هفت.
نشستهایم در قایق و میرویم در خلیج فنلاند. از سمت شرق، نوا میریزد به خلیج و بعد راه پیدا میکند به دریای بالتیک. روی نقشه رودهای دیگر را دنبال میکنم، رودهایی از فنلاند، استونی و روسیه، با اسمهایی که زیباییشان فقط درخور یک رود شمالیست: ناروا که انگار دوقلوی نواست، لوگا که ظریف و یخزده است و سِسترا که من از همه بیشتر دوست دارم. تازه میفهمم چهقدر در راه شهر پوشکین و باغ پیترگف (Petergof) از سنتپیترزبورگ دور شدهایم و در کدام جهت آمدهایم که حالا باید از آبها بگذریم و به شهر برگردیم. اما هنوز نمیدانم سیاهیهای آن دور، هلسینکی و تالین است یا همین سنتپیترزبورگ خودمان، و نمیدانم این چیزی که سوارش هستیم، قایق است یا کشتی یا چیزی دیگر که من نمیدانم. داخلش که شبیه اتوبوس است، صندلیهایش ردیفی چیده شده، مثل سالن تئاتر یا سینما، و چیزی که قرار است از پس پنجرۀ سراسری روبهرو به نمایش دربیاید آبی باشکوه و بیانتهای رود است. همه، انگار که به تماشای فیلمی کسالتبار نشسته باشند، خوابشان برده، من اما مبارزه میکنم با خواب، دلم میخواهد تمام آب را ببلعم و ببینم، اما از ترس دریازدگی، هر از گاهی چشمهایم را میگذارم روی هم و باز آبی است و نوسان نرم رود. حتی مهراد هم خوابش برده. ادا درنمیآورد، واقعاً خوابش برده، بدون اینکه دهانش وا مانده باشد. هنوز خورشید هم غروب نکرده، اما روز آنقدر طولانی بوده که دیگر سر و تهاش را یادم نمیآید. یادم نمیآید کجاها رفتهایم، چه چیزها دیدهایم. کاخها و کلیساها همه در سرم با هم مخلوط شدهاند و توری از آبیِ رود رویشان را گرفته و پسشان رانده به مرز فراموشی.
شاید همین امروز بود که کلیسای خون مقدس (The Church of the Savior on Spilled Blood) را دیدیم. هزار عروس و داماد را یادم است که با ماشینهای لوکس و طویلشان آنجا بودند برای عکاسی. مردی هم بود با گربهاش، گربهای که البته بیشتر به پلنگ بنگال میمانست و پوستش به اندازۀ فرشهای ایرانی و رودوشی هندیها قشنگ و نرم بود و چشمهایش عقیقی خالص و شفاف با رگههای زمرد و فیروزۀ تازه از دل کوه درآمده. میدانستم زیباترین گربهایست که در تمام عمر خواهم دیدم. زیباییاش شاهانه بود و احترامبرانگیز، و مثل ملکهای مصری لمیده بود روی سکوهای باغ و خمیازه میکشید. من و صبا با گربۀ سلطنتی عکس انداختیم و نقشه میکشیدیم از چنگال مردی که او را به بیگاری گرفته بود فراریاش دهیم و بازش گردانیم به هندوستان.
شاید هم خون مقدس را دیروز دیدیم و کلیسای دیگری را امروز. کلیسایی کوچک و دنج و کمنور با نقاشیهای بیزانسی سرخ و طلایی از مسیح و مریم با صورتهای گِرد ترکخورده. نمای کلیسا شبیه ماکتی کاغذی بود با سطوحی همپوشاننده، مثل نقاشیای کوبیستی، و یک جور سرزندگی و تازگی در این تکهتکه بودن و در آجرهای سرخ و موتیفهای سبز تیره بود، یک جور ظرافت مرموز و زنانه. مهراد قول داده بود آنجا مراسم غسل تعمید باشد و نبود و من در آرامش طلایی بعدازظهر تنبل، نشستم روی نیمکتی در در محوطۀ آن کلیسا که اسمش را یادم نمیگرفتم، و فکر کردم کدامشان قشنگترند، این کلیسای محلی، سنتواسیلی یا خون مقدس، که نمونۀ کوچک و صمیمی بود از سنتواسیلی با همان گنبدهای پیچان، شبیه دستاری بر سر خواجهای بنگالی.
