در صف نمایش فیلم افتتاحیه جشنواره مردهها نمیمیرند (جیم جارموش) ایستادهام، یک فضای باز خاطرهانگیز برای چند نسل. برای ورود به سالن دوبوسی باید از پلههای کاخ بالا بروی. این بخشی از یک سنت فرانسویست که این سالها حفظ شده است. روز اول است و ازدحام مطبوعاتیها منجر به صفی طولانی شده. اغلب سرحال و پرشورند و بنا به خاطرهی سالهای قبل با توجه به رنگ کارتهایشان (نوع اولویت) به شکل خودجوش صفهای متفاوتی تشکیل دادهاند. سرم را با جدول نمایش فیلمهای فردا گرم کردهام اما جمع پنج شش نفرهی کارکنان جشنواره توجهم را جلب میکند. آنها برای نصب تابلوی اولویت کارتها آمدهاند. تنوع رنگهای تابلوها بهقدریست که کارکنان کمی گیج شدهاند. کمی بعد تابلویی نصب میکنند و ناگهان چند نفر از خبرنگاران به محل اشتباه نصبش اعتراض میکنند. یکی از این کارکنان که کت و شلوار رسمی پوشیده و مشخص است که رئیس بقیه است در این آشفتگی لبخند میزند. واضح است که خودش را زیر نگاه بیش از هزار نفر میبیند و راحت نیست.
***
سرم را با این گرم میکنم که باید انتظار چه جور فیلمی از جارموش داشته باشم. به اولین باری فکر میکنم که نام خانوادگی جالبش را یاد گرفتم. چیزی در آهنگ تلفظ نامش بود که برایم خاصش میکرد و املای فارسیاش با آن «موش»ِ آخر بیشباهت به تصویری نبود که از او دیده بودم: قد بلند، فیزیک منحصربهفرد و موهای پرپشتش با آن مدل بامزه و البته صورت کشیدهی مصمماش در حافظهام ثبت شد. امروز موقع تماشای فوتوکال (قبل شروع فیلم) متوجه شدم موهای پرپشتش را هنوز در 66 سالگی حفظ کرده است. به خودم میگویم چه خوب است مردهها نمیمیرند مثل جارموش جوانانه و خارج از چارچوب باشد.
***
در این سالها تکلیفم با سینمای جارموش مشخص نبوده است. به بزرگی، اهمیت و الهامبخش بودنش برای چند نسل از فیلمسازان آگاه بودهام اما او برایم از محبوبترینها نبوده است (جارموش با گرفتن دوربین طلایی جشنواره کن در سال 1984 برای عجیبتر از بهشت تبدیل به یکی از شمایلهای سینمای هنری دهه هشتاد و نود شد). در این سالها بیش از آنکه شیفتهی یکی از آثارش شوم، شیوهی تولید، استفاده از سینما به عنوان متریال و ایدهی «فیلمساز به عنوان سینهفیل» جارموش برایم الهامبخش بوده است. یادم میآید که هنگام بحثهای داغ با اطرافیانم (بعد از تماشای هر فیلم جدید جارموش) حس دوگانهای داشتهام. این حس دوگانه برای من از کجا ناشی میشود؟ شاید از این بوده که هیچوقت خودم به شکل بیواسطهای با آثارش روبهرو نشدهام. فیلمهای محبوبی مثل مرده مرده را زمانی دیدم که فیلم محبوب منتقدهای جوان (نسل قبل از خودم) بود. یادم میآید گوست داگ بیشتر مرعوبم کرد تا اینکه بتوانم ارتباط عاطفی ویژهای با آن پیدا کنم (چیزی که بعدها بهشکل بیواسطهای در مواجهه با فیلمهای نوری جیلان، کریستی پویو، لوکرچیا مارتل، بی گان و دیگران برایم پیش آمد).
وقتی نویسندهی سینمایی شده بودم، جارموش بزرگ و عروس هزارداماد نسلی از هنرمندان و منتقدها بود. گلهای پرپر اولین فیلمی از جارموش بود که داغ داغ موقع اکران عمومیاش در فرانسه دیدم و این آغاز فاصلهی معنیدار با او بود. آن روزها گل های پرپر برایم نسبت به مسیری که هانهکه (پنهان، معلم پیانو و کد ناشناخته)، فون ترییه (هنوز در اوج بود: داگ ویل، پنج مانع)، تران آن هونگ و حتی هو شیائو شن در دوره جدید کارش (کافه لومیر هوش از سرم پرانده بود) طی میکردند زیادی محافظهکار بود. جارموش روی طولموج تجربههای نو در سینمای معاصر نبود. این فاصله آنقدر زیاد شد که تماشای تنها عاشقان زنده ماندند مرتب برایم بهتاخیر افتاد و درنهایت هیچوقت ندیدم. تنبلی سالهای بعدم هم بیتاثیر نبود و دیگر فیلمهای قبلی او را هم دوره نکردم و مساله جارموش همچنان برایم باز ماند.
