من خانم زری خوشکام را بعد از انقلاب دیدم. اما او هنرپیشهی قبل از انقلاب نبود. زندگی یگانهای داشت که چند روز پیش تمام شد و تناش و اسمش و تاریخش مال خودش بود. تاریخ شخصی ما مال خودمان است. فجایع تاریخی میتوانند تاریخ ما را مچاله کنند و از هم بدرند، اما ما نه قبل از انقلابها یا سیلها و جنگها به دنیا میآییم، نه بعدشان. ما فقط به دنیا میآییم، قبل و بعد از انقلابها و جشنها و اختراعها، و یک وقتی هم میمیریم.
اما بعد از انقلاب نمیمیریم. او بعد از انقلاب نمرد، اگر چه تقویم میتواند هر چه بگوید.
گوشهی خانهاش بعد از انقلاب نبود، و تختش و آشپزخانهاش از آن خودش بود نه از آن تقویم. آن آدرس پیتزایی چسبیده به در یخچال مال خانمیست که شاید زنگ میزده یا برایش زنگ میزدهاند که پیتزایی چیزی بیاورند، یا چیزی از این سوپرمارکت یا آن قنادی.
خانم را بختم گفت که دیدم، و خوشحال بودم که هنرپیشهی ممتاز بچگیام را میبینم (کلمهی ممتاز مال شوهر ایشان است که من پای رادیو شنیدم که دربارهی سوتهدلان میگفت میخواستیم فیلمی ممتاز بسازیم)، چون از بچگیام میدانستم که با بقیه فرق دارد، و این کم چیزی نیست که آدم به چشم کسی از بچگیش (که فقط اسم و تصویرش را میدید) تا دههها بعد متمایز و ممتاز بیاید. خانم خوشکام عین تصورم از زری خوشکام بود. شبیه خیلی زنها نبود. مادر بود اما شبیه مادرها نبود. فکر کنم که در قالبی نمیگنجید و خوب نیست که حالا که فقط و فقط دستم به احترام اوست که روی این حروف میزند، بگردم برایش قالبی بتراشم. میتوانم بگویم که اصلا آن قدری نمیشناختمش که اگر بخواهم هم بتوانم اینجا برایش بساط مرثیهای درخور پهن کنم.
هیچ طرحی برای این نوشته ندارم، اما دیدم بساط پهن کردن چهقدر به آن دیالوگی میخورد که به فرهاد گفت که خیلی هم یخاش گرفت: «پسر جون، بساط عاشقی رو داری اما نمیدونی کجا پهنش کنی.» و من در آن صحنه این کارش را دوست دارم که بین «داری» و «اما» یک چیزی میگذارد دهانش، یا نانی قورت میدهد. اینها کار خودش بود، این بیخیالی عمدی، که حرف اصلی را چنان بزند که انگار حرف فرعیست. این به کنایه حرف زدن و ناکارآمدیِ نصیحت به جوانتر را پشت تلویح و کنایه پوشاندن.
خودش هم مثل حوا خانم بود گاهی. یک تکه از حرفهایش پای تلفن به آقای نجدیِ دواچی بود که همیشه و تا چند سال بعد از آن فیلم هم سرش با من شوخی میکرد. حوا میگوید: «کاش داروی مشتریهاتون رو با همین عجله حاضر نکرده باشی شما» و خانم خوشکام از همان سر صحنه میگفت: «این شما رو چرا گذاشتی آخر جمله؟» من هم میگفتم: «خب اینطوری دوست دارم.» و تا آخرین بارهایی که دیدمش، یا پای تلفن، یادش اگر بود حتما به حرفش به طرز بیربطی یک «شما» اضافه میکرد که بگوید اداهای دیالوگنویسی من یادش هست. (آن صحنه را متاسفانه حذف کردم و او هم وقتی فهمید، بهحق، از این حذف شکوه داشت).
