بزرگت عصبانی بشی، بعد، از این‌که دیدیش خوشحال بشی. در نهایت برسی به یه حد وسط و همون‌جا بمونی. ببین الان حتی اون تاقچه‌ی «انتخاب کارکنان» هم به تعادل رسید، که تو نرسیدی. توی دوست داشتن آدم‌ها هم تعادل نداری. صبور نیستی.

دست‌به‌سینه، فقط نگاهش می‌کنم. با خنده می‌گوید: «حالا که دیگه ضرر رو زدی! بخور لااقل.» به‌فارسی با‌ تاکید می‌گوید: «بامزه‌ست.» احتمالا منظورش از «بامزه»، «خوشمزه» بوده.

روی میلک‌شیکی که برایم گرفته یک گیلاس گذاشته‌اند. شاید هم آلبالو. مربا‌های آلبالو و بِهِ مامان‌بزرگ حرف نداشت. توی مربای بِه، هلِ درسته می‌انداخت. خوب می‌دانست برای غوطه خوردن در میانه‌ی هجمه‌ی زندگی باید به انجام کارهای کوچک و ساده پناه ببرد. تمام سال‌های جنگ مربا پخت. گیشا را که زدند، قابلمه‌های مسی را دو برابر کرد. بِه‌ها را ریز‌تر و هم‌اندازه برید. شیشه‌ها را سر ‌و ‌ته گذاشت که مربا‌ها کنسرو شود. حالا هر بار که خاطره حکیمی می‌خوانَد: «با گلوله‌ها مربا پختم»، یاد مامان‌بزرگ می‌افتم.

مایک می‌گوید می‌شود در غمگین بودن به‌خاطر آمدن بهار، تعادل داشته باشم. می‌گوید با عِلم به این‌که دست‌آخر بناست بشکنم، باید یاد بگیرم خم شوم که زودتر از آن‌که وقتش برسد، نشکنم. می‌گوید شاید آن لبخند روی صورت مامان‌بزرگ از شادی نبود، از رسیدن به تعادل بود. لبخند به مرگ و زندگی. همزمان. این را که می‌گوید، صدای نصرت رحمانی در سرم نجوا می‌کند: «ای مرگ! سر گذار دمی روی شانه‌ام/ شعری برای آمدنت من سروده‌ام.» نصرت می‌خواند: «مرا میان جنگل بلور دست‌های خود پناه ده/ به زهر مرگبار بوسه التیام ده/ مرا بِکش، بُکش/ نجات ده/ تو ای فریب راستین!» فکر می‌کنم «فریب راستین» متناقض‌ترین و متعادل‌ترین عبارتِ دو‌کلمه‌ای دنیاست. حتی از «بدجنسِ عزیزم» هم متناقض‌تر. مایک می‌گوید «به یاد آوردن»، همه‌ی آن چیزی‌ست که داریم. می‌گوید «به یاد آوردن» تنها پدیده‌ای‌ست که از مرگ هم قوی‌تر و شفابخش‌تر است. می‌گوید سفر دراز روز در شب در ستایشِ به یاد آوردن است، مثل تب پتروف. می‌گویم ولی مگر این به یاد آوردن نبود که دست‌آخر دیوانه‌مان می‌کرد؟ با این حساب، فراموشی حتی از مرگ هم بیرحم‌تر است. می‌گوید نه اگر برای ایجاد تعادل باشد. می‌گوید گاهی باید خودت را بزنی به فراموشی، به ندیدین، به نفهمیدن، به حواس‌پرتی، به سِر بودن. فقط این‌طوری می‌شود دوباره برخاست و ادامه داد. گاهی باید کاری نکردن، تنها کاری باشد که می‌کنی. بعد، یادی از پیرمرد صد‌‌و‌هجده ساله‌ی فیلم آقای هیچکس می‌کند که گفت: «در شطرنج نامش هست Zugzwang، وقتی تنها حرکتِ درست، حرکت نکردن است

