فرودگاه امام نسبتا شلوغ است، ولی بر خلاف انتظارم (از پرواز استانبول پارسال در سفر سویس)، صف کارت پرواز خلوت است. بارها را راحت تحویل میدهیم. همهی مقدمات سر وقت انجام میشود و بهموقع سوار هواپیما میشویم. اما ، پرواز تاخیر میخورد، به دلیل مشکلات فنی. بهمرور مسافرها نگران میشوند. خیلیها در استانبول باید به پرواز دیگری برسند. همه بنا میکنند به محاسبهی اینکه آیا به پروازشان میرسند یا نه. ما هم محاسبه میکنیم. میفهمیم همین حالا هم جا ماندهایم. فاصلهی دو پرواز یک ساعت بیشتر نبوده و حالا نزدیک دو ساعت تاخیر خوردهایم. از پرواز تالین جا ماندهایم و مگر چند تا پرواز از استانبول به تالین هست؟
چکمههایم از آن مدلهاییست که پوشیدنشان سخت است. نه بند دارد، نه زیپ. یک نیمبوت کاترپیلار است که در قبرس خریدم و با هوای تهران خیلی سازگار نیست، و در این هفت سال زیاد نپوشیدهامشان. اما با خودم گفتم در هوای خیلی سرد تالین بالاخره کاربرد پیدا خواهد کرد. وقتی در تهران آنها را میپوشم همیشه به زور یک پاشنهکش بزرگ فلزیست. وقتی هم در تهران میروم جایی که ممکن است کفشهایم را دربیاورم، همیشه پاشنهکش را محض احتیاط میگذارم توی کیفم. در روزهای قبل از سفر حواسم بود که یک پاشنهکش پلاستیکی بزرگ پیدا کنم برای سفر، که جایی به چشمم نخورد. پاشنهکش فلزی را هم که نمیشود برد توی هواپیما. شاید عاقلانه این بود که توی سفر کفش راحتتری بپوشم ولی نمیخواستم بارم را با گذاشتن چکمهها توی چمدان سنگینتر کنم. توی فرودگاه در گیت بازرسی، مامور گفت: «کفشهایت را درآر.» درآوردم و دو سه دقیقهای کلنجار لازم بود که بتوانم دوباره بپوشمشان. توی هواپیما بعد از آن دو ساعت انتظار و وقتی سرانجام پرواز کردیم، پای راستم حسابی درد گرفت. کفش راستم را درآوردم و وقتی هواپیما نشست فهمیدم پایم در طول پرواز آنقدر باد کرده که دیگر توی کفش نمیرود. کفش را میگیرم دستم و تقریبا لنگلنگان (یک پا با کفش و یکی بدون کفش) میرویم که برسیم به بخش ترانسفر ترکیش که بفهمیم حالا که به دلیل تاخیر پرواز آنها از پرواز تالین جا ماندهایم چهکار برایمان میکنند.
میگویند امروز دیگر پروازی به تالین ندارند: «یک روز بمانید و فردا بروید.» اما پرواز فردا ساعت سه بعدازظهر است و اینطوری دو روز جشنواره را از دست میدهیم. میگویند راهحل دیگر این است که برویم هلسینکی و از آنجا زمینی برویم. کامیار [محسنین] میگوید شنیده مرز زمینی استونی ماجرا دارد. راهحل سوم این است: برویم ریگا (پایتخت لتونی) و بعد از آنجا با بالتیکایر برویم تالین. معنیاش این است که چهار پنج ساعت در استانبول و شش ساعت در ریگا معطل شویم. قبول میکنیم. حالا باید راهحلی برای این چکمهی لعنتی پیدا کنم. اما در این فاصله ورم پایم کم شده و بالاخره کفش را میپوشم. تقریبا بلافاصله که میخواهیم وارد بخش ترانزیت فرودگاه استانبول شویم مامور بازرسی اشاره میکند به چکمهها: «درش بیار و بگذار روی چرخ نقاله!»