***
همچنان در صف تماشای مردهها نمیمیرند ایستادهام و درها را هنوز باز نکردهاند. این اولین نمایش یک فیلم در جشنواره کن ۲۰۱۹ است. کارکنان همچنان مشغول نصب تابلوی اولویت کارتها در جای مناسباند. بالاخره موفق میشوند برای هرکدام از صفها تابلوی مناسب را پیدا کنند اما مشکل دیگری پیش آمده است. آنها متوجه شدهاند ارتفاع این تابلوهای عمودی زیادی بلند است. کمی میگذرد و یکی از این کارکنان پس از چند دقیقه سر میرسد. او برای برای تنظیم ارتفاع پایهی چوبی تابلوها یک اره آورده است. در این شلوغی راحت روی زمین مینشیند و روی تابلوها خم میشود، با جدیت اندازه میزند و تکتک آنها را دقیق میبرد. وضعیت ویژهایست. این گروه کارکنان هم شبیه نصابهای پوستر سردر کاخ قابلیت حضور در جهان داستانی فیلم ترافیک ژاک تاتی را دارند. ارتفاع تابلوها میزان میشود، رئیس خوشحال است و درهای ورود به سالن بالاخره باز میشوند.
***
قصهی مردهها نمیمیرند در شهر کوچکی در آمریکا میگذرد. یکی از روزها دو پلیس (بیل موری و آدام درایور) متوجه حوادث عجیب و مرموزی در شهر میشوند. ظاهرا جهت چرخش زمین تغییر کرده و شب به تاخیر افتاده است. فیلم که جلوتر میرود بهنظر میرسد با چیزی شبیه اسکیس طرفیم: یک طرح اولیه بدون جزئیات. قصه به یک خط کلی زنده شدن مردگان خلاصه میشود و خرده داستانها جزئیات، عمق و ارتباط با بخشهای دیگر ندارند. اهالی شهر با مشاغلشان معرفی میشوند، در حالیکه کلیتی از این شهر جارموشی ساخته نمیشود. مثل این است که فیلمساز یک روز تصمیم گرفته باشد یک «زامبیِ جارموشی» بسازد. همین و بس. فیلم در سطوح مختلف خالی و بیظرافت است، نه در معرفی جغرافیای یک شهر کوچک موفق است (دلتان برای شهرهای کوئنی تنگ میشود)، نه شخصیتهای ویژهای میسازد (بیل موری تحلیل رفته و از او شبحی بیشتر باقی نمانده است) و نه در بامزه بودن موقعیتها جان و ظرافتی دارد (یادش بهخیر عجیب تر از بهشت).
از طرفی مردهها نمیمیرند در سطح تصویری خنثی (مثل یک تلهفیلم) و در نمایش زامبیها کلیشهای و بیحوصله است: هم در گریم و اَکتها، هم در صحنههای درگیری، خوردن زندگان و (از همه بدتر) در قطع کردن سرهایی که تمامی ندارند. بهشوخی به دوستی میگویم در مجموع آثار فیلمسازان سینمای هنری اینقدر سر قطع نشده است. عجیبتر از همه سی.جی.آی و جلوههای کامپیوتری آماتوری فیلم است (سفینه، دل و روده مردگان و کره زمینِ دچار تغییر و …). برای صحنهپردازیهای فیلم خلاقیتی به خرج داده نشده است و فیلم از کمبود تخیلورزی آسیب بنیادی دیده است (یک زامبی جارموشی چه چیز شگفتانگیزی میتوانست باشد، همانطور که مرد مرده، وسترن جارموشی فوقالعادهای بود). فیلم ویژگی جذابی برای دنبال کردن ندارد و فیلم دیگری از جارموش بهیاد ندارم که چنین در جلب توجه بینندهاش ناکام باشد.
***
شاید پیشنیاز دیدن مردهها نمیمیرند آنطور که سینهفیلها میگویند آشنایی و خو کردن با سنت فیلمها و سریالهای زامبی است. شاید. نکته عذابآور برایم این است که جارموش موفق نمیشود یک جهان یکپارچهی داستانی بسازد که بیننده بهشکل فعالانهای با روند حوادث همراه شود و رستوران، اداره پلیس، فروشگاه و متل یک کلیت شهری نمیسازد. از طرفی میزانسن اکثر صحنهها ساده و تخت است (بهخصوص رویاروییهای اهالی شهر با زامبیها). کافی است مردهها نمیمیرند را با گوست داگ مقایسه کنیم تا ضعفهای واضحش بیشتر بهچشم بیاید (صحنههایی که تیلدا سوئینتن با شمشیرش دخل بقیه را میآورد در مقایسه با تمرینهای شمشیربازی گوست داگ چهقدر پیشپا افتاده است).
