شب یکم.
تمرین اول همیشه سخت است. نمیدانی این گروه پنجاه نفرهای که در این لحظهی شروع، با لبخند دور زمین گرد ایستادهاند و به هم انرژی میدهند، چه مسیری را پیش رو دارند تا رسیدن به هدف. نمیدانی حالا که از روی کاغذ به اجرا رسیدهایم، چهطور پیش خواهیم رفت. نمیدانی آستانهی صبر گروه برای یک برداشت بلندِ بدون قطع 95 دقیقهای چهقدر است.
دور زمین، گرد ایستادهایم و دستهایمان را دور هم حلقه زدهایم. ثانیهای بعد با صدای سوت، دستهامان در هوا پرتاب میشود و به هم میخورد و شروع میکنیم.
سر خط ایستادهایم. همانجا که فیلم شروع میشود، در محوطه بیرونی. حمید، بابک، سعید، مربی، نگار، سامان، علی، انباردار و شاگردِ عشق رفتناش، مردی که از آب خوردن سیر نمیشود، بچههای تیم، روحها، بدلها. همه در سکوت به شهرام مکری (کارگردان) گوش میدهیم که دارد یک بار به صورت خطی فیلمنامه را توضیح میدهد. مکری صبر میکند تا هواپیمای بالای سرمان رد شود و صدا به صدا برسد. مسیر هواپیما را با چشم دنبال میکنیم. وارد محوطهی داخلی میشویم. باد در راهروهای عریض میپیچد و گردباد تحویلمان میدهد.
رختکن ۱، راهرو و بعد دستشویی. مکری میگوید که علی اینجا در را میبندد و پشت سیفون را میگردد. این لوکیشن کوچک است و فقط چند نفر داخل شدهاند. بقیه در راهرو در سکوت ایستادهاند. یکی از ارواح ته صف به دیوار تکیه داده. راه می افتیم. سی نفر در سکوت از جایی به جای دیگر میرویم. سالن، رختکن ۲، سالن، زمین چمن، آبخوری، راهرو، پشت در رختکن 2، سالن و دوباره رختکن ۲. چهرهها خسته به نظر میرسد. وقت استراحت است.
روی یک صندلی قرمز در جایگاه تماشاچیان مینشینم. به سقف سالن که پٌر شده از نورهایی که نصبش دو هفتهی تعطیلات عید را وقت برده نگاه میکنم. به بازی والیبال بچهها، در چهار گروه. از چایی و قند حبهای سر صحنه، در آن لیوانهای بیتعادل خوشم نمیآید. لیوانم را جا گذاشتهام. وقتی سرویس به میدان شوش رسید تازه یادم افتاد که زنگ تلفن راننده در دقایق آخر که کوچهی «برادر» را با «نسترن» اشتباه گرفته بود و بهزور میخواست پلاک هفدهای در آن کوچه بسازد، حواسم را پرت کرده و نیاوردمش. وقتی بعد از مدتی طولانی از خانه دور میشوم دلم میخواهد چیزی از محیط با خود داشته باشم. حضورش دلگرمام میکند. همین موضوع مادرم را در روز اول مدرسه به دفتر ناظم میکشاند. یک بار عطر مادرم را با خود برده بودم. یک بار کوسن روی کاناپه را در کیفم چپانده بودم و …دلگرمیام – لیوان – حالا در کیسهی فریرزی روی کابینت خانه است.
زنگ تفریحمان تمام میشود. برمیگردیم به نقطهای که تمام کردیم و ادامه میدهیم. هر کدام از لوکیشنها را سه بار دیگر میرویم و برمیگردیم و میرسیم به رختکن ۲. همانجا که نگار قرار است برای همیشه بمیرد. همانجا که فیلم تمام میشود. پایان امروز.
دو هفتهایست که به شکل روز اول در حال تمرینایم، بدون دوربین، مثل تاتر. ایستها، جاگیری بازیگران در صحنه و پشت صحنه، ورود و خروجها مشخص شده است.
روز پانزدهم تمرین دوربین اضافه میشود. از امروز دیگر همهچیز سانتیمتری مهم میشود.