تنها چیزی که مطمئنم این است که همین امروز در باغ پیترگوف بودیم، و باغ پیترگوف بود که به خلیج فنلاند راه داشت. مهراد گفته بود پیترگف شبیه ورسای است، لابد به خاطر معماری باغش که از دو طرفش نهرهایی راه میافتاد از بالای پلکان و لایهلایۀ باغ را پایین میرفت تا بپیوندد به خلیج. شاید مجسمههایش هم شبیه ورسای بودند. زنان و مردان نیمهبرهنه و نیمهپریدریایی طلایی دور حوض ایستاده بودند و از شیپورها یا ماهیهای کنار پاشان آب فواره میزد. باغ پیترگوف هرچه میرفتیم تمام نمیشد. گوشه گوشهاش اتفاقی جالب در حال رخ دادن بود که مهراد اصرار داشت همه را نشانمان بدهد. جایی بردمان تا در چکمۀ مجسمهای که پترکبیر بود لابد سکه بیندازیم، چرا که شانس میآورد، و بردمان جایی که فوارههای پنهان توی زمین ناگهان وا میشدند و سر تا پای آدم را خیس میکردند و مهراد میگفت رد شدن ازشان بخت را باز میکند. همه رد شدند، از صبا و چند دختر جوان دیگر گرفته تا آقا و خانم گرامی و آن پیرمرد با سرفههای مشئزکننده و حتی ولادیمیر. هرچه به مهراد اصرار کردیم، رد نشد، و دیگر مطمئن شدیم ماجرایی عاشقانه در کار است، ماجرایی عاشقانه و تلخ. ولادیمیر گفت هیچ ربطی به باز شدن بخت ندارد. پتر کبیر فوارهها را کار گذاشته بود تا معشوقههاییاش که زیاد آرایش میکردند، آرایششان خیس و روان شود روی صورتشان. شوخیای بینمک از آدمی که حوصلهاش سخت سر رفته بوده.
مهراد دست بردار نبود. به سکهها و فوارهها بسنده نکرد و ساعتها گرداندمان در هزارتوی باغ. رفتیم کنار خلیج و اعضای روبان سفید ایستادند به عکس انداختن که خودش قرنها طول کشید. بعدش تازه راه افتادیم تا بگذریم از روی پل بزرگ و برویم روی اسکله و سوار قایق شویم. پل آن سوی باغ بود و سراب شده بود و دور و دورتر میشد. مثل لشکر شکستخورده یا زندانیهایی غل و زنجیرشده، کشانکشان در باغ پیش میرفتیم. نور از لای درختهای بلند و پرپشت نمیگذشت و انگار همهاش جمع شده بود آن دور، خارج از دایرۀ باغ، و داخل دایره، جنگلِ طلسمشدهای بود شبیه به دنیای افسانههای پریان، قصههای برادران گریم. اگر ناگهان الاغ سخنگو و شنل قرمزی و فرشتهای با چوبدستی روبهرویمان سبز میشد هیچ تعجب نمیکردیم. من و صبا نمیدانستیم جلوتر از همه میرویم یا از گروه جا مانده و گم شدهایم مثل هنسل و گرتل. از دور، انگار از قریهای خوشبخت، صدای ساز و آواز و جشن میآمد و من در ساحل سنگی کنار راه، پرندهها را نگاه میکردم. نمیدانم چه بودند، اردک یا غاز، اما دلام میخواست میرفتم دست میکشیدم به پرهاشان، و به اندازۀ سرندیپیتی بزرگ و صورتی میشدند و میبردندم تا قایق.
وقتی دست آخر با پاهای تاولزده و بد و بیراهگویان به پترکبیر رسیدیم به اسکله، از خستگی به هذیان افتاده بودم و صدای مهراد -که برای ولادیمیر بینوا از توافق هستهای ما و افت ارزش روبل آنها و باز کردن درهای مذاکره حرف میزد- برایم فرقی نداشت با صدای مرغهای دریایی و حبابهای توی آب. همین که پایمان را توی قایق گذاشتیم ولادیمیر فرار کرد از دست مهراد و کیک زرد و اورانیوم غنیشده، همانطور که ما فرار کردیم از باغ، یا اردوگاه کار اجباری پیترگف.
