عکسها: استنلی کوبریک
هر وقت قرص کوریزان میخورم اینطوری میشوم. بعضی چیزها را ناخواسته و دیوانهوار با جزئیات به یاد میآورم و بعضی چیزها اصلا یادم نمیآید. انگار کسی دستش را میگذارد روی کلید حافظهام و هر چند دقیقه یک بار بالا و پاییناش میزند. دیشب وسط جدال خواب و بیداری و تب، چروکِ دور چشمهای دوستی را دیدم که حالا دیگر ربطی به زندگیام نداشت. همزمان سردم بود و از گرما کلافه بودم. اتیکتِ لباسم تیزتر شد و شروع کرد به خط خطی کردنِ پوستم. آنقدر مسیر انتهای مژه-شقیقهاش را رفتم و برگشتم و در عمقِ آن خطهای مرموزْ بالا و پایین شدم که دوباره خوابم برد. کاش این خطها از یادم بروند. به گمانم نزدیک صبح اُتوی ماشینم را بران را دیدم که از خواب پرید تا برای یوسوکه قصه بگوید. بعد النای پیرِ دوست درخشان من از تخت بیرون آمد و نشست پشت میز به نوشتنِ داستان زندگی لیلا و بلافاصله آن گوی لعنتی افتاد وسط خواب جسیکای مموریا و من. صدای گوی در مغزم زنگ زد. اُتو و النا و جسیکا از خواب پریدند؛ من هم پشت سرشان. زل زدم به چشمهای محزون و بیرمقِ تیلدا سوئینتن. چشمهایش. آن دو دریچهی روشنِ رازگوی رسوا. چشمهایش شبیه کی بود؟ روبی؟ چند روز دیگر تولدش است و میرود زادگاهش، شارلوت. هنوز برایش چیزی نخریدهام. چند روز دیگر؟ یادم نیست. باید چک کنم. تقویمِ گوشی میگوید چهار روز. نمیدانم ایستادن در چالهی آبِ باران مریضم کرد یا این از آن سرماخوردگیها بود که خلاصه باید میگرفتم.
هیچ فکر نمیکردم روبی نمایشگاه عکسهای استنلی کوبریک را برای رام کردنِ آن بغض سه ماه و دو هفته و چهار روزه و من را برای گواه گرفتن انتخاب کند؛ گواه «چیز»ی که به جانش افتاده بود. یک کلمهی مناسب به جای «چیز» داشتم اما تا آمدم بنویسم یادم رفت. کسی کلید حافظهام را زد بالا. حالا که فکر میکنم، اگر نمایشگاه ربطی به تروفو یا رومر داشت، راه به جایی میبُرد. شاید عکسهایشان از عشق و رابطه بین آدمها میگفت. کوبریک ولی نه. نمایشگاه عکسهای کوبریک برای چنین قراری انتخاب هوشمندانهای نبود. دیروز صبح روبی بلیت نمایشگاه را بدون هیچ توضیحی و با دستوریترین لحن ممکن برایم فرستاد. انگار با آن پیامک گفته باشد: «بیا اینجا» یا شاید «پاشو بیا اینجا ببینم». «اگه دوست داری»، «اگه میتونی» یا «اگه میخوای»ای در کار نبود. چند ماهی بود که یکجوری شده بود. برای «یکجوری» کلمهی مناسبتری ندارم. کمتر میدیدمش و هر بار دیدمش اثری از خط چشم پشت پلکهایش نبود. قبلا هرگز بدون خط چشم ندیده بودمش. بدون آن خطها اصلا یک آدم دیگر شده بود. چهرهاش. رفتارش. حرف زدناش، اگر که حرفی میزد. نمیدانم چهطور بگویم. انگار عصیان از جانش کوچ کرده بود و جایش را داده بود به یک «چیز» دیگر. انگار صدای خاطره حکیمی گیر کرده باشد در گلویش و مدام بخواهد بخواند: «کاش این خونه کلنگیتر بود/ که تو زلزله بخوابم پیشت»، ولی نتواند. یا مثلا انگار به قول خانم هایده، غم با او زاده شده باشد و رهایش نکند. هرچه فکر میکنم آخرین باری که از موراکامی چیزی گفت، به کسی پیله کرد یا فحشم داد کِی بود، یادم نمیآید و گمان نمیکنم دلیلش کوریزان باشد. حتما باید میرفتم. نه به خاطر کوبریک. به خاطر آن خط چشمهای غیبشده.
به پارکینگ Skirball Cultural Center که رسیدم، آن ابرهای عبوس، بارانشان گرفته بود. چه وقت باران باریدن بود؟ تا جلوی در ورودی دویدم. زیاد خیس نشدم. روبی هنوز نرسیده بود. روی نیمکتی نزدیک در نشستم. همهجا پر از عکسهای کوبریک بود. دوربین به دست. عکسهای روزگار جوانیاش برایم غریب بود. اگر اسمش را درشت زیر عکس ننوشته بودند، محال بود بشناسمش. یک لحظه با خودم گفتم روبی قرار نیست بیاید؛ سر کارم گذاشته. اصلا شاید پیامک را اشتباهی برای من فرستاده بود. جا قحطی بود؟ از ترکیب خودم و کوبریک و روبی فقط آن روزی یادم آمد که در کتابخانه مژههای جولز را مسخره کردیم. من در قفسههای اشتباه دنبال فیلم The Second Bakery Attack کارلوس کوارون میگشتم. هیچوقت نفهمیدم آن Theی لعنتی کجاها به حساب میآید و کجاها نه. این مشکل را با آدمها هم داشتم. هر طور که به این The نگاه میکردم، جز دردسر چیزی نداشت. چند بار ردیف Sها را گشته بودم. فیلم نبود که نبود. ردیف Tها را هم گشتم. آنجا هم نبود. مانیتورِ کنج سالن میگفت موجود است؛ من پیدایش نمیکردم. روبی که از پشت سر درْ گوشم پچپچ کرد: «حالا اگه مایک بود، صد بار کمک گرفته بودی. واسه من مستقل شده!»، فهمیدم ناظرِ گیجیِ آن روزم بوده، ولی نفهمیدم از کِی. سلام کردم. گفت: «چه مودب!» اسم مایک که آمد، سرم برگشت سمت میزِ جلوی در. حیف. مایک نبود. جولز تنها بود. ناخنهایش را تند تند میکوبید روی کیبورد. روبی گفت: «مژههاش رو دیدی؟ عینِ الکسِ پرتقال کوکی کوبریکه.» ادامه داد: «بین ناخنها و مژههاش مسابقهست. مسابقهی درازی.» گفتم: «آره لعنتی.» انگشت اشارهاش را در هوا تابی داد و صاف گذاشت روی فیلم. فیلم را از قفسه بیرون کشید و گرفت جلوی چشمم. نزدیک صورتم. خیلی نزدیک. گفت: «کوری. کور!» تا نگاهش کردم، مثل همیشه چشمم افتاد به خط چشمهای باریک و ظریفی که پشت پلکهایش میکشید. یک جفت خط نازک سیاه که گوشهاش با انحنایی ملایم میرفت به سمت بالا. جولز که بارکدها را اسکن میکرد، روبی گفت: «ما داشتیم میگفتیم مژههات شبیه الکسه. الکس پرتقال کوکی.» من در جا گُر گرفتم. سرخ شدم. جولز با لبخند گفت: «عاشق الکسام.» روبی گفت: «سنگین نیست؟» جولز گفت: «نه. اینا مصنوعیان ولی خوبن. خوب و سبک.» روبی گفت: «آره، مصنوعی خوبه. کپی برابر اصل رو که دیدی؟ یادته ژولیت بینوش و ویلیام شیمل از کپی بودن Musa Polimnia و اصل بودن یا نبودن لبخند ژوکوند چیها میگفتن؟ همون که اونا میگفتن!» جولز فقط نگاهش کرد. روبی خندهی فاتحانهای کرد و رو به من گفت: «تو چی؟ یادته؟» یادم نبود و اگر بود هم نمیگفتم. چرا فکر میکرد هرچه برای خودش جالب است باید برای همه جالب باشد؟ فقط میخواستم رسید را بگیرم و فرار کنم. روبی برگشت سمت جولز. گفت: «خب پس سختت نمیشه؟» جولز سریع جواب داد: «نه. باحاله.» روبی گفت: «آره. موهاتم باحاله. بنفشْ خوبه. خوب شد آبی نکردی. آبی فقط به اِما میآد. اِمای آبی گرمترین رنگ است.» جولز گفت: «به اون که خیلی میاومد. ولی فکر کنم به منم بیاد.» هنوز داشتم نگاهم را از جولز میدزدیدم. زیر لب تشکر کردم و راه افتادم سمت در. بلکه روبی زبان به دندان بگیرد و تماماش کند. از کتابخانه که بیرون آمدیم چشمغرهای رفتم و خواستم بگویم: «حالا که چی؟ مثلا حلالیت گرفتی؟ غیبت میکنی، دیگه پیگیر حلالیت گرفتن نشو!» اما نمیدانستم این دو سوال و یک جملهی ساده را چهطور به انگلیسی بگویم که حق مطلب ادا شود. روبی گفت: «میدونستی الکس توی اون فیلم به زبون Nadsat حرف میزد؟ زبون که نه؛ همون…» با یک «نه»ی غران حرفش را قطع کردم. گفت: «تو چهجور زبانشناسی هستی پس؟» آمدم بگویم: «زبانشناس کور»، ولی نگفتم. آن روز از رمان آنتونی برجس و ربطش به پرتقال کوکی هم چیزهایی گفت که الان یادم نیست.
