درخت آرزو. اسمش همین بود. نٌه ساله که بودم، دوشنبهها با دخترداییها و پسرداییها میرفتیم «کانون فیلم». کانون اسم انجمنی بود که کارش نمایش فیلمهای مستقل دنیا در آن روزهای اواخر دههی هفتاد میلادی و پنجاه شمسی بود؛ سالهای نخستین بعد از انقلاب سال ۵۷ در ایران. همیشه برایم سوال بوده و هنوز هم، که آن فیلمها را چه سلیقهای و با کدام مجوز انتخاب میکرده و نمایش میداده. فیلمهای سینمای اروپای شرقی، اتحاد جماهیر شوروی آن روزها، سینمای مستقل اروپا با گرایشهای روشنفکری متمایل به چپ.
معجزهای باید دست به کار شود وگرنه نوشتن آنقدرها آسان نیست این روزها، که بیانگیزهی تداعیهای معنادار برایم ممکن شود. اوقات ناب شهود. هوشیاری شگفتیآور حافظه. وقتی در نیمهشب گرمی در تیر ماه تهران، خاطرهای الهامبخش میشود.
دوشنبههای طلایی آن سالها بوی کیک یزدی میداد و ادبیات داستانی. ادبیات جادویی روسیه. سریوژا میخواندیم و نوازندهی نابینا و سیبریایی، کمی بعد دن آرام و بعدتر داستایوسکی. راستش در مرز کودکی و بلوغ زودرس ذهنم، هنوز قصههای عامیانهی روس بیشتر از بقیه میچسبید: جلدش سرمهای بود و نسبتاً قطور. قصهی جادوگرهایی که در دیگهایشان استخوانهای معصوم خردسال میجوشیدند. افسانهی جنگلهای بیانتهای درختان بیخزان روسیهی بزرگ. روسیهای که ادبیات نابش شگفتیآفرین بود.
فیلمهای دوشنبهها بخشی از آن شگفتی را به تصویر میکشیدند. به دنیای ذهنی و دستنیافتنی رویاها، رنگ و لعاب میبخشیدند. زمین بایر دنیای «خارج» را که ادبیات بذر پاشیده بود، بارور میکردند. وقت آنتراکت، چای و کیک جزء لاینفک ماجرا بود و حالا دیگر اعتراف به آیین جویدن کاغذ روغنیِ کیکیزدی جای آدامس در نیمهی دوم فیلم هم خالی از لطف نیست.
فیلمها زبان اصلی بودند و سانسور نداشتند. شاید هم داشتند. به هر روی در قیاس با آنچه آن سالها غیراخلاقی و ضدانقلابی تصور میشد، بیپرواتر بودند؛ صحنههایی بودند که دختری نُه ساله دوست داشت هنگام تماشایشان، در مخمل قرمز صندلیهای تالار باشکوه فخرالدین اسعد گرگانی فرو برود و آرزو کند مردی کنارش ننشسته باشد، بهویژه پدرش، در صحنهی نگاههای عاشقانهی ماریتا به گادیا.
گرجستان را هم سینما ساخت. آن روزها گرجستان نمیتوانسته از روسیهی جادویی ذهن من مستقل بوده باشد. اینکه چهطور آن فیلم گرجی، پس از قریب چهل سال، در نیمهشبی پریشان، مثل خرگوش شعبدهبازی از کلاه حافظهی من بیرون جهید و سه شب بعد از بازگشتم از سفر گرجستان، واداشتم که آن را دانلود کنم، معجزهی همان درخت بود: درخت آرزو، محصول ۱۹۷۷ ساختهی چنگیز ابولادزه.
اسب بیرمق روی گلهای دشت شقایق افتاده بود، پسربچه دوید و گادیا را صدا زد. گادیا دورترها یونجه باد میداد. پسر تمام دشت شقایق را دویده بود و حالا کشانکشان گادیا را آورده بود سر اسب، که کدخدا ساطور را روی گردنش گذاشته بود. گادیا نتوانست مانعش شود. گلبرگ یک شقایق بزرگ همهی پهنهی دید گادیا و دوربین را سرخ کرد و بعد، تنها خون اسب را میدیدی که از گردنش مثل نهری سرخ روان بود.
