زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

ستاره‌های سربی

داستان

راضیه فیض‌آبادی

عکس: شکوفه ثابتی

صدای مرد را شنید: «چقدر خوابت سنگینه!»، چشمانش را نیم‌باز کرد. صبح‌ها نمی‌توانست چشمانش را مثل قدیم‌ها ناگهان باز کند. از وقتی عمل کرده بود، پلک‌هایش به هم می‌چسبید، باز نمی‌شد. صبح‌ را از لای یک نوار باریک می‌دید. از همان نوار باریک، مرد را دید که نزدیکش آمد و کنارش دراز کشید. زن گفت: «ساعتم را کوک کرده بودم، شیش شده مگه؟» مرد گفت: «شیشه«. زن صفحه‌ی پرنور گوشی‌اش را نگاه کرد، چشمانش بسته شد. به‌زور بازش کرد؛ پنج و پنجاه‌وهفت دقیقه بود. سه دقیقه‌ی طلایی داشت. مرد دستانش را دورش حلقه زد، ریش‌های تیغ‌تیغی‌اش به گردن زن می‌خورد، از وقتی موهایش را این‌قدر کوتاه کرده بود، اندازه‌ی ریش‌های مرد را بهتر می‌فهمید. مرد اوایل آشنایی‌شان ریش نمی‌گذاشت، موهای زن هم بلند بود، خرمایی بلند، نه مثل حالا کوتاه، با هایلایتِ بنفش‌. خیلی گذشته بود از آن روزها.

زن دستانِ مرد را نوازش کرد و بوسید. حرف نمی‌زدند، فقط لمس می‌کردند و صدای نفس‌های هم را می‌شنیدند. ساعت زنگ زد. برخاستند. مرد وقتی بیدار شده بود، قهوه را دم کرده بود. زن لخ‌لخ کنان به دست‌شویی رفت، چشمانش دیگر بازِ باز شده بود. لفت‌اش داد. بیرون که آمد، مرد دوش‌اش را گرفته بود. پتوها را جمع کرد. لک‌ولک‌کنان لباس پوشید، با تنبلی به صورتش کرم زد، خودش را توی آینه نگاه کرد، کرم را مالید روی پوستش. مرد داشت آواز می‌خواند سرِ صبح. از آن آوازهای بی‌مناسبت با یک صبح معمولی، بلند بلند می‌خواند: «بهمن خونین جاویدان، تا ابد زنده بادا ایران». زن بی‌اختیار در دلش با او می‌خواند. زن با خودش فکر کرد لابد مرد دیشب قبل از خواب مثل هر شب «سایت انتخاب» را خوانده؛ خاطرات هاشمی، محمدعلی فروغی، ناصرالدین‌شاه، یا نمی‌دانم هر کسی که «انتخاب» تصمیم‌ می‌گیرد خبرهای آخر شب‌اش را با آن تمام کند و مرد میل عجیبی داشت که این‌ خاطراتِ مبهم را قبل از خواب بخواند. زن با مانتوی زرشکی بر تن در خانه راه می‌رفت. در فنجان‌های قهوه‌ای قدیمی قهوه ریخت، با تکه‌ای از نان خرمایی که دوستش برایش از دزفول آورده بود نوشید. قهوه با نان خرمایی ترکیب غریبی‌ست، ولی برای او که هم عاشق خرماست هم قهوه، هیچ هم غریب نیست.

