دو.
تولد صبا معلق بود میان مسکو و سنتپیترزبورگ و او میترسید جایی آن بالا، در مرز شهرهای روسیه که نامهاشان یکی از آن یکی سختتر و غریبتربود، گماش کند. من هیچ وقت روز تولدم در هواپیما، در جاده یا روی آب نبودهام و صبا حسابی فخر میفروشد که در روسیه پانزده ساله میشود، البته تا وقتی که میفهمد تولدش را باید شریک شود با آقایی که انگار دکتر است و لام تا کام حرف نمیزند و زنی دارد که لام تا کام حرف نمیزند و دختری لوس که زیادی حرف میزند و پدر پیری که سرما خورده و عطسه که میکند، جلوی دهانش را نمیگیرد، شاید مخصوصاً و با بدجنسی، تا محتوای عطسهاش در تمامِ این پهناورترین کشور جهان پخش شود. صبا عادت ندارد تولدش سرد و بارانی باشد با صبحی آنقدر تاریک که مجبور شوی چراغ روشن کنی. عاشق گرما و آفتاب است و تابستانهایی که به قول پدربزرگم، از آسمان «آتش میبارد.» صبا اصلاً همه چیزش برعکس من است. برعکسِ من که خیلی وقتها کادوی تولد و عیدیام یکی میشود، از این تولد پادرهوا و از دلرحمی من سوءاستفاده میکند و دو بار کادو میگیرد. کادوی روسیاش، گربهای است خپل و خاکستری و پشمالو با یک ماهی باریک و نارنجی خالخالی یکچشم که مثل نان باگت در آغوشاش گرفته و بیشتر شبیه هویجی ناقصالخلقه است، و مطمئنم خودش شکارش نکرده. صبا اسم گربه را به افتخار دمیتری، ولادیمیر، و اسم ماهی را به اصرار ما، دمیتری میگذارد و میایستیم در فرودگاه، عکسی میاندازیم با ولادیمیر در جعبهاش و با دستهگلی بزرگ و حسادتبرانگیز در دست صبا، و پدر تأکید میکند که راهنمای جدید، اسمش گرگوری است.
مهراد میگوید تمام توریستها، تمام شبهای سنتپیترزبورگ، در نِوسکی [Nevsky] اند. ردخور ندارد. نوسکی انگار بالاشهر اینجا است. مهراد میگوید شانز الیزه. ما هم شب که میشود، مثل تقدیری سمج و بدجنس از جنس تقدیر اودیپ، راه میافتیم سمت نوسکی. نوسکی دلباز و دراز و زنده و زیبا است. همانطور که مهراد میگوید. مهراد همیشه درست میگوید. زیباییاش گمانم از جنس زیبایی سیندرلا است، که شب قشنگ میشد، نه از جنس فیونا که شبها غولی سبز و زشت میشد، و آن دختر دریاچۀ قو را هم نمیدانم شبها قو بود یا روز، وقتی قو بود قشنگتر بود یا وقتی آدم بود. اما عیب ندارد. آدم تا وقتی در روسیه است، نباید نگران دریاچه قو و فندقشکن و زیبای خفته باشد. نوسکی اصلاً شبیه لباس رقص سیندرلا است، سرتاسرش چراغهایی است محو و زرد و کوچک، مثل گردههای طلای مدفون در سنگهای یک غار که در تاریکی میدرخشد، کمربندی طلایی که ساختمانهای بلند و باشکوه و تکرارشوندۀ نوسکی را به هم پیوسته تا میدانی آن انتها که میگویند چند مرکز خرید است، و بیشک تمام ایرانیها آنجا هستند. مهراد میگوید، و مهراد همیشه راست میگوید.
در نوسکی هستیم و هنوز تولد صبا است و تا نِوا هم تولد صبا خواهد بود و صبا، مثل هر آدم دیگری در تولدش، بغ کرده و بدخلق است و غر میزند. حتی دیدن فروشگاه باشگاه زنیت هم، که بزرگ و آبی است و نوسکی را با آن علامتگذاری میکنم، کمکی نمیکند و او هنوز با من قهر است که در این سرما، پیراهن تابستانیای را که برایم انتخاب کرده بود نپوشیدهام. خودش پیراهن تولد پوشیده با کفشی که تماشای پاشنههایش هم پاهایم را به درد میآورد. به روی خودش نمیآورد، که دیگر نمیتواند راه برود، که سردش است، و همچنان مصمم و بداخلاق جلوجلو میرود دنبال یک شیرینیفروشی که قحطی آمده انگار. من شب تولد پانزده سالگی خودم را هیچ یادم نیست. حدس میزنم مثل همۀ تولدهایم افسرده و بیحوصله بودهام و با پیژامه حاضر شدهام و شاید هم اصلاً تولدی در کار نبوده. مادربزرگ تازه مرده بود و برای همین کسی پیژامۀ صورتی خرسیام را به دل نگرفت.