کدخدا گفت: «همهی اسبهای ما میمیرند. گاوهایمان هم همینطور و خودمان نیز. این چمن از تن دشمنان ما سبز شده و به ما زهر خواهد شد. دشمنانی که سالها با ما جنگیدند، زیر این چمنها مدفوناند. زهرشان که از خاک ما میتراود، هلاکمان خواهد کرد.»
اما دشتهای گرجستانی که من دیدم، هنوز همانقدر بکر و سرسبز بودند. زیر درختها بارانی از شکوفههای سفید بر سر ماریتا میریخت و جوجههای زرد و کرکی توی دامن سیاه پیرزنان وول میخوردند.
آخر فیلم ماریتا را کشتند، اما پیشگویی کدخدا درست از آب در نیامد: از خاکش درخت انار رویید، علف به دهان اسبها زهر نشد، چون خاک گرجستان ماریتای زیبا را در آغوش کشیده بود.
تفلیس زیباست. زیباییاش زمینی نیست. از جنس خواب است. چند سال پیش خوابش را دیده بودم. گرجستان بودم و کلی عکاسی کرده بودم توی همان خواب. صبح که بیدار شدم، طلبکار و کلافه بودم مثل عکاسی که کارت حافظهی دوربینش را دزدیده باشند. عکسهایم را میخواستم. میخواستم پسشان بگیرم و در این سفر، دانه دانه از تفلیس پسشان گرفتم. یک جور سورچرانی بصری بود از خوان نعمت گسترده بر تفلیس، پر از عطر و رنگ، مثل غذاهایش.
وقتی میخواهم شهری را بشناسم، چند روز در کوچه های قدیمیاش پرسه میزنم. بیماری من ویرانهگردی نیست، اما اصالت شهرهایی را که اصرار دارند شبیه همهی شهرهای توریستی دنیا باشند، تنها میشود جایی جست که دارد رو به ویرانی میگذارد. یک پنجرهی متفاوت، خودش یک دنیاست. خوشحالکننده است که بازسازی شهر کهنهی تفلیس در کنترل نهاد هوشمندیست. این را از شباهت خیرهکنندهی بافت مرمت شدهی جدید به بافت فرسوده میتوان دریافت. سعی میکنم دو بار از یک مسیر نروم. سعی میکنم گم شوم. آشکارا راهنمای خوبی برای یک تور سیاحتی نیستم. کوچهها را که خوب گشتم، سراغ یک بلندی را میگیرم. تپه ماهوری، جایی که به شهر مشرف است و از آن بالا میتوانم یک دل سیر دربارهی تک تک پنجرههای شهر خیالبافی کنم. شهرها سیرابم نمیکنند، مگر آن که نمایی باز از آنها در ارتفاع ببینم.
تفلیس این امکان را به مسافرش داد. مسافری که شانگریلا را قربانی خیابان «روستاولی» کرد. تفلیس، نشیب و فراز زیاد داشت و از فراز آن، بهجز دو سازه ی جدید که قرار بود آن اندازه مدرن باشند، تنها شیروانیهای حلبی زنگزده میدیدی و خراطیهای چوبی دلربا. من سه روز مثل زائری که نذر سلامت عزیزش کرده، پلههای سنگی عریض شهر قدیم را تا بالا رفتم و پای ناقوس دیری نشستم، از کوچه فرعیهای روستاولی و هر روز از یک مسیر متفاوت. بین ششونیم تا هفتونیم غروب به وقت زیبای وزیدن باد و رعد و برق هر روز، زمانی که فریبندگی ساعت طلایی در عکاسی مفهوم، خودش را آشکار میکرد. سر آن ساعت، تگرگی میزد و بعد شهر شسته و کهنه و نجیب را از آن بالا میشد دل سیر تماشا کنی.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست/ به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
انگار عاشق این شهر شده بودم وگرنه بساط عیش خودش آنجور مهیا نمیشد:
پیرزنی با مادری جوان که پسرش، شیشهی پنجرهی اتاق مهمانی او را شکسته جدل کند. زنان میانسالی در بهارخوابی که اتفاقی سر از آن درآوردهای، در دیگ لعابی مربای آلبالو بپزند. پیرزنی عصایش را برای سرخوشی نوهی کوچکش، دست او بدهد و خودش لنگان پشت سر پسرک چهار ساله، پلههای صومعهی صلیب را نفسزنان بالا برود. دختر جوانی موچین به دست، پشت نردههای خراطی بالکناش، تار ابرویش را بچیند. پیرمردی در ته آن بازار خرابه، می خانگی بفروشد و خودش نیمههشیار، مزههای پلاسیده روی پیشخوان را مزمزه کند. پیرزنی از گلهای مارگریت تاج بسازد. اینها میدانند عمر سفر کوتاه است. میدانند کابوس واقعیت شهری مجنون، زود از رویای تفلیس بیدارم میکند. همین است که این آخری، پیرزنی که انجیلش را در بغل میفشارد، وقتی عکس خندانش را نشانش میدهم، مرا میبوسد.