بعد از قهوه، هر دو روی دور تند افتادند. هر کدام غذای خودش را از یخچال برداشت، لقمه‌ی صبحانه را هم. زن یک ظرف کوچک را پُر از زیتون کرد، آبِ زیتون‌ها را دیروز عوض کرده بود، یک بوته سیر هم حبّه کرده بود و داخل‌اش انداخته بود. برای همین بود که تا در دبه‌ی زیتون را باز کرد، بوی سیر مشامش را پُر کرد. میوه هم برداشتند، سه‌تا نارنگی و یک سیب برای زن، چهارتا نارنگی و دو پرتقال برای مرد. ماسک‌های‌شان را از خانه به صورت زدند. زن کیف‌اش را روی دوش انداخت. مکث کرد، بلند گفت: «خیلی سنگین شده!». در کیف را باز کرد، به نظرش فقط میوه‌ها اضافه بود. کیسه‌ی میوه را درآورد و در کیف را بست. مرد گفت: «همه‌شو نذار بیرون، الان برات سبک‌اش می‌کنم». دو تا از نارنگی‌ها را از کیسه درآورد کیسه را داد دست او. مثل همیشه، اول زن کفش‌هایش را پوشید، بعد در راهرو منتظر مرد ایستاد. مرد کفش‌هایش را پوشید و در را قفل کرد. گفت: «آخ دستگاه بُخور را روشن نکردم». گفت: «عیب نداره»، ولی دلش برای گل‌هایش سوخت. یک دستمال کاغذی از کیفش درآورد و در را با دستمال باز کرد. دستمال را در سطل سر کوچه انداخت.

به آسمان نگاه کرد گفت: «امروز هم قرمزه!». مرد گفت: «آره، آلوده است، حتی این‌جا». زن بی‌اختیار ماسک‌اش را کشید بالا گفت: «باید به جای این ماسک‌ها، N95 بزنیم». مرد گفت: «تا حالا برات پرونده‌ای نیومده که ماسک هوشمند باشه؟! اگه هوا آلوده شد، فیلتردار بشه، اگه موج nام کرونا شد چند لایه بشه، اگه نشد، نازک بشه که آدم توش خفه نشه». زن خندید. مرد گفت: «تو که همراهم نیستی من ده دقیقه‌ای می‌رسم». زن گفت: «مطمئنی؟» مرد گفت: «حالا یکی دو دقیقه این‌ور اون‌ور». زن گفت: «تو خیلی تند راه می‌ری، من خودم باشم نیم‌ساعته می‌رسم، با تو بیست دقیقه‌ای». مرد گفت: «آخه سرپایینیه». زن در دلش گفت قِل می‌خوریم می‌ریم پایین. همیشه تصورش از سرپاییینی رفتن، مثل کدو قلقله‌زنی بود که در بچگی هزاربار خوانده بود. هر وقت در راهِ سرپایینی قدم می‌زد حتی عکس کتابش هم لحظه‌ای در ذهنش جان می‌گرفت؛ یک کتاب مربعی بود که هر صفحه‌اش یک تصویر قشنگ رنگی‌رنگی داشت، داستان‌اش اما یادش نبود.

هیاهوی کلاغ‌ها او را از بچگی‌هایش پرت کرد بیرون. یک دسته کلاغ، بلند قارقار می‌کردند. ترسناک بود. هر دو به آسمان نگاه کردند. بعضی روی شاخه‌ی درخت نشسته بودند، بعضی روی دیوار خانه‌ی نبش کوچه، بعضی روی سقف خانه. گفت: «ترسناکه ها!»، مرد گفت: «انگار می‌خواد اتفاق بدی بیفته» گفت: «چی مثلا؟» مرد کمی فکر کرد گفت: «مثلاً یک اتفاق هسته‌ای بیفته، یا به یه هواپیما شلیک کنن، یا موشک رو سرمون بندازن، نمی‌دونم این‌قدر بلاهایی که ممکنه به سرمون بیاد متنوعه که سخته بدونیم کدومش ممکنه نازل بشه». زن گفت: «قدیم‌ها فقط زلزله بود». گفت: «صداشون من رو یادِ سمفونی مردگانِ معروفی می‌ا‌ندازه، اونجا کلاغا می‌گفتن برف، برف، برف». همین را که گفت دوباره غمِ عجیبی در دلش حس کرد. هنوز هم سمفونی مردگان، غمگین‌اش می‌کرد؛ مثل بویی که ناگهان تو را می‌برد به خاطره‌ی محوی از شش سالگی‌ات که درست نمی‌دانی نقطه اتصال‌اش به آن چه بود و چه هست. دیگر نزدیک شده بودند، از کیف‌شان ماسک‌های پارچه‌ای‌شان را درآوردند، صورت‌شان شبیه پرنده‌ای می‌شد که منقاری ناموزون دارد. در ذهنش شبیه جوجه‌های خونه‌ی مادربزرگه می‌شدند. همان جوجه‌های طلایی بامزه، ولی او می‌دانست بامزه نمی‌شود. ولی چاره‌ای نبود، در آن ازدحام واگن‌های شلوغ صبحگاهی، ماسکِ پارچه‌ای نُق‌نُقی کمی خاطرش را آسوده می‌کرد. نُق‌نُقی همان نقطه‌نقطه بود که او و خواهرش از کودکی می‌گفتند و حالا بخشی از آنان بود.