پردۀ روبهرومان از آب و آبی آسمان تبدیل میشود به خورشید رو به غروب. ساختمانهای ضدنور شهر کمکم پیدا میشوند. همه خوابیدهاند. گمانم حتی ولادیمیر و قایقران. به پتر کبیر فکر میکنم. نکند آن کلیسای کوچک روستایی هم کلیسای پتر و گربۀ مخملی بنگال هم گربۀ سلطنتی پتر بود که آن مرد، کارگزار بدجنس، از کاخ دزدیده بودش؟ یا شاید هم گربۀ خاندان رومانوف بود و وقتی راسپوتین کاخ را آتش زد، گوشهای پنهان و بعد آواره شده بود، مثل شاهزاده آناستازیا. آب را نگاه میکنم و سعی میکنم بیدار بمانم. خدا میداند چند تا کاخ و کلیسای دیگر در انتظارمان است.
هشت
از مهراد بیزارم و نمیخواهم رویش را ببینم. از مهراد که هیچ، از عالم و آدم بیزارم. دلم میخواهد بلند شوم و کسی را یک فصل بزنم، میخواهد مهراد باشد، یکی از اعضای روبان سفید باشد، یا یک نفر غریبه.
نشستهایم در رستوران ازبکی که مهراد در اتوبوس در گوشمان خوانده بود جای غریبیست و پیشخدمتهایش حسابی گیجاند، گیجتر از ولادیمیر و روسهایی که وقتی باشان انگلیسی حرف میزنی میخواهند خودشان را بکشند. هرچند نگفت چرا آدم در روسیه باید برود رستوران ازبکی. با وجود این مقدمهچینی، باز هم انتظار نداشتیم وقتی لیمو میخواهیم برایمان استکان بیاورند و به جای یخ، نوشابه. من نه یخ میخواهم، نه نوشابه، نه هیچ چیز دیگر، و دلم میخواهد سر به تن هیچکس نباشد، از ازبکهای گیج و مشنگِ شالبهکمر در لباس محلی گرفته که گمانم همان روسهای خودماناند در لباس مبدل، تا غذاهای هر روزِ خدا تکرار شونده: مرغ، ماهی، برگر. اعضای روبان سفید بیخیال لمیدهاند پشت میزها. عدهای دارند بر سر حلال و حرام مرغ-ماهی-برگر بحث و عدهای هم بازی میکنند، تخته نرد و جنگا و مار و پله. عصبانیام و همه میدانند که وقتی گشنه میمانم موجود خطرناکی میشوم، به قول همکلاسیهای دبیرستانم، بوفالو. همهاش هم تقصیر مهراد است. مهراد و ارمیتاژ.
ترجیح میدهم فراموش کنم پایم را توی ارمیتاژ گذاشتهام و اصلاً به کسی نگویم آمدهام سنتپیترزبورگ. دروغ هم نیست، وقتی که ما به لطف مهراد، از ارمیتاژ هیچچیز ندیدیم، هیچ.
مهراد از همان اولِ سنتپیترزبورگ عزا گرفته بود. آیۀ یأس میخواند در گوش روبان سفید که روز سخت و کسالتباری در ارمیتاژ در پیش خواهیم داشت. همهاش نقاشی و نقاشی. از کلیسا هم بدتر است. گفتم: «لطف دارید.» گفت: «خب شما خودت هنر میخونی.» هیچوقت نفهمیدهام جواب چنین حرفی را چه بدهم. مهراد میگفت هر بار در ارمیتاژ کلی تلفات و مفقود شده میدهند، اما به نظر میرسد تنها کشتۀ ارمیتاژ من هستم. بقیه بیخیال نشستهاند دسرشان را میخورند که چیزیست شبیه سنگی رسوبی با مخلوط شکستههای صدف جانداران و رویش هم چایی را فرو میدهند که بیشتر به دمنوش گیاهی مخدری میماند و با توجه به احوال پیشخدمتها بعید هم نیست که باشد. من نشستهام به مهراد چشم غره میروم و چیزی از گلویم پایین نمیرود. سعی میکنم فکرش را از سرم بیرون کنم و موجود خطرناک درونم را بخوابانم، اما نمیشود.