ناقوس که مینواخت هر سه روز، بالای آن پلههای سنگی، برای شهری که زادگاهم بود مرثیه خواندم، شهری که خواهر تنی تفلیس بود، انگار. نه زبانش، که بوی شهد توت و ازگیلهای زرد تابناکی که چون هزار خورشید کوچک، لابهلای برگهای زمخت درختانش میتابیدند. شهری که همهی خانههایش آلاچیق مو داشت و پیرزنان سیاهپوشاش که از کودکیهای من پشت آن دیوارها قایم شده بودند، انگار همه اصل و نسب گرجی داشتند.
پیرزن، پسر کندذهناش را آورده بود پیش کدخدا و برای یک سیلی ناقابل التماسش میکرد: «تو نجیبزادهای مرد بزرگ. یک سیلی آبدار تو سرنوشت پسرکم را عوض میکند.» مرغی هم زده بود زیر بغلش که مزد سیلی کدخدا را با آن بدهد. پسرک میخندید، مثل همهی کندذهنهای دنیا و پیرزن موهای خیساش را شانه میزد. زنانی که زیر درخت میدان ده، غیبت میکردند، گفتند چارهی درد پسرک، نارگیزاست. نارگیزا چارقد سرخش را سفت بسته بود، اما سینههای برجستهاش، خودنمایی میکردند. همهی شهرهای دنیا نارگیزا دارند ماریتا و گادیا و پوپالا هم. تا دنیا دنیاست، دستکم تا امروز. اما کدخدا کجا بود و آن مرد آنارشیست که میگفت مرگ بر تزار، مرگ بر کشیش، زندهباد آزادی، زندهباد برابری، زندهباد برابری. کدخدا راست میگفت. قطار انقلاب که به ده میرسید، فقط تزار را با خود نمیبرد، راز و رمز و جادو را میبرد و جایش آلونکهای سیمانی روزگار استالین را میکاشت. هر چه بود، آن بناهای سرد و پولادین یکشکل، برابر هجوم دنیای بیرون، دستکم تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ایستاده بودند و بخشی از تاریخ گرجستان بودند که آرزو میکردم، یکی از آنها را از نزدیک ببینم که در این سفر نشد. بناهای خاموش و خاکستری در حاشیهی شهری پر از شور و زندگی. اما آن پیرزن مادر آن پسرک عقبافتاده در فیلم درخت آرزو را، با همان مرغی که زیر بغلش بود، در شمایل یک عروسک پشمی توی مغازهای پیدا کردم و خریدم و با خودم از تفلیس آوردم به تهران.
روی تمام نردههای خراطی شدهی ظریف این بالکنها رخت آویزان است. سرمستی از تصویر رختهای آویزان از نردهها انگار همیشه بکر میماند. مردم تفلیس بازی باد را با لباسهای همسایههاشان تماشا میکنند. میدانند امروز همسایه کدام پیراهنش را شسته. این شکلی از صمیمیت است که شهرهای مجنون بهزور مدرن شده، سالهاست تجربه نکردهاند.
بسیاری کوچههای تفلیس قدیم، خانههایی با حیاط مشترک دارند که مثل کاروانسرا با دروازهای بزرگ رو به کوچه باز میشود. چهار سویش، بناهای دوطبقهی چوبیست که هر کنجاش، خانوادهای زندگی میکند، با گربه ورختها و قالیچههای آویزان از نردههای خودشان. ورودی دروازهها اغلب پهن و خنک و سایهدار است. همین است که نور آفتاب، به حیاط مشترک خانهها رنگ و لعاب اغراقشدهای میبخشد. عمارتهای دوطبقهی مستقل اعیانیتر هم هستند که راهپلههای خنک و تاریک پررمز و رازشان من را در خود میبلعد؛ خاصه اگر زنی میانسال با سری بیگودیبسته بالای پلههاشان سیگاربهدست ایستاده باشد.
