سهیلا در آستانهی سی و هفت سالگی مطمئن شد که شوهرش قصد کرده دیگر حرف نزند و هیچ گفتوگویی را شروع نکند. چند روز بعد فهمید که ظاهرا به هیچ اتفاقی هم قرار نیست اعتراض کند، یا مثلا دربارهی چیزی سوال کند. سهیلا هم با این که حس میکرد اضافهوزن پیدا کرده و این کار سنِ او را ـ شوهرش راست میگفت ـ بالاتر برده، اما به رنگِ روشنِ نیمهکارهی موهایش دست نزد، کاکلِ موها را روی صورتِ سفیدش پخش کرد و تصمیم گرفت این بار تخت دو نفرهشان را بفروشد.
چند روز پیش خردهریزهایی فروخته بود که اهمیتی نداشتند و پریروز تلویزیون را فروخته بود که خیلی اهمیت داشت. شوهرش زیاد تلویزیون نگاه میکرد یا در واقع زیاد جلوی تلویزیون مینشست و از همانجا، هی یکی به دو میکرد و هر کنایهی سهیلا را جواب میداد. البته قبلا! در کل تا همین چند وقت پیش اصلا آدمِ کمحرفی نبود. به تصمیمِهای ریز و درشتِ سهیلا هم ایراد میگرفت. ولی به غیب شدنِ خردهریزها واکنشی نشان نداد. شاید هم متوجهِ نبودنشان نشد، ولی وقتی پریروز آمد خانه و دید تلویزیون سرِ جای خودش نیست، باز هیچی نگفت و سوالی نکرد. قبلش سلام هم نکرده بود و بعد از یک مکث جلوی جای خالیِ تلویزیون، صاف رفت توی اتاق خواب و سهیلا مطمئن شد قضیه خیلی جدیست. یعنی با همان لباسهای بیرون رفته بود روی تخت؟
از ماهِ هشتمِ زندگیشان، به خواستِ سهیلا، قرار شده بود با لباسهای بیرون نروند توی تخت. یک ماه طول کشید تا شوهرش بتواند همچین چیزی را قبول کند و سه ماه طول کشید تا هر بار یادش بماند باید لباسهایش را عوض کند، و بعد از دوازده ماه، از سالِ دومِ زندگیشان دیگر یک بار هم نشد که با لباس بیرون، شده برای چند لحظه، حداقل بنشیند روی لبهی تخت دو نفرهشان. تمام این مدت، سهیلا که خودش از بازار دو دست پیراهنشلوار یکسرهی سفید خریده بود مخصوصِ تخت و به اتفاق اسمشان را گذاشته بودند لباسروتختی، خدا خدا میکرد شوهرش یک بار بیخیالِ خواستهی او بشود و همانطور که بود، برود دراز بکشد روی تخت تا او بیاید. و خدا خدا کردناش، خیلی به این ربط نداشت که لباسروتختیها به خاطر یکسره بودنشان، دسترسی را سخت، شروع را کُند، آدم را کلافه و همه چیز را عقب میانداختند.
آن روز، بعد از یک مکثِ خالی جلوی تلویزیونِ نامرئی، شوهر صاف رفته بود توی اتاق خواب و سهیلا خیال برش داشته بود که واقعا به سرش زده تا با همان لباسهای بیرون ـ همانطوری که هست ـ دراز بکشد روی تخت؟ پس او هم کامل کردنِ رنگِ موی سرش را بیخیال شده بود، فرچه را انداخته بود توی ظرف، ظرف را گذاشته بود کنار و با موهای نیمهرنگشده، تند رفته بود توی اتاق. اما دیده بود شوهر نشسته کفِ زمین، زانوها توی بغلش، دو قلمبهی زانو نزدیکِ چانه و زل زده به تخت دو نفرهشان. بدون این که در نگاهش غم و غصهی واضحی باشد.
سهیلا گرانترین مانتویش را پوشید. یک مانتوی مجلسی با خطهای عمودیِ نازک و زردِ مات بر زمینهای مشکی. یک روسریِ حریر سر کرد، جلوی آینه نرفت و صاف رفت بیرون. تق تقِ پاشنههای بلندش بیشتر از همیشه توی راهروی آپارتمان میپیچید. نُه صبح هم بود، ولی قطعا به هیچکس بَر نمیخورد. آپارتمانِ هفت واحدیِ آنها هنوز خالی بود و همچنان قرار بود آدم بیاید آنجا زندگی کند.
