Photograph by Katrin Koenning for The New Yorker
آن موقع بیش از یک سال بود که در آن شرکت بودم. از اولین باری که کارش را به عنوان طراح رقص دیدم رویایم این بود که در یکی از کارهایش رقصنده باشم، و ده سالی آرزویم رسیدن به این هدف بود. هر چه لازم بود در این سالهای آموزشِ سخت فدا کرده بودم. وقتی بالاخره امتحان دادم و مرا دعوت کرد به شرکتاش بپیوندم، همهی کارهایم را رها کردم و پرواز کردم به تلآویو. از ظهر تا پنج بعدازظهر تمرین میکردیم، و خودم را به روند و بینش طراح رقصام سپردم بی هیچ قیدی، خودم را وقف کردم بی هیچ قیدی. گاهی ناگهان اشک توی چشمم جمع میشد، از چیزی که در وجودم بالا میآمد و فوران میکرد. وقتی در کافهها و بارها با آدمهای تازه آشنا میشدم، از تجربهی کار با این طراح رقص با هیجان حرف میزدم و میگفتم مدام در آستانهی کشف هستم. تا این که یک روز حس کردم تعصبزده شدهام – و حسی که آن را به جای سرسپردگی گرفته بودم، از حد گذشته و به چیزی دیگر بدل شده. و با این که این آگاهی لکهی سیاهی بود روی چیزی که پیشتر، تا آن موقع، لذت ناب بود، نمیدانستم با آن چه کنم.
وقتی از تمرین خسته میشدم، یا میرفتم کنار دریا قدم میزدم یا برمیگشتم خانه فیلم تماشا میکردم تا وقتش برسد که بروم بیرون سرِ قرار با آدمها. نمیتوانستم آنقدر که دلم میخواست بروم ساحل، چون آن طراح رقص میگفت میخواهد تمام بدنمان به سفیدی پوستِ باسنمان باشد. تاندون قوزک پایم ملتهب شده بود و لازم بود پس از رقص رویش یخ بگذارم، درنتیجه مدام به پشت میخوابیدم، پاهایم را میگذاشتم بالا و فیلم تماشا میکردم. همهی فیلمهای ژانلویی ترنتینیان را دیدم، تا این که اینقدر پیر شد که مرگ قریبالوقوعش میتوانست برایم باعث افسردگی شود، و بعد رفتم سراغ لویی گَرِل، که آنقدر خوشقیافه بود که تاابد زنده بماند. گهگاه، مواقعی که دوستم رامی کار نداشت، او هم در تماشای فیلم همراهیام میکرد. وقتی کارم با گرل تمام شد زمستان بود، و دیگر نمیشد فکر شنا را هم در سر پروراند، درنتیجه دو هفته تمام داخل خانه با اینگمار برگمان سر کردم. پس از تحویل سال نو، مصمم شدم برگمان و علف کشیدن هرشبه را کنار بگذارم، و به دلیل جذابیتِ عنوانِ فیلم و این که در دورترین فاصلهی ممکن از سوئد ساخته شده بود، طعم گیلاس کارگردان ایرانی عباس کیارستمی را دانلود کردم.
فیلم با چهرهی بازیگر اصلیاش همایون ارشادی شروع میشود. او نقش آقای بدیعی را بازی میکند، مردی میانسال که آهسته در خیابانهای تهران رانندگی میکند و در جستوجوی کسیست، در میان انبوه مردهایی که با داد و فریاد کار طلب میکنند. کسی را که میخواهد نمییابد، به راندن ادامه میدهد، میرود به میان تپههای خشک حومهی شهر. مردی را کنار جاده میبیند، ماشین را نگه میدارد و تعارف میکند که برساندش؛ مرد امتناع میکند، و وقتی بدیعی با اصرار میخواهد متقاعدش کند، مرد عصبانی میشود و درحالی که از روی شانه تهدیدآمیز نگاهش میکند راهش را میکشد و میرود. پس از مدتی رانندگی، پنج یا هفت دقیقه– که در فیلم انگار تمامی ندارد – سرباز جوانی ظاهر میشود که منتظر ماشین است، و بدیعی تعارف میکند که برساندش پادگان. بنا میکند از پسر دربارهی زندگی سربازی و اوضاع خانوادهاش در کردستان پرسیدن، و هر چه سوالها شخصیتر و صریحتر میشود، سرباز بیشتر خجالت میکشد و بهزودی در صندلیاش معذب میشود. بیست دقیقه از آغاز فیلم گذشته، بدیعی سرانجام حرف اصلیاش را میزند: او دنبال کسیست که او را دفن کند. گور خودش را در حاشیهی یکی از تپهها کنده و امشب میخواهد قرص بخورد و در آن دراز بکشد؛ فقط نیاز دارد کسی صبح بیاید و ببیند اگر مرده رویش بیست تا بیل خاک بریزد.
سرباز در ماشین را باز میکند، میپرد بیرون و توی تپهها فرار میکند. چیزی که آقای بدیعی میخواهد یک جور شراکت در جرم است، چون خودکشی در قرآن حرام است. دوربین زل میزند به سرباز که مدام کوچک و کوچکتر میشود و سرانجام بهکل در چشمانداز ناپدید میشود، بعد برمیگردد به سراغ چهرهی استثنایی ارشادی، چهرهای که در تمام طول فیلم تقریبا کاملا بیاحساس باقی میماند، و درعین حال نوعی جذبه و عمق احساسات را منتقل میکند که هرگز نمیتواند حاصل بازیگری باشد – فقط میتواند حاصل یک جور آگاهی عمیق باشد از چیزی که آدم را به آستانهی استیصال سوق داده. در طول فیلم عملا دربارهی زندگی آقای بدیعی و این که چه چیزی ممکن است او را به این تصمیم کشانده باشد چیزی گفته نمیشود. شاهد ناامیدیاش هم نیستیم. تنها چیزی که از عمق احساساتش میدانیم در چهرهاش خلاصه میشود که شامل عمق احساساتیست که در بازیگر این نقش، همایون ارشادی هست، که دربارهی زندگی او حتی کمتر میدانیم. جستوجو کردم و فهمیدم ارشادی معمار بوده و هیچ تمرین یا تجربهی بازیگری نداشته وقتی کیارستمی او را پشت رل ماشیناش در ترافیک دیده که غرق در افکارش بوده و به شیشهی ماشیناش تلنگر زده. و چه آسان بود درک این حقیقت با یک نگاه به چهرهاش: این که چهقدر دنیا به سمت ارشادی چرخیده، گویی بیشتر دنیا به او نیاز داشته تا او به دنیا.
