میخواهم دربارهی بیتا بنویسم و سختترین بخشاش این است که بخواهم بنویسم «بود». در این کلمه قطعیتی بیرحمانه هست. «بود» یعنی دیگر نیست، و هنوز خیلی زود است برای باورِ این حقیقت.
صفتها در ذهنم رژه میروند. آنها را سبک سنگین میکنم تا ببینم کدام را میتوانم به او نسبت بدهم. در مورد برخی مطمئنم و در مورد برخی نه. بعضی صفتها در وصل شدن به او از خود مقاومت نشان میدهند. آیا بیتا سرسخت بود؟ مصمم بود؟ خودرای بود؟ بگذارید از برهان خلف استفاده کنیم. میتوان با قطعیت گفت که «حرفگوشکن» نبود. او یک فروردینیِ تیپیک بود. نمیشد چیزی را به او تحمیل کرد. به همین دلیل هم روحیهی کارمندی نداشت. با سیستمهایی که سلسلهمراتب داشتند کنار نمیآمد. مفهوم «رئیس» را نمیپذیرفت و توی چارچوب قرار نمیگرفت. وقتی در انتشارات خرد مشغول به کار شد، قرار گذاشتیم سه روز در هفته بیاید، هر کدام از روزهای هفته و هر ساعتی. فقط کافی بود صد ساعت کاریاش را پر کند. خبر داشتم که پیشتر چهقدر با شرکت «برفاب» مشکل داشته و قبل از آن با «مبلایران» و میدانستم چهقدر سختش است که صبح زود از خواب بیدار شود. دیر میآمد و دیر میرفت. و نیازی به چک کردن نبود: ساعت حضور و غیابش را با دقتِ دقیقه یادداشت میکرد. چون مسئولیتپذیر بود و بسیار راستگو. به این ترتیب با تمام هوش و ذکاوتش و با تمام وجود سر کار حاضر میشد.
بیتا بسیار باهوش بود و این را از چشمهایش میشد فهمید، حتی پیش از آن که خبردار شوی که نفر اول کنکور هنر بوده. ولی مهمتر از هوش قدرت استنتاج بود. بیتا چیزهایی را که میدانست هضم کرده بود و دانشاش را به جهانبینی بدل کرده بود. دیدگاه داشت و میتوانست دربارهی هر چیزی نظری مشخص داشته باشد. اهل استدلال و جدل بود ولی در بحثها میتوانست خونسردیاش را حفظ کند. با خونسردی روی موضعش میماند. بیتا مشاوری بیمانند بود. میتوانستی در هر موردی با او مشورت کنی. شمرده و فصیح و درست حرف میزد. کلماتش را درست انتخاب میکرد و طرف مقابل را تحت تاثیر قرار میداد.
او خورهی کتاب بود. برای خواندن ذوق داشت و این خصلتیست که فقط در کودکی میتوانی کسب کنی. در خواندن دقیق بود و همین او را به ویراستاری مطمئن بدل کرده بود. سلیقهی بصریاش خیلی خوب بود و همین باعث شد کار صفحهآرایی را خیلی زود یاد بگیرد. و نوشتن بهمرور بدل شد به آرمان زندگیاش. نوشتن حرفهای را خیلی دیر شروع کرد و خیلی دیر قانع شد که میتواند بنویسد. اولین نوشتههایش را به اسم مستعار چاپ کرد. و همیشه با وسواس تمام گوش به زنگِ شنیدن انتقادها از نوشتههایش بود. ممکن بود ده نفر از نوشتهاش تعریف کنند و فقط یک نفر بد بگوید، ولی او به همان یک نفر آویزان میشد. انگار برای ننوشتن دنبال بهانه بود. منتظر بود قانع شود که برای نوشتن ساخته نشده. میخواست بهانهای پیدا کند و برود سر زندگیاش. اما نمیتوانست. با همان چند تا داستان چاپ شده به نوشتن آلوده شده بود و نمیتوانست خودش را رها کند.
بیتا نویسنده بود. برای نوشتن همه چیز داشت: هم مشاهدهگر خوبی بود، هم خوانندهی خوبی و هم نسبت به زبان حساس بود. اما دیر شروع کرده بود و فرصت نکرد به اندازهی کافی تمرین کند. تازه داشت مثل یک نویسندهی حرفهای رفتار میکرد. تازه داشت مسیر چانه زدن با ناشر و انتظار برای چاپ و روبهرو شدن با خوانندهها را مزمزه میکرد. در آن پاییز و زمستان دو سال پیش که رمان «کاتوره» را با مشقت تمام نوشت، هر روز میرفت توی کتابخانهی عمومی مینشست و منظم مینوشت و تازه داشت یاد میگرفت که کمالگراییاش را کنترل کند و به آنچه مینویسد افتخار کند. تازه داشت با نوشتههای خودش آشتی میکرد و نوشتههایش تازه داشت به استاندارد مورد نظرش نزدیک میشد. برای رفتنِ بیتا هنوز دستکم ده سال زود بود. طی ده سال آتی او میتوانست دستکم سه چهار کتاب دیگر دربیاورد و ظرفیتهای بالقوهاش را متجلی کند.