درِ واگن باز شد. رفت تو، ولی گیج بود، نمی‌دانست بنشیند یا جای مناسبی برای ایستادن پیدا ‌کند، مرد کمکش کرد. در ردیف صندلی‌های روبه‌رو یک جای خالی نشانش داد، گفت: «بنشین». نشست. می‌خواست کیف مرد را بگیرد اما دید مقابلش یک جای خالی هست، نشانش داد و گفت: «بشین». نشست، دور از او. زن با خودش فکر کرد، اگر می‌خواست دور از او بنشیند که نمی‌آمد این واگن، می‌رفت واگن کناری. مرد هم انگار به همین فکر می‌کرد که مقابلش به او چشم دوخته بود و حواس‌اش به او بود. هِدفون‌اش را درآورد و به گوشی‌اش وصل کرد. زن می‌دانست دارد خشموهیاهو گوش می‌کند. خودش هم در کیفش داشت. کتابش را درآورد. آن‌جایی بود که بچه‌ها کنار رودخانه رفته بودند. کمی طول کشید تا در آن شلوغی به آن صحنه وصل شود. ولی شد. نفهمید چه شد که مرد کنارش نشست. مرد نگاهی به او کرد و با خنده گفت: «هنوز فصل اولی؟» زن خندید، ولی خنده‌اش از پشت ماسک نُق‌نُقی معلوم نبود. ولی می‌دانست مرد خنده‌اش را از برق چشمانش می‌فهمد. هر کدام رفتند در خشموهیاهوی خودشان. کدی داشت از درخت بالا می‌رفت، بنجی زار می‌زد. تی‌پی بنجی را می‌زد. وارش به کدی می‌گفت بیاید پایین، جاسن گفت به پدر می‌گوید. زن می‌دانست که کدی دارد چه می‌بیند، زن دلش برای بنجی خیلی می‌سوخت. بنجی فقط در فصل اول کتاب بود که حرف می‌زد، صدا نداشت، هیچ‌جا، هیچ‌وقت. زن داشت صحنه‌ای را که بنجی دیده در ذهن‌اش تصور می‌کرد، که چه‌طور می‌شود چراغ‌ها اُریب بالا می‌روند و بعد پایین می‌آیند. داشت کیف می‌کرد از آن‌چه بنجی می‌گفت و چه‌قدر از همه‌چیز آشنایی‌زدایی می‌کرد. مرد رفت. زن تنها شد. دوباره کدی آمد کنار بنجی دراز کشید. بنجی آرام شد. کدی بوی علف‌ها را می‌داد. زن، جمعیت انبوه بیرون را از پنجره‌ی واگن دید؛ ایستگاه توپخانه بود. زن به اداره رسیده بود.