چهرهاش مرا تکان داد. یا، بهتر بگویم فیلم، با همدلیاش و آن پایان بهشدت آزاردهندهاش، که آن را لو نمیدهم، مرا تکان داد. اما، باز هم، میشود گفت، بهنوعی، فیلم فقط چهرهی او بود: چهرهی او و آن تپههای جداافتاده.
***
مدتی نگذشت که هوا گرم شد. وقتی پنجرهها را باز کردم بوی گربه آمد، اما بوی آفتاب، نمک و پرتقال هم بود. در امتداد خیابانهای عریض درختان انجیر به رنگ سبزی تازه درآمدند. دلم میخواست که از این تازه شدن سهمی داشته باشم، بخش کوچکی از آن باشم، اما حقیقت این بود که اوضاع بدنم مدام بدتر میشد. قوزک پایم هر چه بیشتر میرقصیدم بدتر میشد، و هفتهای یک شیشه قرص مسکن ادویل مصرف میکردم. وقتی شرکت تورش را دوباره راه انداخت، حس میکردم نمیتوانم همراهیشان کنم، حتی وقتی فهمیدم مقصدشان ژاپن است که همیشه دلم میخواست بروم. میخواستم بمانم و استراحت کنم و آفتاب بگیرم، میخواستم همراه رامی توی ساحل دراز بکشم و سیگار دود کنم و دربارهی پسرها حرف بزنم، اما چمدانم را بستم و با چند رقصندهی دیگر راهی فرودگاه شدم.
در توکیو سه اجرا داشتیم، و بعدش دو روز مرخصی، و گروهی از ما تصمیم گرفتیم برویم کیوتو. در ژاپن هنوز زمستان بود. در قطاری که از توکیو میرفت، سقفهای کاشیکاری از مقابلمان میگذشتند، خانههایی با پنجرههایی کوچک. برای اقامت یک مسافرخانهی سنتی [ریوکان] پیدا کردیم، با اتاقی مزین به تشکهای تاتامی و درهای کشویی و دیوارهایی با رنگ و طرحِ شن. همهچیز برای من غیرقابل درک بود؛ مدام اشتباه میکردم. دمپاییهای حمام را بیرون از حمام و در اتاق پا کردم. وقتی از زنی که برایمان شام مفصلی سرو کرده بود پرسیدم اگر چیزی روی تشک تاتامی بریزد چه میشود، زن از خنده ریسه رفت. اگر میتوانست از روی صندلی بیفتد، میافتاد. اما اتاق صندلی نداشت. درعوض کاغذ بستهبندی حولهی داغ مرا چنان بهزیبایی در آستین گشاد کیمونویش جا داد که آدم فراموش میکرد دارد آشغالی را دور میریزد.
آخرین روزی که در ژاپن بودیم، صبح زود بیدار شدم و زدم بیرون، همراه نقشهای که رویش معبدهایی را که میخواستم ببینم علامت زده بودم. همهچیز هنوز خالی و لخت بود. حتی درختان آلو هنوز شکوفه نزده بودند، درنتیجه چیزی نبود که انبوه آدمهای دوربین به دست را به آنجا بکشاند، و من عادت کرده بودم به اغلب تنها بودن در معبدها و باغها، و به سکوتی که با صدای بلند کلاغها عمیقتر میشد. بنابراین تعجب کردم وقتی درحال عبور از ورودی دروازهی تاریخیِ «نانزن-جی»، به گروه بزرگی زن ژاپنی برخوردم که در آن پیادهراه سرپوشیده به سمت خانهی راهب اعظم با خوشحالی به صدایی که مثل آواز بود با هم حرف میزدند. همهشان کیمونوهای ابریشمی زیبا تنشان بود و همهچیزشان، از شانههای نقش و نگاردار داخل موهایشان تا شالهای دور کمر و کیفهای بندی پر از طرح و نقششان، به عصری دیگر تعلق داشت. تنها استثنا صندلهای قهوهای تیرهای بود که پایشان بود، از همان نوعی که دم درِ هر معبدی در کیوتو به بازدیدکنندهها میدادند، همه هم کوچک بودند و مرا یاد کفشهایی میانداختند که پیتر ربیت [قهرمان قصهی کودکان] در باغچهی کلم گم کرد. من هم روز قبل آنها را امتحان کرده بودم، بهزور پایم کرده بودم و انگشتهایم را به انتهای آنها گیر داده بودم و روی آن کف چوبی لیز سعی کردم تعادلم را حفظ کنم، ولی کم مانده موقع بالا رفتن از پلهها گردنم بشکند، سرانجام تسلیم شدم و روی آن زمین سرسرهوار با جوراب راه میرفتم. همهی اینها باعث میشد که گرم شدن امری غیرممکن به نظر برسد، و وقتی با بلوز و کت از سرما میلرزیدم، مانده بودم آن زنها با آن لباس ابریشمی چهطور یخ نمیزنند، و این که برای آن همه پیچیدن و بستن بخشهای ضروری کیمونو آیا کسی کمکشان میکند یا نه.