آشناییام با روبی هم ربطی به کوبریک داشت. اما مسبب نزدیکیمان موراکامی بود. چهقدر از کلمهی «مسبب» بدم میآید: مسبب حتا از «چیز» هم بدتر است. شاید اگر آن کلاسهای مسخرهی دفاع شخصی دانشگاه نبود، هرگز با روبی آشنا نمیشدم. جلسهی اول کلاس، آخرین نفر وارد آن سالن دمکرده و پرهمهمه شدم و گوشهی چپاش را برای قایم شدن انتخاب کردم. ردیف آخر. چهقدر هم سرد بود. هر جا را که میخواهند بو نگیرد، سرد میکنند. دور سالن چشم انداختم. مایک نبود. خیلی وقت بود که دیگر نبود، ولی هنوز عادت داشتم دنبالش بگردم. از دیدن سر و وضع آدمها خندهام گرفت. یا واقعا لباسهای ورزشیشان احمقانه بود یا من بیجنبه بودم و هنوز نمیتوانستم چشمم را به دیدن آدمهای آشنا در موقعیتهای غریب عادت بدهم. به نظرم شلوارکِ دورین زیادی تنگ و کوتاه بود و جورابهای ایلایْ زیادی شل و بلند. حتما خودم هم همانقدر مضحک بودم. مربی کلاس از آنهایی بود که اگر بچه بود بهش میگفتند: «بیشفعال» که متمدن و علمی باشد. صفت «پرشور» برای توصیف میمیک صورت و حرکات اغراقآمیز بدنش به هیچ عنوان دقیق و کافی نبود. چرا داد میزد؟ هرچه تمرینها و توضیحاتش جدیتر میشد، من حواسپرتتر میشدم. از همه بامزهتر قیافهی رئیس منابع انسانی بود وقتی مشتهایش نرسیده به شکم منشی معاون آموزش در هوا با همکاری خودش مهار میشد و ناکام میماند. انگار پدری با بچهی سه سالهاش کشتی میگرفت و هر بار ضربه فنی میشد. بعدْ هر دو ذوق میکردند که عجب فیلی هوا کردیم. روبی درست جلوی من بود، با یک ردیف تتوی ژاپنی روی مهرههای ظریف پشتش. یک حرف روی هر مهره. از پایین گردن تا جایی نرسیده به کمر. حالا حواسم پرت او بود. پوستش شبیه جسیکا چستین بود. نرمیاش را میشد دید. آدم دلش میخواست مثل اسکار آیزاک پوست لطیف بازویش را نوازش کند. آن کلاس مزخرف اگر نبود، شاید هیچکدام از این اتفاقها نمیافتاد. یکبار که به عقب برگشت و نگاهمان به هم افتاد، نفسزنان گفت: «این بابا کپیِ جک نیکلسونِ درخشش کوبریکه. فقط یه کم از اون خلتره.» اینها را آنقدر بلند گفت که معذب شدم. راست میگفت. اما من فقط لبخند زدم. قبلا در جلسات گروه و اینطرف و آنطرف دیده بودمش ولی هیچوقت حرف نزده بودیم. زمان استراحت که رسید و لشکر شکستخوردهی کلاس دفاع شخصی با آن تیپهای دیدنی کافه تریا را قرق کردند، یک کاپکیک شکلاتی گذاشت جلویم روی میز. کنارم نشست و یک تکهاش را با دست کَند و درسته بلعید. چانهاش را سمت کیک گرفت و گفت: «بزن کالری سوخته برگرده. نیست که خیلی هم سوزوندی!» انگار که رفته باشد پارکینگ پروانه، شروع کرد به برانداز کردن وسایلم روی میز. لیوان فلزیام را چرخاند تا بتواند رویش را بخواند: «Criminalize small talk». لیوان هدیهی مایک بود. نوشته را که خواند، حرف زشتی زد که از تکرارش معذورم. جاسویچیام را برداشت و تا Peter-cat رویَش را خواند، گفت: «به قیاقهت نمیآد موراکامیباز باشی.» اصلا خوشم نمیآید کسی به وسایلم دست بزند. از لحناش هم خوشم نیامده بود. جاسویچی را روی میز کشیدم سمت لیوان، نزدیک خودم. جاسویچی یادگار دوستی بود که روزگاری جانم به جانش بند بود. آمدم بگویم «حالا کی گفته موراکامیبازم؟» ولی نگفتم. به جایش گفتم: «موراکامیبازها چه شکلیان مثلا؟» گفت: «شکل تو نیستن.» آمدم بگویم: «تو خوبی!» ولی نگفتم. «تو خوبی!» را به انگلیسی چهطور باید گفت که حق مطلب ادا شود؟ بعد یک کلمهی زشت دیگر نثار مربی کرد و گفت به نظرش علاوه بر جک نیکلسون، شبیه راویِ سرزمین عجایب بیرحم و ته دنیای موراکامی هم هست. بلافاصله گفتم: «همون که calcutec بود، اسم نداشت؟» این را طوری گفتم که انگار هم به روبی و هم به آن دوست لعنتی که هنوز کلیدهایم را آویزان تنها خاطرهی بهجا ماندهاش میکردم فحشی داده باشم. یا حداقل یک دهنکجیای چیزی کرده باشم. سرش را تکان داد. چشمهایش برق زد. چیزی در صورتش رام شد. خط چشم ظریفی کشیده بود و گوشهاش را داده بود بالا. هر بار نگاهش میکردم اولین چیزی که میدیدم همان خطها بودند، و بعد پوست کندهشدهی کنار ناخن انگشت وسط دست راستش که شبیه یک زخمِ همیشهتازه بود. از آنها که هیچوقت نمیخواهی بگذاری خوب شوند و رنگ لخته خون رویشان همیشه قرمزِ روشن است. آن روز به نظرم آمد تنها فرق روبی با بازیگر نقش لیلیای لویاتان، رنگ چشمهاست. حرف زدن با غریبهها هنوز برایم عذاب الیم است. هنوز و همیشه. آنروز موراکامی مکالمه را نجات داد. دیگر به کلاس برنگشتیم و من به روبی، متولد کارولینای شمالی وصل شدم. روبی چند عکس از تهران دید. من چند عکس از شارلوت. گربهاش را نشانم داد که روز عروسیشان روبان نقرهای زده بود. قربان صدقهاش رفت. اسم و نژادش را گفت که الان یادم نمیآید. قسم خورد تکفرزندم و وقتی گفتم نیستم، یک فحش بد داد. یکی نه، دو تا. فحش خوب هم داریم؟ بعد گفت خودش، شکر خدا خواهر و برادر ندارد. چرا خدا را شکر کرد؟ گفتم مثل هاجیمه (راویِ داستان جنوب مرز، غرب خورشید)؟ گفت آن کتاب عجب اسم معرکهای دارد. از گربههای دنیای موراکامی گفت. از دویدن. از میمون شیناگاوایی. پرسید کدام داستان موراکامی را بیشتر از همه دوست دارم. بیدرنگ گفتم: «خواب. نه … عضو مستقل.» بلافاصله پشتِ چهار انگشت دست راستش را چند بار روی گونهام کشید. هرچند لطافت پوستش همان روز دستم آمد، پوستنازک بودناش را خیلی دیر فهمیدم. منظورم آنجور پوستنازکهاست که به قول ایرج جنتی عطایی میشود آسان کُشتشان. مثل پروانهای در مُشت. گوشیام را برداشت و گرفت جلوی صورتم که قفلاش باز شود. شمارهاش را ذخیره کرد. تاریخ تولدش را که وارد میکرد، گفت: «فقط کادو یادت نره. از این خسیسها نباشی.» همان روز برایش یک لینک فرستادم. لینک باشگاه کتاب دوستداران موراکامی. اسم جالبی داشت که الان یادم نیست.