مایک می‌گوید اشکالی ندارد اگر نزدیک آمدن نوروز، شور و گرما ندود وسط رخوت یأس و اندوه. اشکالی ندارد اگر سَر آدم پر از نغمه‌ی مرغکان چالاک و ترانه‌های بهار نشود. اشکالی ندارد اگر نوری از میان زخم‌ها نتابد. اگر از پسِ رنج‌کشیدن، هیچ‌چیز نیاید. رنج فقط بیاید و زخم بزند و ویران کند و برود و تمام. می‌گوید فاصله‌ی آخر اسفند تا اول فروردین، شبیه فاصله‌ی چند ثانیه مانده به پایان درخت گلابی وحشی‌ست تا پایان‌اش: فاصله‌ی صحنه‌ای که در آن سینان خودش را از طناب چاهی که حالا دیگر به آب رسیدن‌اش به افسانه می‌ماند آویخته، تا صحنه‌ی بعد که دارد ته همان چاه را به امید رسیدن به آب می‌کند. می‌گوید لحظه‌ی سال‌‌تحویل، شبیه لحظه‌ی بیرون زدن از «محله» است. «محله» در دوست درخشان من، «محله» در درخت گلابی وحشی. گیرم که دوباره در دام‌ محله اسیر شویم. یاد نصرت می‌افتم که می‌گفت: «گیرم بهار نیاید.» مایک می‌گوید: «اسمش چی بود؟ چناق‌قلعه؟» اسم محله‌ی سینانِ درخت گلابی وحشی یادم نیست. کجای ترکیه بود؟ نکند زلزله‌ی امسال ویران‌اش کرده باشد. «چناق‌قلعه» را حتی از «فروردین» هم بامزه‌تر ادا می‌کند. انگار که حیدو هدایتی بخواند: «ای گُلِ دائم‌بهارُم، یارِ سر‌تا‌پا قِشنگ، سرونازُم، شاخ‌شمشادُم، قِد و بالا قِشنگ …»

مایک می‌گوید آخر سال، زمان آن است که آدم یک دقیقه وقت اضافه بگیرد. از زندگی. یک دقیقه وقت اضافه برای جعل یک خاطره‌ی مخدوش، برای بستن پایانِ بازِ یک تلخی بی‌پایان، برای احضار لحظه، برای به چنگ درآوردن یک خاطره‌ی گم‌شده. به خط‌های دور چشم‌هایش که زل می‌زنم، میلک‌شیک را برمی‌دارد و کامی جانانه از آن نیِ زشتِ پلاستیکی می‌گیرد. می‌گوید تصور کن یک دقیقه ضمیمه شود به آن فیلم پنجاه‌و‌دو ثانیه‌ای کیارستمی که دوستش داشتی. مرد عوض آن‌که بگذارد پیغام‌گیر قطع شود و تابه را از روی گاز بردارد، تلفن را بردارد. سکوت بشکند. کره‌ی داغ آن دو تخم‌مرغ بینوا را جزغاله کند … توی دلم می‌گویم: «دست آن طناب لعنتی کوتاه شود. مربا‌ها بی‌گلوله شوند.» مایک دست می‌کشد به ریش‌هایش و یک تارش را می‌کند. نگاهش می‌کند. یعنی چه آرزویی کرد؟ برای کی؟ به ساعتش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید نوروز چیزی شبیه آن پرِ رقصان در فارست گامپ یا آن برگ معلق در آقای هیچکس است. همزمان هیچ چیز نیست و همه چیز است، مثل خود زندگی، یا شاید فاصله‌ی میان هیچ و همه. بعد، سکوت می‌کند.

– فقط می‌خواستی به من ضرر بزنی؟ هیچی نخوردی که! بدجنس!

– بریم؟ من کلاس دارم.

– گفتی اون پسره، توی سفر دراز روز در شب اسمش چی بود؟

– لو (Lou).

– فکر می‌کنی اگه تو توی اون سینما عینکِ لو رو می‌زدی، اگه چرت می‌زدی، چه خوابی می‌دیدی؟

– چه می‌دونم.

– خب یک لحظه فکر کن. برام بگو چی می‌دیدی.

– آخه من که مثل اون راکت پینگ پنگ ندارم … که بچرخونمش و پرواز کنم.

– راکت نمی‌خوای. فکر کن یه دوربین رو سوار چشم یه پروانه کردی. برام بگو پروانه چی می‌بینه.