بی آن که حواسم باشد ذره ذره به میانشان رفته بودم، بنابراین وقتی ناگهان هماهنگ با هم بنا کردند به حرکت، گویی با اشارهای پنهانی، من هم با آنها کشیده شدم، در راهرویی روباز و کمنور و عریض، همراه موجی از ابریشم و تقتق صندلهای کوچک پرشتاب. شش هفت متر جلوتر جماعت ناگهان توقف کرد و زنی با لباس معمول توی خیابان از آن بدنِ آمیبوار بیرون آمد و شروع کرد دیگران را مخاطب قرار دادن. روی نوکپا که ایستادم، فقط از روی سرِ زنها میتوانستم آن باغ ذن چهارصدساله را که یکی از مشهورترین باغهای ژاپن بود ببینم. یک باغ ذن، با شنِ طراحیشده و تک و توک تختهسنگهای کارگذاشته شده، بوتهها و درختهایش، جایی برای وارد شدن نیست، بلکه باید از بیرون در آن تعمق کرد، و درست جایی که گروه ایستاد ایوانی خالی بود طراحی شده برای همین. وقتی خواستم با تلنگر زدن به شانهها و عذرخواهی راهم را باز کنم، گروه انگار دورم فشرده شد. به هر کسی که تلنگر میزدم برمیگشت و با حیرت نگاهم میکرد، و چند قدم کوتاه به چپ یا راست میرفت تا بتوانم رد شوم، اما بلافاصله زن کیمونوپوش دیگری میآمد فضای خالی را پُر میکرد، یا از سر غریزهای ذاتی برای تصحیح تعادل گروه یا صرفا برای آن که به راهنمای تور نزدیکتر شود. محصور از همه طرف، در حال استنشاق بوی تند و گیجکنندهی عطر، و با صدای بیوقفهی توضیحات غیرقابل درکِ راهنما، احساس خفگی میکردم. اما پیش از آن که خشنتر از قبل با آرنج راه باز کنم، زنها ناگهان باز شروع به حرکت کردند، و با تکیه دادن به دیوار خانهی راهب اعظم توانستم سر جایم بمانم، ردشان میکردم که از کنارم حرکت کنند. با همنوایی خشخش صندلها روی کف چوبی گذشتند.
تازه همان موقع بود که «او» را دیدم که در آن مسیر سرپوشیده در جهت مخالف میرفت. مسنتر به نظر میرسید، و موهای مجعدش نقرهای شده بود، و باعث میشد ابروهای تیرهاش حتی خشنتر جلوه کند. چیز دیگری هم فرق کرده بود. توی فیلم کاملا ضروری بود که حسی از تنهایی فیزیکی القا شود، و کیارستمی با نزدیک کردنِ دوربین به شانههای پهن و تنهی پرقدرتِ او در حین رانندگی میان تپههای خارج از شهر تهران این کار را کرده بود. اما حتی وقتی ارشادی از ماشین پیاده شده بود تا به آن تپههای خشک خیره شود و دوربین مانده بود عقب تا از دور نشانش دهد، به لحاظ فیزیکی هیبت داشت، و این به او قدرتی میداد، که در ترکیب با حس عمیق چشمهایش، مرا به گریه انداخته بود. اما، همچنان که از آن پیادهراه سرپوشیده پایین میآمد، ارشادی تقریبا ترکهای به نظر میآمد. وزن کم کرده بود، اما بیش از اینها بود: انگار عرض شانههایش کم شده بود. حالا که داشتم از پشت نگاهش میکردم، شک کردم که ارشادیست. اما همچنان که سرخوردگی بنا کرد مثل سیمان در من نفوذ کردن، ناگهان او ایستاد و برگشت، انگار کسی صدایش کرده باشد. کاملا بیحرکت ایستاد و به باغ ذن نگاه کرد، به جایی که سنگها نماد ببرها بودند، خیز برداشته بودند به سمت جایی که هرگز به آن نمیرسیدند. نوری ملایم افتاد روی چهرهی بیحالتش. و آن حس دوباره آنجا بود: آستانهی استیصال. در آن لحظه احساس غلیان مهر چنان در وجودم اوج گرفت که فقط میتوانم اسمش را بگذارم عشق.
ارشادی با وقار تمام از پیچ راه عبور کرد. برخلاف من مشکلی با آن صندلها نداشت.
دنبالش راه افتادم، اما یکی از زنهای کیمونوپوش جلویم را گرفت. دستهایش را تکان میداد و به گروه اشاره میکرد، که اعضایش حالا داشتند وارد یکی از اتاقهای سایهدارِ خانهی راهب اعظم میشدند. گفتم من ژاپنی بلد نیستم، سعی میکردم دورش بزنم، اما میپرید جلویم، تند تند حرف میزد و با اصرار بیشتر و بیشتر به گروه اشاره میکرد، که حالا داشت وارد سرسرای باغ جلویی میشد – با حرکت تقریبا نامحسوس پاهای هماهنگشان، درواقع مثل این بود که هزاران مورچه داشتند حملشان میکردند. گفتم من جزو تور نیستم، مچهایم را به حالت ضربدر کوچکی درآوردم، که دیده بودم علامتیست که ژاپنیها نشان میدهند که بگویند چیزی غلط است، یا عملی نیست، یا حتی ممنوع است. گفتم دارم میروم بیرون، و به در خروجی اشاره کردم، با همان اصراری که زن کیمونوپوش داشت به گروه اشاره میکرد.