پارکینگِ تکماشینهشان را دور زد تا برسد به مخمل. درِ سمت راننده واقعا خطخطی بود. از آن لبخندهای تلخش نزد. قرارشان تا همین چند وقت پیش، یک روز در میان بود، ولی شوهر دیگر مخمل را هم با خود نمیبُرد. با نوکِ این کفشها هم کارِ سختی بود، اما سهیلا به محضِ سوار شدن تصمیم گرفت آن روز فقط با پاشنه ترمز کند. نورِ بیرون داشت چشم را میزد و درختچهی کج و کولهی بغلی داشت با پُررویی دوباره خودش را به رخ میکشید که سهیلا زیر لب گفت: «امروز نه!» تصمیم گرفت تمام تلاشاش را بکند تا آن روز به این درختچهی بیریخت نمالد و مخمل را سالم ببرد بیرون. بد جایی در آمده بود و بد جور رشد کرده بود؛ تنهی نه چندان کلفت ولی سفتی داشت، با اضلاعی که به سمتِ در پارکینگ زاویه برداشته بودند. مردهای دیگر را نمیدانست، ولی شوهرش خیلی خوب این درختچه را رد میکرد، بیکوچکترین تماس و مالیدنی. و یادش نمیرفت که (یک روز در میان) بابتِ مالشِ تازهی زنش او را با بدخلقی مسخره کند. البته قبلا یادش نمیرفت. نورِ بیرون داشت کم میشد و درختچه در حال محو شدن بود. سهیلا پیاده شد و قبل از بسته شدنِ کاملِ در پارکینگ، از لای دو لنگهی در که چیزی نمانده بود به هم برسند، از پارکینگ زد بیرون. با آن پاشنههای بلندش میخواست کلِ سرازیری را پیاده برود تا برسد به میدانگاهی، جایی که وانتها میایستادند.
وانتدارها احتمالا تا آن موقع ندیده بودند کسی با این سر و وضع بیاید دنبال یکی از آنها. کار با وانت یعنی بارکِشی، بارکِشی برای وقتهاییست که دیر شده، کارها عقب افتاده و آدم هولهولکی دمدستترین لباسش را انداخته روی تنش. وانتیها حتما اینمدلیاش را ندیده بودند و این را هم نمیتوانستند ببینند که رنگِ موهای او نصفهونیمه است.
وانتهایشان را پشت سر هم پارک کرده بودند و او همه را یکی یکی رد میکرد. حس میکرد صدای پاشنههایش بدجوری توی گوشِ آنها میپیچد. معلوم نبود کف این میدانگاهی را کِی و اصلا چرا سنگفرش کرده بودند.
پسرِ بنفش از همه جلوتر بود. تیشرتِ بیقیدش که ابایی نداشت تا عضلاتِ تن را ـ هر چهقدر که هستند ـ به چشم بیاورد، بنفشِ کمرنگ بود و معلوم نبود آفتاب رنگش را بُرده یا از اول همین قدر کمرنگ بوده. شلوار جیناش ولی معلوم بود که از فرط استفاده رنگ و رویش رفته و حالا به بنفش میزند. بر خلافِ بقیهی رانندهها، بهخصوص جوانترها، از آن کتانیهای رنگیرنگی نپوشیده بود و صندلهای بند انگشتی پایش بود. از بقیه جوانتر نبود و سهیلا هم پیشتر او را ندیده بود. در واقع به هیچکدام از این رانندهها دقت نکرده بود و روزهای قبل هر بار که با مخملِ تازه خطبرداشتهاش به میدانگاهی میرسید، بلند بلند به ازدحامی که وانتیها درست کرده بودند فحش میداد. کارِ اینها هیچوقت به نظر او کار نیامده بود و بیشتر انگار به بهانهی کار میآمدند صبح تا شب را آنجا وقت بگذرانند.