بالاخره روبی آمد. نزدیک در ورودی ایستاد، عینک آفتابی زده. بلند شدم و دست تکان دادم. رفتم سمتش و سلام کردم. گفت: «مژهت افتاده.» دست کشیدم زیر چشمم. گفت: «اونور.» آنطرف دست کشیدم. باز هم نشد. گاهی وقتها نمیشود. گفت: «واستا.» آمد نزدیکتر و مژهی سمج را با ناخن برداشت. دردم گرفت ولی چیزی نگفتم. بوی صابون بچهی فیروز میداد. باز هم گوشهی ناخن وسط دست راستش را کنده بود. عینکاش را پرت کرد داخل کیفی که معطل، از شانهاش آویزان بود و راه افتاد سمت جمعیت، ابتدای سالن. باز هم اثری از آن خط چشمهای ظریفِ روبهبالا نبود. انگار اصلا هرگز پشت آن پلکها خطی نبوده. پشت سرش راه افتاده بودم و تتوهایش را زیر ژاکت نازک سبزش تصور میکردم. چرا هیچوقت نپرسیدم آن حروف سوزنشده روی پوست لطیفش چه میگفتند؟
رسیدیم به ابتدای سالن. چند دقیقهای همانجا ماندیم. در سکوت. چرا حرف نمیزد؟ خانم مسنی که گفت اسمش نانسیست سکوتی را که من و روبی به ادامهاش مصمم بودیم شکست و جمعیت را هدایت کرد سمت دیوار زردی که رویش نوشته شده بود: ۱۹۴۵. گفت عکس و ویدیو گرفتن آزاد است و قرار است عکسهای کوبریک را در پنج بخش و پنج سال ببینیم: از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۰. خانم نانسی رنگ رژ لباش را با لاک ناخنهایش هماهنگ کرده بود. از آن آدمهایی بود که نمیتوانستم نانسی خطاباش کنم. منظورم نانسیِ خالیست. مثلا به خانم هایده هم هرگز نتوانستم بگویم هایده. یا به موراکامی بگویم هاروکی یا آقای موراکامی. خانم نانسی اولین عکسی را که کوبریکِ هفده ساله توانسته بود به مجله Look بفروشد نشانمان داد. تاکید کرد Look از معتبرترین مجلههای تصویری نیویورکِ آن سالها بوده. رقیب مجله Life. در عکس، مرد غمگینی در یک دکهی روزنامهفروشی دستاش را زیر چانه زده بود و تیتر اول همهی روزنامهها خبر از مرگ فرانکلین دلانور روزولت میدادند. خانم نانسی با گفتن «عکس ساختگی بوده»، تاکید کرد که کوبریک بعدها گفته که از مرد خواسته بوده جلوی دوربین بنشیند و حسابی زانوی غم بغل بگیرد. روبی بالای شانهام گفت: «خب حالا که چی؟ چه فرقی میکنه؟» خلاصه حرف زد. زود گفتم: «چی چه فرقی میکنه؟» گفت: «حالا یا غمگین بوده یا ادای غمزدهها رو درآورده. واسه غمگین بودن که مدال نمیدن. آخرش هم اکثرا به غم بقیه که میرسن خودشونو میزنن به کوری.» هرچه دنبال کلمه گشتم که یک چیز درست و حسابی بگویم، نشد. گفتم: «واقعی نبودناش که واقعا مهم نیست. یادته سر مژههای جولز چی گفته بودی؟» انگار نشنید. دوباره تلاش کردم. اینبار دست به دامن موراکامی شدم. گفتم: «اون صفحهی گرامافون توی داستان چارلی پارکر بوسانووا مینوازد یادته؟ اون هم نفهمیدیم آخرش واقعی بود یا نه. مهم هم نیست. مثل غمِ این بابا. واسه واقعی بودن که مدال نمیدن.» باز هم حرفی نزد. شاید حق داشت. چیز مزخرفی گفته بودم. تنها چیزی که از کتاب محبوب روبی، اول شخص مفرد، به ذهنم رسید همان بود. فکر کردم شاید در آن لحظه، داستانْ درست یادش نیامده. آن داستان دربارهی یک دانشجوی سال اولی بود که سالها بعد از ناپدید شدن چارلی پارکر آلبوم جدیدی را به چارلی پارکر نسبت میداد و چند سال بعد در یک فروشگاه یک صفحهی گرامافون میدید درست به همان نام. روز بعد میرفت آلبوم را بخرد و فروشنده میگفت ما اینجا چنین صفحهای نداریم و هرگز هم نداشتیم. روبی انگار من را mute کرده باشد، نه اعتنا کرد، نه حرفی زد. قبلا سابقه نداشت چیزی به موراکامی مربوط باشد و دنبالش را نگیرد. شده با یک کلمه، یک سوال یا حداقل یک فحش.