از ارمیتاژ هیچ ندیدیم، بی رو در بایستی. اولش نمیدانستم چه خبر است. با خودم میگفتم اشکال ندارد کسی فن در وایدن (Rogier van der Weyden) و فرا آنجلیکو (Fra Angelico) را نشناسد. اشکالی ندارد اگر زنگولههای قرون وسطایی با طرح هیولاهای یشمیِ سلتی خیلی برای کسی مهم نباشد. اما وقتی تمام شد فهمیدم از کل موزه، فقط یک ساعت بزرگ و زشت و سرتاسر طلایی را دیدهایم که تشکیل شده بود از چند طاووس و خروس و شاخ و برگ و جغدی در قفس و هیچ سر از ساز و کارش در نیاوردم. یک نقاشی داوینچی هم به طور خاص لطف مهراد شامل حالش شد که یکی دو کلمهای در رادیو-گوشی دربارهاش سرهم کرد، و اتفاقی توانستیم نیمنگاهی بیندازیم به کارهای پوسن (Nicolas Poussin) و در عوض یک دل سیر قالی پازیریک را تماشا کردیم و من که خون خونم را میخورد دیدم به زحمتش نمیارزد گوشزد کنم انتساب این اولین قالی جهان به ایران هم خودش جای شک دارد. نیم ساعت هم سر تابلویی ماندیم که مهراد شاهکارش میخواند و معلوم شد همان «سورپرایز» او است برای «خواهران اهل هنر» (یعنی من و صبا) که دو روز بود برایش برایش مقدمهچینی میکرد، با همان شوق و ذوقِ حرف زدن از باله و نمایش فولکلوریکِ مندرآوردی. این تابلو، که در هیچکجای تاریخ هنر نیست و هیچکس هم فکر و وقتش را برایش تلف نکرده، منظرۀ یک بندرگاه است و تنها نکتهاش این است که از دو زاویۀ مختلف، پرسپکتیو و نقطهگریزی کاملاً متفاوت دارد، که همین نکته هم در برابر جمجمۀ آنامورفیک نقاشیهای «سفیران» هانس هولباین و آنامورفیکهای دیگر مثل فرسکوی قدیس فرانسیسِ پائولا در کلیسای ترینیتا دِی مونتی (Trinità dei Monti) روم هیچ است. مهراد ذوقزده از ما میپرسد آیا میدانیم این نقاشی به چه ترفندی کشیده شده؟ و من که دیگر حتی سعی ندارم برای نشکستن دل او، خودم را مشتاق نشان دهم، میگویم نه، رشتهام نقاشی نیست، و راهم را میکشم و میروم. نمیدانم در کدام تالار است که تازه دوزاریام میافتد. از مهراد میپرسم پس پیکاسو و پیسارو و دیگر امپرسیونیستها و فوویستها و کوبیستها چه؟ او هم یک جوری بهام میفهماند قرار نیست رویشان را هم ببینیم. درست یادم نیست، اما گمانم شروع کردم به داد و بیداد با پدرم که مهراد نباید سرمان را کلاه بگذارد، همانطور که در قبرستان نُوُدِویچی و خیابانهای سنتپیترزبورگ گذاشت و نه قبر آدممعروفها را نشانمان داد و نه خانۀ ناباکوف و مجسمۀ تورگنیف و لرمانتوف را. گفتم من میمانم و میروم ونگوگ و گوگن و ماتیس و رنوار را تماشا میکنم. پدر میگفت نمیشود از گروه جدا شد، گم و گور میشویم و اصلاً معلوم نیست «کاخ زمستانی» کجای این درندشت است و شب هم قرار است برویم باله و جا میمانیم. من هم بغکرده و با دماغ آویزان کشان کشان دنبال گروه رفتم تا ارمیتاژ تمام شد و مهراد با یک جور خصومت شخصی، حتی فرصت نداد یک خودکار با طرح نقاشی دورۀ آبی پیکاسو بخرم. زیر آفتاب محوطۀ ارمیتاژ که همه را جمع کرد عکس یادگاری بیندازیم دلم میخواست مورچهای بود و با ذرهبین و آفتاب حسابش را میرسیدم، یا بوفالو میشدم و زیر میگرفتماش. حیف که بوفالوها گیاهخوارند.