– دیوونه! نمی‌دونم … نمی‌تونم بگم.

– می‌تونی. تو بگو، بعد من می‌گم.

– واقعا؟

– واقعا.

– قول؟

– قول.

– خب … اوم … نمی‌شه. نمی‌تونم.

می‌خندم.

– می‌شه. بگو.

در سکوت زل می‌زنیم به چشم‌های هم.

خوب می‌دانم انتظار شنیدن چه چیزی را دارد. با‌ احتساب علاقه‌اش به تب پتروف، برای آن‌که کمکش کنم رسالت‌اش را انجام دهد، کافی‌ست با توصیف درخت‌های ازگیل خانه‌ی مامان‌بزرگ و بابا‌بزرگ و مسیر باغ، از درِ ورودی تا ساختمان شروع کنم. گرده‌های معلق در هوا چشم‌هایم را بسوزاند. سه‌‌چرخه‌ی پلاستیکی‌ام را ببینم که پشت یک پاسات سفید پارک شده: ۷۲۱۶۹ – تهران ل. برسم به ساختمان، نزدیک آشپزخانه. آن بی‌وفا‌، آن فلان‌فلان‌شده، یک‌ دست به درگاه آشپزخانه زده آن‌جا باشد، نگاهم ‌کند. همین‌که خاطره حکیمی بیاید بخواند: «با بوسه میخم کن/ بیخ این دیوار …»، نصرت رحمانی ساکتش ‌کند: «هنگامی‌ که بار دیگر این درخت گل کند، آیا در زیر مهتاب، ما باز همدیگر را ملاقات خواهیم کرد؟» ملاقاتش کنم! خط‌های عمیق دور چشم‌هایش را یک‌ بار دیگر ببینم. سرش را بیاورد نزدیک شانه‌ام و تا بخواهد در گوشم پچ‌پچ کند: «تو که نمی‌دونی چی شد …»، با یک «ش ش ششش» ساکت‌اش کنم. مامان‌بزرگ بر‌گردد سمتم. ببینم‌اش که دارد گردو و انار ترش می‌ساید، در نَمیار. راه بیفتم سمت هال، دنبال صدای خانم هایده: «آورده خبر راوی/ کو ساغر و کو ساقی/ دوری به سر اومد/ از او خبر اومد …» مامان، «آمدم، آمدم»‌گویان، از در بیاید تو، سنبل به‌دست. بدوم سمتش. بغلم ‌کند. بغل تمام‌نشدنی. بغلی که احسن الحال و الاحوال من است. تمام هوای خنک روی بارانی‌اش را مثل جاروبرقی با بینی‌ام بکشم و در عمیق‌ترین نقطه‌ی ریه‌ها آزاد ‌کنم. بابا روی ریتم «چشم و دل من روشن/ شد کلبه‌ی دل گلشنِ …» خانم هایده بشکن بزند. قر‌های ریز و درشت بیفتد به جان‌مان. مامان‌بزرگ لبخند‌به‌لب بیاید. از این گوشه تا آن کنج هال را رصد ‌کند و نگاهش بماند به قاب عکسی روی میز. در عکس، دختربچه‌ای از شیشه‌ی کوچک عقب یک اتومبیل سفید که کنار دریا، جلوی  یک سه‌‌چرخه‌ی نارنجی-زردِ پلاستیکی‌ پارک شده، دارد بیرون را نگاه می‌کند.