خانم شیرینیفروش، هیچ از انگلیسی نمیداند و وقتی میگوییم کیکی کامل میخواهیم، نه یک برش، و میخواهیم خودمان ببریم، نه اینکه او زحمتاش را بکشد، قیافهاش طوری میشود انگار یک کلمۀ دیگر انگلیسی بگوییم دست به خودکشی خواهد زد. خدا را شکر «چای» به روسی، همان «چای» است و باز خدا را شکر به کمک «روسی در سفر» میفهمیم چاقو میشود «نوژ»، که متأسفانه این خانم همان را هم حالیاش نمیشود. صبا بدمزهترین کیک را انتخاب کرده. از این مطمئنم، اما تولدش است و چیزی نمیشود بهاش گفت. آدم روز تولدش میتواند هرجور که میخواهد به همه چیز گند بزند. روی کیکاش آلبالوییهایی ژلهآلود و انگار پلاستیکی و ترشیده دارد با چیزی ترسناک و ناجور شبیه خوشۀ انگور و روبانی طلایی آغشته به خامه. کیک را که میبُرد، برایم عجیب است که هیچ نمیدانم چه آروزیی ممکن است کرده باشد، که در سرش چه میگذرد، و چهطور شده که هیچ نمیدانم و کِی اینقدر بزرگ شده که نفهمیدهام. مادرم، روی تختهسیاه کوچک گوشۀ کافه، به فارسی برای صبا «تولدت مبارک» مینویسد و من سعی میکنم به روسی تولدش را تبریک بگویم. نمیتوانم. فقط میفهمم «خواهر»، میشود «سِسترا». از خواهر قشنگتر است و حس خواهرانهاش هم بیشتر. دلم برای مادرم میسوزد. حتماً وحشتناک است که آدم پانزده ساله شدن دو دخترش را ببیند. صبا بقیۀ کیک را که فقط خودش با کلهشقیِ تمام خورده در جعبه که عکس خرسقطبی دارد میگذارد و مصمم دنبال خودش راه میاندازد در نوسکیِ طولانی و در مغازهها و میگوید میبردش برای مهراد. من میدانم او تنبلتر از این حرفها است و من کمروتر و آخر هم کیک در یخچال جا میماند و میپوسد. مثل ماست میوهای معروف من که روی همۀ بیلبوردها است و در مسکو جا ماند.
مهراد راست میگوید. همۀ ایرانیها در نوسکیاند، جز خودش که معلوم نیست کجاست، و چرا اینقدر بیحوصله و گوشهگیر شده. شاید از دوری ماریا دق کرده و افتاده گوشۀ اتاقش و به عکس ولادیمیر دارت میاندازد. در نوسکی که سرد است و گوشه و کنارش کسی دارد آن آهنگ محبوب پینکفلوید را مینوازد میرویم و به صبا حسودیام میشود. شاید چون در اتوبوس موقع آمدن از فرودگاه، مهراد به او، و به آقای دکتر بیکلام هدیه داد، آن هم هدیهای که خودش انتخاب کرده بود و جعبهای بود که رویش یکی از کلیساهای سنتپترزبورگ حک شده بود و براشان آهنگ تولد گذاشت، و آهنگ تولد، همیشه «تولدت مبارک» اندی است که میگوید: «عزیزم هدیۀ من برات یه دنیا عشقه.» شاید هم حسودیام میشود، چون پانزده سالگیام را یادم است، و حالا در حوالی بیست سالگی، میبینم که چهقدر دورم از آن خودم. خودی که انگار در دنیای دیگری بود و از هیچ چیز نمیترسید. حالا به چیزی تبدیل شده به سردی روسیه، و مثل همین آهنگ پینکفلوید: بیحس، آسوده بیحس.
سنتپیترزبورگ (سه)https://chahaar.com/?p=2001
Views: 248