همسفرها هنوز نشستهاند بازی میکنند، حرف میزنند، چای مخدر مینوشند. حتی ولادیمیر هم انگار سرحال است و چانهاش گرم شده. یکی از پسران خانوادۀ بوشهری، آنی که پیانیست است و من از بقیه تشخیصاش نمیدهم، رفته پیانوفروشی روبهرو و دارد هنرنمایی میکند برای مهراد بیهنر و پدر سپهر و چند نفر دیگر. کاش یک روز برود کنسرتی و به جای سمفونی هزار گوستاو مالر، آهنگهای شهرام شبپره و اندی اجرا کنند. کاش تیم هستهای بروند و مکه و روی کعبه را هم نبینند. کاش ولادیمیر «محفل فیلسوفان خاموش» تأسیس کند و هیچکس جز معلم فلسفۀ دوران راهنمایی من به او نپیوندد. برای همهشان چیزی در آستین دارم. صبا برایش همین که لنینِ مومیایی شده را در میدان سرخ ندید کافی است. سکۀ منقش به کلیسای اسحاق را از جیبم درمیآورم نگاه میکنم. سعی میکنم باریکهای از آرامش روحانی محراب نورانی و بزرگاش جاری کنم در خودم.
زاها حدید (Zaha Hadid) یا به قول مهراد «برادر» زاها حدید، همیشه یکی از معمارهای مورد علاقۀ من بوده، اما هیچوقت فکر نمیکردم روز بد مرا در ارمیتاژ، از «بدترین روز ِدنیا »شدن نجات دهد و تنها دلیلی باشد که فکر کنم در ارمیتاژ چیزی ویژه دیدهام. در یکی از سالنها، نمایشگاهی از کارهای او برپا بود. اولین کاری که از او دیده بودم، مرکز علمی فنو (Phaeno Science Center) بود در ولفسبورگ، باشکوهترین و هیجانانگیزترین مرکز علمی جهان، که سطوح کف و سقفش انگار با مغناطیس کشیده شدهاند درون و بیرون و احجامی ساختهاند سیاهچاله مانند که نمیدانم تعریف کوانتومیشان چیست، اما برای من تعریف رمز و رازند، آن نوع رمز و رازی که فقط علم میتواند داشته باشد. مرکز علمی فنو هم از آن بناهاییست که دلم میخواهد بخورم. اصلاً تمام آثار حدید همینطورند، حتی ماکتها و اسکیسهایش با سطوح پیچان و خمیده و فضایی که سیالیتی دارند آرامشبخش و دیوانهکننده. در آن گالری، در حضور روح زاها حدید، میشد تمام تلخیهای آن روز را از یاد برد، اگر خواهر خانم زیبای تبریزی، با ناخنهای بلندش ضربه نمیزد به یکی از احجام تا ببیند جنساش چی است، و مهراد هم با بدجنسی سریع جمعمان نمیکرد و نمیبرد.
بیرون باران گرفته. مهراد و پسر بوشهری و شنوندگاناش برگشتهاند و بقیه هنوز دارند بازی میکنند. خیال میکنم در ذهنم باید با مهراد به صلح برسم. هرچند او کلیساها را دوست ندارد و اقتصاد را دوست دارد، هرچند به نظرش فهرست شیندلر فیلم خوبی است و ارمیتاژ خستهاش میکند. فکر میکنم باید با او صلح کنم. من حوصلۀ این را ندارم که از آدمها عصبانی و دلگیر باشم، آن هم وقتی جلوی چشمماند. وقتش را هم ندارم. این روز آخر است و فردا برمیگردیم. راستش، تماشای گور چخوف و اثر اصل و اصیل داوینچی که حس خاصی در من ایجاد نکرد. از کجا معلوم دیدن ونگوگ و رودن و دیگران به اتفاقی خاص و ناب بدل میشد؟ باران گرفته و نمیدانم، شاید هم نه از مهراد، از این دلگیرم که دارد تمام میشود. سفر، از معدود چیزهاییست که پایانشان تلخ و کسلکننده است.