زیر دیوار زرد بعدی نوشته شده بود ۱۹۴۶. خانم نانسی داشت از پیدا شدن سر و کلهی عشق در عکسهای کوبریک میگفت. از نوآر، وویریسم، نور و زاویهی دوربین. اولین بار که گفت: «عشق»، روبی سرش را طوری تکان داد که انگار داشت برای کوبریک ابراز تاسف میکرد یا شاید میخواست تحقیرش کند. این وسط خانم نانسی شروع کرده بود به استفاده از تکنیکهای معلمی. سوال میپرسید و به جوابهایی که میگرفت واکنشهای بامزه نشان میداد. چند ثانیهای فرابنفش و مادون قرمز را با هم اشتباه گرفت. بعد گفت سال ۱۹۴۶ برای کوبریک سالِ عکاسی از عشق و روزمرگی نیویورکیها و بازی با زاویهی دوربین بوده. گفت با الهام از آرتور فلیگ یا همان Weegee تا دلش خواسته موقعیتهای تئاتری خلق کرده و عکس گرفته. در آرایشگاه، باغ وحش، استودیوی ضبط. در یکی از عکسها جانی گرنت از پنجره آویزان بود. روبی همچنان ساکت بود. باید یک بار دیگر شانسم را با موراکامی امتحان میکردم. با داستانی از همان کتاب اول شخص مفرد که روبی دوستش داشت. نزدیک یکی از عکسهای عشاق نیویورکی بودیم که گفتم: «این دوتا شبیه کاراکترهای داستان بر بالین سنگیان. ببین. میخوره اینجا پلههای پشتی خونهی پسره باشه. یادته که؟ این همون دخترهست که شعر تانکا میگفت. همون که رفت گم و گور شد. حالا فقط پسره میدونه یه همچین آدمی، یه همچین شاعری، اصلا یه روزی تو دنیا وجود داشته.» روبی چیزی گفت که درست نشنیدم. حرف زد! موفق شدم. موراکامی یک بار دیگر نجاتم داده بود. دختر شعرهای تانکای غمگین میگفت و یک شب عجیب را با پسری که همکارش در رستوان بود گذرانده بود. فقط یک شب. بعد یک نسخه از شعرهایش را برایش پست کرده بود و بعدتر برای همیشه ناپدید شده بود. شاید نامرئی. فقط یک نفر در دنیا میدانست چنان شب غریبی وجود داشته. فقط یک نفر در دنیا آن شعرها را خوانده بود و راز شاعرش را میدانست. پرسیدم: «چی؟» گفت: «اسمش رِی بود. اسم اکانتش. رِی، یک، کیو، هشت، چهار.» حرف «ر» آخرِ چهار را فرو داد به عمقِ ریههایش. دستم را گرفت و با انگشت اشاره کف دستم نوشت Ray1Q84. پوستش همان ابریشمی بود که روز اول به گونهام کشیده بود. نوک انگشتهایش یخ بود. چشمش به قاب عکس روبهرو. گفت: «سه سال و نه ماه و چهار روز باهاش توی باشگاه کتاب هواداران موراکامی کتاب خوندم. زندگی کردم. اما امروز میشه سه ماه و دو هفته و چهار روز…» منتظر ماندم بگوید سه ماه و دو هفته و چهار روز بود که چی؟ نگفت. توی دلم خالی شد. حس کردم قلبم افتاد روی زمین. مثل وقتهایی که آسانسور فرسودهای غیژغیژکنان میرود جایی که خودش هم مطمئن نیست دقیقا کجاست فرود بیاید. فقط میرود پایین. بهسرعت. بیپروا. یعنی رِی آن خطها را از پلکهای روبی گرفته بود؟ سکوت کردم که ادامه بدهد. چه باید میگفتم؟ چه فایدهای داشت اگر میگفتم رِی «باید از خودش خجالت بکشد؟» چه فایدهای داشت اگر روبی بلافاصله میفهمید منظورم اشاره به شخصیت مرد داستان اول شخص مفرد موراکامی بود؟ آخرین داستانِ کتابی به همین عنوان. آخرین کتاب موراکامی. داستان مردی که روزی زنی در بار، کنارش نشسته بود و گفته بود مرد سه سال پیش، در ساحل، با دوستش کاری کرده که خیلی بد بوده و مدام تکرار میکرد: «باید خجالت بکشی. باید خجالت بکشی.» سکوت کردم. صبر کردم. درست نمیدانم چهقدر ولی روبی دیگر حرفی نزد.
حالا سه سالی میشد که روبی تنها مخاطب همهی پیامهای مربوط به موراکامیام بود. عکسها، آهنگها، ویدیوها. مخاطب مشتاق عکسِ جملههایی از کتابهایش که زیرشان خط میکشیدم، قطعههای موسیقیِ داستانهایش و ویدیوی محلههای ژاپنی شخصیتهای قصه. مطمئن بودم روبی در مورد موراکامی برچسب سادهنگری یا عمیق نبودن و این جور چیزها در بساط نداشت و اگر داشت، به من نمیچسباند. صحبت از جویس یا گلشیری که نبود. آخرش فقط داشتیم موراکامی میخواندیم. من و روبی شیفتهی گوش دادن به دانه دانهی قطعات موسیقیِ جهان قصههای موراکامی بودیم. دیوانهی داستانهای کوتاهاش. به نظرم غیر از دوست داشتن موسیقی و آدمهای قصههای کوتاه موراکامی، دوست نداشتن کلاس دفاع شخصی، نفرت از خواندن نوشتههای خودمان، و ایمان به ناکارآمدی مدرسه (که این آخری هم احتمالاتحت تاثیر موراکامی بود)، من و روبی هیچ ربطی به هم نداشتیم. البته همیشه فکر میکردم اگر هلیم بخورد رویش شکر میریزد، نه نمک. اما چه فایده؟ هلیممان کجا بود؟ سالی یک بار به هم کادوی تولد میدادیم. یک سال زیرلیوانی کافکا و کلاغ، سال بعد ساک پارچهای ناگاتا و گربه، بعدتر تیشرت بارش ماهی از آسمان. زنگ گوشیاش آهنگ قطعهی Star-crossed Lovers بود. همان که هر بار هاجیمه و شیماموتوی جنوب مرز، غرب خورشید به هم میرسیدند، نوایش میپیچید در فضای داستان. روبی راست گفته بود. این کتابْ اسم معرکهای داشت. یک بار گفت اصطلاح star-crossed بعد از چاپ رمان رومئو و ژولیت رایج شد، برای اشاره به همهی عشقهای نافرجام. هر بار صحبت از زبان سادهی داستانهای موراکامی میشد، میگفتم: «تازه ما داریم اینا رو ترجمه شده میخونیم. معلوم نیست فیلیپ گابریل چهقدر گند زده به ترجمه. حتما توی نسخههای اصلی، موراکامی برای توصیفهای سوزناک از کلی ‘خ’ و ‘غ’ و ‘ژ’ و ‘چ’ استفاده کرده»، از ته حلقاش میگفت: «آخه تو چهجور زبانشناسی هستی؟» تا همین چند ماه پیش هم خوب بود. حالش را میگویم. اول شخص مفرد، آخرین کتاب موراکامی را که میخواندیم، من برایش قطعهی She Loves You را فرستادم. او Can’t Buy Me Love را پیدا کرد و برایم فرستاد. حتا همین سه چهار ماه پیش که از رژ لبی که اسمش Please me بود برایش یک عکس فرستادم، در جواب، آهنگ Please Please Me را زد. یعنی تا آنموقع هم خوب بود. حواسش جمع بود. آهنگهای کتاب اول شخص مفرد خوب یادش بود. فهمیده بودم این اواخر حالش خوش نیست ولی نمیدانستم چهقدر و یادم نمیآید از کِی. شاید از وقتی دیگر خط چشم نکشید یا کمی قبلتر.
الان که فکر میکنم، تا قبل از خواندن کتاب اول شخص مفرد همه چیز خوب بود. شاید مسبب همهی اینها همین کتاب باشد. من فقط خوانده بودمش. برایم از آن کتابها بود که همزمان در دست و در سرت تمام میشود. روبی ولی خیلی جدیاش گرفته بود. اصرار داشت ثابت کند چرا آن کتاب هوشمندانهترین مجموعه از داستانهای کوتاه موراکامیست. برای من ولی همچنان مجموعهی مردان بدون زنان در راس بود و مطمئن بودم همیشه همانجا میماند. در صدر. هزار دلیل منطقی و غیرمنطقی برای اثبات نظرش آورده بود و به هزار و یک ترفند گفته بودم: «نه.» بارها فحش داد. فایده نداشت. بارها ساختار روایی داستانهای کتاب را عصبی روی تختهی Kazan کشید. غیژغیژ ماژیک را در آورد. رگ پیشانیاش بیرون زد. بیاثر بود. رفت سراغ تحلیل محتوا و استعاره و اینجور چیزها. گاهی خندههای عصبی تحویلش دادم، گاهی تحقیرآمیز و قاطعانه تکرار کردم: «نه.» اصلا امکان نداشت کتاب اول شخص مفرد مثلا با داستان خامهاش به گرد پای یکی از داستانهای مردان بدون زنان برسد. مثلا کارناوال کجا و شهرزاد کجا. عضو مستقل هرگز در سَرم تمام نمیشد. مثل بقیهی داستانهای آن کتاب عزیز. آن اوایل که روبی کمرنگ شد، گمان کردم از همین بحثها دلگیر شده. اما آنقدرها هم بیجنبه نبود. نهایتا به آدمهای کتشلواری در شورتک ورزشی میخندید.
