تابستان سالی بود که میگفتند دنیا قرار است تمام شود. آدمهایی در گوشه و کنار شهرک میایستادند و پلاکارد به دست از ما میخواستند که دعا کنیم. پلاکاردهایشان مقوای کارتنهای میوه بود که پشتاش با ماژیک نوشته بودند. میایستادند سر نبش خیابانها و پلاکاردها را میگرفتند بالای سرشان. اکثر مردم با آنها جوری رفتار میکردند انگار بخشی از دیوار پشت سرشان باشند، یا یکی از علایم راهنمایی رانندگی. هوا آنقدر گرم بود که دستههای پلاستیکی الاکلنگ پارک بچهها آب شده بودند و هیچکس بیشتر از ده دقیقه بیرون خانه نمیماند. بهجز پلاکارد به دستها و من و پدربزرگ که هر روز سر ساعت چهار از خانه میآمدیم بیرون و تا تاریک شدن هوا که سه چهار ساعت بعدش بود، در خیابانهای شهرک گشت میزدیم.
پدربزرگ هیچ چیز نمیگفت. سه ماه و سه روز بود که هیچ چیز نگفته بود. سرش را به راست و چپ تکان میداد، پلک میزد. یک بار یعنی بله، دو بار یعنی نه. اگر لازم میشد دستم را میگرفت توی دستاش و با انگشتاناش فشار کمی میداد. اما حرف نمیزد. جوری رفتار میکرد انگار نمیتواند حرف بزند. یا هیچوقت نمیتوانسته حرف بزند. اما من میدانستم که میتواند. همانجور که سه ماه و چهار روز پیش میتوانست. اما مهم نبود. پدربزرگ یک بار پلک میزد، یعنی بله قرصهایم را خوردم، دو بار یعنی نه. دستم را فشار میداد یعنی کولر را کم کن یا ناهار نمیخواهم. به نظر میآمد نیازی به کلمات نباشد. من و پدربزرگ در سکوت کامل و حرکتهای کوچک سر و دست، سه ماه و سه روز بود که در شهرک زندگی کرده بودیم. هر روز راس ساعت چهار میرفتیم بیرون و شروع میکردیم به راه رفتن. پدربزرگ نیازی نداشت که کسی دستش را بگیرد. اما آرام راه میرفت و تلو تلو میخورد. نه جوری که کسی که دارد از آن سمت خیابان میآید بفهمد، جوری که من بفهمم. بعد از سه ماه و سه روز پیادهروی، وزن بدناش به طرز نامحسوسی میافتاد سمت چپ و پای راستاش را انگار بهزور دنبال پای چپ میکشید. از روبهرو اما پیرمردی ساکت بود که آرام راه میرفت و سرش را آرام تکان میداد و گاهی انگشتهای دستاش را آرام فرو میکرد توی موهای پرپشت یکدست سفیدش.
شهرک شبیه جایی نبود که آدم تابستانها بیاید. صدای دریا از دور میآمد، آنقدر دور که انگار زاییدهی تخیل آدم باشد. شبها توی هوا بوی نمک میآمد و ظهرها از بالکن خانهها بوی سیر، اما تمام شهرک انگار به خوابی عمیق فرو رفته بود. در طول روز هیچ صدایی از هیچ کجا نمیآمد، و شبها تکوتوک آدمهایی انگار خوابزده، توی خیابانها راه میرفتند. قبلتر، آن چند باری که در بچگی آمده بودم، یادم هست که باد میآمد. پرچمهای حالا کندهشدهی ورودی شهرک توی هوا تکان میخوردند و بعضی وقتها از بالکنهای بالایی لباسهای همسایه میافتادند پایین. یک بار در خیابان اصلی شهرک باد آنقدر شدید شده بود که همهی آدمها پشت به باد ایستاده بودند و عقبعقب راه میرفتند. تصویر عجیبی بود. من و پدربزرگ و مادربزرگ و ده یازده نفر دیگر که توی خیابان پهن تازه آسفالت شده سرمان را گرفته بودیم پایین و چشمهایمان را بسته بودیم، و عقب عقب راه میرفتیم. خیابان اصلی حالا دیگر خیابان اصلی نبود. خیابان بزرگتری آنطرف شهرک ساخته بودند و این خیابان فقط بلوک سه و چهار را به هم متصل میکرد. حالا توی هیچکدام از خیابانها و کوچهها ده تا آدم یکجا نمیشد دید. گرم بود و لباس به تن آدم میچسبید. و هیچ جنبندهای بهجز من و پدربزرگ توی خیابان اصلی قبلی نبود.