ما در رختکن ۱، با حمید و علی و محمود مشغول تمرینایم و منتظریم برنا در بزند و بگوید «گذاشتمش تو A3». دیوار کهنه میشود، موی نگار در اتاق گریم بیرنگ میشود، صندلیهای جایگاه تماشاگران یکرنگ میشوند، پارچهها زیر چرخ خیاطی در اتاق لباس رفت و آمد میکنند، طناب پریدن و بالا رفتن نصب میشود، دستگاههای بخار گوشه گوشهی ورزشگاه پخش میشوند، زاویهی نورها تنظیم میشود.
به تاریخ قرمز رو تقویم، که روز اول ضبط را نشانمان میدهد نزدیک میشویم.
امشب قرار است الکساندر ساکوروف کارگردان مطرح روسی، همان که فیلم کشتی نوح روسی را در یک پلان سکانس ۱۰۷ دقیقهای ساخت، بیاید سر تمرین. این را الان فهمیدهام. مثل شوخیست. درست روزی که به دو تا از بازیگران اصلی آف دادهام. میآید. خانم مترجم حرفهای ما را ترجمه میکند. خودش کمحرف است و جوابهای کوتاه تحویلمان میدهد. شروع میکنیم. همه دیالوگهای هم را حفظ هستند. پس دو نفر از بچههای تیم جای دو نفر بازیگر غایب را میگیرند. تازه اول مسیریم که صدای داد و فریاد بلندی میشود: لولهی آب گرم آبخوری ترکیده و بچههای تولید دارند با ملحفه جلوی آب داغ پرفشار را میگیرند تا کسی برود آب را قطع کند. درست همین امروز باید این اتفاق بیفتد؟
به صحنهی شلوغ سالن میرسیم. یکی از بازیگران بدل جای خود را گم کرده و همه با چشم و ابرو به او تقلب میرسانند. دیگر بازیگر بدل، دیالوگش را جابهجا میگوید و بازیگر مقابلش را که حالا یک سمت دیگر سالن است آچمز میکند. تمرین تمام میشود. همه جمع شدهایم. گرمای صدای خانم مترجم بر روی صورت سرد و بیحالتِ ساکورف، قدرت تشخیص احساس واقعی او را از دیدن تمرین ما گرفته است.
امشب قرار است آزمایشی تمرین را ضبط کنیم. دو دقیقه از شروع فیلم گذشته. حمید، علی را دم در ورودی کنار چراغهای رنگی در مه تنها رها میکند و میرود تا ببیند بابک چه میگوید. در بیسیم اعلام میکنم: «بچهها آماده، یک دقیقه دیگر در ورودی را باز میکنیم و داخل میشویم.» جوابی نمیآید. دوباره میگویم. سکوت. مربی، سعید، بابک راه میافتند. علی و حمید پشت سرشان. دو ثانیه بعد در باز میشود. مجید (دستیار دوم کارگردان) و پوریا (دستیار سوم کارگردان) اگر صدای من را نشنیده باشند، احتمالا روی پلههای روبهروی در ورودی منتظر نشستهاند تا با اعلام من، بلند بگویند: «بچهها، دوربین دارد میآید» و به پناهگاهشان بگریزند تا همه شروع کنند به محاسبهی این که چه مدت بعد باید حرکت کنند. محمود بداند کجا از پلهها پایین بیاید که وقت صدا کردنِ مربی خیلی از ما دور نشده باشد و برگردد به سمت مربی و بگوید: «برگههای زیکاتن را کجاها دیده»، که پسرها بدانند کِی از کنار حمید و علی بگذرند، برنا کِی در بزند، روحها کِی دم در دستشویی بیحرکت بایستند…