بیتا مستقل بود، به معنای واقعی کلمه. هیچ نوع وابستگی را قبول نداشت. تمام عمر کوشید تا شیوهی منحصربهفردی را برای زندگی در پیش بگیرد. به ازدواج تن نداد که برای آدمی از نسل او با توجه به زیبایی ظاهریاش موردی استثنایی بود. نمیشد او را زنی خانهدار تجسم کرد که تمام روز مشغول آشپزی بوده تا از یک پسرحاجی پولدار که از سر کار برمیگردد استقبال کند. عاصی و سرسخت و اهل مبارزه بود. با روابط کارمندی کنار نیامده بود، با فضای پشت صحنهی سینما کنار نیامده بود. جنگیده بود و چیزی به دست آورده بود که میتوانست برای خودش مایهی مباهات و برای دیگران مایهی حسرت باشد. بزرگترین اثری که خلق کرد زندگیاش بود.
بیتا مثل همهی ما (و شاید بیشتر) پر از تضاد بود: بسیار خوشبرخورد و زودجوش بود ولی سخت آدمها را به عنوان دوست میپذیرفت. عاشق حضور در جمع بود ولی خیلی زود دلش برای تنهاییاش تنگ میشد. دوست داشت برای دیگران کادوهای گرانقیمت بخرد و خودش کادوهای ارزانقیمت تحویل بگیرد. خودش زیبا و خوشظاهر بود ولی کسانی را که به زیبایی ظاهری دیگران اهمیت میدادند تحقیر میکرد. بیتا شباهنگ را با لبخندش به یاد میآورم و با صدایی پر از سرخوشی و نشاط پشت تلفن. اما در این چند ماههی اخیر دیگر میدانستم نباید گول این لحن پرنشاط و لبخند را بخورم، و این روزها بیاختیار به تمام این سالهایی فکر میکنم که این لبخند و لحن را باور کردم و تصویری از او ساخته بودم که شاید محکمتر و استوارتر از خودِ واقعیاش بود. حالا دیگر فقط میتوان حدس زد که قبل و بعد از آن گفتوگوهای متعدد آرامشبخش چه احساسات متلاطمی میتوانسته وجود داشته باشد. لبخند و لحن پرنشاط درواقع برایش مثل ماسکی بود که میتوانست احساسات واقعیاش را پشت آن پنهان کند، او میتوانست درد و رنجش را پنهان کند و به دیگری امید و آرامش ببخشد. این کار را خوب بلد بود.
حالا تنها دلخوشیمان شاید این است که بیتا نماند که زوال را تجربه کند. دیگر نیازی نیست بخواهیم بیتای پیر و ناتوان و خنگ و فراموشکار را تجسم کنیم که البته کار بسیار دشواریست. آنچه از او در ذهن همهی ما باقی ماند، جوانی و سرخوشی و حضور ذهن و فصاحت و ملاطفت است. و این تنها حُسن جوانمرگیست.
Views: 846
3 پاسخ
اقاى اسلامى خيلى خيلى ناراحت شدم آخه منم يك بار ديدمشون توى كارگاه …
این موجودِ نازنین یک پدیده بود. اولین بار نام و مطلب او را ـ که پیش از نام و مطلبِ منِ قدیمی تر و با سابقه تر در ماهنامه هفت درباره مجموعه داستان های “مانولیتو” چاپ شده بود و کلی باعث دلخوری من از سردبیری که سابقه ی دوستی و مراودت طولانی داشتیم شده بود! ـ دیدم و کلی از نقد و نگاه او کیف کردم(بهمن ماه سال 85 و شماره 34). بعدها او را در دفتر برفاب و جشنواره فیلم فجر و دفتر ماهنامه هفت و جلسه های ساخت تبلیغات در دفاتر شرکت های تبلیغاتی و چند جای دیگر دیدم و بیش تر مطمئن شدم که او یک پدیده ی کشف نشده و با استعداد است که هیچ اعتنا و اعتقادی به پدیده بودن خود ندارد و با اعتماد به نفسی شکننده اما لجوج به دنبال کشف عرصه ها و آدم های این عرصه هاست تا اثبات حقانیت و استعداد خود. او شکننده اما مقاوم و مغرور(در برابر ضربه ها) بود… ـ یک بار به هنگامِ پایین آمدن از پله های سینما فلسطین در ایام جشنواره فجر زمین خورد و من به عینه و از نزدیک دیدم که انگشت دست او به طور کامل و برخلاف جهت مفصل خم شد و او برخاست و اصلاً به روی مبارک نیاورد!… ـ فکر می کنم او بیماری مهلک خود را هم به روی مبارک نیاورد و همچنان مغرور و لجوج و شکننده و خاشع به آن سوی پرچین خاطره های ما شتافت و نفهمید که ” ما برای خوردن یک سیب چه قدر تنها ماندیم… روحش شاد.
واقعا به روی خودش نیاورد و رفت. این بهترین توصیف است از او.