نه
با ولادیمیر خداحافظی کردیم. پدر بود که سراغش را از مهراد گرفت، اگر نه ما باز هم داشت یادمان میرفت، هرچند ولادیمیر از آن آدمها نیست که دلت بسوزد آخرین باری که دیدهایش را یادت نمانده. ولادیمیر جایی در فرودگاه گم و گور شده بود، بدون این که با مهراد خداحافظی و ما را روانه کرده باشد. مثل بچۀ کمرویی که سلام و احوالپرسی عیددیدنی برایش دشوار است، جایی قایم شده بود، پشت چمدانها و کولهها شاید، امیدوار به این که همه بروند و کسی یاد او نیفتد. مهراد مصرانه زنگ میزد به ولادیمیر و دستور میداد بیاید پای کانتر، چند تا از مسافرها میخواهند با او خداحافظی کنند. ولادیمیر آنقدر لفتش داد که فکر میکردیم نمیآید. عادت نداشت به حرف مهراد گوش کند، حتی وقتی مهراد از او میخواست پرچم آژانس هواپیمایی را بگیرد دستش تا او بتواند کاپشناش را بپوشد. آخرش هم که لخلخکنان و مثل قاقم مست از دور پیدایش شد، پدر دو سه جملهای برایش بلغور کرد و مهراد هم با مهربانی محکم زد پشتش که هیکل نحیف آن بیچاره را لرزاند و چند بار گفت: «موی دروگ (Moy drug).» یعنی «دوست من»، و فهمیدم چه اصراری است که آدم به ولادیمیر بگوید «موی دروگ» و حوصلهام از منومنهای خجول او سر رفت و از گیت رد شدم. وقتی آدم با تاتیانا خداحافظی نکرده باشد، دیگر خداحافظی با ولادیمیر – حتی اگر دمیتری باشد- چه فایدهای دارد؟
روسیه کار خودش را کرده. بالأخره سرما خوردهام و گلویم متورم است. خودشان عادت دارند به این هوا. براشان هنوز تابستان است. دخترها دامنهای کوتاه میپوشند و شوفاژ اتاقهای هتل حالا حالاها قرار نیست روشن شود. من اما حس میکنم نم و سرمای پارک کوچک کنار هتل به تنم رسوخ کرده، پارکی با تابهای غل و زنجیر شده و سرسرههای کوتاه و الاکلنگهای زنگزده که بیشتر شبیه گورستانی متروکه بود، یا زندان قلعۀ پتروپاول. سرما سریده در بدنم و انگار تا ابد با من خواهد ماند، مثل سوغاتی اجباری و بدشگون. هتل هرچند دلگیر بود و پارکاش غمناک، باز هم وقتی که چمدانبهدست ترکش میکردیم حس میکردم دلم تنگ میشود برای راهروهای سرخ و پیچدرپیچاش که برایم حکم هزارتو را داشت و اگر صبا پیشاپیش با نگاهی تأسفبار راه نمیافتاد تا ابد در آنها گم میشدم.
بیحال روی یکی از صندلیهای فرودگاه درندشت نشستهام و سکههای ته جیبم را میشمرم و صبا در فروشگاهی مهراد را میپاید که ببیند چه میخرد. شکلات، عطر، سیگار؟ برای که؟ گمان نکنم مهراد هیچوقت دلش برای هیچ جا تنگ شود، او همیشه در سفر است، آدمها، مکانها، اشیا در روندی دایرهوار به او بازمیگردند. ولادیمیر، تاتیانا، ماریا، و تمام راهنماهای محلی دیگر در سرتاسر دنیا، و کاخها و کلیساها و رودها، هیچکدام برای او تمام نمیشوند، تنها دور میشوند تا برگردند. میگوید آلمانیها یا شاید دانمارکیها یک ماه دیگر میآیند ایران و او میبردشان اصفهان و شیراز. تصور میکنم که اتوبوس توریستهای خارجیاش ایستاده دم پارک لاله و پیرهای شاد موسپیدی با عصا پیاده میشوند و میایستند در پیادهرو و خودشان را باد میزنند، لابد میخواهند بروند موزۀ هنرهای معاصر، یا موزۀ فرش. بعد میان آن مسافران خوشرو و خوشمشرب، دوستمان را میبینم، دوستمان با کاپشن آبی بزرگاش در گرمای تهران، عنصری ناهمگن میان سپیدمویان، که با بهتِ گنگ خودش دارد اطراف را نگاه میکند. میروم جلو و به مهراد سلام میکنم. مرا نمیشناسد. گمانم هیچوقت اسمم را نمیدانسته. خودم را معرفی نمیکنم. میگذرم و میروم. رانندۀ اتوبوس دارد شهرام شبپره پخش میکند: تو که صد تا یار داری، هزار هزار سوار داری…