فرودگاه ریگا خیلی زیباست، با طراحی داخلی چوبی و نورپردازی خوب. وقتی وارد گیت کنترل پاسپورت میشویم، توی گیت هیچکس نیست، آنقدر که فکر میکنیم اشتباه آمدهایم. اما اشتباه نیامدهایم. دو خانم پلیس که انگار از توی فیلمهای کوریسماکی بیرون آمدهاند توی باجه نشستهاند. توضیح میدهیم که از پرواز مستقیم تالین جا ماندهایم و آمدهایم از ریگا برویم. نگاهی به پاسپورتها میکنند و با حالتی بسیار مشکوک شروع میکنند مدارک را بررسی کردن. میگوییم برای جشنواره فیلم میرویم. دعوتنامهی جشنواره را ارائه میکنیم. با هم که حرف میزنند، مدام کلمهی «ایران» را میشود تشخیص داد. زنگ میزنند به رئیسشان (که مردی جوان و جدیست)، میآید و با ذرهبین ویزا را بهدقت بررسی میکند. زیر لب سهتایی با هم حرف میزنند و نگرانی را میشود در چهرهشان دید. بیمهنامهی مسافرتی را میخواهند. ارائه میکنم. مدارکمان هیچ عیب و ایرادی ندارد. ولی ظاهرا اسم جشنوارهی «شبهای سیاه» هم به گوششان نخورده و به نظر نمیرسد به فیلم و سینما علاقهای داشته باشند. معلوم است مسئولیت ورود دو تروریست ایرانی روی دوششان سنگینی میکند و خود را در حال بازخواست شدن تصور میکنند، یا حتی محاکمه! کل پروسه بیست دقیقهای طول میکشد. در این فاصله حتی یک کلمه هم فارسی با هم حرف نمیزنیم که مشکوک نشوند. آخرسر رئیس میگوید: «No» نمیدانم No یعنی «بدون اشکال» یا «عدم ورود»! ولی بعد یکی از خانمها همهی مشخصات پاسپورت و ویزا را بهدقت یادداشت میکند، ازنو انگشتنگاری میکنند و مهر ورود را میزنند. در ذهن من تصویرشان با آن نگاه نگران، در آن باجهی خلوت، در فضایی کوریسماکیوار برای همیشه با اسم ریگا عجین میشود. اتاق را که رد میکنیم، ماموری کنار دستگاه چرخ نقاله بازرسی اثاثیه ایستاده که به چکمههایم اشاره میکند و میگوید: «درشان بیار و بگذار روی چرخ نقاله!»
انتظار در فرودگاه ریگا عجیب است: سالن ترانزیتی بسیار زیبا و خوشنور که مدام پر و خالی میشود. وقت شلوغی تفاوت چندانی با فرودگاههای دیگر ندارد. ولی گاهی نیم ساعت تمام هیچ صدایی نیست. حتی برخی کیوسکهای فروش اغذیه هم تعطیل میکنند و میروند (و البته دو سه ساعت بعد دوباره برمیگردند). وایفای فرودگاه اجازه میدهد بازی منچسترسیتی و هادرزفیلد را از سایت آنتن تماشا کنم. تا حالا هیچکدام از بازیهای سیتی را در این فصل از دست ندادهام و نتایج و کیفیت بازیها حیرتانگیز بوده. بازی (که کمی گره خورده) با گل استرلینگ دو یک به نفع سیتی تمام میشود. سیتی همچنان هشت امتیاز از یونایتد جلوتر است. نفس راحتی میکشم.
پرواز بالتیک ایر ریگا به تالین چنان پر است که اثاث زمستانی مسافرها توی قفسهها جا نمیشود و برخی مجبور میشوند چمدانهاشان را کنار پایشان نگه دارند. دختر کناریام با علاقه مجله میخواند. میپرسم روسیست؟ میگوید: نه، استونیایی. و اشاره میکند که روسها درواقع استونی را اشغال کرده بودند. میگویم آیا هنوز نفرت عمیقی به فرهنگ و زبان روسی وجود دارد؟ میگوید: نه. نسبت به ادبیات و فرهنگ روسی نه، ولی خب دوران ناخوشایندی بوده. و میگوید نویسندهی محبوبش داستایفسکیست. معلوم میشود از سینمای ایران هیچکس را نمیشناسد، حتی فرهادی. اسم فرهادی را در دفترچهاش یادداشت میکند. اشاره میکنم به کریستین مونجو. او را هم نمیشناسد. اسم «چهار ماه و سه هفته و دو روز» را هم برایش روی کاغذ مینویسم.
بدترین اتفاق ولی هنوز در راه است. در فرودگاه تالین از چمدانهایمان خبری نیست، و معلوم نیست کجا مانده؟ در استانبول یا ریگا. اسممان و مشخصات چمدانها را یادداشت میکنند که پیگیری کنند. در راه هتل به لباسهای داخل چمدان فکر میکنم. برخی از محبوبترین لباسهایم داخل چمدان است: کتی که از وین خریدم، کلاه بافتنیای که همین قبل از سفر خریدم، کاپشن بادگیر سبزم… یکی یکی یادم میآید و برای گم شدنشان غمگین میشوم. و در این فکرم که چهطور این یک هفته را سر کنم، بدون خیلی چیزهای توی چمدان، با همین لباسی که تنم است، و البته با این چکمههای لعنتی!
Views: 546