«من کارِ اصلیام نقاشی ساختمونه خانم»
پسرِ بنفش بود که آفتاب یک خط افقی انداخته بود روی صورتِ او و سایهروشناش کرده بود. اینطوری، چشمهایش را نمیشد دید.
«یک تخت دونفره دارم، میخوام ببرم بازار بذارم واسه فروش. تو میبریش؟»
«پیچه؟»
سهیلا فکر کرد از این اصطلاحهاییست که وانتیها بینِ خودشان دارند. از آن تکهکلامهایی که یک معنیِ مخفی دارند.
«پیچ داره که بشه بازش کرد؟ باز نشه، نمیتونم دستتنها ببرمش.»
حس میکرد آفتاب دارد رنگِ نیمهکارهی سرش را آب میکند. سرِ او هم دارد تیرهروشن میشود، مثل صورتِ سایهروشنِ این پسر.
«آره، پیچه.»
سرازیری، سربالا شده بود و وانتِ آبی زوزههای در گلو خفهشدهای میکشید و بالا میرفت. از آن سربالاییهای سنگین نبود، ولی پسرِ بنفش نمیخواست دنده را سبک کند.
«من نقاشیِ ساختمون هم میکنم. کارِ اصلیمه. اگه دور و بر، آشنایی کسی خونهاش کارِ نقاشی داشت بیاین پیشِ خودم.»
وانت پیچید توی کوچه و بعد از پارکینگِ آنها ایستاد. سهیلا پیاده شد و دید پسر هم پیاده شده، آرنجِ یک دستش را گذاشته روی سقفِ وانت، گوشهی لبِ پاییناش را گاز گرفته و بقیهی خانهها را برانداز میکند.
سهیلا فکر کرد حالا که قرار است یک مرد غریبه را ببرد بالا، بد نیست بیشتر حواساش باشد. زنگ واحد خودشان را زد و آنقدر منتظر ماند تا پسر هم متوجه بشود او زنگ زده. با زنگِ چهارم، پسر گفت: «خب شاید کسی خونه نیست. خودتون کلید ندارید؟»
سهیلا هم تند لبهایش را نزدیکِ آیفون برد و انگار واقعا با کسی صحبت میکند، گفت: «نه، باز نشد. بذار از اون در میآم.»
بعد رفت سمتِ درِ پارکینگ.
«شما میتونی بیای از پارکینگ بریم؟»
«ماشین رو بذارم جلوی پارکینگ عیب نداره؟»
درختچهی ناقصالخلقه، درست جلوی پسر را گرفته بود و نمیگذاشت سهیلا او را ببیند.
«عیب نداره، بذارین.»
درِ پارکینگ که باز شد، پسر نگاهِ خاصی به مخمل انداخت که پشتِ در به حال خود رها شده بود.
صندل صدا ندارد و پاشنههای خودش هم انگار موقعِ بالا رفتن، از صدا افتاده بود.
سهیلا کلید را که درمیآورد، فهمید خنگبازی درآورده و همین الان پسر میفهمد کسی توی خانه نبوده و او پای آیفون نقش بازی کرده. پسر پشتِ سر او آمد توی خانه، صندلهایش را از پا تکاند و همانطور که جلوتر میرفت، دوباره مثل توی کوچه، گوشهی لبِ پاییناش را گاز گرفت و دورِ خانه را برانداز کرد. انگار همیشه موقع برانداز کردن، خودش را میگزید. مثل بقیهی مردها زود متوجهِ نبودنِ تلویزیون در خانه شد.
«دارین از اینجا میرین؟»
«واسه چی؟»
«آخه یک چیزهایی نیست.»
سهیلا حرصش گرفت: «یک تلویزیون سرِ جاش نیست، یعنی داریم میریم؟»
«من کارم اینه خانم. با یک نگاه میفهمم چه خبره. این عکسهای مهم رو کفِ زمین وِل کردین…»
سهیلا، در آستانهی اتاق خواب، نگاهی به گوشهی سالن انداخت. خانهشان زاویههای زائدی داشت و گوشههایش بیشتر از خانههای دیگر بود. این یکی، خیلی گوشه بود و دقتِ زیادی میخواست تا آدم در بدو ورود، بفهمد که آنجا یک میزِ کوچکی زیر قابهای عکس بوده و دیگر سر جای خود نیست. یکی از همان خردهریزهایی که فروخته بود و شوهر، به روشِ جدیدش به روی خود نیاورده بود.
