
کتری برقی را روشن میکنم و تا آب جوش بیاید دست و صورتم را میشویم. نیمی از خستگیام با کرم ضدآفتاب روی پوست صورتم، در صابون مخصوص پوست چرب حل میشود و به فاضلاب میرود. هیچوقت نفهمیدم چرا خانمهایی که پوست خشک دارند فکر میکنند که خیلی خوش به حالم است که پوست صورتم چرب است. میگویند پوست چرب چروک نمیشود. وقتی که چینهای پیشانیام را نشانشان میدهم، میخندند: «تو موقع حرف زدن، ابروهاتو خیلی بالا میبری وگرنه ربطی به پوستت نداره. خوش به حالت پوست چرب داری.»
وقتی هم که جوشهای چرکی صورتم را نشانشان میدهم، با حالتی تمسخرآمیز میگویند: «این دو سه تا دونه؟ بابا این که چیزی نیست. خوش به حالت پوست چرب داری.»
گاهی فکر میکنم که اگر آدمها مشکلات و خوشبختی خودشان را به اندازهی مشکلات و خوشبختی دیگران میدیدند، چهقدر شادتر زندگی میکردند. دیگر نه مشکلات خودشان آنقدر بزرگ به نظر میرسید، نه خوشبختی دیگران.
تلویزیون را روشن میکنم تا سکوت خانه را بشکنم. مثل هر جمعه چند آبجوی غیرالکلی برای او در فریزر میگذارم تا وقتی که میآید، خنک خنک باشند. کتری خاموش میشود، جوش آمده است. آب جوش را در قوری چینی گلداری که مامان برایم فرستاده میریزم و یک چای کیسهای در آن میاندازم. تا چای دم بکشد، مایهی کتلت را آماده میکنم. جمعه شبها دوست دارم کتلت بخورم. نمیدانم از کی بود که جمعه شبهای این سرزمین غریب برایم حکم شب جمعههای آن سرزمین آشنا را پیدا کرد. اما میدانم جمعه شب، سوم ماه ژوئن پارسال بود که یکدفعه دلم ساندویچ کتلت خواست، کتلت مامانپز. ساندویچ کتلت و خیارشور و گوجه، در پارک ملت. یک شب بود فقط. یک شب تابستانی که در پارک ملت ساندویچ کتلت خوردیم و فقط آن شب بود که من دوست نداشتم کتلت بخورم. دلم پیتزا میخواست. از همان پیتزاهایی که دختر پسرهای جوانی که روی نیمکت کنار ما نشسته بودند، میخوردند. چرا آن شب دلم پیتزا خواسته بود؟ چرا ساندویچ کتلت را کامل نخورده بودم؟ چرا بابا را مجبور کرده بودم در راه برگشت برایم پیتزا بگیرد؟ چرا فکر نکرده بودم؟ دانستناش سخت نبود: پیتزا فوری همه جا و همیشه هست، اما کتلت مامان نه.
میخواهم قبل از این که بیاید، شام را آماده کنم. معمولا ساعت پنج میآید. میداند که من جمعهها ساعت چهار میرسم خانه و رضا ساعت شش میرسد. برای همین ساعت پنج میآید و قبل از ساعت شش میرود. میگوید نمیخواهد مزاحم زندگی دو نفرهمان شود. زمستان دو سال پیش بود که برای اولین بار آمد خانهمان. چهاردهم فوریه، شب ولنتاین برایمان پلیس خبر کرده بود. آن شب رضا برایم پیانو خریده بود و من از شدت خوشحالی جیغ زده بودم. او صدای جیغ مرا شنیده بود و پلیس خبر کرده بود تا مطمئن شود که حال من خوب است. آن شب در فاصلهای که فهمیدیم پلیس پشت در است تا زمانی که دلیل آمدناش را اعلام کند، تمام سالهای دوران مهاجرتم بهیکباره از جلوی چشمانم گذشت. من سراسیمه تک تک حرکاتم را دنبال کردم تا ببینم کجا ممکن بوده قانونی از قوانین بیشمار این سرزمین جدید که بعد ده سال هنوز حکم خانه را پیدا نکرده، زیر پا گذاشته باشم. رنگم پرید و فشارم افتاد. مثل خیلی اتفاقات زندگیام، قبل از این که دنبال اصل ماجرا یا مقصر اصلی بگردم، فرض را بر این گذاشتم که خودم مقصرم و دنبال تقصیرم گشتم و تلخترین پایان ممکن یا حتی ناممکن را برای خودم ساختم. پلیسها که رفتند، رضا خندید: «سارا، تو باید عضو مافیا میشدی!»