من آدمی احساساتی هستم. در مواقع مسخرهای از زندگی گریهام میگیرد. موقع سال تحویل، موقع تماشای جوجهرنگی عید، تماشای پیرمرد بادکنکفروش و حتی وقتی تیم رقیب یک کاپ فوتبال را بالای سر میبرد. موقع خداحافظی اما نه. با این همه خداخافظی با مهراد حتماً سخت خواهد بود. صبا میگوید باز هم مهراد را خواهیم دید، سال دیگر با او به اسپانیا خواهیم رفت، و اینطوری خودش را از شر فکر کردن به چیز مزاحمی مثل خداحافظی راحت میکند. روبان سفید را تماشا میکنم که در فروشگاه و کافیشاپ فرودگاه میپلکند و منتظرند تا موقع پرواز شود. خانم تبریزی را میبینم با کیسههای بزرگ خرید، و آقا و خانم گرامی را خسته و فرسوده، در فکر آمل و لاستیکفروشیشان. صبا شمارۀ مادر خانوادۀ بوشهریها و مژگان جون را میگیرد. قول میدهد به دیدنشان برود و من حسابی جا میخورم از این میزانِ پیشبینینشدۀ خونگرمی در صبا. به تهران فکر میکنم. هوا گرم است و دانشگاه باز شده و شب که برسیم، بازی لیورپول-منچستریونایتد است، من چهقدر از برگشتن بدم میآید. برگشتن از سفر، حتی اگر یک سفر اجباری و ملالآور شمال باشد، مرا بیمار میکند، تقصیر سرما و باران سنتپیترزبورگ هم نیست. بازگشت به زندگی عادی و روزهای عادی –که حالا دمدستی و نخنما جلوه میکند- همیشه ضربۀ بزرگ و افسردهکنندهای است. در راه بازگشت از فرودگاه هیچوقت کسی حرف نمیزند. همه میخوابند تا خستگی و بیحالیشان را فرو بخورند. پدر میراند در سکوت و عوارضی را که رد میکنیم، همه چیز دور و گم میشود، انگار در شهری فراموششده، شهری که با گذشتن ما فرو میریزد. راه رفتن و برگشتن انگار در دو دنیای موازی است. رفتن همیشه نیمههای شب است و همیشه ماه، تمامقد در آسمان است و همیشه پدر جایی را اشتباه میپیچد و من تنها کسی هستم که اضطراب جا ماندن از پرواز را دارم و همیشه هم به طرز مرموزی حرفِ رفتن به ماه است. رفتن و هیچوقت برنگشتن، داوطلبانه ماندن در ماه تا ابد. رفتن، چیزیست در بطن تپندۀ زندگی و بازگشت، مثل تولد دوباره در زندگیای کسالتبار.
خانم تپل و جلیقهنظامیپوش دم اتوبوس فرودگاه، آخرین آدم روسیست که من میبینم، و از دیدنش کیف میکنم. سوار هواپیما که بشویم روزنامه برخواهیم داشت و با صبا سر صفحههای فوتبال خارجیاش دعوا خواهیم کرد و بهمان قرمهسبزی و فانتا خواهند داد و بهمان لبخند خواهند زد. من چقدر دلم برای آدمهایی که لبخند میزنند تنگ شده و چهقدر برایم دلپذیر است دیدن این آخرین روس بدعنقی که انگار جزو گارد سلطنتی استالین بوده، و ایستادن روی پلۀ آخر هواپیما و آخرین هوای زیادی تمیز پیتر را فرو دادن. نوا همهجا هست، هنوز حساش میکنم، و خیابانهای دلباز و ابری مسکو را، انگار که دارند در نقشهای نامرئی در ذهنم ثبت میشوند، با تمام کاخها، کلیساها، خرسها و بادکنکها. آخرین قدم را برمیدارم. روسیه تمام میشود.
پایان
Views: 5306
2 پاسخ
با سلام به اقای اسلامی
بنده نقدی بر شبکه اجتماعی فینچر نوشته و به ایمیل سایت ارسال کردم ایا انرا دریافت نمودید؟
نوشته را دریافت کردیم ولی چنین نوشتهای درباره این فیلم قدیمی مورد استفادهای ندارد. ممنون