***
تماشای مردهها نمیمیرند تمام شده و فرسوده به سوی محل اقامتم باز میگردم. هوا تاریک شده و باد سردی میوزد. از جلوی صفی که چند ساعت قبل ایستاده بودم رد میشوم و تابلوهای افراشته با رنگهای متنوع یاد ساعتهای بیم و امید قبل تماشای فیلم را زنده میکند. همچنین یاد آن مردی که روی زمین پهن شده بود و دقیقترین برش جهان را با ارهاش میزد. از آن صف پرشور خبری نیست. امروز عصر که مراسم فوتوکال را از تلویزیونهای اتاق مطبوعات میدیدم، جایی دوربین نیمرخ جارموش را نشان داده بود و چشمهایش را برای چند لحظه از زیر آن عینک سیاه دیده بودم. شکسته شده بود و فاصلهی زیادی با آن جوان دیروز داشت. آن موقع خودم را به ندیدن زده بودم. پروندهی فیلمهای آیندهی جارموش امشب با مردهها نمیمیرند برایم بسته شد. خودم را در این سرما دلگرم میکنم که جوانهایی از زیر شنلش درآمدهاند که دوباره پردهی سالن دوبوسی و قلب ما را خواهند لرزاند.
Views: 1276
7 پاسخ
چرا آقاي وحداني نقدشون به فيلم ها، كپي پيست نقدهاي آقاي اسلاميه؟ طوريه انگار با همون متر منحصر آقاي اسلامي آثار رو مي سنجن، در ارزشگذاري آثار هم خيلي خيلي شبيه آقاي اسلامي ستاره مي دن. و به چيزهايي پوينت مثبت يا منفي مي دن كه آقاي اسلامي هم همونا مد نظرشونه.
قضاوتها میتواند نزدیک باشد ولی مترها یکی نیست و خود نوشتهها عملا ربطی به هم ندارد. مگر این که در هر نوشتهای فقط موضعگیری برایتان مهم باشد. ریویوها را بر اساس موضعگیری قضاوت نمیکنن بلکه بر اساس قلم قضاوت میکنند وگرنه چه نیازی بود به این که صدها نفر درباره یک فیلم ریویو بنویسند و درنهایت یا
مثبت باشند یا منفی؟ تازه نوشته من ریویو بود و نوشته محمد بیشتر حاشیهنویسی.
حرف هاي آقاي اسلامي درباره فيلم آخر ون دورمل رو مقايسه كنيد با حرف هاي آقاي وحداني راجع به اون فيلم ، كلياتي از سليقه و متر و معيار هر دو به روشني مشهوده اونجا.
ممکن است خواهش کنم بفرمایید نوشته آقای وحدانی درباره فیلم آخر ون دورمل را کجا میتوانم پیدا کنم؟ بجز اشاره مختصری به ون دورمل در بخشی از گزارش جشنواره کن ۲۰۱۵، متنی از ایشان پیدا نکردم. متشکرم
من بعد از خواندن نظر شما، مجددا نقد آقای اسلامی را مطالعه کردم. بخش عمده نوشته آقای اسلامی که در آن منحصرا به نقد فیلم پرداختهاند (و نه به مقایسه/تشتبه/تمایز آن با آثار قبلی جارموش و یا کارگردانهای دیگر)، به ترسیم شخصیتها و روابط آنها، عدم موفقیت حذف مینیمالیسم جارموشی در نیمه دوم فیلم، دوگانگی لحن فیلم (از جهت اهمیت دادن و دهنکجی به انتظارات تهیهکننده) که در نهایت به سبکی باظرافت، باوقار و فراگیر تبدیل نمیشود و همینطور دیالوگهایی که به کلیشههای خود فیلم ارجاع میدهند اشاره کرده است. در حالیکه نقد آقای وحدانی (در کنار مقایسه این فیلم با آثار دیگر) به مواجهه شخصیشان با ساختههای قبلی جارموش و مواردی چون ۱- انتقاد از خردهداستانها (به لحاظ جزئیات، عمق و ارتباط با اجزای دیگر)، ۲- میزانسن تخت و ساده، ۳- خنثی بودن فیلم به لحاظ تصویری، ۴- بیظرافت و خالی بودن فیلم از جهت پرداختن به جغرافیا، شخصیتها و جنبه طنز، ۵- کمبود خلاقیت بویژه در صحنهپردازی، ۶- جلوههای کامپیوتری آماتوری، ۷- کلیشهای بودن و بیحوصلگی در گریم، اکتها و نمایش زامبیها پرداختهاند و سپس توضیح دادهاند که این ویژگیها باعث عدم وجود جهان یکپارچه داستانی و کلیت شهری در فیلم شدهاند.
پس از خواندن مجدد این دو نوشته، به نظر میرسد تنها وجه اشتراک میان آنها اتفاق نظر منتقدان در مورد عدم وجود سبک و جهان داستانی یکپارچه و فراگیر در فیلم باشد. فکر نمیکنید «کپی پیست» دانستن نقد«های» آقای وحدانی نادرست و ناعادلانه باشد؟ از جهت نحوه ارزیابی هم احتمال وجود اتفاقنظر کاملا بدیهی به نظر میرسد؛ بعنوان مثال اگر نگاهی به جدول منتقدان اسکرین بیندازیم، میبینیم که بسیاری از منتقدان عینا در تعداد ستارههایی که به همین فیلم دادهاند مشابه عمل کردهاند.
چه نوشته عالی و دقیقی (با شروع و پایانی دلنشین که یکی از ویژگیهای خاص نوشتههای آقای وحدانی است).
خیلی ممنونم. چه خوب که دوست داشتید.