خیلی خوشحالم و افتخار میکنم که اولین نقش مهمش را بعد از سه چهار دهه در فیلم من بازی کرد و خوشحال نبودم که شنیدم بعد از آن جاهایی تکرار بیمسمای همان را ازش خواستهاند. واقعا هم شنیدهام و خودم ندیدهام و نمیدانم، شاید آن نقشها هم مثل حوا خانم نامش را ماندگارتر کرده باشد. در رمان پرواز بر فراز آشیانهی فاخته یکی در شرح شخصیت مکمورفی میگوید چیزی که به او قدرت میبخشید این بود که همیشه خودش بود. بهنظرم خانم خوشکام هم همین قدرت را داشت. کسی اگر یک تکه فیلم تبلیغاتی در دنیای تو ساعت چند است؟ را پیدا کند، میبیند وقتی آراسته و آرایشکرده و به خود رسیده هم رو به دوربین نشسته که برای فیلم تبلیغ کند، چهقدر از ته دلش حرف میزند. اصلا اغراق تبلیغاتی بلد نبود. در آن تکه میگوید: «وقتی یزدانیان فیلمنامه را داد تقریبا خوشم اومد، اما وقتی دوباره خوندم بیشتر خوشم اومد.» رسمش گویا برای کلیپ تبلیغی این است که بگویند از همان اول فیلمنامه را که خواندم خیلی خوشم آمد. اما او همیشه خودش بود. حتی وقتی به خودش رسیده بود، و سراسر به قصد تشویق ملت به تماشای فیلم، رو به دوربین نشسته بود.
او که از مادر خودم پانزده سال جوانتر بود، و بنابراین از نسل بعد، برایم چیزی مشترک با او داشت، و این چیز مشترک را در چندین زن، و حتی دختر جوان فعلی، هم دیدهام: آدمهای رمانتیکی که دنیا توی ذوقشان زده است. مادرم هر دختر جوان بلند و خیالپرداز را که میدید میگفت: « خدا کنه مثل من دنیا تو ذوقش نزنه».
و بله، تاریخ میگوید که این توی ذوق خوردن نسبتی هم با پیش و پس از انقلاب دارد، اما دستکم در مورد مادر خودم شک ندارم که هر اتفاق خوبی هم اگر برای ایران میافتاد باز دنیا، حالا شاید در ابعاد کوچکتری، توی ذوقش زده بود. چون آنها از زنان ایرانی باسوادی بودند که خیالشان فراتر از زایشگاه و آشپزخانه میپرید و به چیزهای بیشتری فکر میکردند که هم برای خودشان مبهم بود و هم اگر ظاهری ملموس هم داشت لمساش ناممکن به نظر میرسید.
حوا مستوفی به مرد جوانی که به بهانهی به دیوار زدنِ یک قاب عکس به خانهاش نفوذ کرده و او را مادر خطاب میکند میگوید: «مادر! وقتی بهت میگن مادر، یعنی کارت تمومه. اسم دارن آدمها!». این را که مینوشتم بعد از ظهر دوردستی را به یاد آورده بودم که یک پسر همکلاس که اولین بار به خانهمان آمده بود به مادرم گفت: «خوبین مادر؟» و من هول شدم که انگار دارد مادر مرا به برچسبی آشنا کوچک یا پیر میکند. گفتم: «مادر من هنوز خیلی مادر نیست!» چون برایم آن زن جوان که سه بچه هم داشت کماش بود که مادر باشد. بزرگ که شدم فهمیدم همهی زنها کمشان است که فقط مادر باشند. خانم زری خوشکام کمشان است که هنرپیشهی فلان دوره که بعد از دههها در فلان فیلم بازی کرد خوانده شوند.
چون این کلمات آن شبها و روزهای طولانی تنهاییها و شماره تلفنهای روی یخچال و خوابهایی که حالا معلوم نیست کجا رفتهاند و صبح یا ظهر حال و حوصلهی از تخت بیرون آمدن را نداشتن و مکالمات تلفنی و گرفتاریهای خانوادگی و جشنها و عزاها و مهمانیهایی که آخرشان به شروعشان نمیخورد و تخت بیمارستان و احوالپرسی ها و دستههای گل و نقاشی فلان از فلان و پریدن از کابوسها در تاریکی و بوسیدن نوه و تنهایی و تنهایی و توی ذوق خوردنها را نشان نمیدهد.