باران یک روز هم از آن عاشقترکنها بود. از آنها که به روی خودم نمیآوردم که جدیست، ولی ریز و نرم آنچنان همهی جانم را خیس کرد که سرمایش به خودم آورده بود.
زیر سقفی که به زیرپلهی پینهدوزی میرسید، پناه گرفته بودم. هنوز سرخوش عکسی بودم که مخفیانه از بالای پلهها از پینهدوز گرفته بودم. باران کند شده بود و نمنم که میبارید، یک نغمهی روسی را زیر لب زمزمهکنان، از پنجرههای محبوبم عکس میگرفتم که ناگهان رگبار شد. معجزهی باران بود که زیر سقف دوم پناه بگیرم تا صدای لطیف و پرندهوار دخترک را بشنوم که به لهجهی فرانسوی انگلیسی آواز میخواند و زخمهی مردانهی انگشتان مرد گرجی درشتاندام، که بر تارهای گیتار کلاسیکش مینواخت: «… I started to cry which started the whole world laughing» عجیب بود که چرا این ترانه از «بی جیز» را در آن غروب بارانی دخترک غریبه، در آن رستوران شگفتانگیز میخواند و مرد بلندبالای گرجی با چوخای سیاه پشمیناش برای او گیتار میزد. باران بهانهی خوبی بود که در رستوران پناه بگیرم. صورتم را که میان گودی نردههای لوزی پشت پنجره فرو کردم، هنوز آن دخترک و مرد چوخاپوش آنجا بودند. داخل رستوران که شدم، آن زیر، وقت دیگری بود.
عاشق غریبی تار میزد. مارگاریتا، رقاصهی پاریسی تلاش میکرد با زخمهی تار ریتم پایش را حفظ کند. مردمانی میخوردند و مینوشیدند. مردی با چهرهای تکیده و سبیل پرپشت غمگینش آویخته به زمین، زیر لب با خود حرف میزد. موهای خاکستریش را به پشت شانه زده بود و روی پردهای عظیم نقاشی میکرد. میگفت کلبهای چوبی بسازیم و دور هم جمع شویم، سماوری بگذاریم وسط، چای بنوشیم و دربارهی هنر گفتوگو کنیم. کسی گوشش به حرف نقاش بدهکار نبود. همین شد که کیفش را برداشت و رفت و پشت هلالی طاقهای رستوران گم شد.
مارگاریتا خیلی زود از تفلیس برگشته بود پاریس. نقاش، همهی اندوختهی پادوییاش را در خانهی کلانتروفها به پای او ریخته بود. مارگاریتای هنرپیشه که پیروسمانی در اثری به همین نام او را کشیده، رقصنده و خوانندهای پاریسی بود که در ۱۹۰۵ به گرجستان آمد و هوش از سر پیروسمانی نقاش ربود. در وصف عشق پیروسمانی به مارگاریتا نوشتهاند: نیکوی عاشق، گاریهای لبریز از شاخههای گل به در خانه محبوب میفرستاده که غرق قطرات شبنم صبحگاهی بودند.
وقتی که او دیگر نبود، نیکو به میخانههای کنار خطآهن، جایی که سالها در حوالیاش زندگی کرده بود، برگشت. کسبه خوب میشناختندش. نقاشی میکشید و میکوبید به دیوار میخانهها تا غذای مجانی گیرش بیاید. دخانها، رستوران/میخانههای قدیمی تفلیس بودند. پاتوق طیف گستردهای از مردم شهر از میخانهدارانی که به گمان خودشان بهتر از نقاش میدانستند او باید چه چیزهایی را بکشد، تا تحسینکنندگان ثروتمندش و مردم عادی کوچه و خیابان. نیکو همه را زیر نظر داشت، رفتار و عاداتشان را. نقاشیشان میکرد با هر آن چه میخوردند و مینوشیدند. مناظر روستایی زادگاهش، پادشاهان افسانهای، ملکههای گرجی، روستاولی شاعر هم موضوعات نقاشیاش بودند
نیکالاس اسلانویچ پیروسمانیشویلی که سادگی آثار کودکانه اش، هشت سال بعد از مرگ او در جنبش هنری ناییف در پاریس، تحسین شد، نقاشی خودآموخته بود که در شهر میرزاآنی دربخش کاختی گرجستان به دنیا آمده بود. سرعت بالای کار و درخشندگی رنگ هایش روی زمینه ی مشمع سیاه، از ویژگی کارهای او بودند.