زن آرنجم را چسبیده بود و میکوشید بهزور مرا به جهت مخالف ببرد. شاید تعادل ظریفی را که بر آن کلیت حاکم بود بر هم زده بودم، تعادلی که حاصل هوشی بود که من، به عنوان یک خارجی، هرگز درک نمیکردم. یا شاید هم با ترکِ آن گروه عملی غیرقابل بخشش انجام داده بودم. باز هم احساسم جهلی نفوذناپذیر بود، که برای من همیشه مترادف خواهد بود با سفر در ژاپن. گفتم ببخشید، ولی من حالا باید بروم، و با حالتی شدیدتر از حدی که قصدم بود خودم را از دستش رها کردم و دویدم طرف خروجی. اما پیچ را که رد کردم هیچ اثری از ارشادی نبود. محوطهی خروجی خالی بود، جز ردیف کفشهای زنهای ژاپنی روی قفسههای چوبی کهنه. دویدم بیرون و دوروبر را نگاه کردم، اما حیاط معبد پر بود از کلاغهای بزرگی که وقتی از کنارشان میدویدم با شلختگی پرواز میکردند.
عشق: فقط اسمش را همین میتوانم بگذارم، گرچه با نمونههای دیگری از عشق که تجربه کرده بودم فرق داشت. چیزی که از عشق میدانستم همیشه متاثر از هوس بود، متاثر از این آرزو که توسط نیرویی غیرقابلکنترل دگرگون شوی یا متحول شوی. اما در عشقم به ارشادی، من خارج از محدودهی این احساسِ والا تقریبا وجود نداشتم. اگر همدلی بنامیمش عشقی عرفانی جلوه خواهد کرد، و اینگونه نبود؛ بهشدت انسانی بود. اتفاقا برعکس، عشقی حیوانی بود، عشق حیوانی که پیشتر در دنیایی درکنشدنی زندگی میکرده تا این که یک روز با کسی همنوع خودش مواجه میشود و میفهمد تمام مدت داشته سعی میکرده چیزهای اشتباهی را درک کند.
به نظر نامحتمل میآید، اما در آن لحظه حس میکردم میتوانم ارشادی را نجات بدهم. همچنان دوان از آن دروازهی چوبی تاریخی گذشتم و صدای پاهایم در میان تیرهای سقف میپیچید. حسی از ترس شروع کرد پا گرفتن، ترسِ این که او هم مثل شخصیتی که نقشاش را صرفا بازی کرده بود قصد دارد دست از زندگی بکشد، و فرصت کوتاهی را که به من داده شده بود تا جلوی کارش را بگیرم از دست دادهام. به خیابان که رسیدم خالی بود. جهتی را که به سمت پیادهراه مشهور کنار رود باریک میرفت گرفتم و دویدم، کیفم مدام به ران پایم برخورد میکرد. اگر بهاش رسیده بودم چی گفته بودم؟ دربارهی سرسپردگی ازش چی پرسیده بودم؟ وقتی برمیگشت و نگاهش را به من میدوخت دلم میخواست چی باشم؟ مهم نبود، چون وقتی به انحنای مسیر رسیدم خالی بود، درختها سیاه بودند و عریان. به ریوکان که برگشتم، روی تاتامی نشستم و در اینترنت جستوجو کردم، اما خبری از همایون ارشادی نبود، هیچ چیزی که اشارهای باشد از سفر او به ژاپن، یا از زنده بودناش.
شکام در پرواز بازگشت به تلآویو بیشتر شد. هر چه هواپیما از روی ابرهای بزرگ بیشتر اوج میگرفت و هر چه از ژاپن دورتر میشد، احتمال این که آن مرد واقعا ارشادی بوده کمتر به نظر میرسید، تا این که دستآخر بیمعنی به نظر میرسید، درست مثل کیمونوها و توالتهای ژاپنی و تشریفات سنتی و مراسم چای، که در کیوتو همگی واجد نبوغی قطعی بودند، و از دور بیمعنی به نظر میرسیدند.
***
شبِ بعد از رسیدن به تلآویو در یک بار رامی آمد دیدنم. برایش تعریف کردم که در ژاپن چه اتفاقی افتاد، اما آن را خندهدار تعریف کردم: به خودم میخندیدم که حتی یک لحظه باور کردم که او واقعا ارشادیست و دنبالش دویدم. همچنان که ماجرا را تعریف میکردم، چشمان درشتِ رامی درشتتر شد. با تمام حس دراماتیکِ بازیگریاش دستش را گذاشت روی قلبش و پیشخدمت را صدا زد که گیلاساش را پر کند، به شکلی غریزی برای آن که دیگران را بیاورد توی دنیای خودش دستش را گذاشت روی شانهی مرد پیشخدمت، سیگارش را از کیفش درآورد، یکی روشن کرد و پک زد. دستش را از آن سوی میز دراز کرد و دستم را گرفت. بعد چانهاش را بالا آورد و دود را بیرون داد، بیآنکه نگاه خیرهاش را از من بردارد.
دستآخر با نجوایی از ته گلو گفت، باورم نمیشود. دقیقا همین اتفاق برای من افتاد.
دوباره زدم زیر خنده. رامی دختری بود که همیشه برایش ماجراهای عجیبی اتفاق میافتاد: زندگیاش پر بود از مجموعهی بیپایانی از اتفاقها و نشانههای اسرارآمیز. او بازیگر بود اما اجراگر نبود، تفاوتش این است که ته قلبش باور داشت که هیچچیز واقعی نیست، و همهچیز یک جور بازیست، اما این اعتقادش صادقانه، عمیق و واقعی بود، و احساساش به زندگی شدید بود. به تعبیر دیگر، زندگی نمیکرد که چیزی را به کسی ثابت کند. ماجراهای عجیبی که برایش اتفاق میافتاد به این دلیل بود که خودش را در معرض آنها قرار میداد و در جستوجویشان بود، به این دلیل که همیشه چیزی را امتحان میکرد بیآنکه بخواهد از نتایجش بهره ببرد، فقط به خاطر حسی که داشت و تواناییاش برای جلو رفتن. در فیلمهایش فقط خودش بود، خودی که بنا به موقعیتهای فیلمنامه به این سمت یا آن سمت کشیده میشد. در تمام آن سال که دوست بودیم هرگز ندیده بودم دروغ بگوید.