غروب فردای همان شب آمد، گیتار به دست. با دهان بیدندانش لبخند زد: «سلام، من مایک هستم، همسایه دیوار به دیوارتون. همون که همسایهها تو نبودش بهش می گن: دیوانه آرام خیابان کویین. اومدم ازتون معذرت بخوام. من پلیس خبر کردم. صدای جیغ خانم…» بعد نگاهم کرد.
گفتم: «سارا، سارا هستم.»
گفت: «صدای جیغ خانمِ سارا رو که شنیدم ترسیدم. مثل صدای الیزابت بود. وقتی میآد به خوابم اینجوری جیغ میزنه. من نمیتونم جیغ خانمها رو نشنیده بگیرم. میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ میخواستم اگه دوست دارین برای جبران دیشب براتون آهنگ بزنم، همینجا توی تراس. هوا سرده، شما داخل بشینین و من همینجا براتون میزنم.»
رضا به داخل دعوتش کرد، قبول نکرد و گفت: «نه، من اجازه ندارم خونهی کسی برم. مادرم ناراحت میشه.»
آن شب بعد از رفتن او وقتی ماجرا را با صاحبخانهی مشترکمان در میان گذاشتیم، گفت: «مایک یک دیوانهی بیآزاره، بهندرت از خونه بیرون میآد و با کسی حرف میزنه. از رفت و آمد خوشش نمیآد. نه خونهی کسی میره، نه دوست داره کسی خونهش بره. نگران نباشین، از خانوادهی محترمیه، فقط لطفا ازش راجع به زندگیش چیزی نپرسین. بهش نوشابه الکلی هم تعارف نکنین. حالش بد میشه.»
باران میبارد. نه از آن بارانهای بهاری عاشقانه که در مناطق خشک میبارد. از آن بارانهای وحشی مخصوص شهرهای ساحلی کنار اقیانوس که آب در یک رودخانهی عمودی از آسمان به زمین جاری میشود. وضع هوا را چک کردهام، تا دوشنبه صبح همین است. وقتی آخر هفتهها هوا بارانیست، دلم میگیرد. مثل سیزدهبهدرهایی که باران میآمد و برنامهمان به هم میریخت، به جای وسطی در باغ توت مجبور بودیم در خانه بمانیم و دبرنا بازی کنیم. از دبرنا خوشم نمیآمد، هیچوقت برنده نمیشدم. هیچوقت در هیچ بازی شانسی یا قرعهکشی برنده نشدم. اسمم یا شمارهام همیشه در جایی پنهان میشود که پیدایش نکنند. اما وسطی را دوست داشتم، مهارت خاصی در بل گرفتن داشتم و علاقهی خاصی به جملهی «یه بل دارم، دوسش دارم.»
در آن شب بهاری هم باران میبارید. درست مثل امروز. باران شلاقی و وحشی. ابرها به جان هم افتاده بودند و از صدای خشمشان در و دیوار خانه میلرزید. برقمان قطع شده بود و من در تاریکی در کابینتهای آشپزخانه دنبال فندک برای روشن کردن شمع بودم که از آن طرف دیوار صدای ناله شنیدم. گوشم را به دیوار چسباندم، صدای نالهی مایک بود. با مشت به دیوار کوبیدم و فریاد زدم: «مایک همه چی خوبه؟»
صدایی از دور آمد: «کمک.»
