نُه.
فکر نمیکردم قبل از جام جهانی بیایم روسیه. هرچند واقعاً باور نداشتم جام جهانی 2018 روسیه را از نزدیک ببینم. شوخی بود و آخرش میرسید به اینکه صبا هم مثل من کنکورش مصادف میشود با جام جهانی و همانطور که او بدون من نرفت برزیل، من هم بدون او نخواهم رفت روسیه. قرارمان این است که جام جهانی قطر را از نزدیک ببینیم. تا آن موقع حتماً حسابی پیر شدهایم. فوتبالیستهای محبوبمان هم دیگر وجود ندارند. رفتهاند لیگ آمریکا لابد، یا مربی تیمی دست دویی شدهاند. از این فکر به خودمان میلرزیم. اما حالا اینجا هستیم، روسیه، و جام جهانی هم نیست.
لوژنیکی (Luzhniki)، ورزشگاه تیم ملی است و از میزبانان جام جهانی. ورزشگاه زسکا مسکو و دینامو مسکو نمیدانم کجاست. شاید از دور دیدیم و یادم نماند. شاید هم هیچوقت از کنارش رد نشدیم. لوژنیکی، ملقب به «استادیوم لنین» از بالای تپههای وارابیُف (Vorobyovy Gory، تپههای گنجشک )، ملقب به «تپههای لنین» و حوالی دانشگاه دولتی مسکو قابل دیدن است. خودش هم مثل اسمش قشنگ است و وسوسهانگیز. مثل تمام کلماتی که «ژ» دارند. «لوژا» به معنای گودال، «اوژین» به معنای شام، «پاژالوستا»: لطفاً، «ژیوُت»: شکم، «ژیو»: زنده. مثل ژاردیم و ژیرو و ژروینیو.
وارابیف از بلندترین نقاط مسکو است. چیزی است شبیه بام تهران خودمان. آن بالا که بایستی تمام شهر زیر پایت است: دور و کوچک و پیچیده در سپیدیِ صبحِ مسکو. آن پایین، لوژنیکی، مثل تیلهای سنگین که روی زمین افتاده و علفهای زیرش را خم و مچاله کرده باشد، جا خوش کرده میان درختان لاغر و بلندی که حتماً لابهلاشان خرسهای قهوهای زندگی میکنند. سه خرس در اندازههای مختلف: پدر، مادر و کودک، در کلبهای با تختهایی در اندازههای مختلف، و ظرفهای فرنی داغ در اندازههای مختلف. لوژنیکی دور و تنهاست، شمایلی دستنیافتنی میان درختها. آدم باور نمیکند که میتواند بلیت بخرد و برود داخلش. جسمیست آسمانی با یک جور حباب محافظ از جنس شفق قطبی دورش. ستونکاری رومی دور حجم نرم و مدورش یادآور کلوسیوم و پانتئون است، بدون اینکه رگهای از ایتالیاییسازی ناخوشایند و مصنوعی استالینی در سنگهایش باشد. مهراد میگوید لوژنیکی نزدیک صومعۀ نُوُدِویچی است. باور نمیکنم همین امروز صبح در چند قدمیاش بوده باشیم.