ذهنم دارد در ثانیه هزار بار مرورشان میکند. دوباره در بیسیم: «بچهها یک اوکی به من بدید که یعنی شنیدید.» صدایی نمیآید. در بازمیشود. از ته صف طویل بازیگران و گروه فیلمبرداری که جلوی در حال حرکتاند، سرک میکشم. بله درست است. صدایم نرسیده. همه چیز به هم میریزد. میرسیم پشت در رختکن ۱. از سکون این صحنه استفاده میکنم، از گروه جدا شده و بهسرعت داخل آشپزخانه میشوم. میدانم مجید آنجا پنهان میشود. عصبیست. میگوید: «چرا نگفتی دارین داخل میشین؟» میگویم: «گفتم. سه بار، چهار، ده بار.» در بیسیم، مجیدِ کنار دستم را صدا میزنم. صدایی نمیآید. دوباره صدا میزنم. از بیسیم هر دویمان صدایی میآید: مردی با لهجهای عجیب میگوید: «جوش نزن عزیزم، برات بده» صدا آشنا نیست. در نیمهتاریکی آشپزخانه به هم نگاه میکنیم. حتما فرکانس بیسیمها افتاده روی خط ساختمان نیمهکارهی اطراف ورزشگاه. این را یکی از بچههای تدارکات که در گوشهای از آشپزخانه نشسته میگوید. مرد پشت خط حال و روز ما را نمیداند و مدام شوخی میکند. من و مجید کانال بیسیممان را عوض میکنیم و با هم در ارتباط میشویم. میماند پنج نفر دیگر که قرار میشود مجید بعد از رفتن دوربین در سالن اصلی، به محل پنهان شدن هر کدامشان برود و عوض شدن کانال بیسیم را خبر بدهد. حالا چهطور به گروه برسم؟ دست به دامن هدستام میشوم که با آن با مکری و علیرضا برازنده (مدیر فیلمبرداری) در تماسم و میگویم: «من توی آشپزخانه گیر افتادهام، شما کجایید؟»
به گروه ملحق میشوم. بالاخره همدیگر را در بیسیم پیدا میکنیم. تمرکزمان را ولی نه. تمرین تمام میشود. هیچ کدام از علامتها و هماهنگیها انجام نشده. حتی اگر میخواستیم بهعمد آنقدر بد باشیم نمیشد. روی چمن نمناک، دورتر از بقیه به دستانم تکیه دادهام و نشستهام. صدایشان را میشنوم. از جملات قصاری که آقایان مستقر در ساختمان نیمهکاره تحویلشان دادهاند میگویند. از هم ایراد میگیرند که «چرا هر چه دست تکان میدهم توجه نمیکنی؟»، «چرا آکسسوار را دیر آوردی؟»، «چرا آنجا که باید میبودی نبودی؟»، «چرا نذاشتی دیالوگم را بگم؟»، «چرا به نوشتهی روی چسب زیر پایت توجه نمیکنی؟ اسم من بود ولی تو ایستاده بودی رویش؟»…
تمرین همانیست که هر روز انجامش میدهیم. چرا تا نوبتِ ضبط کردن شد اوضاع به هم ریخت؟ نکند هیچوقت نشود؟ در دلم از این که کسی صدای توی سرم را نمیشنود خوشحالم. دستانم را رها میکنم و دراز میکشم. نم چمن را بیشتر حس میکنم.
روز بعد ساعت آفیشمان عوض میشود. دیرتر میآییم و زودتر میرویم. مثل بچههای مدرسهای در فصل امتحان. شاید کمی خوابیدن از این همهمهی توی سرم نجاتم دهد.
امشب شب ضبط اصلیست. در راهرو راه میافتم. از پیچیدن باد در راهروها خبری نیست. فصل بیرون آمدن سوسکهاست، مثل چاقاله و گوجه سبز نوبرانه، که امروز بچهها با خود آورده بودند.به اتاقها سرک میکشم. بازیگران دارند گریم میشوند. لباس میپوشند. وارد سالن میشوم. هیچکس نیست. ترکیب نور و مه منظرهای شبیه نقاشی ساخته. چک میکنم. همهچیز سرجایش است. چشمم به موجودی سیاهپوش که دورتر روی یکی از صندلیهای ورزشگاه نشسته، میافتد. جابهجایی مه دیدم را بیشتر میکند. تشخیص این که کیست سخت است. آخر همه شبیه هماند. همه سیاهپوشاند. همه رنگپریدهاند. همه موهایشان را تراشیدهاند. همه استرس دارند. سرش را بالا میکند. عبد است. از دور لبخند میزند. لبخند میزنم. چهقدر لاغرتر شده. چهقدر «علی» شده. واقعا دارد بال درمیآورد.