با شروع جنگ جهانی اول، هنرمندان گرجی زیادی از روسیه و اروپا به تفلیس برگشتند، اما پیروسمانی که آثارش به در و دیوار میخانههای شهر آویخته بود، نماد هنر ملی گرجستان شد. نقاشیهایی که هنوز ممکن است اصلشان، زیر لایههای رنگ آن دیوارها، پنهان باشند و یا پوسترشان روی آنها.
گوزن معصوم هم از همین دست پوسترها بود، به شدت آشنا و کمی کندذهن به نظر میرسید. در نگاه اول شباهتی به یک نقاشی مدرن نداشت. بزرگی پوسترش جلب توجه میکرد. شک نداشتم که پیشتر دیده بودمش، نه درآن رستوران زیرزمینی حوالی میدان آزادی تفلیس، شبیه خیلی رستورانهای دیگر این شهر؛ سردابهای تاریخی با طاقهای هلالی که بوی اطعمه و اشربهی تخمیری از پلهی دوم سوم به بعد، مدهوشات میکرد.
بار دوم گوزن کندذهن را روی اسکناس یک لاری دیدم و بعد، آن روی دیگراسکناس، نقاشش پیروسمانی را با آن سبیلهای محزون آویخته رو به زمین، به جا آوردم. شگفتیآور بود که باز هم سینما، این بار با پیروسمانی محصول ۱۹۶۹، ساختهی گئورگی شنگلایا، جایی دیگر، نوری به بخشی دیگر از گرجستان ذهنیام تاباند؛ فیلمی که بهشدت شبیه به آثار نقاشی خود پیروسمانی بود و آن را خیلی بعدتر، درمدرسهی فیلم دیده بودم، اما بهوضوح درخت آرزو در ذهنم نمانده بود. دانلودش کردم، حالا همهچیز دربارهی گرجستان، باید بازخوانی شود.
فیلم سرشار از مناظر روستایی بکر گرجستان و تاکستانهای انگورست که منبع درآمد خانوادگی پیروسمانی بودند. دکانی با دیوارهای سفید یکه و تنها در دشتی بایرکه دو سوی درش، نقاشی دو گاو کشیدهاند. یکی سیاه و دیگری سفید. مردی با ریش سفید و چهرهای تکیده، پشت دخل ایستاده، عسل میفروشد با موم، تخممرغ و آرد و سولگونی – پنیری که مزهی دود میدهد. پیرزنی وارد دکان میشود. خرید میکند. دکاندار که پیروسمانی نقاش است، میداند که زن پولی در بساطش نیست و نسیه میبرد. منتظر است تا پسرش از شهر بیاید و یکجا به نقاش پول بدهد. در نمایی دیگر، نقاش که ورشکست شده، اهالی ده را به دکانش دعوت میکند تا آنچه باقی مانده را مجانی به آنها بدهد. عسل را کف دست بچههای فقیر روستا میریزد. عسل از لای انگشتان کوچکشان میچکد. نقاش کاسبیاش را رها میکند و به تفلیس برمیگردد تا از کبابهای گرجی و میزهای غذا نقاشی بکشد.
تنوع غذاهای گرجی چشمگیر است و اسامی آنها کنجکاویبرانگیز: خاچاپوری، خِنکالی، اُجاخوری، مِخالی، باقلاما، ساتسیوی، چاخُخبیلی، چاناخی، چاکاپولی…لوبیو. تعداد آثار پیروسمانی را بیش از دو هزار نقاشی تخمین میزنند که رقم قابل توجهی از آن ها، با موضوع اغذیه و نوشیدنی روی دیوار میخانههای تفلیس بوده است. در توضیح جزئیات غذاها به مثال خاچاپوری اکتفا میکنم: خاچاپوری مثل نان است، هر آبادی و روستایی به سبک و ذائقهی خودش خاچاپوری میپزد. مثل لهجه که آدمها را مثل بند ناف به زادگاهشان متصل میکند، از افزودنیها به خاچاپوری میشود فهمید از کجای گرجستان میآیی. مگرولی، ایمرولی، آچارولی، سوانوری…انواع خاچاپوری هستند.