هر روز تولد مسکو است، از وقتی آمدهایم. تولد آدمها یک روز بیشتر نیست، شهرها اما فرق دارند. تولدشان شاید یک هفته است، یک ماه، یا هر ده سال یک بار. همه جا بادکنک است. همه جا دختر و پسرهایی در لباس فرم سرخ دارند با دستگاههایی بزرگ و پیشرفته بادکنک باد میکنند. هر چه قدر که بخواهی بهات بادکنک میدهند و من عاشق بادکنکام. عاشق هرچیز که به آسمان میرود، هر چیز رنگی. روی بادکنکها تصاویر سنتواسیلی را چاپ کردهاند، با رنگ سفیدی که بادش میکنی ترک برمیدارد و تکهتکه میشود، مثل یک دشت نمک، یا کلهقندی نخپیچیشده. صبح سردی است با احتمال باران، با آفتابی رقیق و خسیس آن دورها. ایستادهام روی بلندی و چشم از لوژنیکی برنمیدارم. فقط پرندهها نیستند که وسوسهام میکنند، ساختمانهای قشنگ را هم دلم میخواهد بخورم. اولین بار موقع تماشای عکسهای معبد خاجو راهو فکرش به سرم زد. بعد لیست طویلی در ذهنم شکل گرفت از بناهایی که آنقدر قشنگ، آنقدر باشکوه و دوستداشتنیاند که فقط میشود خوردشان: خاجو راهو، انگکور وات کامبوج، موزۀ گوگنهایم بیلبائو و تقریباً همۀ آثار زاها حدید. عدهای دارند با اتوبوس گشت شهری عکس میگیرند و بچههای روبان سفید، هر کدام پنج شش بادکنک دستشان است. بعید نیست که با بادکنکها بالا بروند، مثل آن کارتون، و فرود بیایند روی بام خانۀ خرسهای قهوهای که رفتهاند پیکنیک. کمی آن طرفتر، خواهرم با کودکی روس و خوشرو دوست شده و دارد از او و مادرش عکس میگیرد. بچه با بادکنکاش میزند توی سر صبا و او که فقط از بچههای بور و خارجی خوشاش میآید، میخندد. من با تک بادکنک زردم تکیه دادهام به سکوها، و لوژنیکی مرا یاد چیزی میاندازد که نمیتوانم پیدایش کنم. چیزی مهم، چیزی حیاتی، چیزی ناخوشایند. حس میکنم همین که پایم را توی هواپیما بگذارم، دیگر انگار هیچوقت اینجا نبودهام. به مسکو نیامدهام، هیچچیز را ندیدهام و همهچیز به سرعت برایم به کارتپستال بدل خواهد شد، به چیزی غلط در کتابی درسی: تمام استادیومها و موزهها و کلیساها. اما فقط این نیست. حس میکنم این آخرین باری نیست که اینجا خواهم بود، که برخواهم گشت. سالی دور شاید، سالی که جام جهانی هم نیست. سالی که از جام جهانی قطر هم پیرترم، و آن خود پیر را نمیشناسم. دلم نمیخواهد هیچوقت به روسیه برگردم. حتی برای دیدن اسکیموهای تقلبی. اولین بار است که حس میکنم دلم برای تهران تنگ شده، و این حس غربت فرق دارد با حس معمول و آشنای دلتنگی ناشی از وابستگی به اشیا که تازه رهایم کرده. دلم میخواهد کسی بهام لبخند بزند. شده این زن ترسناک که میگذرد و عروسکخیمهشببازی میفروشد. عروسکها دلقکاند. دلقکهایی در لباس راهراه زرد و سفید، با موی کامواییِ نارنجی، دماغ بزرگ سرخ و صورت سفید. چهقدر از دلقکها میترسم، و از این که در روسیه گم شوم، و در این زبان غریب و غیر قابل یادگرفتن که در فیلمها تغزلیترین زبان به نظر میرسد و اینجا زبانی سرد و خصمانه است، زبانی مثل یک سد، مثل یک حباب ضخیم. آدم فقط در روسیه است که تبعید و بازگشت (زویاگینتسف)، مادر و پسر و پدر و پسر (سوکوروف)، سولاریس و نوستالگیا (تارکوفسکی) را میفهمد. با گوشت و خوناش میفهمد، فضاهای سرد و ساکت و آبی را، آدمهای دور و کمحرف، و حس سرما را. نمیتوانم به روسیه برگردم. نمیتوانم این سرمایی را که هنوز نیامده اما ته وجود تمام آدمها رخنه کرده تحمل کنم. نمیتوانم روسی یاد بگیرم. روسی شوم. چرا تا به حال عاشق روسیه بودهام؟ چرا اصرار کردم بیاییم روسیه؟ لوژنیکی را رها میکنم. بادکنک زرد تنها را رها میکنم. آن قدر بادکنک دست همه، در هوا و در اتوبوس الکساندر هست که علاقهام را به آن از دست دادهام. مثل شازده کوچولو که یک روز در زمین، میان باغ گل سرخ، علاقهاش را به گل خودش از دست داد. خیابان را که خودش را به زور روی تپههای وارابیُف سوار کرده پایین میروم. جلوی دانشگاه مسکو، چند ماشین پارک شده و صندوق یکیشان بالا است. چند دختر و پسر جوان نشستهاند توی صندوق، و یکی از پسرها با تیشرت و مایویی به رنگ پرچم روسیه قلیان میکشد و میرقصد. دود قلیاناش آنسوی زرد و آبیِ شفاف بادکنکها میچرخد و حل میشود. سرما کمکم میرود. روسیه جادویش را پس میگیرد.
Views: 402