زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

دفترچه‌ی سرخ

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

 

Gabriele Münter, Breakfast of the Birds, 1934

بعد از خودکشی شوهرش برای اولین بار بیرون آمده بود. خیره به کفش‌ چرمی بنددار، به میله‌ی درون آن که خوش فرم‌اش می‌کرد، به پارچه‌ی ساتن سبزِ سیر کشیده شده‌ی کفِ ویترین، جلوی مغازه‌ی کفش فروشی ایستاده بود. شبیه کفش‌هایی بود که شهاب برای خودش از سفر می‌آورد. همه شبیه هم، ‌با اندک تفاوتی در رنگ و میزان کلفتی یا نازکی بند کفش. شاید از تکراری بودن خریدهایش باید می‌فهمید که اوضاع روحی‌اش خوب نیست. مثل کارآگاهی بود که پرونده‌ای مجهول به دستش رسیده باشد. کارآگاهی خیره به دوش حمام، کره‌ی آب‌شده، تخت‌خواب، زخم روی دست چپ که خیال خوب شدن نداشت.

صبح تصمیم گرفته بود خودش را به زندگی برگرداند. نمی‌خواست هجمه‌ی سنگین نگاه‌های اطرافیان حتی در تنهایی راه نفس‌اش را تنگ کند. زنی با کودکی شش هفت ساله از کنارش گذشت، نگاه فریبا با بستنی سفید دستِ دختربچه رفت و نگاه دختربچه با صورت فریبا.

در راهروی مارپیچ پاساژ راه افتاد. هر طرف که رفت بیش‌تر گم شد. همه‌جا شبیه هم بود. دلش خواست مادرش دست‌اش را بگیرد، به چیزی فکر نکند، ‌بستنی بخورد و بداند چه در خیابان باشد، چه در ماشین، و چه در خانه، جایش امن است. کِی آن‌قدر بزرگ شده بود که ازدواج کند؟ کی چهل ساله شده بود؟ صدای برخورد لژ کفش‌اش روی سرامیک زیادتر شد.

می‌چرخید. می‌چرخید. می‌چرخید. باز می‌رسید به مغازه‌ی کفش‌فروشی و کفش چرمی بنددار. بالاخره درِ باریک فرار را پیدا کرد. شب شده بود. باران گرفته بود.

اولین برخورد زبانش با بستنی وانیلی این اضطراب را در دلش انداخت که نکند آشنایی او را ببیند. بعد فکر خواهد کرد که زنک شوهرش را به کشتن داده و راحت ایستاده بستنی وانیلی لیس می‌زند. به اطرافش نگاهی انداخت. همه در رفت و آمد بودند. آن‌ها نمی‌دانستند سر زندگی فریبا چه آمده، نمی‌دانستند خانه‌اش چه‌قدر کثیف است، نمی‌دانستند دوستش به او گفته:‌ «کاش تو ذره‌ای شهامت شهاب را داشتی.»

در میان مردم راحت‌تر نفس می‌کشید.

بستنی تمام شد. سوار ماشینش شد. به لب‌هایش در آینه نگاه کرد. اثری از لک بستنی نبود. ابرو‌هایش پهن شده بودند. کک و مک‌هایش بیش‌تر شده بود. روسری‌ پشمی‌اش درست در بالای پیشانی نخ‌کش شده بود. دختربچه حق داشت با تعجب نگاهش کند. نخ روسری را کشید. بدتر شد. از خودش خنده‌اش گرفت. شهاب عکسی قدیمی در زمان اسباب‌کشی از لای کتابی پیدا کرده بود، ‌که سال‌ها هر وقت می‌خواست فریبا را اذیت کند یا بخنداند آن را یادآوری می‌کرد. در عکس فریبا جوان بود، با مقنعه‌ی سبز تیره، چشمان بی‌حالت، ‌ابروهای پهن، ‌مانتوی مشکی با کیفی بزرگ بر دوش و شانه‌های بالا و پایین. به دوربین زل زده بود و سعی ‌کرده بود خوشحال به نظر بیاید. عکس را پدرش گرفته بود. تنها کسی که فریبا به احترامش صبح به آن زودی، در اولین روز دانشگاه، می‌ایستاد تا تصویرش ثبت شود.

وقتش آزاد شده بود. شهاب هم زیاد وقتش را نمی‌گرفت ولی خودش دوست داشت مدام نقش همسر را ایفا کند.

اوایل ازدواجش چیزها را آن‌قدر جدی نمی‌گرفت. روزی که فریبا ناراحت از بی‌خبر سفر رفتن شهاب، به اتاقش در خانه‌ی پدری برگشته بود، مادرش گفت تو باید احساسِ زن بودن به او بدهی تا او نیاز پیدا کند با تو مشورت کند.

فریبا آن روز با نگاه به صورت مادرش که در این چند ماه بعد عروسی پیرتر شده بود احساس بیزاری کرد. مادرش که رفت خودش را به خواب زد، مثل هفت سالگی، ده سالگی و هفده سالگی. مثل وقت‌هایی که در مدرسه دعوایش می‌شد، ‌دوست صمیمی‌اش که کنارش گذاشت، ‌پدرش که ورشکست شد. خودش را به خواب می‌زد و در ذهن‌اش، در دنیایی دیگر که در آن دوست صمیمی داشت و پدرش مثل سابق راست می‌ایستاد، پادشاهی می‌کرد.