عجیب نیست وقتی دربارهی پیروسمانی جستوجو میکنم، مقالهای پیدا کنم که پژوهشگری سوئدی دربارهی موضوع فرهنگ خوراک و نوشیدنی در آثار پیروسمانی نوشته. تخصص نویسنده، تاریخ اقتصاد است و از منظر نقد هنری به نقاشیها نگاه نمیکند. او مدعیست که از ۲۱۷ اثر نقاشی پیروسمانی، در ۷۱ اثر مواد غذایی چون شیر، مرغ، گوشت خوک و حیوانات دیگر، انگور، شراب، شکر، چای، ماهی…تخم مرغ عید پاک حضور دارند. مقاله پر از نمودارهاییست که میزان استفاده از مواد غذایی را با هم مقایسه میکند و حتی تلاش میکند اهمیت عید پاک را در آیین ارتدکس گرجی با تولد مسیح از روی سفرههای غذایی مربوط به این دو مناسبت، مقایسه کند.
مسافر هر شهری میشوم، سراغ بازار ترهبارش را می گیرم و اگر بازار کهنهفروشی هم داشته باشد، مقصد بعدیست. از موج رنگ و زندگی که با همهمهی زنان روستایی، درمیآمیزد احساس سرزندگی میکنم. در تفلیس هم از همین آیین پیروی میکنم. بخش اول و ورودی بازار برخلاف تصورم، سرپوشیده است. بیشتر فروشندگان زنان سالخوردهی روستایی هستند. سرحالاند و خیلی خوشروتر از باقی فروشندگان شهر. تازگی و فراوانی میوه و ترهبار چشمنواز است. ازگیلفرنگیها بهخصوص با جلای نارنجیشان خیلی هوسانگیزند. اما یک دکان در این بین با همهی آنچه دیدهام، فرق دارد: اینجا بچهخوک درسته میفروشند. زن جوانی که روسریاش را مثل سربند اتاق عمل گره زده، چالاک و بشاش، بچهخوکی را سر و ته از دو پای بستهاش و جوری از یخچال بیرون میکشد و برابر دوربین من میگیرد که انگار همین حالا نوزادی را زایانده و میخواهد از پدرش مژدگانی دریافت کند.
بازار سرپوشیده یک سالن دراز و بیانتهاست که پشت حیاطش در غرفههای زیر چادر، ادویه و خشکبار میفروشند. ادویهفروشان هم بیشتر زنها هستند. جماعتی پرانرژی که مقاومتم در برابر یکیشان که جذابتر از بقیه است میشکند. «آجیکا» میخرم. از آن ادویههای ترکیبی است که هر چه در آن است از سیر و فلفل و سبزیجات بهشدت عطسهزاست. عطرش زیاد آشنا نیست. چرا میخرم اش، معلوم نیست. خرید ادویه هم از آیینهای سفر است برایم. اینجا هم مثل همهجای دیگر تفلیس، چورچخِلافروشی زیاد است. فکر میکردم این استوانههای سوسیس شکل آویخته از پیشخوانها ترکیبات گوشتی خشک و نمکسودشده هستند. داستان چیز دیگری بود. دانهها و مغزهایی مثل بادام و گردو و فندق و کشمش را به نخ میکشند و مثل نخ شمع در شیرهی انگور غوطهور میکنند. شیره لایه لایه دور نخ و مغز به نخ کشیده، خشک میشود و مثل لواشک میوه سفت. این کار را تکرار میکنند تا استوانه چاق و قطور شود. برای خوردنش باید استادانه نخ را از ضخامت شهد میوه و مغزهای تویش بیرون بکشی و مثل شکلات نوش جان کنی.
پشت این بازار زیر چادر، بازار سرپوشیدهی دیگریست: سولهای عظیم، مملو از لباسهای زنانه و بچگانهی دست دوم. روی پیشخوانهای بلند چوبی به سبک پارچهفروشیهای قدیمی ایران، تلنباری از دامن و پیراهنهای قدیمی از هر گل و طرح و جنس ریختهاند. هزارها لباس بچهی نیمدار و چروک از دیوارها آویخته. انباری از کفشهای بچگانهی دست دوم، گوشه و کنار کف سیمانی سوله ریخته. جای زنانهی عجیبیست. انگار بر درش نوشته باشد: ورود مردان ممنوع.