باز چایی‌اش سرد شد. برای چندمین بار. نمی‌دانست باز خالی‌اش کند در گلدان گندمی پشتِ‌سرش و باز برود آبدارخانه و اول کمی به سردرِ باغ ملی نگاه کند و بعد پابلندی کند و از بالای سماور، قوری چای را کج کند تا چای سیاه و مانده‌ی قوری بریزد در لیوان سفالی گلدارش یا نه بی‌خیال چایی بشود. بی‌خیال شد. عوض‌اش با خود گفت می‌تواند ده صفحه خشم‌وهیاهو بخواند، نمی‌توانست در یک اداره‌ی دولتی با خیال جمع کتاب‌اش را باز کند و رمان بخوند، پی‌دی‌اف‌اش را گرفته بود تا هنگام خواندن به نظر برسد که روی پرونده‌ای کار می‌کند، این از آن گناهان لذت‌بخش بود برایش. به آن دنیا باور نداشت؛ به شراره‌های آتش یا جوی‌های روان پر از شیر. خودش درست نمی‌دانست گناه برای آدم‌های بی‌ایمانی مثل او به چه معناست. حتی اگر در منظومه‌ی اخلاقی‌اش هم این کار، مصداقی از بی‌اخلاقی بود، باز هم می‌ارزید. پی‌دی‌اف را باز کرد. اول یک بار های‌لایت‌هایش را دوباره خواند، جمله‌ی «دوباره آن را شنیدیم و من گریه را سر دادم» را های‌لایت بنفش کرده بود، یادش نیامد چرا هایلایتش کرده، مکث کرد. یادش آمد، اولین بار که خوانده بود، سر این جمله بغض کرده بود، صحنه‌را تصور کرده بود که بنجی مشغول خوردن سوپ بوده، ناگهان صدای گریه‌ی مادرش را شنیده، چیزی در دلش جوشیده و دوباره گریه را سر داده. از این همه آسیب‌پذیر بودن بنجی گریه‌اش گرفته بود. باز چشمانش پرآب شد ولی شانس آورد که اشکش جاری نشد. فایل را بست. نرسید که پانزده صفحه بخواند. چای هم که ننوشیده بود. بلند شد رو به پنجره ایستاد تا پارک شهر را ببیند، درختان هیچ تکان نمی‌خوردند. همه‌چیز بی‌تحرک بود. در دلش گفت، اگر باد نیاید آلودگی‌ها روی هم انبار می‌شود. انبار هم می‌شد.

در باز شد، زنی سالخورده وارد سالن شد، از این ماسک‌های دوختنی زده بود، با پارچه کرم. ماسک‌اش خیلی بزرگ بود، فقط چشمان ریزش معلوم بود. ظاهرش مثل پیرزنان چهل سال پیش بود. زن وقتی پنج شش ساله بود و زیاد به خانه‌ی مادربزرگش می‌رفت شبیه‌ این پیرزنان را زیاد می‌دید. همان‌هایی که با بلوز دامنِ خانه، چادر سیاه سر می‌کردند و روسری زیر چادر نمی‌پوشیدند، چادر برای‌شان حجاب نبود، مرز بین خانه و خیابان بود. پیر زن چادرش را کشید جلو. در دستش چند برگه کاغذ بود. به اولین کسی که رسید، ماسک‌اش را داد پایین و گفت: «من پیش کی باید برم؟» همکار زن گفت: «کارتون چیه مادر؟» پیر زن گفت: «من نمی‌دونم چه‌طوری یه کلاهبردار خدانشناسی خونه‌ی منو فروخته، حالا یه یارویی اومده میگه خونه‌ام مال اونه. می‌گه باید پا شم. مگه شهر هرته؟ این سند خونه‌مه، نگاه کنید، مگه این سند من نیست؟» هر چه به آخر حرف‌هایش می‌رسید، لحن‌اش بی‌نواتر می‌شد، خشمگین‌تر نه، بیچاره‌تر. زن گفت: «خب چرا این‌جا اومدین»، گفت: «والله به من گفتند باید بیام اختلافات». باز بغض گلوی زن را گرفت، گفت: «این‌جا اختراعاته مادر». صدایش لرزیده بود. زن و همکار کناری‌اش درمانده شده بودند. سکوت شد. دیگر نمی‌دانستند چه بگویند. پیرزن گفت: «کدوم اتاق باید برم؟» زن می‌دانست اگر حرفی بزند، اشک‌هایش جاری می‌شود. چه‌طور بگوید، باید برود یک سر دیگر شهر. حتماً باز باید التماس آدم‌ها را بکند که بهش بگویند چه‌طوری خودش را به آن‌جا برساند. همکارش گفت: «اصلاً تو این ساختمون نیست». چادر پیرزن از سرش افتاد. موهای کم‌پشت‌اش سفیدِ سفید بود.