گفتم، بیخیال، جدی نمیگویی. اما رامی که همیشه کاملا جدی بود، حتی موقع خندیدن، درحالیکه همچنان دست مرا از آن طرف میز گرفته بود، بنا کرد به تعریف کردنِ قصهی خودش با ارشادی.
طعم گیلاس را پنج یا شش سال پیش در لندن دیده بود. مثل من بهشدت تکان خورده بود، هم از فیلم و هم از چهرهی ارشادی. حتی اذیت شده بود. اما بااینحال در لحظهی آخر حساش به شعف تغییر کرده بود. بله، احساساش شعف بود همچنان که در آن غروب از سینما به سمت آپارتمان پدرش قدم میزد. پدرش به خاطر بیماری سرطان در حال مرگ بود و او آمده بود ازش مراقبت کند. والدیناش وقتی او سه ساله بود از هم جدا شده بودند، و در کودکی و نوجوانیاش مدام از پدرش دورتر شده و به مرز غریبگی رسیده بود. اما رامی بعد از سربازی دچار نوعی افسردگی شده بود و پدرش آمده بود بیمارستان به ملاقاتش، و هر چهقدر بیشتر پدرش نشست کنار تختاش، رامی بیشتر متمایل شد بابت چیزهایی که در تمام آن سالها در دلش مانده بود ببخشدش. از آن به بعد با هم نزدیک باقی مانده بودند. رامی اغلب رفته بود لندن پیشاش بماند، و حتی مدتی آنجا مدرسهی بازیگری میرفت و در آپارتمان پدرش در بلسایزپارک مقیم شده بود. چند سال بعد سرطان پدرش تشخیص داده شد و نبردی طولانی شکل گرفت که به نظر میرسید در آن برنده شده، اما یک جایی معلوم شد، بدون هیچ شکی، این نبرد را واگذار کرده. دکترها به او سه ماه وقت دادند.
رامی همهچیز را در تلآویو گذاشت و نقل مکان کرد به آپارتمان پدرش و طی آن چند ماه که بدن پدرش رو به زوال گذاشت کنارش ماند و بهندرت تنهایش گذاشت. پدرش تصمیم گرفته بود که همهی آن درمانهای ویرانگر را که تنها خاصیتشان این بود که چند هفته یا چند ماه زندگیاش را طولانیتر کنند کنار بگذارد. آرزویش این بود که باوقار و در آرامش بمیرد، گرچه هیچکسی واقعا در آرامش نمیمیرد، سفر جسم برای جدا شدن از زندگی همیشه مستلزم خشونت است. این شکلهای بزرگ و کوچکِ خشونت مصالح آن روزهای زندگیشان بود که همیشه با طنز پدرش آمیخته میشد. وقتی پدرش هنوز میتوانست راه برود، با هم میرفتند پیادهروی، و وقتی دیگر نمیتوانست، با هم مینشستند به تماشای سریالهای کارآگاهی و مستندهای طبیعت. در تلالوی نور تلویزیون دیدنِ حالت مبهوت پدرش رامی را تکان میداد، چرا که او دیگر خیلی تامل نمیکرد در این قصهها، قصههای قتلهای نامکشوف، قصههای جاسوسها، و تلاش یک سرگینغلتان که میخواهد تاپالهای را به بالای تپه برساند، حالا که قصهی خودش خیلی سریعتر داشت به پایان نزدیک میشد. شبها ضعیفتر از آن بود که بتواند خودش را به دستشویی برساند، اما سعی خودش را میکرد، و بعد رامی صدای افتادناش را میشنید و میرفت و سرش را در آغوش میگرفت و بلندش میکرد، چون دیگر وزنش از یک بچه بیشتر نبود.
در همین ایام بود، ایامی که پدرش دیگر حتی مسافتهای کوتاه تا دستشویی را هم نمیتوانست برود و پرستار تماموقت باید روی شانهی اوکراینی پتوپهناش حملاش میکرد، که رامی با اصرار پرستار کتاش را برداشت و برای چند ساعتی به قصد سینما از خانه زد بیرون. چیزی دربارهی فیلم نمیدانست، ولی جذب عنوان فیلم شده بود، که پوسترهایش را موقع رفتن به بیمارستان یا برگشتن دیده بود.
در آن سالنِ تقریبا خالی صندلیاش را از ردیفهای عقب انتخاب کرد. رامی گفت فقط پنج یا شش نفر توی سالن بودند، اما بر خلاف مواقعی که سالن پُر است و تا تصویر جان میگیرد همه ناپدید میشوند، حضور بقیه را، که آنها هم اغلب تنها آمده بودند، حس میکرد. طی صحنههای متعدد بیدیالوگ فیلم، که در آنها فقط صدای بوق ماشین و صدای بولدوزرها و صدای خندهی بچههای ناپیدا شنیده میشد، و لانگشاتهایی که دوربین روی چهرهی ارشادی میماند، رامی به حضور خودش آگاه بود که داشت تماشا میکرد، و دیگران که داشتند تماشا میکردند. لحظهای که فهمید آقای بدیعی میخواهد خودکشی کند و دنبال کسی میگردد که صبح روز بعد دفناش کند، رامی زد زیر گریه. کمی بعد زنی بلند شد و از سالن رفت بیرون و این حال رامی را کمی بهتر کرد، چرا که پیوندی ناگفته میان بقیه که مانده بودند ایجاد شد.