حرفی نمیزنیم. راه میافتم و میروم به محوطهی بیرونی.
پانزده دقیقه تمرین بدن، بیان و تمرکز. همه سرجاهایشان میایستند. حجم سنگین دوربین روی دوش برازنده قرار میگیرد. همهجا سکوت است. ورزشگاه، خیابان، بچههایی که از حصار آن طرف بالا آمدهاند تا ما را تماشا کنند از داد و بیدادشان، «از منم فیلم بگیر»هاشان خبری نیست. حتی هواپیماها هم امشب سرجایشان ایستادهاند. کمی مکث.
دکمهی (on) دوربین زده میشود. «سه، دو، یک، حرکت.» را دربلندگو و هدست و بیسیم اعلام میکنم. اوکیهای پچ پچگونه سریع از بیسیم میرسند.
از آسمان به زمین میرسیم. بابک با موبایلش حرف میزند و روحها ایستادهاند. میچرخم و به پشت صحنه نگاه میکنم. امشب آرامترند.
به صحنهای رسیدهایم که حمید از جمع جدا میشود تا خواهر سامان را صدا کند. در راهش به عدهای از بچههای ورزشگاه در ته سالن میرسد و مشغول حرف زدن میشود و صبر میکند تا بعد از پریدن نگار از صندلی جایگاه تماشاچیان، راه بیفتد به سمتش و با خود، بیاوردش به جمع بچههای نزدیک دوربین. چشم بدل نگار در جایگاه تماشاچیان به دست بالا آمدهی من است و منتظر شروع حرکت. گوش من منتظر دومین الو گفتن بابک پای تلفن. بابک: «الو. الو.» دستم را پایین میآورم. میپرد. آنقدر بلند که سر از جمع بازیگران و حمید درمیآورد و جمع آنها را به هم میریزد. بابک با تلفنش میچرخد و ما هم میچرخیم به سمتش. به مکری نگاه میکنم که دارد بازی بابک را میبیند و با دستم با آنهایی که ته سالن منتظرند اعلام میکنم ادامه میدهیم. تمام طول ضبط را با اشتباهاتی به وضوحِ پریدن اشتباهی در جایی دیگر، پیش میرویم و کات داده نمیشود و همه میدانیم که چرا. مکری در تمام طول ضبط چشمانش را روی همهچیز بسته که یک بار غلط و درست به انتها برسیم تا اشکالها دربیاید و ترسها بریزد.
امشب نوبت یکی از بازیگران است که از جای دیگر بیاید و دیالوگش را بگوید. نمیآید. همه به هم نگاه میکنند. در بیسیم اسمش را صدا میکنم میگویم کجاست؟ چرا نیست؟ مکری کات نمیدهد. بازیگر دیگری جلو میآید و دیالوگهای بازیگر غایب را میگوید. با تکرارهای فیلم این یعنی حذف آن بازیگر. یک بار دیگر به همان صحنه میرسیم. باز همان بازیگر دیگر، دیالوگهای فرد غایب را میگوید. ضبط تمام میشود. دستاورد امشبمان حذف یک بازیگر و یکی شدنِ دو کاراکتر با هم است.
فرد غایب نزدیک میآید. توضیح میدهد، علامتی را که برای حضور خودش (باز و بسته شدنِ در ورودی حیاط به راهروی یک) در صحنه گذاشته ندیده و وقتی متوجه شده که دیگر کار از کار گذشته و با عذاب وجدان پلهای را که دیگر در مسیر دوربین نیست انتخاب میکند، مینشیند تا پایان ضبط.
امشب برای دومین بار است که به رختکن ۲ رسیدهایم. تا اینجا همهچیز خوب پیش رفته و امیدواریم. نگار به علی نگاه میکند.