ولی دلم به گفتن این‌ها راضی نمی‌شود. هنوز در سکوت، غرق چشم‌های یکدیگریم. چشم‌هایش یک‌جورِ خاصی از آبی‌ست. بی‌رمق اما نفس‌گیر. فرض کن در دو نقطه‌ی دورِ دنجِ یک غارِ عمیق، ابری عقیم، یک دکمه‌ی بی‌وزن را حریصانه به جان بفشارد و هزار ‌چاکِ طوسیِ غبار‌گرفته، همچون دل‌ریشه‌های جیغی بنفش، مماس بر تپه‌های ماهورِ مردمک، لاجورد‌های سبزآبی را سلاخی کنند. خط‌های دور چشم‌هایش سیاهچال‌های هزارتو. تو فرض کن کورترین شیارهای جهان. ولی این‌ها را که به خودش نمی‌توانم بگویم. نمی‌خواهم بگویم. به‌قول گلشیری، «با بلند بالا گفتن کسی را نمی‌شود احضار کرد، گیسوپریش من از مِه می‌آمد.» ولی آخرِ اسفندِ این سالِ سیاه، از مِه هم خبری نیست. خاک است همه‌جا. طوفان شن. گیسوپریش من، این بدجنسِ عزیز، این یارِ ناسامان، که گاه از پاسخ به یک سوال ساده طفره می‌رود و حالا مظلومانه رو‌به‌رویم نشسته، از زخم‌های ناسورِ دورانِ تیره هیچ نمی‌داند. آن چیزِ ماسیده در گلو را، به‌قول گلشیری، آن عنکبوتی را که به سیب آدم چهارچنگ می‌شود نمی‌شناسد. هزار دست دارم در بلاتکلیفیِ این فاصله که بین ماست و بنا ندارم دستم را رو کنم. که این مهر، در این دورانِ تیره، بهانه‌ی بودن‌ام شود. و بماند.

جانِ مهرِ دورانِ تیره، بندِ همین عنکبوت‌های چهارچنگ است؛ بندِ نگفتن‌ها. سه‌نقطه‌ها. واژه‌های غایب و عاجز بین سطور. بندِ تکاندن اجسام خیالی از پلک‌ها. «زهرمار»های مهربان. خنده‌گریه‌‌های همزمان. «حالا هرچی‌»ها. «ش ش ششش»ها. «مرا بِکش، بُکش»ها. بندِ آن رنج‌های جان‌سوزِ عزیز که سِر نمی‌خواهی‌شان … نه، بنا ندارم بی‌خیالِ بیرحمی آن لبخند دم مرگ و بی‌وفایی آن آشنای عهدشکن‌ِ فلان‌فلان‌شده شوم. نمی‌خواهم با خودم به صلح برسم و متعادل شوم و تمام. پس می‌گویم:

– حاضری؟

– اوهوم. خیلی وقته.

صدایم را صاف می‌کنم:

هوا گرگ و میش است. باد تندی می‌وزد. درخت‌های ازگیل خانه‌ی مامان‌بزرگ و بابا‌بزرگ حسابی میوه داده. ازگیل‌های زرد، دست‌به‌یکی کرده‌اند شاخه‌ها را با تمام زور بکشند پایین و حداقل چندتایی را بشکنند. مسیر باغ تا ورودی ساختمان کش می‌آید. باد بی‌رحمانه می‌وزد. چشم‌هایم می‌سوزد. حالا می‌توانم ساختمان را از دور ببینم.  آن فلان‌فلان‌شده، آن‌جا جلوی در  ایستاده، چشمش به راه باریک باغ است. نزدیک‌تر نمی‌روم؛ من را نمی‌بیند. نمی‌خواهم ببیند. از آشپزخانه بوهایی می‌آید. بو‌ها می‌گویند مامان‌بزرگ آن‌جاست. از هال صدا‌هایی می‌آید، یکی‌شان مال خانم هایده‌ست: «حالا که از ما گذشت، اومدن یارو باش / کار خدا رو ببین/ عاقبت مارو باش …» آن یکی، صدای مامان است: «آمدم! آمدم!» مامان آمده، جایی که من نیستم، وقتی که من نیستم… راهِ رفته را برمی‌گردم. پشت می‌کنم به آن خانه. دور می‌شوم از آن خانه. از کنار یک سه‌‌چرخه‌ی پلاستیکی‌ می‌گذرم و می‌رسم به یک اتومبیل سفید. درِ عقب را باز می‌کنم و می‌نشینم تو. خاک طوری بلند می‌شود که انگار بنا کرده طوفان شن به‌پا کند. طناب پاره‌ای در هوا می‌چرخد و می‌خورد به زمین گرم.  شیشه را می‌دهم پایین. هنوز  آن خانه را می‌شود  از دور دید.  نزدیک ورودی ساختمان،  یک برگ نارنجی-زرد دارد در هوا می‌چرخد. برگ مثل یک سیلی بر صورت آن فلان‌فلان‌شده که حالا لنگ‌زنان، انگار کفش‌اش پایش را بزند، قویی را از پا‌ها گرفته و دارد آرام‌ آرام دور می‌شود، فرود می‌آید. تیزیِ برگ، کنار یکی از خط‌های دور چشمش خراشی می‌اندازد.  فوری برگ را از صورتش می‌راند. برگ در هوا تاب می‌خورد؛ از پنجره‌ی هال که می‌گذرد، روی ریتم «بعدِ یه عمری، صبوری، کنارم میاد …» رقصی می‌کند و در گذر از  آشپزخانه مکثی و بعد شتاب می‌گیرد و یکراست می‌آید سمت اتومبیل و خودش را می‌کوباند به شیشه‌ی کوچکِ عقب. انگار مصمم است کار خودش را تمام کند. برگ را می‌گیرم و یکراست می‌گذارمش توی جیب تونیک‌ام؛ دستم را محکم می‌گذارم روی جیب و برگ. انگار بخواهم خفه‌اش کنم. درست روی قلبم. «هرکس که دید روی تو بوسید چشم من/ کاری که کرد دیده‌ی من بی‌نظر نکرد.»