اوایل به نظر میآمد پدربزرگ بیهدف دور شهرک میچرخد. مثل آن دفعه که از خانه رفته بود بیرون و دایی رفته بود دنبالاش. یک بار پلیس پیداش کرده بود. ساعت دوازده شب. زنگ خانهی مادربزرگ را زده بود و با لحن نه چندان بیقضاوتی پرسیده بود: «متعلق به شماست؟» انگار گوشی همراه باشد یا ماشین قدیمی پدربزرگ، که همان روز فروخته بودند. اما پدربزرگ بیهدف راه نمیرفت. انگار از روی یک نقشهی ذهنی بلوکها را به هم وصل میکرد و در زمانهای مشخص از این سر شهرک میرسید آن سر. اسم مادربزرگ را این آخرها یادش نمیآمد. اما تمام راههای میانبر یادش بود. از پشت خانهها رد میشد، مردابهای کوچک پر قورباغه را رد میکرد و با ده قدم میرسید به بلوک شش، یا زمین بازی بزرگ وسط شهرک، که تابهای زنگزدهاش صدا میدادند و دستههای الاکلنگاش آب شده بودند.
این بار اما، دو بار دور خودش چرخیده بود. به نظر میآمد میداند کجاست، اما نمیدانست. رسیده بودیم به جایی عجیب از شهرک که تا به حال پایمان به آن نرسیده بود. خانههای شهرک، ساختمانهای سازمانی یک شکلی بودند که سالها پیش برای مهندسان کارخانهی نساجی ساخته بودند. قبل از اینکه کار ساختن خانهها تمام شود کارخانه ورشکست شده بود. چند سال بعد کسی زمینهای اطراف را خریده بود و بدون ذرهای خلاقیت دهها ساختمان همشکل اولی ساخته بود. خانهها با تفاوتهایی جزئی، در بلوکهای شبیه به هم پخش بودند و گاهی تنها از شدت صدای دریا میشد فهمید در کدام سمت شهرک ایستادهای. حالا ما جایی بودیم که در نظر اول با بلوک شش هیچ تفاوتی نداشت. اما بلوک شش نبود. روی دیوارهی چندتا از خانهها خزه بسته بود و خیابان اصلی عرضاش از تمام بلوکهای دیگر کمتر بود. توی هوا بوی نمک نمیآمد و صدای دریا حتی از خیلی دور هم شنیده نمیشد.
پدربزرگ مکث کرده بود. ایستاده بود وسط خیابان خالی شهرک و انگار به جسمی خیالی تکیه داده بود. میدانست اشتباه آمدهایم. انگار از همان بار اول میدانست. قیافهاش شبیه همان روزی شده بود که ماشین را فروخته بودند. سه ماه و چهار روز پیش، مادر و دایی و مادربزرگ بالاخره موفق شده بودند پدربزرگ را راضی کنند. پدربزرگ راضی شده بود اما مدام یادش میرفت. هر ده دقیقه یک بار میپرسید ماشین کجاست. میدانست نیست اما نمی دانست چرا. هر بار میپرسید چهرهاش غمگینتر میشد و هر بار میفهمید، گیجتر. شاید صد بار پرسید. پیش از آن که مادربزرگ سرش را برگرداند و دیگر جواباش را ندهد، ده بیست بار بیجواب دیگر، قبل از آن که در را باز کند، و بی آن که کسی بفهمد برود دنبال ماشین گمشده. دنبال تنها چیزی که وصلاش میکرد به روزهای خوش قدیم. میدانست کیلومترها با خود قدیمی و روزهای قدیمیاش فاصله دارد اما مدام یادش میرفت چرا. حسها را یادش میماند، چراها را از خاطر می برد. حالا هم ایستاده بود و میدانست آن جایی نیستیم که باید. طبق برنامهی روزهای قبلی، باید حالا توی زمین بازی باشیم. من مینشستم روی تابهای زنگزده و پدربزرگ روی صندلیهای داغ آهنی. در عوض وسط بلوک بینام و نشانی بودیم و پدربزرگ جوری رفتار میکرد انگار درست آمدهایم و فقط باید چند لحظه صبر کنیم تا به خاطر بیاورد چرا.
پلاکارد به دستها عضو فرقهای بودند که حالا توی چندتا از ساختمانهای شهرک زندگی میکردند. هیچکس دقیقا نمیدانست کجا. انگار پخش بودند توی کل شهرک و حضورشان جای خاصی احساس نمیشد. بیصدا میآمدند و بیصدا میرفتند و به جز این ماه اخیر که توی هر کدام از بلوکها یکیدوتایشان را ایستاده و پلاکارد به دست میشد دید، بقیه مواقع هیچ اثری ازشان در کل شهرک نبود. اکثرشان آدمهای تحصیلکردهای بودند. این را پدربزرگ گفته بود. در آن سالهای قدیم که باد میآمد و مادربزرگ طاقت داشت که با ما بیاید شهرک. گفته بود که مرشدی دارند و همه به احترام اوست که جایی جمع میشوند. میرفتند روستاهای دورافتاده و به بچهها درس میدادند. ساده زندگی میکردند و اعتقادهای عجیب و غریبی داشتند. دنیا قرار بود چند ماه دیگر تمام شود و آنها تمام روزهای پایانی خود را میایستادند زیر آفتاب، و انگار از آدمهایی ناپیدا میخواستند که دعا کنند.