زن در خانه‌اش را باز کرد و داخل شد. بخور را روشن کرد. میوه‌هایش را از کیف‌اش درآورد و در یخچال گذاشت. لباس‌هایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. چشم دوخته بود به سقف. با خودش گفت، کاش مرد دیرتر بیاید خانه. کاش امشب کلاس آنلاین نداشت. کاش مادرش ناراحت نمی‌شد که هر چه امروز زنگ زده بود جوابش را نداده بود. کاش آن‌قدر از خودش بدش نمی‌آمد. بغضش شکست، صورتش خیس شد. زن، یک کارمند معمولی بود، مثل همه‌ی آدم‌های بی‌تفاوت شهر. کاش این شهر یک کارمندی داشته باشد که میزش را ول کند، بلند شود و با پیرزن برود اداره اختلافات را نشانش بدهد، برگه‌هایش را بگیرد و پرونده‌ای برایش تشکیل دهد. کاش این زندگی کوفتیِ کارمندی حداقل یک نفر را این‌قدر بی‌خاصیت نکرده باشد. زن به آن کارمندِ خیالی فکر کرد. آن کارمندی که  از او فرسنگ‌ها دور بود. حتی با این که پیرزن شبیه مادربزرگ آن کارمند خیالی هم نبود، باز هم او پیرزن را رها نمی‌کرد. با این که مادربزرگش کارت ملی‌اش را نخ نمی‌کرد و دور گردنش نمی‌انداخت مثل پیرزن، یا روی دستانش لک‌های ریز و درشت قهوه‌ای نداشت، یا النگوهایش آن‌قدر تنگ نبود که دست‌اش را خط انداخته باشد، یا یکی از جوراب‌هایش قلمبه نشده بود، یا انگشتان دستش نارنجی نبود. حتی با این که هیچ‌چیزِ پیرزن شبیه هیچ‌چیزِ مادربزرگ آن کارمند خیالی هم نبود، باز هم او پیرزن را رها نمی‌کرد. زن دیگر نتوانست خشم و هیاهو بخواند. بلند شد ایستاد. روبه‌روی آینه بود؛ با دماغ قرمز و چشم‌های پف کرده. نفس عمیقی کشید و از مقابل آینه کنار رفت. در توالت را باز کرد، صابون را برداشت و به دستانش مالید، زیرلب گفت، هزار و یک، هزار و دو، تا هزار و بیست دستانش را شست. احمقانه بود! پودر رخشا را ریخت روی کاسه‌ی توالت، فرچه را برداشت، سنگ توالت را سابید. باز در ذهن‌اش شمرد، تا هزار و نود و چند رفت، فکر کرد تمیز شده. دوباره برگشت روی تخت، دراز کشید. در باز شد. مرد آمد. دست‌هایش پر از کیسه‌های پرتقال و نارنگی بود. زن خودش را به خواب زد.