شهاب آن روز نیامد. یک هفته در خانه‌ی پدری، برایش طولانی‌تر از هفت روز گذشت. مادرش به اندازه‌ی یک سال نصیحت‌‌اش کرد و پدرش کارهای همیشه‌اش را دنبال می‌کرد تا شرایط را عادی جلوه بدهد. فردای روزی که شهاب آمد دنبالش، فریبا دیگر آن آدم سابق نبود. جدی و پیگیر وظایفش‌ را انجام می‌داد. شهاب هم دیگر بی‌خبر نرفت ولی رفت. و هر بار ‌فریبا سعی کرد همسر بهتری ‌شود.

بعد از ده سال، حالا یک ماه بود که دیگر همسرِ کسی نبود. می‌خوابید و بلند می‌شد. فکر کرد اگر مادرش زنده بود حتما همه چیز را تقصیر او می‌انداخت. مثل بقیه. همه با نگاه‌هاشان به او احساس گناه منتقل می‌کردند.

امروز برای اولین بار دلش خواست به اتاقش برگردد، خودش را به خواب نزند و با مادرش حرف بزند. بگوید که حرف‌هایش در بهتر شدن زندگی‌اش تاثیری نداشته. هیچ تاثیری.

به خانه رسید. رنگ چراغ‌های کوچه‌شان را دوست داشت. زرد بودند. مثل بقیه‌ی نورهای شهر هنوز سفید گچی نشده بودند. چراغ ته کوچه خراب بود. همان‌جا که فریبا معمولا پارک می‌کرد. از ماشین پیاده شد برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. عادتش بود. مثل همیشه کسی نبود. به سمت در ورودی خانه رفت. در کیفش دنبال کلید می‌گشت که صدایی ‌آرام به گوش‌اش خورد. برگشت. سایه‌ای پشت ماشین‌اش جابه‌جا شد.

لحظه‌ای مکث کرد. به سمت ماشین رفت. دوری زد. کسی نبود. برگشت که برود. همه‌ی حواسش به پشت سرش بود.

صدا دوباره آمد: «خانم!».

فریبا برگشت. در آن تاریکی فقط بلندی قد پسر پیدا بود.

«خیلی وقته منتظرتونم.» صدایش دلنشین بود.

فریبا حس ‌کرد در تاریکی گیر افتاده.

«‌منتظر من؟‌»

پسر جابه جا شد: «بله. شما.»

فریبا کلید توی دستش را داخل کیف رها کرد. نمی‌دانست باید چه کار کند. راه افتاد و رفت وسط کوچه. زیر نور. پسر دنبالش آمد. برگشت و پسر را دید. انگار از وسط تراژدی‌های یونانی بیرون آمده بود. چشم‌های درشت، گونه‌های برجسته، ‌بینی استخوانی.

پسر دفترچه‌ای را در دستش مدام جابه‌جا می‌کرد.‌ انگار وزنش زیادتر از تحمل دست‌هایش باشد. دفترچه را بالا آورد. به سمت فریبا گرفت: «‌اینو برای شما آوردم. مال همسرتونه.»

فریبا مات و مبهوت دفترچه را گرفت. شروع کرد به گشتن درون آن. هر چه می‌گشت چیز آشنایی پیدا نمی‌کرد. خط، خط شهاب نبود. مدل نوشتن شهاب نبود. قطره‌ی باران روی کلمه‌ی «روزها» افتاد .کاغذ باد کرد. بالا آمد. دفترچه بسته شد .

«اینا چیه؟» حرف زد ولی صدای خودش را نشنید. پسر تکانی به خودش داد. دست‌هایش را در جیب بارانی‌اش کرد. از آن مدل ایستادن‌هایی که می‌خواهی خودت را از ماجرایی جدا کنی. کلاه و بلندی بارانی نگذاشته بودند خیس شود.

«اینو جا گذاشته بود پیش من. بخونین. همش راجع به منه. راجع به ما.» فریبا آرام گفت: «راجع به تو؟» به اطرافش نگاه کرد. فکر کرد همه‌ی مردم پشت پنجره‌ها و دیوارها دارند نگاهش می‌کنند. به صورت پسر خیره شد. نیرویش را جمع کرد که حرفی بزند. نتوانست. دفترچه را به پسر داد.

«نمی‌خواین؟ فکر می‌کردم حتما باید اینا رو به شما بدم. فکر کردم شما باید بدونین. حالا که نمی‌خواد من و ببینه باید اینا رو برای شما می‌آوردم.» فریبا زیر لب،‌ انگار با خودش حرف بزند: «اشتباه آوردی.»