گفتم پایان فیلم را لو نمیدهم، اما حالا میبینم چارهای ندارم، مجبورم، چرا که اعتقاد رامی این بود که اگر فیلم پایانی معمولی داشت، هیچکدام از اتفاقهایی که بعدتر برای ما افتاد نمیافتاد. اعتقاد داشت اگر آقای بدیعی ظاهرا بعد از بلعیدن قرصها و پوشیدن کتی نازک از ترس سرما، دراز کشیده بود در آن گودالی که کنده بود، و همهچیز تار شده بود همچنان که چهرهی بیاحساساش را میدیدیم که ماه کامل را تماشا میکرد که داشت میرفت پشت ابرهای مهآلود و میآمد بیرون، و بعد، با صدای رعد، وقتی تصویر چنان تاریک بود که دیگر نمیدیدیمش ناگهان برق تندر تصویر را باز روشن میکرد و او آنجا بود، هنوز خوابیده، هنوز در این دنیا، هنوز منتظر، مثل ما هنوز منتظر، تا بعد دوباره تاریک شود تا برق تندر بعدی، که با آن درمییافتیم چشمانش سرانجام بسته شده و بعد تصویر کاملا سیاه میشد، فقط صدای باران میآمد که تند و تندتر میشد، تا این که اوج میگرفت و فید میشد – اگر فیلم همینجا تمام شده بود، همچنان که اینطور به نظر میرسید، به گفتهی رامی شاید اینقدر در خاطرش ماندگار نمیشد.
اما فیلم آنجا تمام نشد. درعوض صدای رژهی سربازان بلند میشود، و تصویر بهتدریج ازنو جان میگیرد. این بار، وقتی همان چشمانداز تپهای ظاهر میشود، بهار است، همهچیز سبز است، و جنس دانهدرشت و بیرنگوروی تصویر نشان میدهد که با ویدئو گرفته شده. سربازها دارند در جادهای مارپیچ در بخش چپ و پایین کادر رژه میروند. این منظرهی تازه به اندازهی کافی غیرمنتظره هست، اما لحظهای بعد یکی از عوامل فیلم سروکلهاش پیدا میشود تا دوربین را ببرد سمت مردی که دارد سهپایه را کار میگذارد، و بعد خود ارشادی – همان ارشادی که چند لحظه قبل دیده بودیم توی گور خوابیده – اتفاقی وارد قاب میشود، لباس تابستانی نازک تناش است. سیگاری از جیب جلویی پیراهنش درمیآورد، روی لب میگذارد و روشن میکند و بی هیچ حرفی آن را به کیارستمی میدهد، که او هم میگیرد بیآن که حرفش را با مدیر فیلمبرداری قطع کند یا نگاهی بیندازد به ارشادی، که در آن لحظه میفهمیم با شهود تمام به او وصل است. نما قطع میشود به صدابردار، که کمی آنطرفتر در شیب تپه است، در آن علفزار بلند با میکروفن بزرگش از ترس باد چمباتمه میزند.
صدام را میشنوی؟ صدایی ناپیدا میپرسد.
آن پایین گروه سربازان متوقف میشوند و سرجوخه فریاد زدن را قطع میکند.
میگوید: بله؟
کیارستمی میگوید: به افرادت بگو همانجا کنار درخت استراحت بکنند چند دقیقه. فیلمبرداری تمام شد.
آخرین دیالوگ فیلم چند لحظه بعد است، همچنان که صدای ترومپتِ حزنانگیز لویی آرمسترانگ شروع میشود، و سربازها را میبینیم که مینشینند و میخندند و حرف میزنند و گل میچینند از کنار درختی که آقای بدیعی در آن خوابیده به امید آرامش ابدی، گرچه حالا درخت پُر از برگهای سبز است.
کیارستمی میگوید: بعد فقط صدا میگیریم.
و بعد آن صدای ترومپت غمناک و زیبا و باشکوه میآید، بی هیچ کلامی. رامی نشست تا ترومپت بنوازد و عنوانبندی برود و همچنان که اشکش سرازیر بود، احساس خوشحالی کرد.
بعد از آن مدتی طول کشید، پس از آن که پدرش را دفن کرده بود و خودش روی قبرش خاک ریخته بود، عمویش را که میخواست بیل را از او بگیرد کنار زده بود، که رامی یاد ارشادی افتاد. از آن شبی که پر از شعف در آن غروب تا خانه قدم زده بود، آنقدر اتفاقهای مهیب افتاده بود که وقت نکرده بود باز به فیلم فکر کند. مانده بود لندن تا به کارهای پدرش برسد، و وقتی دیگر هیچ کاری باقی نبود، وقتی همهچیز نهایی و حل و فصل شد، باز هم در آن آپارتمان تقریبا خالی ماهها ماند.
روزها، که همهشان یکجور میگذشت، بیرمق دراز میکشید، نمیتوانست خودش را به هیچ کاری وادارد. تنها وقتی که اشتیاقی در خود احساس میکرد هنگام معاشقه بود، و درنتیجه باز شروع کرد به دیدن مارک، مردی که در آن یک سال حضور در مدرسهی بازیگری با او رابطه داشت. مرد تمامیتطلب بود، و اگر رابطهشان بار اول به بنبست خورده بود بخشی در وهله اول به همین دلیل بود. و حالا که زن بعد از به هم زدن با او با مردهای دیگری هم رابطه برقرار کرده بود، مارک حتی از قبل هم حسودتر و وسواسیتر شده بود، و حتی به او فشار میآورد که برایش تعریف کند که با دیگران رابطهاش چگونه بوده. اما معاشقهشان جدی و خوب بود، و بعد از ماهها احساس بیجسم بودن، گویی جسم ناتوانِ پدرش تنها جسمی بود که وجود داشت، رامی آن را نشاطانگیز مییافت.