حبههای درشت سیر، رشتههای ترشی گلپر، برشهای چروکیدهی هندوانه، پنیر دودی محلی- سولگونی- توی کاسههای کوچک چینی، روی چهار پیشخوان فقیرانهای انتهای بازار چیده شدهاند. دو غرفهدار زن و دو مرد، پشت پیشخوانها چرت میزنند. یکی از زنها هشیارتر است، زیرچشمی من را میپاید از پشت پلکهایش. میبیند که عکس میگیرم و به روی خودش نمیآورد. یکی از پیرمردها، که چشمهای سرخ و تابهتایش، گواهی میدهند از صبح تنها مشتری خودش بوده سرش را پشت خمرههای نیمهپر مخفی میکند. دومی هم که اصلاً خواب است. آفتاب دمکردهی زیر چادرها و بوی انگور تخمیرشده و وز و وز مینیمال مگسها، چیزی نمانده خوابم کند که زن دوم با صدای زیرش میزند زیر آواز که: «سولگونی، لوبیانی، لواشی، بنانی…» که یعنی پنیر و خوراک لوبیا و نان و موز.
این ته محل گذر نبود. فکر نکنم پای هیچ توریستی به اینجا باز شده باشد. آخر خط بازار بود و برای من جادوی این سفر. اگر آن خرگوشفروشی ته بازار نبود، امکان نداشت گذرم به اینجا بیفتد.
آن سوی دیگر خیابان ادامهی میوهفروشیها بود، با غرفههایی متفاوت که قارچهای جنگلی و ازگیلهای زرد درخشان میفروختند. غرفهی آخر که فروشنده از شانههای خالی تخممرغ، پیشخوانش را ساخته بود، بوی انباری مادربزرگم را میداد، زن نفتالین میفروخت.
بازار کهنهفروشهای تفلیس هم انگار تاییدی بر خواهرخواندگی گرگان و تفلیس بود. عجیب نبود که قوری مادربزرگم، پیالههای چای ترکمنیاش با خالهای نارنجی، ظروف بارفتن روسیاش آنجا فراوان باشند. مدالهای دورهی استالین، بادیههای مسی روغن، دکمههای مستعمل و عکسهای قدیمی از آلبومهای خانوادگی آدمها چیزهایی بودند که دوست داشتم سوغات سفر ببرم. حتی آن آکاردئون قرمز که سالها کنج انباری مادربزرگم فراموش شده بود و هر تابستان یک بار روز اول تعطیلات مدرسه، من صدایش را درمیآوردم، آنجا بود.
لابهلای ازدحام صداهای جوروواجور شهرم، فریاد آگهی بازرگانی یکی ازشبکههای ماهوارهای که گاهی گذرا میشنومشان، مدتها توجهم را به خود جلب کرده بود: کازینوی شانگریلا.
شانگریلا در لغت، مکانی محبوب و خیالی است؛ جایی که آدمی بناست زندگی ایدهآلی را در آن تجربه کند؛ جوری یوتوپیا. دوست خوشفکری حدود بیست سال پیش که بومگردی در ایران، همهگیر نشده بود، میخواست اسم مزرعهای را در حوالی رشت بگذارد شانگریلا و آنجا را تبدیل به اقامتگاه بومگردی کند. این اسم را از او شنیده بودم. شانگریلایی که در آگهی بازرگانی نشانش میداند، متفاوت بود. نماهای هایانگلی از یک کازینوی غیرمجلل که زنانی با جذابیتهای باسمهای مخصوص این تبلیغات، در آن مشغول کار بودند؛ فمفاتالهای امروزی، معماری بیهویت و دکوراسیون کیچ کازینو با مجسمههای فراعنهی مصر، موکتهای تیره و چرک در فضایی خفقانآور، جماعت را به خوشگذرانی فرا میخواند و بهشتی خیالانگیز را وعده میداد. کازینوی شانگریلا جایی بود که بر اساس تفکر صاحبانش، باید نماد جذابیتهای توریستی گرجستان باشد: «این شما و این شانگریلا…!»
خواستم گفته باشم اگر دنبال راهنمای تور خوب برای تفلیس گرجستان هستید، روی من حساب نکنید.
مریم سپهری سالهاست مینویسد. مجموعه داستانش با نام «صدایی زیر طاقی» سال 1390 در انتشارات منظومه خرد منتشر شد و پیش از آن چند داستان و سفرنامهاش در ماهنامه «هفت» منتشر شده بود. چند نمایشگاه عکس برگزار کرده و چند فیلم مستند ساخته است.
Views: 559
مطلب مرتبطی یافت نشد!
یک پاسخ
سفرنامه خیلی خوبی بود. بسیار لذت بردم …