روی دیوار زرد بعدی نوشته شده بود ۱۹۴۷. خانم نانسی گفت آن سال به چهار دلیل نقش مهمی در زندگی حرفهای کوبریک داشته. به گمانم بهخاطر قرص کوریزان است که (فکر میکنم) هر چهار مورد هنوز یادم میآید. اولین دلیل شگونِ آن سال، عکاسی از مسابقات بوکس سبکوزن بود. عکسهایی از Bobby Ruffin و Willie Beltram که بعدها پای بوکس را به دنیای فیلمهای کوبریک باز کرد. آن سال او از صحنهی فیلمبرداری فیلم شهر عریان هم عکاسی کرد. خانم نانسی گفت شهر عریان از معدود فیلمهای آنزمان بود که در استودیو ضبط نمیشد و آن تجربه بر زیباییشناسی و فضای استیلیزهی فیلمهای کوبریک اثر گذاشت. حداقل بر کشتن و بوسهی قاتل. کسی چه میدانست. شاید هم اینها در واقع اصلا ربطی به هم نداشتند. دلیل سوم هم پروژهی Shoeshine Boy بود. عکسهایی از زندگی میکی، پسرک واکسی. پروژهای که روایت را به عکسهای کوبریک آورد. روبی بیتفاوت از کنار همهی عکسهای این سه بخش رد شد. انگار عامدانه بخواهد محلشان نگذارد. نگذاشت من هم درست ببینم. از سال ۱۹۴۷ برایم فقط چند عکس بیکیفیت و کج و کوله مانده به اضافهی همان چهار دلیل، که آخریناش مجموعهی Life and Love on the New York Subway بود. خانم نانسی گفت کوبریکِ نوزده ساله که دیگر نامش روی جلد Look هم میآمد، ماه مارس آن سال، بیست ونُه عکس در متروی نیویورک و نور طبیعی گرفت که حسابی تحسین شد. روبی قدمهایش را آرام کرد. حالا داشت عکسهای مترو را یکییکی نگاه میکرد و نوشتهی زیرشان را میخواند. در یکی از عکسها، توبا مِتز که بعدها با کوبریک ازدواج کرد، مردی را بغل کرده بود. در ایستگاه متروی خیابان هشتاد و یکم غربی. انگار موقع وداع. همهی عکسهای آن مجموعه، عکس-مقاله بودند. عکس-مقالههای قصهگو. یاد سوکورو افتادم. سوکوروی کتاب سوکورو تازاکیِ بیرنگ و سالهای سرگشتگی. همان که هر چهار دوست صمیمیاش یک روز، بدون هیچ توضیحی، طردش کردند. همه میگویند «سالهای زیارت»؛ اما به نظرم «سالهای سرگشتگی» دقیقتر است. [مهدی غبرایی هم اینطور ترجمه کرده.] نمیدانم چرا حالا که دارم اینها را مینویسم یاد سر و شکل کلمهی «بغرنج» میافتم. شاید کار کوریزان است. نزدیک گوش روبی گفتم: «سوکورو اگه بود از اینا خوشش میاومد. عاشق نشستن و تماشای آدمها توی ایستگاه قطار بود.» گفت: «تو هیچوقت مثل سوکورو شدی؟» بلافاصله گفتم: «اوو! تا دلت بخواد.» نگاهم کرد. با آن چشمهای بیجان. گفتم: «ولی میبینی که! زندهام! آدم فکر میکنه دووم نمیآره. ولی میآره. زنده میمونه.» در دلم به جای همهی معشوقهایی که روزی رهایم کردند، یکی از فحشهای معروف روبی را نثار رِی کردم. حالا که بالاخره حرف زده بود باید ادامهاش را میگرفتم. گفتم: «گفتی Ray1Q84؟» جواب نداد. ادامه دادم: «Ray مثلا مثل Rachel یا Raymond؟» به سکوت ادامه داد. خانم نانسی و دیگران رسیده بودند به دیوار سال ۱۹۴۸ ولی روبی هنوز چیزی نگفته بود. چشمهایش هنوز مشغول جوریدن عکسهای مترو بود. به شانههایش نگاه کردم، زیر سبکیِ تحملناپذیر رنج. اسم آن «چیز»ی که به جانش افتاده بود را همانجا گذاشتم «رنج». رفتم نزدیکتر. حالا من و روبی و سوکورو احوال بغرنجمان را زده بودیم زیر بغل و ایستاده بودیم کنار سوژههای عکسهای کوبریک. در ایستگاه. من در ایستگاه میدان جهاد. پایین یوسفآباد. روبی جایی بین صفر و یکها و سوکورو در ایستگاهی حوالی شینجوکوی توکیو.
روبی راه افتاد سمت عکسهای سال ۱۹۴۸ و از کنار چند عکس شهربازی و سیرک رد شد. نه عکسهای پروژهی دانشگاه کلمبیای کوبریک توجهش را جلب کرد، نه عکسهای زن جوانی که قدمزنان در پیادهرو برای یک رستوران تبلیغ میکرد. خانم نانسی و بقیه آنجا نبودند. حتما رفته بودند بخش بعدی. گفت: «تو فرق پوستکلفتی و خودمراقبتی رو میدونی؟» ادامه داد: «تو که زنده موندی کدومشون بودی؟» جواب هیچکدامشان را نمیدانستم. من فقط زنده مانده بودم. گفتم: «زنده موندن ربطی به هیچکدوم اینا نداره ولی اونی که میره و مثل آدم این کارو نمیکنه، پوستکلفته. میخواد که نفهمه. تصمیم میگیره که نبینه.» هیچ واکنشی نشان نداد. داشت میرفت سمت جمعیت. گفتم: «از من بپرسی میگم دونستن فرق و مرز پوستکلفتی و خودمراقبتی کمکی بهت نمیکنه. تو باید داستان مونرو رو بخونی. جواب سوالت اونجاست. توی آنچه در یاد میماندِ آلیس مونرو.» همیشه فکر میکردم مونرو آن داستان را نوشت و نیویورکر چاپاش کرد که بشود چراغ راه امثال سوکورو. برای وقتهای جان کندن در رنج. من هربار به لطف مونرو توانسته بودم از سوگواری برای دوست داشتنهایی که چشمم را به کممایه بودنشان بسته بودم جان سالم به در ببرم. «کممایه بودن» درست است یا «کممایگی»؟ «بودنشان» یا «بودنشان»؟ میخواستم دیالوگهای آخر چشمان بازِ بسته را هم یاد روبی بیاورم که فراموش نکند هیچ «تا ابد» و «همیشه»ای در کار نیست، ولی یادم نیست چه شد که فراموش کردم.
روبی را تا قبل از آنکه به قول اردلان سرفراز بیآرزو شود، خاموش شود و برای زنده بودن جستوجوی تازه و آرزوی تازه بخواهد، اکثر سهشنبهها میدیدم. حوالی ساعت سه و بیستوپنج دقیقه. در کلاس Kazan. (کلاسهای آن ساختمان اسم داشتند.) او کلاسش آنجا تمام میشد. کلاسْ نیمساعتی خالی میماند و مهمان بعدیاش من بودم. قرار ناگفتهای بینمان بود که او کارش که تمام میشود همانجا بماند و من چند دقیقه زودتر از شروع کلاسم بیایم. گاهی اوقات تمام آن نیم ساعت را غیبت میکردیم. بعضی روزها حرف خاصی نداشتیم؛ او وسایلاش را جمع میکرد، من پَهن؛ کاپکیک شکلاتی میخوردیم. یک روز که تازه فیلم جنگل نروژی را دوباره دیده بود، نیم ساعت یکبند غر زد. حرص میخورد که اقتباس موراکامی عزیزش آنقدر «بیرمق» از آب درآمده. فیلم را فقط یک بار، خیلی سال پیش دیده بودم ولی به نظرم اقتباس موفقی بود. هرچه از دنیای خودِ فیلم در ذهنم مانده بود را هم دوست داشتم. روبی ولی هزار دلیل آورد و مخالفت کرد. یادم نمیآید دقیقا چهها گفت، ولی هر چه گفت، توجیه نشدم و تکرار کردم: «نه». آخرین «بیرمق» را با چنان خشمی از دهان پرتاب کرد بیرون که رگ روی پیشانیاش برجسته شد. همانجا یک زرشک طلایی و چند فحش آبدار تقدیم فیلم کرد. چرا رفته بود سراغ جنگل نروژی؟ چرا نپرسیدم؟ یک روز هم نشستیم و یک دل سیر بد و بیراه نثار همهی سیستمهای آموزشی دنیا کردیم و بعد از خجالت خودمان هم درآمدیم که آب به آسیاباش میریختیم. زحمت فحشها را روبی میکشید. خلاقیت و دایرهی لغاتاش بهوضوح از من بیشتر بود. یکبار که صحبت از داشتن بیفایدهترین شغل دنیا بود و برای خودمان دل میسوزاندیم، آمدم از جان کندنهای همیشگیام موقع درس دادنِ زبان توصیفی بگویم. همان زبانی که بناست به جای گفتن، نشان بدهد. اما همان هم نیمهکاره ماند. میخواستم بگویم همیشه دوست داشتم موقع درس دادنِ زبان توصیفی، از شعر ظهیرالدین فاریابی مثالی بزنم. همانکه میگوید: «گرفتارم به دام چین زلف عنبرین مویی/ فرنگیزاده شوخی، کافری، زُنارگیسویی/ دل از یوسفبری، مجنونفریبی، کوهکنسوزی/ زلیخاطلعتی، لیلیوشی، شیرین سخنگویی…» ولی خب همهی اینها را که نمیتوانستم به انگلیسی بگویم. روبی کمی مسخرهام کرد و برایم دل سوزاند و گفت اوضاع من از او هم بدتر است. از جهت داشتنِ بیفایدهترین شغل دنیا. راست میگفت.