شبها، بعد از آن که مارک از سر کار برمیگشت، رامی میرفت به خانهی او، و در آن اتاقخواب تاریک او آنقدر توی پورنوها میگشت تا آنچه را که میخواست مییافت، و بعد درحالیکه توی آن تلویزیون بزرگ تماشا میکردند که چهطور سه مرد با یک زن طرف میشوند، نفسزنان و نالهکنان، با هم معاشقه میکردند. مارک درست پیش از انزال محکم به باسن رامی میکوفت و او را فاحشه خطاب میکرد، دردی قدیمی را بروز میداد که باعث شده بود باور کند زنی که دوست میدارد هرگز با او روراست نخواهد بود. شبی مارک بعد از معاشقه در حالی که زن را در بر گرفته بود خوابش برد، و رامی بیدار بود، از فرط خستگی، که همیشه دچارش بود، خوابش نمیبرد. سرانجام خودش را کنار کشید و روی زمین دنبال لباسهایش گشت. نه اشتیاقی داشت به ماندن، و نه اشتیاقی به رفتن. روی لبهی تخت نشست و کنترل تلویزیون را زیر بدنش احساس کرد. تلویزیون را روشن کرد و کانالها را مرور کرد، از قصهی مادهفیلها و کولونی زنبورها که همراه پدرش تماشا کرده بود گذشت، شوهای سیاسی و تاکشوهای آخر شب را رد کرد، تا اینکه چهرهی ارشادی قاب عظیم تلویزیون را پر کرد. یک لحظه تصویرش در آن اتاق تاریک فراتر از واقع به چشم آمد و بعد رفت، چون انگشتش پیش از این که آن تصویر را ببیند به آن جستوجوی بیوقفه ادامه داده بود. وقتی کانالها را برگشت نتوانست پیدایش کند. هیچ چیزی دربارهی فیلم، ایران یا کیارستمی در حال پخش شدن نبود. متحیر و مبهوت نشسته بود در آن تاریکی، و بعد بهآهستگی حسی از حسرت مثل موجی در وجودش دوید، و برای اولین بار از زمان مرگ پدرش بنا کرد به خندیدن، و فهمید وقتش است که برگردد خانه.
***
چارهای نبود جز این که حرف رامی را باور کنم. داستانش چنان دقیق بود که نمیتوانست از خودش درآورده باشد. گاهی در جزئیات اغراق میکرد، اما آن اغراقها را خودش هم باور کرده بود، و این بیشتر دوستداشتنیاش میکرد، چون نشان میداد که با مصالح خام دنیا چه میتوانست بکند. ولی بعد از آن که به خانه رفتم و افسون حضورش از میان رفت، دراز کشیدم روی تختم و حس کردم غمگین و خالی و بهشکل فزایندهای افسردهام، چون نهفقط ملاقاتم با ارشادی یگانه نبود بلکه، بدتر، برخلاف رامی، نمیدانستم معنیاش چیست، یا باید با آن چه کنم. نتوانسته بودم هیچچیزش را بفهمم، یا چیزی از آن برداشت کنم، و ماجرا را مثل یک شوخی نقل کرده بودم، به خودم خندیده بودم. دراز کشیدم در تاریکی و گریه کردم. خسته از درد قوزک پایم، یک مشت قرص ادویل بلعیدم. قرصها توی شکمم با شرابی که خورده بودم قاطی شد، و بهزودی احساس تهوع کردم، و بعد زانو زدم روی کف دستشویی و توی توالت بالا آوردم.
صبح روز بعد با صدای در از خواب پریدم. رامی حس کرده بود یک جای کار میلنگد و زنگ زده بود، ولی من تمام شب جواب نداده بودم. با حالت همچنان گیج و منگ باز زدم زیر گریه. مرا که در آن حالت دید سنگ تمام گذاشت، چای دم کرد، مرا روی کاناپه خواباند و صورتم را پاک کرد. دستم را گرفت، دست دیگرش روی گلوی خودش بود، گویی درد من درد او بود، و همه چیز را حس میکرد و همهچیز را میفهمید.
دو ماه بعد، از آن شرکت آمدم بیرون. در مدرسه عالی نیویورک ثبتنام کردم، اما تابستان را در تلآویو ماندم، و فقط چند روز قبل از شروع کلاسها برگشتم. رامی آن موقع با امیر آشنا شده بود، سرمایهگذاری که پانزده سال از خودش بزرگتر بود و آنقدر پول داشت که همهی وقتش را صرف این میکرد که راهی برای خرج کردن پولش پیدا کند. با همان شور و شوقی دنبال رامی افتاده بود که برای هر چیزی که میخواست مایه میگذاشت. چند روز قبل از پروازم رامی برای من در رستوران محبوبمان یک مهمانی خداحافظی ترتیب داد و همهی رقصندهها و دوستان و پسرهایی که در آن یک سال باهاشان خوابیده بودیم آمدند. امیر نیامد، چون سرش شلوغ بود، و روز بعدش رامی با قایق تفریحی امیر راهی ساردینیا شدند. اثاثم را تنهایی جمع کردم. از این که داشتم آنجا را ترک میکردم غمگین بودم و فکر میکردم شاید دارم اشتباه میکنم.