نگار: تو رو انتخاب میکردم؟
یکی از دستگاههای تولید مه در رختکن ۲ عمل میکند. مه همهجا را پر میکند. نگار و علی محو میشوند و نفسها بند میآید. به علت تفاوت تصویری ویزور دوربین و مانیتور به برازنده نگاه میکنیم. او با آن چهرهی خونسرد و لبخند محونشدنیاش، سری تکان میدهد و در هدستاش آرام: «هیچ چیز معلوم نیست. کات.»
امشب من و ایمان امیدواری (طراح گریم) کنار مکری در حال حرکتایم. یک نگاهمان به مانیتور (وای. ال. اس.) دست مکری است و یک نگاهمان به صحنهی زندهی در حال اجرا. به صحنهی بازسازی قتل در آبخوری میرسیم. لوکیشن این صحنه کوچک است .فقط فیلمبردار و دستیارش داخل میشوند. ما بیرون آبخوری پشت دیوار قایم میشویم تا سر دوربین بچرخد به داخل و ما پشت آن قرار بگیریم و بقیهی راه را برویم. مکری حواسش به مانیتور است و ما حواسمان به کار خودمان، به خیال این که مکری حواسش به جای دوربین هست. مکری راه میافتد و ما هم راه میافتیم. درست روبهروی دوربین قرار میگیریم. من، امیدواری و مکری تصویر خودمان را در مانیتور دست مکری میبینیم. سریع برمیگردیم در منطقهی قبلی، با این که میدانیم وقتی دیده بشوی، دیگر یک فریم با دو فریم فرقی ندارد. دیده شدهای و خراب کردهای.
امشب آسمان صاف و پرستاره است. به اواخر ضبط رسیدهایم که از شدت لرزش پنجرههای قدی ورزشگاه متوجه شروع باد و باران میشویم. ادامه میدهیم به امید قطع آن. بچههای صحنه خبر میدهند باد لتهی محوطهی بیرونی را شکسته؛ درست موقعی که ما با علی و سامان در راهرویی هستیم که به سکانس ون میخورد. همان که بعد از مکالمهی علی و سامان سر دوربین میچرخد از لابهلای لتهی شکسته، حمید و پسر جوان را میبینیم که چمدان به دست داخل سالن میشوند. فقط امشب دیگر خبری از لته نیست و مرز این دو قسمت آزاد شده. خبر را آرام به مکری که حواسش به مانیتور است و راضی از بازیِ بازیگرانش اعلام میکنم. کات.
و شبهای دیگر:
«سه، دو، یک، حرکت» را میگویم. باران میگیرد. کات میدهیم و منتظر میشویم. دقایقی بعد قطع میشود. ما سریع آماده میشویم برای شروع.
«سه، دو، یک، حرکت»، شروع باران و کات.
یک بار دیگر «سه، دو، یک، حرکت» ، شروع باران و کات.
آف میدهیم.
علامتی دیر داده میشود و بازیگری دیر میآید.
بوم زیر پای بازیگر میرود و جلوی حرکتاش را میگیرد و یا برعکس.
برق ورزشگاه قطع میشود.
ماشین آتشنشانی از مه جمع شدهی بالای آسمان ورزشگاه سر میرسد.
کات. کات. کات…
هفتهای از اولین شب شروع ضبط اصلی میگذرد و به غیر از شب اول با آن همه اشتباه، هنوز نتوانستهایم تا انتها برویم. رکوردمان همان برداشتیست که باد لته را شکست.
امشب نیم ساعت دیرتر شروع کردهایم. باران نمیبارد. بازیگری دیر نمیآید. آدمهای پشت دوربین در قاب ظاهر نمیشوند. مه، بازیگران را غیب نمیکند. پرواز و فرود بدل نگار به دقیقترین شکل انجام میشود. ماشین آتشنشانی از راه نمیرسد. کنتور ورزشگاه نمیپرد. خوب پیش رفتهایم و کمکم ترس از دست دادناش دارد سراغمان میآید. از رکوردمان جلوتر افتادهایم. در این پنج دقیقهی آخر منتظر یک اتفاق هستیم که همهچیز را خراب کند. اتفاقی نمیافتد. همهچیز به درستترین شکل خود پیش میرود و نگار میمیرد و زنده میشود و تمام.