حالا هیچکدام از پلاکارد به دستها هم آن اطراف نبودند. به نظر میآمد هیچچیز و هیچکس کوچکترین حرکتی نمیکند. درختها انگار بخشی از یک نقاشی بودند با برگهای زیادی سبز، و قورباغههای فراوان توی جویها انگار به خواب رفته بودند. پلکهای من و عرقهای صورت پدربزرگ هم انگار برای چند لحظه ایستاده بودند. هوا آنقدر گرم بود که نمیشد تحمل کرد و من کمکم داشتم فکر میکردم در یکی از لحظههاي خوابی عجیب هستم. اما پدربزرگ راه افتاده بود. آنقدر آرام که سکون رازآلود آن لحظه را به هم نزند و آنقدر سریع که بعد از چند ثانیه برسد انتهای بلوک؛ به جایی که انگار بعدش هیچ چیز نبود. پدربزرگ پیچیده بود پشت ساختمان و حالا دیگر اصلا دیده نمی شد. من داشتم میدویدم. روی آسفالت داغ. صدای قدمهایم را میشنیدم که میپیچید توی گوشم و سکوت هولناک فضا را به هم میزد. میدانستم پدربزرگ گم نمیشود. اما من وسط ناکجاآبادی از سکوت انگار گم شده بودم.
پشت ساختمان بین دیوار نیمهگلی و خزه بستهی انتهای بلوک، درز باریکی بود. آنقدری بود که یک آدم بهسختی بتواند رد شود و نه آنقدر که در نگاه اول به چشم بیاید. پشت دیوار، باغ بزرگی بود، شاید هم خرابه. بقایای هیچ ساختمان نیمهکارهای را نمیشد دید، اما آدم را یاد خرابههای عظیم ساختمانی میانداخت. مثل آنی که جلوی خانه مادربزرگ بود و پدربزرگ این آخرها به جای این که بیشتر حرف بزند زل میزد بهاش. صندلی را میگذاشت کنار پنجره و ساعتها زل میزد به ساختمان نیمهکارهی رهاشده. حالا هم زل زده بود به جایی از زمین. زمین انگار سوخته بود. سیاهیهایی در سرتاسر زمینِ باغ پراکنده بودند. پدربزرگ حالا خم شده بود و یکی از سیاهیها را گرفته بود توی دستاش. انگار نوزادی باشد. حالا من آمده بودم جلو و زل زده بودم به سیاهی توی دست پدربزرگ. به دهها و شاید صد پرندهی مردهای که پخش بودند کف زمین، بین کُندههای درخت و برگهای زرد شده. به دهانشان که باز مانده بود و پرهایشان که ریخته بود.
پلاکارد به دست ایستاده بود در یک قدمیمان. من ندیده بودماش و صدای قدمهایش را هم روی برگهای زرد خشکشدهی کف باغ نشنیده بودم. آنقدر بیصدا آمده بود انگار همیشه آنجا بوده. اما نبود. حالا او هم در سکوت زل زده بود به سیاهیهای روی زمین و سیاهی بزرگ توی بغل پدربزرگ. ظاهرش معمولی بود. میتوانست هر کسی باشد، مادر من وقتی زیر لب با خودش حرف میزند، یا دایی وقتی با پلیس حرف میزند یا حتی پدربزرگ آن وقتها که حرف میزد و مادربزرگ دوست داشت به حرفهایش گوش کند. پلاکارد به دست اما حرف نمیزد و حالا درست ایستاده بود روبهروی پدربزرگ و دستهایش را از هم باز کرده بود. نگاه پدربزرگ گیج بود. انگار برای لحظهای همهچیز یادش رفته باشد. انگار چشمهایش را باز کرده باشد و با لاشهی پرندهای در دست، میان باغ نیمهخرابی مردی را دیده باشد با ظاهر معمولی، که روی پلاکاردش که حالا انداخته بود روی زمین نوشته شده بود: «دعا کنید. این تنها راه نجات ماست.» پدربزرگ پرنده را بهآرامی گذاشت روی دستهای مرد. آنقدر آرام آنگار نوزادی در حال خواب را تحویل مادرش میدهد. مرد پرنده را گرفته بود و با دقت زل زده بود به پرهای نیمه کنده شده و چشمهای نیمهباز. گفته بود :«به خاطر گرماست.» پدربزرگ انگار گوش نمیکرد. مرد کمی بلندتر گفته بود:«از گرما تلف شدن طفلکها!» پدربزرگ اما قبل از تمام شدن جمله رویش را برگردانده بود و راه افتاده بود طرف درز باریک دیوار. تلوتلو میخورد، جوری که مرد پلاکارد به دست هم میتوانست ببیند. پای راستاش را به سختی میکشید دنبال پای چپ و دست راستاش توی هوا دنبال جسمی نامرئی میگشت که وزناش را تحمل کند. من از جایم تکان نخورده بودم. ایستاده بودم میان لاشههای دهها پرنده و مرد پلاکارد به دستی که حالا پرندهی مرده را گذاشته بود روی زمین و پلاکاردش را باز گرفته بود دستاش. دعا کنید. این تنها راه نجات ماست. پدربزرگ حالا بین درز دیوار بود و یک لحظهی دیگر ناپدید میشد پشت دیوار نیمهگلی خزهبسته. سرش را برگردانده بود طرف من: «نمیآی؟»
تابستان ۹۳
Views: 653