مدتی با هم در تماس بودیم. رامی ازدواج کرد، رفت که در خانهی اعیانی امیر روی صخرهای مشرف به مدیترانه زندگی کند، و حامله شد. من درس میخواندم، و عاشق شدم، و چند سال بعدش از آن رابطه آمدم بیرون. حالا دیگر رامی دو تا بچه داشت، و گاهی عکس پسرهایش را برایم میفرستاد، که چهرهشان شبیه او بود و هیچ به پدرشان نرفته بودند. اما تماسمان کمتر و کمتر شد، و بعد چند سال گذشت بیآنکه حرفی با هم بزنیم. یک روز، کمی بعد از به دنیا آمدنِ دخترم، داشتم از کنار سینمایی در خیابان دوازدهم میگذشتم و نگاه خیرهی کسی را حس کردم و برگشتم و دیدم چشمان ارشادی در پوستر طعم گیلاس به من زل زده. لرزشی در ستون فقراتم حس کردم. اکران فیلم تمام شده بود، ولی کسی پوستر را پایین نیاورده بود. از آن عکس گرفتم و شب برای رامی فرستادمش، با این یادآوری که یک بار با هم قرار گذاشتیم برویم تهران – من با پاسپورت آمریکایی تازهام که مهر اسرائیل نداشت، و او با پاسپورت بریتانیاییاش که بابت پدرش داشت – که توی کافههایی بنشینیم و توی خیابانهایی قدم بزنیم که در خیلی فیلمهایی که عاشقشان بودیم دیده بودیم، که آنجا طعم زندگی را بچشیم، و در ساحل دریای خزر دراز بکشیم. میخواستیم برویم ارشادی را پیدا کنیم، که خیال میکردیم ما را به آپارتمان شیکاش که خودش طراحی کرده دعوت خواهد کرد و به قصههای ما گوش خواهد داد، و بعد حین خوردن چای سیاه با منظرهی کوههای پر از برف البرز قصهی خودش را برایمان خواهد گفت. توی نامه اعتراف کردم که دلیل گریهی آن شبام که قضیهی مواجهه با ارشادی را گفت چه بود. نوشتم دیر یا زود بایستی این اعتراف را میکردم که در شعلهی جاهطلبیام نتوانسته بودم جلوی خودم را بگیرم. بایستی روبهرو میشدم با این حقیقت که چهقدر درماندهام، و چهقدر احساسم نسبت به رقص برایم مغشوش شده. اما اشتیاق به تصاحبِ چیزی از ارشادی، به حس کردنِ این که واقعیت همانطور برای من بسط پیدا کرده بود که برای او [رامی]، که دنیایی دیگر آمده بود بر من تاثیر بگذارد، مکاشفهام را تسریع کرده بود.
هفتهها از رامی خبری نشد، و بعد سرانجام پاسخاش از راه رسید. از این که این همه طول داده عذرخواهی کرد. گفت عجیب بوده. او هم سالها به ارشادی فکر نکرده بوده، تا همین سه ماه پیش، وقتی تصمیم گرفته طعم گیلاس را دوباره تماشا کند. بهتازگی از امیر جدا شده بود، و شبها وقتی در آپارتمان تازهاش، با بوها و صداهای ناآشنای خیابان، بیخوابی به سرش زده، مینشسته فیلم نگاه میکرده. چیزی که غافلگیرش کرده این بوده چهقدر شخصیت ارشادی اینبار متفاوت جلوه کرده. او را آدمی منفعل، تقریبا قدیسوار، به یاد میآورده، ولی حالا دیده که در برخورد با مردهای دیگر اغلب بیقرار و بدخلق بوده، و در شیوهای که میخواسته رضایت دیگران را بگیرد فریبکار بوده، و از ضعفهای آنها استفاده کرده و هر چه لازم بوده برای قانع کردن آنها گفته. تمرکزش بر بدبختیِ خودش بوده، و عزماش برای این که نقشهی خودش را پیش ببرد، و کاملا تکان خورده که او چهقدر خودمحور بوده. چیز دیگری که رامی را غافلگیر کرده، چون یادش نمانده بوده، کلماتیست که پیش از آغاز فیلم در سیاهی ظاهر شده: «به نام خدا». تعجب کرده که چهطور اولین بار این را ندیده؟ البته همچنان که در تاریکی دراز کشیده بوده و تماشا میکرده، به من فکر کرده – به آن سال که هنوز آنقدر جوان بودیم و مدام از پسرها حرف میزدیم. نوشته بود چهقدر وقتمان را با این باور هدر دادیم که اتفاقها موهبتیست که بر ما نازل میشود، از مسیرهای عجیب و غریب، به قالب نشانهها، در قالب عشق به مردها، به نام خدا، به جای آن که آنها را همانطور که بودند ببینیم: قدرتی بود که از پوچیِ عمق وجودمان بیرون میکشیدیم. از فیلمی گفت که میخواست هر وقت مجالش را پیدا کند فیلمنامهاش را بنویسد، که قصهی رقصندهای مثل من بود. و بعد از بچههایش گفت، که بابت همهچیز وابسته به او بودند، همچنان که همهی مردهای زندگیاش همیشه وابسته به او بودند. نوشت، چه خوب که دختر داری. و بعد، گویی فراموش کرده بود که رفته سراغ موضوعهای دیگر، گویی هنوز نشستهایم کنار هم، غرق یکی از آن گفتوگوهایی که نه شروع داشت، نه وسط، نه پایان، رامی نوشت که آخرین چیزی که غافلگیرش کرده این بوده که وقتی ارشادی دراز کشیده در قبری که کنده و چشمانش سرانجام بسته است و تصویر سیاه میشود، واقعا سیاه نیست. اگر درست نگاه کنی، میتوانی ببینی که باران میبارد.
نیویورکر
5 مارس 2018
نیکول کراوس، نویسندهی آمریکایی (متولد 1974) را در ایران با شاهکارش – تاریخ عشق – میشناسیم (که سال 2005 درآمده و نشر مرکز آن را با ترجمهی درخشان ترانه علیدوستی منتشر کرده و چندین بار تجدید چاپ شده). او پیش از آن یک رمان (Man Walks Into a Room ، 2002) و پس از آن دو رمان دیگر هم نوشته ( Great House، 2010 و Forest Dark، 2017). داستان کراوس نمایانگر تاثیر عمیقیست که سینمای ایران (و بهویژه فیلمهای کیارستمی) بر مخاطبان بینالمللیاش گذاشته.
Views: 1835
یک پاسخ
معرکه بود. من متن اصلی را هم خوانده بودم، اما با این ترجمه ی روان از دوباره خواندن آن بیشتر لذت بردم.