روبی همیشه چیزی برای گفتن از موراکامی داشت، ولی هرگز حرفی از باشگاه کتابخوانی و آن لینک کذایی نزده بود. شاید هم زده بود و من یادم نیست، و اگر اینطور است، باید حسابی از خودم خجالت بکشم. یک بار که گفتم به فلان همکارمان کتاب مردان بدون زنان را کادو دادم و دفعهی بعد که دیدماش به موراکامی گفت سکسیست، شروع کرد به فحش دادن. گفت حتما آنقدر احمق بوده که کتاب را تا داستانِ آخرش نخوانده. وقتی گفت فقط یک نادان میتواند به نویسندهی شهرزاد و مردان بدون زنان بگوید سکسیست، رگ پیشانیاش متورم شده بود. بعد با جزئیات توضیح داد چهطور یک بار در توئیتر از داستان کارناوال موراکامی که آن هم متهم شده بود به جنسیتزدگی دفاع کرده. یک بار که پرسید: «تو اگه بخوای یه کلمه یه جاییت تتو کنی، چی میزنی؟» و گفتم: «alienation»، فحشی داد و گفت: «واقعا تو چهجور زبانشناسی هستی؟»
دارم فکر میکنم این غم کِی به جانش افتاد. حالا اندوهِ او خودش را به شکل عذاب وجدان درآورده و دارد میخزد به جان من. کاش آن روزی که زنگ زد و یکبند از فیلمی که تازه دیدنش را تمام کرده بود گلایه کرد، به جای شستن ظرفها و قیچی کردن برگهای زرد گلدان، درست و حسابی گوش میدادم. میشنیدمش. چیزهایی که میگوییم، چیزهایی که انجام میدهیم امانوئل موره را تازه دیده بود. صدای آهنگ تیتراژِ پایان داشت از پشت تلفن میآمد. با خودم گفتم موسیقی فیلم که عالیست. حتما خودش هم اینقدرها که روبی میگفت «مزخرف» نبوده. نمیدانم. شاید چون قبلا به اقتباسِ جنگل نروژی هم گفته بود «بیرمق»، جدیاش نگرفتم. مطمئن بودم «مزخرف» را که گفت، رگ پیشانیاش بیرون زد. آنقدر «آخه آدم که همینجوری راه نمیافته از این و اون خوشش بیاد» را با جملههای مختلف، مستقیم و تلویحی، گفت که خسته شد و قطع کرد. به تا کردن لباسها نرسیدم.
چند وقت بعد از آنکه دیگر سهشنبهها ندیدمش، سهشنبه روزی حوالی ساعت سه و بیست و پنج دقیقه، آهنگ She Remembers را برایم فرستاد. انگار میخواست حرف بزند. ولی نمیزد. من هم هیچ کاری برایش نکردم. یادم نمیآید از کِی دیگر خط چشم نکشید. بدون آن خطها، غربت تمام دنیا از دریچهی قشنگ چشم روشناش میبارید. انگار چشمهای تیلدا سوئینتن را گذاشته بودند روی صورت بازیگر نقش لیلیای لویاتان. کِی آخرین بار گفته بود: «تو چهجور زبانشناسی هستی؟». راست میگفت. چهطور میتوانستم برایش کاری کنم وقتی زباناش را نداشتم؟ من از یک مثال زدنِ ساده موقع درس دادن زبانِ توصیفی عاجز بودم. از یک همدلیِ ساده بدون دست به دامن این و آن شدن. حداقل اگر فارسی بلد بود، کارم راحتتر میشد. میتوانستم آنطور که دلم میخواست سانتیمانتال باشم. سطحی یا حتا فلسفی. میتوانستم آهنگ سوغاتیِ خانم هایده را برایش بفرستم یا چکاوکِ داریوش را. یا شاید خوب شدِ همایون شجریان. سفرنامهی شهیار قنبری و سنگ خارای مرضیه هم خوب بود. این آخری را چند وقت پیش بابا برایم در واتساپ خوانده بود ولی بغض امانش نداده بود آهنگ را تمام کند. آن دسته مویی که به حنجرهی بابا افتاده بود مستقیم پریده بود به گلوی من. همانطور که به کلمهی مزخرف online زیر اسمش زل زده بودم، یک دل سیر گریه گردم. اگر فارسی بلد بود، میتوانستم حرف را ببرم سمت «این نیز بگذرد» و این جور چیزها. یا یادش بیاورم که مولانا هم روزی از «ای دوست قبولم کن و جانم بستان/ مستم کن و از هر دو جهانم بستان» رسیده بود به «غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده/ تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد.» حتا مولانا هم دیگر حاضر نبود آن دوستش را که جان به جانش بسته بود مستقیم، مورد خطاب قرار دهد. دست به دامن یکی دیگر انداخته بود. «تا ابد»، افسانه بود و بس. اما حالا همهی این حرفها چه فایدهای دارد؟
از سال ۱۹۴۹ و ۱۹۵۰ نمایشگاه هیچ چیز یادم نمیآید. اینکه میدانم کوبریک بعد از چهار سال تمرین قصهگویی، تصویرسازی و کارگردانیِ عکس-مقالههایش، اولین فیلمش را در سال ۱۹۵۰ ساخت، ربطی به نمایشگاه ندارد. یادم نیست روبی کِی از نمایشگاه زد بیرون و چه شد که قبل از من رفت. اصلا خداحافظی کردیم؟ از دور دیدمش. باران تندتر شده بود. دو پایش را کرده بود در چالهی آب باران و مثل مجسمه فقط ایستاده بود. آب تا زیر مچش آمده بود بالا. به درد غرق شدن نمیخورد. احوالش از دور شبیه واکین فینیکسِ دو عاشق بود وقتی همان اولِ فیلم خودش را انداخت به آب. روبی که رفت و سوار ماشین شد، راه افتادم سمت چاله و هر دو پایم را گذاشتم وسطش. آب تا نزدیک مچام بالا آمد. به درد غرق شدن نمیخورد. به دایرهای فکر کردم با چندین مرکز که محیطی ندارد. یک دایرهی چندمرکزیِ بیمحیط. دایرهی داستان خامهی موراکامی. از کتاب اول شخص مفرد. همان که روبی دوستش داشت. به پاهایم، گودال آب و دایرهای که تویش افتاده بود خوب نگاه کردم. چشمم را بستم. سرم را بالا گرفتم. موازیِ آسمان. صورتم خیس شد. چشمم را باز کردم که دایره از قفس پلکهایم بپرد. پرید. آزاد شد. دایرهی چندمرکزیِ بیمحیط رفت جایی حوالیِ جنوب مرز، غرب خورشید. احتمالا یک طرفِ دیگرِ دنیا. چون آنطرف که من بودم، داشت باران میبارید. خورشیدی درکار نبود. موراکامی در داستان خامه از پسری که روزی، یک جایی در این دنیا حیران و هاج و واج مانده بود گفته بود. دختری که برایش عزیز بود دعوتش کرده بود به رسیتال پیانو. در یک جای پرت. به هزار زحمت و شوق و دسته گلی در دست، تمیز و آراسته و پرشور، خودش را بهموقع رسانده بود، ولی هیچکس آنجا نبود. انگار دختر سر کارش گذاشته بود. پسرک بینوا روی نیمکتی در پارک نشسته بود به «چی شد؟ چرا من؟ آخه چرا همچین کرد؟» که پیرمردی کنارش نشسته بود و بیمقدمه گفته بود: «دایرهای با چندین مرکز. میتونی تصورش کنی؟ دایرهای که چند تا مرکز داره و محیطی نداره.» بعد به پسرک گفته بود: «چیزی تو دنیا که بشه راحت به دستش آورد، اصلا ارزشِ داشتن نداره. ولی وقتی تمام زمان و تلاشت رو وقفش میکنی، اگه به دستش بیاری، اون چیزِ سخت میشه خامهی زندگیت.» نگفته بود: «توجه و شور» وقفش کنی. یا مثلا «عشق و زمان». گفته بود «زمان و تلاش.» تمام زمان و تلاشت رو. گفته بود: «چیز». «اون چیزِ سخت.» موراکامی مثلِ من که نبود؛ هزار کلمه داشت به جای «چیز» بگذارد. تصمیم گرفته بود بگوید «چیز.»