صدای ابی در گوش زن ‌پیچید: «ستاره‌های سربی، فانوسکــــای خاموش، من و هجـــوم گریه از یاد تو فرامـــوش». سعی کرد چشمانش را باز کند. از لای نوار روشن باریک، صفحه‌ی گوشی‌اش را نگاه کرد. پنج و دوازده دقیقه بود. کدام احمقی این وقت صبح، ابی گوش می‌دهد؟ حداقل چرا پنجره‌ی کوفتی ماشین‌اش را بالا نمی‌کشد؟ تقصیر خودش بود که پنجره هال را نبسته بود. اصلاً چرا این‌جا خوابیده بود؟ یادش آمد. نشست، رو به پایین خم شد، چشم‌هایش نزدیک مچ پایش بود، بدنش را تکان‌تکان می‌داد، نه مثل آونگی که با آهنگی آهسته و آرام می‌رود و می‌آید، مثل ارتعاش شتاب‌ناک تیروکمانی که پیکانش را با تمام قدرت رها کرده باشند. همیشه راه‌حل‌اش برای حس‌های ناگهانی مثل الان، تکان‌تکان خوردن بود، اگر روی صندلی نشسته بود، آن پایش را که روی پای دیگر انداخته بود تکان‌ می‌داد؛ اگر جایی ایستاده بود، هی می‌رفت پاشنه هی‌ می‌رفت پنجه، پاشنه پنجه، پاشنه پنجه؛ اگر روی مبلی مثلاً در میهمانی یا کافه‌ای نشسته بود، کمرش را جوری تکان‌تکان می‌داد که هی برود در نرمی مبل هی بیاید بیرون، هی برود هی بیاید. در ذهن‌اش داشت ادامه‌ی ابی را می‌خواند: «اگه نرفته بـــودی و اگه نرفته بودی.» مادرش بهش زنگ زد گفت: «مادربزرگ حالش بده، بیا خونه». ترسید از مادرش بپرسد چه‌قدر بد است؟ می‌دانست مادرش به‌سختی همین چند کلمه را گفته. گفت: «باشه مامان، الان راه می‌افتم». وسطِ روز بود. یک ساعت دیگر باید فایلش را تحویل می‌داد. چاره‌ای نداشت. از پشتِ میزش بلند شد. دستپاچه بود. با خودش فکر کرد کاش  شال صورتی نپوشیده بود. دلش شور می‌زد. حالت تهوع داشت. سوار ماشین‌اش شد، پاهایش می‌لرزید، تازه گواهی‌نامه گرفته بود. خودش را هل داد جلوی صندلی تا ببیند با ماشین روبه‌رو چه‌قدر فاصله دارد، رد می‌شد. روشن کرد، صدای ابی در فضا پخش شد: «شبانه‌هـای بی تو، یعنی حضـور گریه، با من نبــودن تو، یعنی وفــور گریه». خاموش‌اش کرد. راه افتاد. وقتی رسید مادربزرگش مرده بود. زن کمرش را صاف کرد و نشست. به گلدان روی میزِ وسط هال خیره شد. بعد بلند شد و به آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد و نگاه کرد. نمی‌دانست چه می‌خواهد. درش را بست. مات وسط آشپزخانه ایستاده بود. کتری برقی را روشن کرد. هنوز در دلش می‌خواند: «اگه نرفته بودی و اگه نرفته بودی.» صدای تِقّ کتری آمد. لیوان‌اش را برداشت و آبِ جوش کرد، توی لیوان تی‌بگ انداخت. دست‌اش را دور لیوان حلقه کرد، مردمک چشمانش روی نقطه‌ای ثابت شده بود. پنج سالش بود، یا شش سال، درست یادش نبود. مادربزرگ از مکه آمده بود. همه جمع شده بودند خانه‌اش. چمدان‌هایش را هنوز باز نکرده بود. دخترک هیجان‌زده بود، از روزها پیش کلی برای سوغاتی‌ها خیال‌بافی کرده بود: از آن‌ گوی‌های شیشه‌ای که درونش برف می‌بارد که هی تکانش می‌دهی و هی بیش‌تر می‌بارد، یا از آن عروسک‌هایی که مادربزرگ دختر همسایه، برایش آورده بود، که مژه‌هایی بلند داشت و چشمانش باز و بسته می‌شد. چشمان عروسک‌ خودش همیشه باز بود، حتی وقتی کف در چشمانش می‌رفت. دخترک، تمام حواس‌اش به اتاق عقبی بود که چمدان‌ها را آن‌جا گذاشته بودند. حواس‌اش بود که اگر این‌ور و آن‌ور می‌رفت خیلی از اتاق عقبی دور نشود. بالاخره نوبت تقسیم سوغاتی‌ها شد. او در صفِ جلو با چشمانی گرد نشسته بود. مادربزرگ یکی‌یکی سوغاتی‌ها را داد، اول به دامادها، بعد به تنها عروسش، بعد به پسرش، بعد یکی یکی به دخترانش که یکی هم مادرِ زن بود. پیراهن‌های مردانه، پارچه‌های حریر مجلسی، چادرنمازهای سفید با گل‌های رنگی ریز، دوربین‌های عکاسی قلابی. سرش بین چمدان و آدم‌ها آونگ‌وار حرکت می‌کرد. هیچ‌کس دیگر حواسش به او نبود که چشمانش دیگر فقط روی چمدان قفل شده بود، انگار دیگر آدم‌ها را نمی‌دید، دیگر سروصدا و شوخی‌های‌شان را هم نمی‌شنید. چمدان مثل دلش خالی و خالی‌تر می‌شد و چشم‌های او پر و پرتر. فراموش شده بود. خجالت کشید. دلش می‌خواست کسی نفهمیده باشد. موهای طلایی‌اش را دور انگشت‌اش می‌پیچید و باز می‌کرد، می‌پیچید و باز می‌کرد. چایی‌اش رنگ قیر شد. خالی‌اش کرد تو سینک. در یخچال را باز کرد، یک پرتقال برداشت، آمد نشست روی مبل، پوست‌اش را کند، آن نرمه‌های سفید زیر پوست را هم با حوصله کند، پرپرش کرد و با سلیقه توی پیش‌دستیِ‌ آبی که کبوتر سفیدی میانش نشسته بود، چید، گذاشت که قبل از رفتن با مرد بخورند. ساعت‌اش را نگاه کرد، پنج و پنجاه و هفت دقیقه بود. سه دقیقه‌ی طلایی داشت، در اتاق خواب را باز کرد. آهسته رفت و کنار مرد دراز کشید.