از پنجره بیرون را نگاه کردم، باد و باران بود و تاریکی مطلق. فندک را پیدا نمیکردم. به صاحبخانه زنگ زدم، جواب نداد. به رضا زنگ زدم، تلفنش رفت روی پیغامگیر. نگرانش شدم. به اورژانس زنگ زدم. آمدند، در را شکستند و وارد شدند. مایک را با دهان باز روی زمین آشپزخانه پیدا کردند و بردند. فردای آن روز صاحبخانه زنگ زد و از ما تشکر و عذرخواهی کرد. گفت که یک حملهی عصبی بوده و جای نگرانی نیست. اما او چند ماهی پیش خانوادهاش میماند تا حالش بهتر شود.
پنج شش ماه بعد از آن روز بود که در یک جمعه عصر پاییزی در را زد. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود. گیتارش را کنار در گذاشته بود و یک شیشه شراب در دست داشت. شراب را به سمتم گرفت و گفت: «مرسی سارا، جونم رو نجات دادی.»
– بهتر شدی؟ نمیآی تو؟
– نه، من خونه کسی نمیرم. مادرم ناراحت میشه. دوست داری برات آهنگ بزنم؟
لبخند زدم و سرم را تکان دادم.
هر دو در تراس نشستیم. او گیتارش را برداشت و آهنگ هتل کالیفرنیا را زد. وسط آهنگ بود که شروع به خواندن کردم. با تعجب نگاهم کرد و لبخند زد. آهنگ که تمام شد گفت: «فکر نمیکردم بلد باشی.»
– چرا؟ به من نمیآد خواننده باشم؟
– منظورم این نبود. صدای آوازت رو همراه صدای پیانو شنیدم، صدات قشنگه. فکر نمیکردم ترانهی انگلیسی بلد باشی. به چه زبونی میخونی؟
– فارسی.
– پس ایرانی هستی.
– آره
– شیراز؟
– نه، تبریز. شمال غرب ایران.
نگاه کرد به شیشهی شرابی که برایمان آورده بود: «از ایران فقط شیرازشو میشناسم.»
لبخند زدم: «من فکر کردم الکل نمیخوری؟»
– نمیخورم. ولی وقتی میخوردم عاشق شراب شیراز بودم.
– نوشیدنی چیزی میخوای برات بیارم؟
– آبجوی بدون الکل دارین؟
– آره تنها نوشیدنی غیر آب و چاییه که داریم.
– خودت چی میخوری؟
– من، چای.
– امروز چای میخوری یا کلا نوشیدنی مورد علاقته؟
– من به چای اعتیاد دارم. تو محل کارم به من میگن «تی لیدی».
خندید: «پس باید به جای شراب برات چای میآوردم. شیراز چای هم داره؟»
خندیدم: «شیراز همه چی داره جز شراب. البته چای رو لاهیجان میکارن. شمال ایران.»
نوشیدنیاش را تا ته سر کشید و گفت: «میدونی فکر میکنم برای جبران محبتت، من باید تا موقعی که تو این خونه هستین، هر هفته جمعه بیام و برات آهنگ بزنم. کار دیگهای ازم برنمیآد. میدونی تا کی قراره بمونین؟»
– حداقل یک سال دیگه تا درس رضا تموم شه.
– تو هم درس میخونی؟
– نه، من کار میکنم.
– هنرمندی یا شاعر؟
– دکترِ کامپیوتر.
لبخند زد، گیتارش را برداشت و به سمت خانهاش راه افتاد.
بعد از آن هر جمعه میآید. او آهنگ میزند و آبجوی غیرالکلیاش را مینوشد. من هم چای مینوشم و کتاب میخوانم یا شعری به فارسی زمزمه میکنم.