یک بار دوتایی (مثل بازماندگان یک خانواده) رفتیم به «جشن منتقدان»، چون گفتند فیلم ما را نامزد دریافت فلان و فلان کردهاند، از جمله او را برای بهترین بازیگر زن نقش مکمل. منتقدان در جشنشان هر کسی از گروه ما را که به جایزه اعتنایی نداشت به تندیس و لوح مفتخر کردند اما به او جایزهای ندادند. در عوض دعوتش کردند برود روی سن و جایزهی یک آقای دیگر را بدهد. فکر کنم برایشان در تقویم رسمی این زن مال دورانی بود که جایزه دادن به او را آنهم از سوی منتقدان فرهیخته مشکل میکرد، در عوض میشد خانم زهرا حاتمی را تشویق کرد و گذاشت که جایزهی یکی دیگر را بدهد. به هر حال مراسم تمام شد و من با چندین جایزهی خودم و دیگران در دست و او با دست خالی زیر باران تندی که میبارید دو تاکسی جداگانه گرفتیم و غر زدیم که چه کار دارند آدم را از خانه میکشند بیرون؟
حالا به نظرم آمد که حتما گرسنه و خسته بود و کاش همراهش به رستورانی میرفتیم یا زنگ میزدیم که از همبرگری آن مجتمع چیزی بیاورند.
کاش آن شب در تنهایی روی آن صندلی رو به یخچال ننشسته باشید شما.
Views: 799
4 پاسخ
چقدر جای چنین یادداشتی بین اینهمه اظهارنظرهای مشابه خالی بود. دست مریزاد قربان.
این نسل طلایی منتقدین خوشفکر و باسلیقه مجله فیلم، این سادگی و ردیف کلمات که لیز میخورن پشت همدیگه، این نقب زدن به خاطرات بچگی و و جلو اومدن. غبطه برانگیزه. کاش بیشتر بنویسید شما.
فکر میکنم شاخصترین ویژگی این نوشته و اکثر نوشتههای دیگرِ صفی یزدانیان، شخصیتپردازیست. در واقع، مصداقِ آن مبحثِ نظری مشهورِ “تفاوت تیپ و شخصیت” را میتوان در این مطلب و سایر قرائتهای او از سینما و ادبیات جستوجو کرد؛ حتی اگر این مضمون، غالب نباشد. زمانیکه از تفاوت زری خوشکام با زهرا حاتمی میگوید، یا وقتی تلقیِ مستدل خود را از کمبودنِ صفتِ مادر برای مقام زن و تقلیل جایگاه آنها به زایشگاه و آشپزخانه بیان میکند، یا هنگامی که اشاره میکند به شیوهی بیانیِ درخشانِ خانم خوشکام در ایهامِ پنهان کردنِ حرفِ اصلی پشتِ حرفِ فرعی و یا تاثیر مکثی که به بهانهی گذاشتن تکهنانی در دهان، بین دو واژهی “داری” و “اما” ایجاد میشود، یا اینکه یک چیز بهظاهر ملموس و در باطن مبهمِ دور از دسترس را نسبت میدهد به آدمهای رمانتیکی که دنیا توی ذوقشان زده، و یا وقتی تفاوتِ زیستِ تقویمی با زندگیِ حقیقیِ آدمها را نقد میکند و… دارد تئوریها و برداشتهای یگانهی خود از شخصیتپردازی را نقل میکند. همهی علاقهمندانِ جوان و جدی سینما، میتوانند این نوشته را بهعنوان اشارهای رهیافتی و موجز به ویژگیهای ناگفتهی شخصیتپردازیِ خلاقه در ادبیات و سینما بیانگارند و با همین دستفرمان کاراکترهای جذابی خلق کنند که میزانِ گیراییشان، تناسبی با زمانِ حضورشان در فیلم ندارد؛ درست مثل حضور زندهیاد زری خوشکام در “در دنیای تو ساعت چند است؟”.
درود به این نگاه و قلم.
تنتان سلامت.