نمیدانم چرا یاد آدونیس میافتم. سر و کلهی جنگل نروژی از کجا پیدا شد؟ شاید چون بنا بود حافظه، خانهی محبوب چیزهای غایب باشد، ولی نبود. شاید چون نائوکو از تورو فقط دو چیز خواسته بود و دومیاش این بود که همیشه او را به یاد بیاورد، ولی «همیشه»، افسانه بود و بس. حالا همهی یادِ این و آن افتادنها چه فایدهای دارد؟ هیچ چیز به کار آن رازدارِ دهانسوختهای که در مغاک رنجی به بزرگیِ دلبستگیاش افتاده، نمیآید. شیشههای قفسِ رنج نامرئیاند و کلیدش را کسی قبلا قورت داده و رفته. فرقی نمیکند چه رنجی. رنج جنگ، رنج نان، رنج نامرئی شدن یا رنج خطای دل. همهشان رنجاند، با قفسهای شیشهای. همهشان گساند. همه که نمیتوانستند رنج بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنند و مثل ادِل ادکینزِ انگلیسی از ته حنجرهی بلورینشان فریاد کنند: «گُل به قبرستان قلبم خواهم برد / برای همهی محبوبهای داشته و نداشتهام.» بعضیها «غلام خانههای روشن» و خستهتر از این حرفها بودند. پوستنازکتر. نهایتا فقط زنده میماندند و زور میزدند چهار خط بنویسند.
حق با روبی بود. داستانهای کتاب اول شخص مفرد، با اختلاف از مردان بدون زنان هوشمندانهتر بود. چرا درست نشنیده بودمش؟ روبی گفته بود «هوشمندانهتر»؛ نگفته بود: «بهتر» یا چه میدانم «ادبیتر». به جنگل نروژی هم گفته بود: «بیرمق»؛ نگفته بود «بیظرافت» یا «ضعیف». حالا میفهمم چه میگفت. آنروزها، چند ماه پیش، وقتی از جنگل نروژی حرف زده بود، هنوز بیآرزو نشده بود. هنوز خاموش نشده بود و برای نمایشِ رنجِ بزرگِ نائوکو در فیلم دنبال «چیز»ی میگشت که پیدایش نمیکرد. انتظاری داشت که برآورده نشده بود. هنوز نمیدانست بعضی «چیز»ها یا نشاندادنی نیستند یا کسی تصمیم گرفته نشانشان ندهد. بعدتر که رنج در تار و پود جانش رخنه کرد، همانموقع که دیگر برای زنده بودن نیاز به جستوجوی تازه داشت، احتمالا کمی قبل از آنکه یک جفت خط سیاه از پشت پلکهایش کوچ کنند، دل خوش کرد به «هوشمندانه» بودن اول شخص مفرد. حتما در دلش گفته بود: «حتا موراکامی هم دیگه بیخیالِ دنیای پوستنازکها شده. چه انتظاری از رِی داشته باشم؟» حتما آنموقع، افتادن در آن قفسِ نامرئی حسابی فرسودهاش کرده بود. من و رِی و دیگران هم یا کور بودیم یا هوشمندانه خودمان را زده بودیم به کوری.
روبی درست میگفت. اول شخص مفرد هوشمندانهتر بود، بهخاطر «چیز»ی که نداشت. آن «چیز»ی که در مردان بدون زنان دل آدم را خالی میکرد. آدمهای دنیای اول شخص مفرد، انگار که خیلی پیش از اینها فهمیده باشند «تا ابد» و «همیشه»ای در کار نیست، تصمیم گرفته بودند «غلام خانههای روشن» نباشند. زندگی میکردند؛ فراموش میکردند؛ ادامه میدادند. ارنست همینگوی هم روزی نوشته بود: «دنیا همه را میشکند. عدهای از همانجا که میشکنند قوی میشوند.» دنیا همه را میشکست ولی فقط «عدهای» دوباره کمر راست میکردند. گیرم قویتر. آدمهای اول شخص مفرد از آن دسته بودند. برعکسِ روبی و سوکورو و نائوکو و خودِ همینگوی. برعکسِ تک تکِ غلامانِ خانههای روشن. چرا نفهمیدم برای ادامه دادن، خودمراقبتی یا شاید پوستکلفتیِ آدمهای اول شخص مفرد به کار روبی میآمد؟ چرا یکبار به جای گفتن آنهمه «نه»، فقط سکوت نکردم؟ چه فایدهای داشت اگر همچنان به تقلای کاراکترهای مردان بدون زنان چنگ میانداخت؟ چرا وقتی گفت: «آخرش هم اکثرا به غم بقیه که میرسن خودشونو میزنن به کوری»، نشنیدمش؟ موراکامی تصمیم گرفته بود آدمهای دنیای اول شخص مفرد به اندازهی آنها که در جهانِ مردان بدون زنان پرسه میزدند، خسته، پوستنازک، یا حتا بیپناه نباشند. آدمهای دنیای اول شخص مفرد پارو نمیزدند؛ وا داده بودند. قایقشان را هم انداخته بودند در مسیر جریانِ آب. فراموش میکردند و پیش میرفتند. این بود که موراکامی در خامه، اولین داستانِ کتاب، نوشته بود: «وقتی تمام زمان و تلاشت را وقفش میکنی، اگر بهدستش بیاوری، آن چیزِ سخت میشود خامهی زندگیات.» گفته بود: «زمان و تلاش.» تصمیم گرفته بود نگوید: «توجه و شور» یا مثلا «عشق و زمان». میدانست زندگی به گردنِ شور و عشق مدالی نمیاندازد. انگار موراکامی آخرین کتابش را که مینوشت، دیگر میدانست آن Theی دردسرساز را کجاها باید جدی بگیرد و کجاها نه. حتما این را در مورد آدمها هم یاد گرفته بود. کتاب را وقتی نوشت که دیگر فرق پوستکلفتی وخودمراقبتی را بلد شده بود. زجر دلتنگی را. پژمردن از فراق را. تصمیم گرفته بود هوشمندانه، از همهی اینها فاصله بگیرد. این بود که برعکسِ مردان بدون زنان، در اول شخص مفرد، دیگر خبری از ‘خ’ و ‘غ’ و ‘ژ’ و ‘چ’ نبود.