آخرین کتلت هم سرخ میشود. ظرفها را میشویم و آشپزخانه را تمیز میکنم. ساعت را نگاه میکنم. یک ربع به شش است. مایک خیلی دیر کرده. صدای تلویزیون را کم میکنم، سکوت میشود. جز صدای باران صدایی نیست. گوشهایم را تیز میکنم، اما صدای تلویزیون مایک نمیآید. مایک هر وقت خانه باشد، تلویزیونش روشن است. در آشپزخانه که باشم، صدای تلویزیونش را میشنوم، اما نمیدانم چه تماشا میکند. صدایش اینقدر کم است که کلمات را نمیتوانم تشخیص دهم. میگفت صاحبخانه به او تذکر داده که صدای تلویزیون را کم کند. گویا مستاجر قبلی خانهی ما، مرتب از بلندی صدای تلویزیون او به صاحبخانه شکایت میکرده. گوشم را به دیوار آشپزخانه میچسبانم اما چیزی نمیشنوم. نگران میشوم. به حیاط خانهاش میروم. در میزنم. کسی جواب نمیدهد. سرم را به شیشهی پنجرهاش میچسبانم. خانهاش تاریک است. میترسم. یک سنگ از کنار باغچهاش برمیدارم و محکم به در میکوبم و با صدای بلند داد میزنم: «مایک، صدامو میشنوی؟»
ماشینی جلوی در حیاط توقف میکند. خانم اسمیت است. همسایه روبهروی خانهی مایک. میگوید: «خونه نیست سارا.»
– مطمئنید؟
– آره، صبح برادرش اومد دنبالش و با هم رفتن. یک جعبه هم داده که بدم به تو. صبر کن الان برات میآرم.»
– یعنی چی رفتن؟
– رفت ایالت نیوجرسی. پیش خانوادهش. راحت شدیم. چی بود پیرمرد دیوانه با اون قیافهی ترسناکش. معلوم نبود کیه و چهکارهست. خوبه قبل از این که بلایی سر کسی بیاره رفت.»
جعبه را از خانم اسمیت میگیرم. تشکر میکنم و به خانه برمیگردم. به خانم صاحبخانه زنگ میزنم، میگوید: «به برادرش زنگ زده و گفته که از گرمای فلوریدا خسته شده ومیخواد بره نیوجرسی و تو خونه پدریش زندگی کنه.»
بعد ادامه میدهد: «سارا از دوستای دانشجوتون اگه کسی دنبال خونه میگشت، به من خبر بده. خونهی مایک رو از هفته دیگه میذاریم برای اجاره. من و جان از شما خیلی راضی هستیم. دوست داریم به یه زوجی مثل شما اجاره بدیم.»
میگویم چشم و خداحافظی میکنم. برای خودم چای میریزم. در تراس مینشینم و جعبه را باز میکنم، یک گلدان، یک سیدی و یک نامه داخل جعبه است. روی برچسب گلدان نوشته شده: «ریحان تبریز.» برگهایش را بو میکنم. بوی باغچهی بابا را میدهد. نامه را باز میکنم:
سارای عزیز،
من در حرف زدن خوب نیستم. هیچوقت خوب نبودم. با حرف زدن من هیچوقت چیزی درست نشد. برای همین برایت مینویسم؛ چای نخور. برای آن موجود کوچک درونت خوب نیست. به الیزابت هم گفتم قهوه نخورد ولی خورد. خورد و بعد هم مُرد. هم خودش و هم موجود کوچک درونش. گفتند فشار خونش بالا رفته بوده، اما من میدانم وقتی قهوه میخورد فشارش بالا میرفت. ماری باور نکرد، تا روزی که ترکم کرد میگفت ربطی به قهوه ندارد. دختر کوچک همسایهشان میگفت قبل از این که جسدش را در خانه پیدا کنند، صدای جیغ شنیده. صدای جیغ الیزابت. میگفت وقتی به مادرش گفته، مادرش گفته که خوب نیست آدم به صدای خانهی همسایه گوش کند. بعد از الیزابت، من هر وقت صدای جیغ زنی را از خانهای میشنیدم، به آن خانه میرفتم اما آدمها دوست نداشتند من به خانهشان بروم. این مهم نبود. مادر مهم بود. من وقتی خانه کسی میرفتم، مادرم ناراحت میشد. مادرم از من خواست که اگر جیغ شنیدم و نگران شدم، پلیس خبر کنم.