مکری کات میدهد.
من هم در بیسیم میگویم: «کات. تا انتها رفتیم.»
آنهایی که به واسطهی کارشان در صحنهی نهایی حضور دارند، ازهم میپرسند که واقعا به همان خوبی بود، که در نظر من؟
کمکم همه از مخفیگاههایشان، که یک ماه و چند هفته را هر شب در آن سپری کردهاند، بیرون میآیند و جمع میشوند دم در رختکن ۲، لوکیشن صحنهی آخر، که ببینند چهطور پیشرفتهایم. آخر بیسیمها، لحن را میخورند و نمیگذارند خوشحالیات منتقل شود.
مثل کاتِ آخر ماهی و گربه که هر چه با حرارت در بیسیم میگفتم، عکسالعملی از گروه پنهان شده در جنگل و دریاچه نمیشنیدم. تا این که به شوخی گفتم: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خرمشهر، شهر خون، آزاد شد!» فریاد خوشحالی را که از درختان و دریاچه شنیدم با خیال راحت بیسیمام را خاموش کردم.
این آخرین شب ضبط هجوم نیست. از بیست، شانزده شدهایم و دلمان بعد از آن همه تلاش، نمرهی بهتری میخواهد. از برنامه جلوتریم و میتوانیم به برداشت بینقصتری هم برسیم. اعتماد به نفسمان برگشته است.
شب هزارویکم
بعد از ضبط یک برداشت بدون نقص، وقتی مطمئنیم که دیگر بهتر از این نخواهد شد، برنامه فردا را عوض میکنیم و اعلام میشود که دیگر تمام شد و می ماند پلان کوتاه آخر فیلم و عکس یادگاری.
عکسِ آخر همیشه دلگیر است. فوت کردن شمعها روی سه کیک با طرحهای مختلف دلگیر است. شام آخر دلگیر است. طی کردن مسیر لوکیشن تا خانه برای بار آخر دلگیر است. یاد لیوان جا ماندهات در آشپزخانهی ورزشگاه آن هم بیکیسه فریزر، دلگیر است. رسیدن به خانه دلگیر است. غروب روز بعد که جای خودش را دارد. تا چند روز بعد در هر کجا مشغول هر کاری که هستی به یاد آوردنِ این که یک روز قبل، دو روز قبل، سه روز قبل کجا بودی و چه میکردی دلگیر است.
بعد از گذران حجم زیادی از دلتنگی، کمکم نوبت تکمیل شدنِ نتیجهی کار میشود. موسیقی، رنگ و صدا کنار هم میآیند. وقتی یک بار بدون استرس و راحت از اول تا آخر فیلم را میبینی، میفهمی چیزی که ثبت شده فارغ از خوب و بد بودناش، نتیجهی یکی شدنِ اعضای گروهیست که بعد از اتمام هجوم دیگر با هم غریبه نیستند و اهلی هم شدهاند. بعد امیدوار میشوی به شروع های بعد. به هزار و یک شب دیگر و قصههای تازه.
اسما ابراهیمزادگان فارغالتحصیل کارشناسی رشتهی نمایش از دانشکدهی هنر و معماری تهران، در فیلمهای «ماهی و گربه» و «هجوم» شهرام مکری دستیار و برنامهریز بوده، نمایش «در کمپ» را نوشته و کارگردانی کرده و فیلم کوتاه «حفره مشترک»اش سال گذشته (1395) در جشنواره فیلم کوتاه برندهی چهار جایزه از جمله جایزهی بهترین فیلم شد.
Views: 958
3 پاسخ
تبریک میگم به زحمتی که برای عوامل داشته می ارزه
اين نوشته يه جورايي اشك آدم رو درمي آره. ناچار به احترام مي شيم براي مكري وگروهش.
بابا به خدا اين مكري خوش شانسه. شما نگاه كنين. نويسنده اش نسيم احمد پور. بازيگرش عبد ابست. دستيارش اسما ابراهيم زادگان. منم بودم هجوم مي ساختم.