وقت خوردن کوریزان است. باید بلند شوم بروم سر کار. کادوی تولد روبی را چه کنم؟ گوگل را روی صفحهی گوشیام باز میکنم. تایپ میکنم Seven Years و میزنم روی گزینهی Shopping. یک کتاب صوتی از پیتر رابینسون آمده و کنارش هفت سال در تبت با عکسی از برد پیت. در جعبهی جستوجو اضافه میکنم Novel، چون من از آن زبانشناسهایی هستم که نمیدانند «اشتام» را چهطور باید به انگلیسی نوشت. رمان هفت سالِ پیتر اشتام را میاندازم در سبد خرید. پایین صفحه نوشته پس فردا میرسد. با این حساب، به درد تحمل رنج روز صد و یازدهم میخورد. وقتی که روبی زیر لب بگوید: «سه ماه، دو هفته و هفت روز.» پوست گوشهی انگشت وسط دست راستم را با دندان میکَنم. دهانم گس است. مزهی خون میدهد. گسیِ خون و شوری اشک را قورت میدهم. دستم را میگیرم زیر شیر آب. به چروکهای دور چشمهای رِی که فحش میدهم، رگ روی پیشانیام برجسته میشود. رویش دست میکشم. آب که از چانهام میچکد، پوستِ روی مهرههای گردنم میسوزد. حوصلهی خط چشم کشیدن ندارم. همان ضد آفتاب کافیست. نمیگذارد آدم بسوزد.
Views: 924
15 پاسخ
وه. عجب پایانی، دست مریزاد خانم.
این نوشتار نیاز به پیش زمینه بسیاری دارد از قبیل
باید کوبریک دیده باشی
باید موراکامی خوانده باشی
باید از ادب فارسی بدانی
مهمتر باید با شخصیت نجیب و شریف نویسنده خانم دکتر قنبرپور آشنا باشی
آمیختن این دنیاهای پیچیده کار استادی عاشق به زبان و ادب پارسی و زبان مرجع بین المللی و ادبیات جهان دارد
آقاى صحت به نقل از كسى كه اسمش يادم نيست در برنامه كتاب باز گفته بود اگر كتابى را خونديد و نفهميديد اشكالى نداره. نفهميدن هم بخشى از پروسه خوندنه. نفهميدن هم بخشى از اين جهانه. آقاى شكورى هم گفت كه در مورد بعضى كتاب ها فقط ميشه سكوت كرد و حس شون كرد. توى اين داستان بعضى چيزها را نفهميدم ولى حس شون كردم. يه چيزى توى اين داستان حس كردنيه.
روایتی مثال زدنی که به شکل ماهرانه ای نوشتار ادبیات ، در خاطره ای به تصویر کشیده شده . جایی که احساسات برای خودشان شاعرند.
چرانوشته ها تار شدن ؟ پاراگراف های اخر که گریه دار نبودن .
ما از آنها که تسلایشان میدادیم، غمگین تر بودیم…
من دو سوال دارم. اول اینکه این در واقع ناداستان نیست؟ متوجه نمیشوم با چه منطقی داستان است. دوم اینکه کتاب مردان بدون زنان شامل چه داستان هاییست؟ من کتاب موراکامی را قبلن خواندم ولی این داستان ها که اسامی شان آمده در آن کتاب نیستند. شاید با مردان بدون زنان همینگوی اشتباه گرفتید. -حلیم را هم اشتباه نوشتید-
این که نوشتهایم «داستان»، نشانهایست از این که بخش مهمی از نوشته تخیلیست. در مورد داستانهای موراکامی ترجیح میدهم خود نویسنده توضیح بدهد. «هلیم» را هم من تغییر داده بودم. همیشه «حلیم» بود و بهتازگی شده «هلیم».
كتاب «مردان بدون زنان» شامل این داستانهای کوتاه است: ماشینم را بران (Drive My Car)، دیروز (Yesterday)، عضو مستقل (An Independent Organ)، شهرزاد (Scheherazade)، کینو (ٰKino)، سامسای عاشق (Samsa in Love) و مردان بدون زنان (Men Without Women).
اگر شما نسخهی ترجمه شدهی کتاب «مردان بدون زنان» موراکامی (ترجمهی نیلوفر شریفی، انتشارات مروارید) را خواندهاید، این داستانها در آن کتاب گردآوری شدهاند: «مردانِ بدون زن»، «سامسا عاشق میشود» و داستانهای ساندویچدزد (۱ و ۲).
در متن به دو داستان «عضو مستقل» و «شهرزاد» اشاره شده که در کتاب «مردان بدون زنانِ» موراکامی آمده. ولی به داستان «خواب» هم (که یکی از هفده داستان کتاب «The Elephant Vanishes» است) طوری ارجاع داده شده بود که انگار جزو مجموعهی «مردان بدون زنان» است. (این اشاره را حذف کردیم). روبی راست میگفت. نمیدانم او چهجور زبانشناسیست؟! شاید هم به خاطر قرص کوریزان باشد. ولی راوی ما [خوشبختانه] هنوز آنقدر حواسپرت نشده که مجموعهی همینگوی را با موراکامی اشتباه بگیرد!
راوی ای که دو شخصیت را موازی هم و درخلاف جهت می سازد و فاصله شان را طوری کم و زیاد می کند که آن طور با خطوط آخر بی رحمانه ویران مان کند قطعن حواس پرت نیست. به قول خودتان باید از خودم خجالت بکشم اگر با سوالم ناراحت تان کردم. راست اش آقای اسلامی که مطلب را با الهام از کوبریک و موراکامی معرفی کردن من با بد بینی شروع به خواندن کردم و مطمین بودم به قول گفتنی درنیامده. خودم را سینه فیل میدانم و کتاب خوانم. چند بار خواندم وهر بار ماجرا با توجه به علامت ها عوض شد. همه آهنگ ها را گوش دادم و به علامت ها و اسامی دقت کردم ولی مردان بدون زنان موراکامی من آن داستان ها را نداشت. در همان ترجمه ای که گفتید گشتم و چون نبود عصبانی شدم و فکر کردم ناداستان است چون پسر کتاب دار یادم بود. من خواب را در یک کتاب مجزا خواندم و مقصودم از سوالم مچ گیری نبود فکر می کردم یک کتاب جدا است. او زبان شناس هوشمند ی است که پسرک هاج و واج را -به هزارزحمت و شوق ودسته گلی در دست. تمیز و اراسته و پرشور- عین فاریابی توصیف میکند و این همه چیز را با هم قاطی می کند و در می اید. حلیم فدای سرش.
ممکن است راهنمایی کنید داستانهای مردان بدون زنان را کجا میتوانم پیدا کنم؟
ظاهرا کتابی که به فارسی ترجمه شده فقط شامل دو تا از داستانهای اصلی این مجموعه است. (انتشارات مروارید، ترجمهی نیلوفر شریفی). شاید برخی دیگر از داستانها در سایتهای فارسی منتشر شده باشد.
لذت بردم و غافلگیر شدم. نابود کردید. داغان کردید.
جایی خواندم که الن گفته کوبریک یک هنرمند فوقالعاده و یک ایدهآلگراست. همیشه درستترین رو میخواست. میلیونها بار تلاش میکرد.
دوست دارم بگم ایدهآلگرایی را دیدم، یکی از درستترینها را خواندم و بعد از بارها خواندن و لذت بردن بپرسم چندبار نوشتید تا درآمد؟
جناب اسلامی اطلاع دارید داستان فیلم برنینگ در کدام کتاب موراکامی امده بود؟ به گمانم قبلاً ترجمه اش را در سایت دیده بودم اما الان پیدایش نمیکنم. پیشاپیش متشکرم.
داستان The Barn Burning در سال ۱۹۹۲ در «نیویورکر» چاپ شده و در سال ۱۹۹۳ در مجموعهی The Elephant Vanishes منتشر شده. ترجمهی این داستان در سایت «چهار» منتشر نشده بود، فقط مطلبی بود دربارهی تفاوتهای فیلم و داستان: https://chahaar.com/?p=3317