مطمئن می‌شوم این بیت حافظ را به‌قدر کافی بد و گنگ ترجمه کرده‌ام که مایک چیزی دستگیرش نشود. او نمی‌داند دارم از چی حرف می‌زنم. آن‌قدر ساده است که داستان دیدن مامان‌بزرگ در خواب را باور کرده. من خیلی وقت است که فقط یک خواب می‌بینم. خواب یک بَنِر زرد. خواب یک جفت کتانی‌ سفیدطوسی. خواب دوران تیره. مایک را که روبه‌رویم نشسته و دست راستش را زیر چانه زده، تار می‌بینم. از سادگی‌اش خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ام چشم‌هایم را تنگ می‌کند و آن قطره اشکِ گیرافتاده آزاد می‌شود. خانم هایده جای نصرت را می‌گیرد: «چه سینه‌سوز آه‌ها/ که خفته بر لبان ما/ هزار گفتنی به لب/ اسیر پیچ‌ و تاب شد … قرار عاشقانه هم/ شتاب در شتاب شد …» مایک خم می‌شود جلو. یکی از آن تار موهای عمودی سفید را انتخاب می کند و با دست می‌خواباندش روی بقیه‌ی موهایم. از سماجت آن تار مو‌های ضخیم خبر دارم. خوشبختانه دوباره می‌جهند بالا. انگشت‌های کشیده‌اش دوباره می‌رود روی‌شان. تا می‌آیم بگویم: «خب، حالا تو بگو»، می‌گوید: «ش ش ششش!». این شبه‌نوازش را که شبیه نوازش‌ یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد‌از‌ظهر نیست، این نوازش نصفه‌نیمه را که از جنس نوازش یک روز خنک زمستان، دقیقا بیست‌و‌چهارم اسفند، راس ساعت یک‌و‌بیست دقیقه بعد‌از‌ظهر است، مدیون همجواری تار موهای سفید و سیاه‌ام. مدیون گریه و خنده‌ی همزمان.

 

عکس‌ها: “درخت گلابی وحشی”، “تب پتروف” و “آتابای”

Views: 1520

مطالب مرتبط

11 پاسخ

  1. چقدر ذهن جزیی‌نگر و حوصله بی‌نظیری دارند در توصیف و تصویرسازی و نوشتن، این خانم مهسا قنبرپور. می‌توان در تمام داستان جای راوی نشست – حالا که همه همین قدر بی‌حوصله‌ایم و غمگین- و به مایک گوش سپرد. حرف‌های مایک انگار قرار است ما را هم آرام کند. و نکته شگفت‌انگیز داستان‌های خانم قنبرپور این است که ما تمام لحظاتی را که در جهان داستان خلق می‌کنند، با بهترین کیفیت و به طور جامع زندگی می‌کنیم. چیزی که در زندگی واقعی هم اتفاق نمی‌افتد. این همه حضور و دانایی و اشراف بر لحظه…

    از خواندن هر سه داستان‌شان لذت بردم و امیدوارم دست از نوشتن برندارند.

