سالنهای سینما هر کدام هویت خودشان را دارند. سینما سوپروس فقط یک سالن سینماست، کوکاکولا یک مولتیپلکس چند سالنهست و سولاریس پردیسی سینمایی در دل یک مجتمع تجاریست که در آن یک کتابفروشی خیلی بزرگ و یک سلفسرویس بزرگ و یک هایپرمارکت هم هست. سوپروس برای یک عشقسینما حال و هوای بهتری دارد، ولی سولاریس امکانات رفاهیاش بهتر است. سالنهای نمایش کاملا دیوارهای تیره دارند و در طول نمایش کاملا تاریک میشوند (خیلی تاریکتر از سینماهای ایران) و پردهها واقعا بزرگاند، و آپاراتچیها تا قبل از تمام شدن تیتراژ پایانی هیچ چراغی را روشن نمیکنند. همهی فیلمها در جشنواره به دو زبان استونیایی و انگلیسی معرفی میشوند. ولی بسیار مختصر و مفید، و حتی وقتی کارگردان و عوامل در سالن هستند پیش از فیلم معمولا مفصل حرف نمیزنند. معرفیکنندهها ادعایی ندارند و فقط جملههایی را که حفظ کردهاند میگویند، حتی به جوایز فیلمها هم اشاره نمیکنند. (هر جشنوارهای ظاهرا سنت خودش را دارد. در جشنواره قزاقستان یک کارگردان قزاق با مهارتِ یک مجری کارکشته فیلمها را معرفی میکرد و تماشاگران را برای تماشای فیلم کنجکاو میکرد. ولی اینجا معرفیها بسیار ساده برگزار میشود.) تماشاگران صبورانه فیلمها را تماشا میکنند و کسی سالن را ترک نمیکند. مطمئن نیستم، یا کاملا آگاهند که چه فیلمی را آمدهاند ببینند، یا سنت ترک سالن اینجا رواج پیدا نکرده. البته استاندارد کیفی فیلمها بالاست و فیلم خیلی بد واقعا کم است.
Kharms ساختهی ایوان بولوتنیکف یادآور سنتهای آشنای سینمای روسیه است، در نمایش شاعرانگی و جنون. فیلم او دربارهی شاعری جوان است در دههی 1920 که به زندگی سرخوشانه، عاشقپیشگی و سرودن شعر مشغول است. این بخشهای سرخوشانه (که بیشباهت به سرخوشی فیلمهای موج نوی فرانسه هم نیست) با نماهایی از سرنوشت شوم روزهای سخت جنگ جهانی (با تصاویر سیاه و سفید) نقطهگذاری شده. فیلم از روند خطی میگریزد، تداوم وقایع را نادیده میگیرد و شکل کولاژوار پیدا میکند. این نخستین فیلم بولوتنیکف که پیشتر چند فیلم کوتاه و مستند ساخته کاملا امیدوارکننده ولی کمی خطرناک به نظر میرسد. خطرناک، چون در مرز آشفتگی قرار دارد.
جهتها ساختهی استفان کوماندارف یک درام اجتماعی متکی به تاکسیست، منتها نه شبیه فیلم پناهیست و نه جیم جارموش. فیلم در طول یک شب به ماجراهای چند راننده تاکسی و مسافرهاشان میپردازد. ماجراها اغلب دراماتیک و قصهدار است و بحثهای اجتماعی آشنا (فساد، تغییر نسل، و از همه مهمتر مهاجرت) در همهشان به پیش کشیده میشود. جهتها به لحاظ رویکرد کم و بیش رئالیستی، استفاده از نابازیگران (یا بازیگرانی شبیه تابازیگر)، و اشارههای سیاسی و اجتماعی در خردهداستانها به سینمای ایران و رومانی شبیه است (شبیه قصههای بنیاعتماد یا مرگ آقای لازارسکوی کریستی پویو). فیلمی خوشریتم و تاثیرگذار که ظرافتها و ضعفهای خودش را دارد.