راضیه فیض‌آبادی فارِغ‌التحصیل کارشناسی ارشد هوش مصنوعی از دانشگاه آزاد علوم تحقیقات و کارشناسی ارشد روان‌شناسی شناختی از دانشگاه تهران، چند سالی هست که در حوزه‌ی نقد ادبی و نقد فیلم فعالیت دارد و نوشته‌هایش در مجله‌ فرهنگبان و روزنامه اعتماد چاپ شده. این اولین تجربه‌ی او در زمینه‌ی ادبیات داستانی‌ست که در کارگاه پیشرفته‌ی نوشتن (دوره‌ی اخیر) شکل گرفت. قرار بود نوشته‌ها سوم‌شخص محدود باشند و بر «توصیف و مشاهده» استوار باشند.

Views: 441

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. داستان رو دوست داشتم. تا قبل از پاراگراف آبی همه‌چیزش به نظرم خوب بود (شاید غیر از اون جمله‌ی “از این همه آسیب‌پذیر بودن بنجی گریه‌اش گرفته بود” که در لحظه به خودم گفتم نه نه! این نیست توی داستان. تو اشتباه خوندی علیرضا)
    بعد از پاراگراف آبی که می‌گفت محصول کارگاه نوشتن بوده و بر مبنای دو محدودیت “سوم شخص محدود و توصیف/مشاهده”، به این فکر کردم: اگر گفتگوی درونی نداشتیم و به همین میزان محدود هم وارد ذهن راوی نمی‌شدیم، احساساتش مستقیم بیان نمی‌شد، داستان بهتری نبود؟ منظورم از “بهتر” همخوانی بیشترش با محدودیت توصیف/مشاهده است.

    1. قرار بود نوشته‌ها در این تمرین در محدوده‌ی «توصیف و مشاهده» باقی بمانند. ولی خودم این سیر داستان را به سمت ذهنی شدن دوست دارم. این که نویسنده تصمیم می‌گیرد از ابزارهای بیش‌تری کمک بگیرد و از قاعده‌ی تمرین کلاسی فراتر برود و داستانی مستقل بنویسد جذاب بود.

You cannot copy content of this page