سهیلا دید خودش کفشها را درنیاورده و با آن پاشنهها آمده وسط خانه. باز هم درنیاورد، چرخید و قبل از اینکه برود توی اتاق خواب، تصویرِ پخش و پلای خودش و شوهرش و خانوادهشان که کفِ زمین، پخش و پلا بودند جلوی چشمهایش رژه رفت؛ تکی، دونفره، دستهجمعی.
توی اتاق، لباسروتختیها از دیوارِ جلوی تخت، با دست و پاهای باز، آویزان بودند، اما انگار به نظرِ پسر نیامدند یا مضحک آمدند. عینِ هم بودند و گاهی سهیلا حس میکرد تشخیص نمیدهد کدام مالِ شوهرش است، کدام مالِ او. سهیلا چند باری از این یکسرهها دلش لرزیده بود. ظهرهای تنهایش در این اتاق که سفیدیِ یکدستِ لباسها برایش ترسناک (وهمانگیز) میشد. مثل دو آدمکِ آویزان بودند؛ دو بچهی زودتر از موعد بالغ شده، با سر و دست و پاهایی که توی آن جامههای گشاد گم شده بود. بچههای بیسر که مصلوبوار دراز کشیده بودند کفِ زمین و یکی از راه رسیده، کفِ زمین را بلند کرده و چسبانده به دیوار. پسر به هر حال اینها را جدی نگرفت و مستقیم رفت سراغ تخت. روی زانوها خم شد و سهیلا فکر کرد دارد دنبال پیچ میگردد اما بلافاصله بلند شد، دستهایش را به کمر زد و بعد، نشست روی لبهی تختِ آنها، با همان لباسِ بیرون.
سهیلا هول شد و زود رفت سمت دیگرِ تخت و با یک دست، گوشهی تُشک را گرفت. سنگین بود ولی هرطور بود بلندش کرد و در حالی که میدانست کارِ مسخرهی سختیست، با دستِ دیگر کشید روی کفِ چوبی و زبرِ تخت. «پیچهاش باید اینجا باشه.» یادِ کابوسِ بعضی وقتهایش افتاد که از یک ارتفاعِ خیلی بلند آویزانِ یک طناب است، یکدستی، و با هر نگاه به پایین عضلاتش شُلتر میشوند. دستِ آخر کم میآورد، طناب را از کف میدهد و پرت میشود به پایینترین نقطهی ممکن. نرسیده به اعماق، همیشه از خواب میپرید، ولی حالا دستش خواب رفت، عضلاتش شُل شد، تُشک از کفاش رفت و افتاد روی دستِ دیگرش.
«آخ…»
پسر روی تخت غلت خورد، آمد این طرف و پرید روی زمین و تُشک را ـ کامل ـ بلند کرد تا سهیلا بتواند دستش را خلاص کند.
«چه کاری بود آخه! سنگینه، یک دستی که نمیشه.»
دستِ راستاش بود. خیلی کبود شده بود، شاید هم کبودیِ ناچیزی بود که به خاطرِ پوستِ خیلی سفیدش به چشم میآمد. به هر حال از سر انگشتها تا آرنج، احساس کوفتگی داشت و حس میکرد نمیتواند تکانش دهد. «اگه منو آوردین، دیگه چرا خودتون بهش دست میزنید». پسر با تماسِ نامحسوس و با احتیاط سهیلا را به آن طرف اتاق هدایت کرد. «بشینید اینجا خانوم». نهتنها آمده بود توی اتاق خوابِ آنها بلکه حالا داشت تختِ سهیلا را هم به او تعارف میکرد. یک مکثِ کوتاه و خودش هم نشست کنارِ سهیلا. هر دو با لباسهای بیرون، روی لبهی تختِ دو نفره.
پسر گفت: «دو نفرهاس.»
پسر کف دستش را طوری روی تخت میکشید انگار در آستانهی کشفِ چیزیست. سهیلا با دست چپ، دستِ راستِ کوفتهاش را میمالید و حس کرد آن لحظه دوست دارد همانطوری دراز بکشند روی تخت. مثلِ دو خط که تخت را از عرض قطع میکنند.