Manslayer ساختهی سولف کیدوس کارگردان استونیایی فیلم کاملا جاهطلبانهایست که در سه زمان مختلف (اواخر قرن نوزدهم، اواسط قرن بیستم و زمان حاضر) میگذرد و با بازیگر مشترکی برای نقش اصلی زن (ریا لست) به دو قصهی ازدواج اجباری (به دو مناسبت مختلف) و یک سفر میپردازد. وجه بصری فیلم (بهخصوص در اپیزود اول) و فضاسازی و بازیها بسیار چشمگیر است. فیلم در اپیزود سوم کمی افت میکند ولی برای کارگردانی که کارنامهاش پر از مستند است قابل قبول و حتی بهیادماندنیست.
فیلم ژاپنی خداحافظ، پدربزرگ ساختهی یوکیهیرو موریگاکی به لحاظ موضوع شبیه نیمهی دوم یه حبه قند است و به لحاظ حال و هوا شبیه آثار یوجی یاماداست: واکنش اعضای یک خانواده به مرگ پدربزرگ، توجه به تفاوت نسلها با چاشنی کمدی. مسئلهی محوری فیلم عذاب وجدان یکی از نوههاست چون موقع مرگ پدربزرگش مشغول خوشگذرانی جسمانی بوده، و تعجبش از این که دیگران چرا واقعا ناراحت نیستند. مادربزرگ دچار آلزایمر شده و رفتارش شبیه بچههاست و دعواهای قدیمی اعضای خانواده، حالا که پس از مدتها یک جا جمع شدهاند بالا گرفته. ترکیبی از صحنههای سبک و صحنههای باظرافت، و بازیهای کنترل شده و بازیهای اغراقآمیز، چیزیست که از سینمای این روزهای ژاپن انتظار داریم.
تابستان 1993 اولین ساختهی کارتا سیمون فیلم اسپانیایی درخشانیست که به زندگی دختربچهای شش ساله میپردازد که پس از مرگ مادرش حالا قرار است در شهری دیگر همراه خاله و شوهرخالهاش زندگی کند. فیلم در بسیاری لحظات به معجزه میماند؛ بچههای فیلم (در نقش فریدا و آنا) چنان صحنههایی دشوار را مقابل دوربین زندگی میکنند که بهسختی میتوانیم آنچه را میبینیم باور کنیم. فیلم به لحاظ حال و هوا شبیه فیلمهای کودک و نوجوان اروپای شرقیست، ولی از وجه آموزشی آن فیلمها و نیز از سانتیمانتالیزم نهفته در موضوع خود را در امان نگه داشته و با مهارت تمام از مسیر دشواری که انتخاب کرده عبور میکند. برای تماشای فیلمهای بعدی این کارگردان اهل کاتالونیا کاملا کنجکاوم.
Loveless زویاگینتسف روی پردهی بزرگ هم مشکلاتش حل نشد. فیلم کاملا احساسی دوگانه ایجاد میکند. از یک طرف از نظر کارگردانی (تصویر، دکوپاژ، صحنهپردازی و بازیها) درخشان است، از سوی دیگر موضوعش چنان ساده و سرراست است که امکان تعمیم پیدا کردن و ایجاد احساسات چندبعدی پیدا نمیکند. زویاگینست میخواسته چیزی شبیه تبعید بسازد، اما داستان (بحران خانوادگی و ناپدید شدنِ کودک) از فاز نگرانی دربارهی زوال عواطف انسانی در جهان تکنولوژیک فراتر نمیرود. آنچه در ذهن میماند تصویریست از چشماندازهای برفی در لوکیشنهای خاص روسیه (طبیعت، ساختمانهای متروکه، مناظر شهری…) و موسیقی شگفتانگیز فیلم که کاملا نوجویانه و مدرنیستیست.
امشب و فردا فیلمهای مهمی را تماشا خواهم کرد. فیلمهایی از آنیس واردا، گییرمو دلتور (برندهی شیر طلای ونیز) و یکی از فیلمهای هانهکه و لوزنیتسا (که تا فردا باید انتخاب کنم). انتخاب آسانی نیست.
Views: 438
یک پاسخ
بسیار بسیار عالی؛هم سفرنامه و هم گزارش جشنواره