سارا تو چای نخور و زنده بمان. بعدها به فرزندت هم یاد بده که اگر جیغ همسایه را شنید، پلیس خبر کند. ممکن است اشتباه باشد، جیغ شادی باشد مثل جیغ شادی تو، اما ممکن هم هست جیغ ترس باشد، ترس از مرگ، مثل جیغ الیزابت. اگر جیغ شادی باشد، آدمها از این که برایشان پلیس خبر کردی، ناراحت میشوند. اما اشکال ندارد، ارزشش را دارد.
میدانم که احتمالش خیلی کم است که تو به سرنوشت الیزابت دچار شوی، اما اگر یک درصد هم این احتمال وجود داشته باشد، من نمیتوانم ناظرش باشم. اگر هم تو به سرنوشت الیزابت دچار نشوی، باز هم نمیتوانم ناظر باشم که یک زن دیگر که من میشناسمش، خوششانستر از تنها دختر من باشد. برای همین میروم.
پینوشت ۱: برایت دو آهنگ در سیدی ضبط کردهام. خودم با گیتار زدهام. اگر دوست داشتی جمعه عصرها گوش کن.
پینوشت ۲: از ایران قبلا فقط شیرازش را میشناختم، اما الان تبریزش را بهتر میشناسم. قصد دارم، اگر روزی ایران بروم بعد از پرسپولیس، به تبریز بروم و در یک شب تابستانی در پارک ائلگلی یک لیوان چای لاهیجان بنوشم.
همسایهی دیوار به دیوارت، مایک
به داخل خانه میروم، کامپیوترم را روشن میکنم. و سیدی را در سیدی پلیر میگذارم و شروع میکنم به ولگردی در وبسایتهایی که لباس نوزاد میفروشند. فکر میکنم اگر صبح راه افتاده باشند، الان باید به کارولینای جنوبی رسیده باشند. شاید برای شام توقف کردهاند؛ در یکی از رستورانهای معروف شهر چارلستون. مایک دارد آبجوی غیرالکلیاش را مینوشد و منتظر است تا گارسون خوشرو غذای دریاییاش را بیاورد. حتما شب را یک جا بین راه میخوابند. هفده هجده ساعت راه را نمیتوان یکسره رانندگی کرد. شاید هم در همان هتل شام سفارش دهند. مایک همانجا آبجوی غیرالکلیاش را بنوشد و برای برادرش گیتار بزند.
آهنگ هتل کالیفرنیا که تمام میشود، آهنگ گل سنگم شروع میشود. جا میخورم. نمیدانم نتاش را از کجا پیدا کرده. آفتاب غروب کرده و رضا هنوز نیامده. باران قطع شده. آرامش بین دو توفان است. بهگمانم ابرها خسته شدهاند. لباسها را نگاه میکنم، اما امشب مشتری نیستم. مثل ویترینگردیهای عصرهای تابستان با مامان که قصدمان فرار از هجوم افکار نزدیک غروب بود، نه انتخاب کفش و لباس. بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. شیشههای آبجو را قبل از این که بترکند از فریزر بیرون میآورم. روی کاغذ کوچکی که روی در یخچال چسباندهام، دستگاه فشار خون را به لیست خرید آخر هفته اضافه میکنم. میز شام را میچینم و سالاد درست میکنم.
موجود کوچک درونم تکان میخورد. چایم سرد میشود و از دهن میافتد.
آناهیتا عبداللهی دومین کسیست از میان خوانندگان «چهار» که داستانش را منتشر میکنیم. او دارای مدرک دکترای مهندسی شیمیست، ساکن آمریکاست، از خوانندگان «هفت» بوده و این اولین داستانش است که به فارسی منتشر میشود.
Views: 1247
یک پاسخ
چه داستان دلچسبی! نثر و محتوای نامه ی مایک و صدای راوی از دو دنیای گوناگون می آیند و نشان از قدرت نویسنده دارد در خلق فضای ذهنی آدم های متفاوت.