«خودم میخرمش.» و برای اولین بار به سهیلا نگاه کرد. «البته من مجردم. ولی چند وقته حس میکنم تختِ یکنفره کمه. اتاقم بزرگ نیست، ولی این دو نفره مطمئنم توش جا میشه.»
سهیلا بلند شد. نمیدانست به خاطر حرفِ پسر بوده یا زنگِ موبایلاش. رفت توی آشپزخانه. موبایل روی میز آشپزخانه بود. کنارِ فرچه.
دست راستش واقعا بالا نمیآمد. با دست چپ شوهر را بلند کرد تا پیامش را بخواند. توی همین چند روز و بعد از عوض کردنِ اسمش توی گوشی، شده بود شوهر. «میشه امروز که من میآم، موهات رو کامل رنگ زده باشی؟ مهم نیست همین رنگی که من دوست نداشتم رو کامل کنی یا یک رنگِ تازه. فقط بذار رنگِ روی سرت، یکدست باشه».
گوشی ماند کف دستِ سهیلا و نگاهش روی رنگِ مویی که نصفش توی قوطی بود و نصفِ دیگرش از پریروز مانده بود توی ظرف.
«دیوارهای اتاقتون هم تعریفی نداره. یک دست رنگِ تمیز بخوره، عالی میشه.»
صدای پسر از اتاق خواب، مثل صدای کسی بود که از اتاق خواب واحد کناری دارد با او حرف میزند؛ انگار بالاخره یک نفر دیگر هم ساکن آپارتمانِ آنها شده بود. «رنگِ نو، حال و هوای دیگهای داره. به خونه صفا میده.»
سخت بود ولی سهیلا فرچه و قوطیِ رنگ مو و ظرف را با دستِ چپ برداشت و راه افتاد سمت اتاق خواب. سرِ راه، تکانی به سرش داد تا قبل از رفتن به اتاق، روسریِ حریرش بیفتد.
پسر همانطور روی تخت، محو دیوارهای دورش شده بود. پاهایش را مثل پسربچهای روی تاب، یکی در میان، رو به جلو باز و بسته میکرد.
سهیلا ایستاد در آستانهی اتاق و گفت:
«دستم بالا نمیآد. یک دستی هم نمیتونم. موهام رو رنگ میزنی؟»
تیر ۹۸
علیرضا برازندهنژاد از بچههای کلاس «آریا» است و چند سالی هست که مینویسد. تعدادی از داستانها و یادداشتهای سینمایی/ادبی و ترجمههایش را میتوانید در صفحهی شخصیاش (پرسه) پیدا کنید. دو کتاب ترجمه کرده ـ سقوط طولانی (نیک هورنبای/نشر روشا، ۱۳۹۲) و نشتی (نیک هورنبای/نشر هیرمند، ۱۳۹۷) – و رمان تالیفیاش هم با نام دختری که صورتش را جا گذاشت قرار است توسط نشر پیدایش منتشر شود.
Views: 1429
3 پاسخ
جزئیات، قرینهها، لحن خلخلی و بامزه و فرود داستان را دوست داشتم.
داستان خوبی بود. بازی اش با عناصر اروتیک رو دوست داشتم.
از اون داستانها بود که نویسنده پایان را پیدا میکنه و بعد بقیه داستان از پایین به بالا میبافه. این فرم داستان کوتاه که اگر خط آخرش رو برداری بقیه اش بی معنی میشه خیلی به فرم حکایت نزدیکه. توی هردوشون پایان بندی نقش اساسی داره.
ابهام مهندسی شده ی این داستان، به خوبی ذهن من را پیوسته تا آخر داستان، درگیر کرد. این که کشش داستان خوب بود، بی حرف و حدیث بود. شخصیت جوان راننده وانت به خوبی ذهن من را درگیر این موضوع کرد که شاید همه ی آدمها درگیر هوای جنسی نیستن یا خیلی ها به سبک خودشون درگیر این ماجرا هستن و در خارج از سبکشون، فقط توی حال و هوای کارشون هستن. من احساس خوبی داشتم از اینکه این حس تکراری را نداشتم که با خودم بگویم، وقتم هدر رفت.