    از شما هم سپاسگزارم، آقای اسلامی به خاطر ایجاد این فضا و حضور پرتاثیرتان.

  2. مرسی آقای اسلامی. برگشت وسواسی هزاررنگی کردید در این دوران تیره‌ی تیره. چه قاب‌ها و یادآوری‌های سینمایی‌ای. بهترینش رابطه دوربین حمید نعمت الله با یاکریم‌ها که رفته در رابطه این دو نفر و یادآور خانه مادربزرگ وضعیت سفید شد و دایی جان ناپلئون آخرش که خیلی چسبید. سال نو پیشاپیش مبارک.

  3. مایک و نخودچی‌هاش رو یادمه.
    اون سال، زمان سال تحویل مثل هر نوروز دور از خانه روی میز نخودچی داشتیم اما مادربزرگ دور از من بود و نمی‌تونست تا با خنده‌هاش و جمله‌های کوتاهش گولم بزنه تا تنها شیرینی که نمی‌دونم چرا دوستش ندارم رو بخورم. زنگ زدم تا نو شدن سال رو تبریک بگم.
    گفتم: کاش پیشم بودی تا بهم نخودچی بدی!
    گفت: میدونم که دوست نداری ولی میگم، شما هم به حرف من گوش میدی.
    گفتم: نچ.
    گفت: بخور برای دل من.
    گفتم: باید بیای پیشم اینجوری قبول نیست.
    سکوت دونفره شروع شد، از اونور صدای شادی دختر‌خاله‌ها و فامیل مثلا نزدیک رو میشنیدم. حرف‌های اون ثانیه‌ها رو فقط خودمون شنیدیم اما اشک‌هایی که با تمام تلاش میخواستیم جلوشونو بگیریم تمام و کمال سهم بقیه شد.
    امسال منتظر بودم تا ببینم آیا مایک داستان شما که ۳۰ ماه از کتابخانه دور بوده به نخودچیش میرسه یا نه! هر روز چهار رو چک میکردم اخه انگار میدونستم که می‌نویسید! حالا که داستان زیباتون رو خوندم میدونم که مامان‌بزرگ میخواسته یه جوری بهم بگه نخودچی یادت نره! میخواسته بگه حتی در روزهای تیره، در روزهایی که مامان بزرگم دیگه نیست امید هست. امید به نو شدن، امید به نشستن سر سفره هفت‌سین کنار قاب عکس‌ اون‌هایی که دیگه خودشون نیستن. شنیدن صدای اون‌هایی که هستن.
    به با هم نخودچی خوردن.
    ممنون که نوشتید!

  4. خانم شما اون چیزی که میخواستین در مورد فیلم محبوبتون به مایک بگین رو نگفتین، به جاش سکانس پایان فیلمها رو مقایسه کردین. ولی ما حواسمون بود چشمهای بدجنس عزیزتون رو چطور توصیف کردین.

  5. من دو سوال دارم. عنکبوت چهار چنگ اشاره به کدام اثر گلشیری است؟ خانه روشنان که منبع اشاره اول است چنین چیزی ندارد. احیانن با سیامک گلشیری که اشتباه نگرفتید؟ دوم اینکه میشود داستان ها را به صورت صوتی مثل پادکست ها به سایت اضافه کنید؟

    1. «انگار که عنکبوتی چیزی به سیبِ آدم چهارچنگ شده باشد» از داستان کوتاه «بختک» هوشنگ گلشیری آمده. «با بلندبالا گفتن کسی را نمی‌توان احضار کرد، گیسوپریش من از مه می‌آمد» را، همان‌طور که خودتان گفتید، از «خانه روشنان» آورده‌ام.

      1. متشکرم. امکان دارد داستان ها به صورت صوتی هم در دسترس باشند؟
        -گیوتین توبه کرده متواضع- هم خوب متعادل است.

  6. داستانی پر از شعر که خواننده را مجبور می‌کند در تخیلاتش نقاشی کند در حالی که فیلم می‌بیند .

You cannot copy content of this page