پسر فریبا را از بالا تا پایین نگاه کرد: «یک بار دنبالش کردم، تا توی همین کوچه، ‌همین خونه. خودش خواست با هم باشیم. حالام نمی‌خواد. حتی شهامتش رو نداره که صاف وایسته تو روم بگه. فکر کردم اینا رو بیارم بدین بهش. فکر کردم لازمه این و داشته باشین. شاید خودشم خواست دوباره یه نگاهی بندازه بهش.»

فریبا به لبِ بالایی شهاب فکر کرد. به این که چه‌طور موقع رسیدن به کلمه‌ای که (ش) داشت جمع می‌شد. با تمام وجودش دلش خواست شهاب بتواند یک بار دیگر چیزی بخواند. بعد از مرگش هیچ‌وقت این‌طور دلش نخواسته بود شهاب باشد و کاری را انجام دهد. در این دو ماه این حس را در خودش کشته بود. این نقطه برایش همان نقطه‌ی تاریک مرگ بود. زمانی برای بازمانده که درون حفره‌ای تاریک گیر می‌افتد و صدایش به جایی نمی‌رسد و در طبقه‌ی بالا انگار همه بی‌تفاوت به دنبال کار خود در رفت و آمدند. قهوه می‌خورند. خرید می‌کنند. حرف می‌زنند. راه می‌روند. به خانه می‌روند.

به صورت پسر نگاه کرد. فکر کرد می‌تواند نقش هملت را بازی کند. با همان تردیدها، غم‌، تنهایی‌.

پسر با همان لحن آرام و محکم گفت: «امروز توی خیابون دیدمش. نگاهش کردم. برگشت. راهش رو عوض کرد. رفت. فهمیدم همه چی تمومه.»

«امروز… دیدمش… برگشت… امروز… نگاهش کردم…» کلمات در سر فریبا می‌چرخیدند. به شهاب فکر کرد. به این که کاش می‌شد کسی دوباره ببیندش. کاش جای زنی بود که امروز شوهرش را در خیابانی دیده بودند. پسر فریبا را خوب نگاه کرد و زیر لب گفت: «خداحافظ» بر‌گشت و رفت. هر چی دورتر‌ رفت، قدش بلندتر ‌شد.

فریبا با خودش فکر ‌کرد خیلی وقت بود با کسی آن‌قدر احساس نزدیکی نکرده بود. دلش ‌خواست پسر را بغل کند. گریه کند. ازش بخواهد از ماه‌ّ‌های آخر رابطه‌شان برایش بگوید. حال خودش را از پسر بپرسد، که حالا چه کار باید بکند؟ راهش چیست؟ راه فراموشی. راه از یاد بردنِ بخشی از زندگی که دیگر نیست. راه فرار از کفش‌ها‌ی مثل هم‌،‌ پیراهن‌های اتو شده، موبایل خاموش، ‌شامپوی نصفه. پسر لابد می‌دانست که نخواسته شدن چه‌قدر زجرآور است. می‌دانست راهش چیست؟‌حتما می‌دانست که آن‌قدر آرام بود. باید با او حرف می‌زد. باید به جای زنِ مرد غریبه قرار می‌گرفت. نفس‌اش را آرام بیرون داد. اگر الان نمی‌دوید و به پسر نمی‌رسید، دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانست بدود. قطره‌ای از لای موهای مجعدش روی صورتش چکید. قند بستنی به کمکش آمد. دوید… دوید… دوید…

پسر را از پشت گرفت. پسر برگشت . چشمانش تمام صورتش را گرفته بودند. غمگین، محکم، سُست. یاد تاتری افتاد که چند سال پیش با شهاب دیده بود و در آن لحظه‌ای که ژولیت محکم روی زمین می‌افتاد،‌ شهاب ناگهان دستانش را گرفته بود. پسر پشیمان شده بود. آرامش‌اش را از دست داده بود. شبیه فریبا شده بود.

«شوهر منو از کجا می‌شناختی؟»

یک لب روی صورت پسر ظاهر شد.

« توی یک سفر شناختیم همو.»

«کدوم سفر؟»

«آلمان… دو سال پیش.»

فریبا یک لحظه جای آلمان را در نقشه به یاد آورد. شکلش را،‌ کشورهای همسایه‌اش را. فکر کرد شهاب همیشه از فوتبال آلمان خوشش می‌آمد. فکر کرد نسبت به فرانسه چه‌قدر کشور زمختی بود برایش. به این که شهاب چرا هیچ‌وقت آلمان نرفت. مرد غریبه را با پسر یونانی در آلمان زیر باران تصور ‌کرد. یاد سبیل هیتلر افتاد، هولوکاست، تبلیغ آبجوی آلمانی، لبخند بِرشت.

سرش را بالا آورد و به پسر نگاه کرد. پسر سرش را پایین انداخت. فریبا بی‌ترس، با دقت نگاه کرد به ماه‌گرفتگی روی شقیقه‌اش، ‌به گردنش که بلند بود حتی وقتی سرش پایین بود، ‌به زخم روی دستش که کهنه بود، ‌چه‌قدر پسر را دوست داشت. بعد از چند بار آرام پلک زدن پرسید: «اسمت چیه؟» پسر انگار از تاریکی بیرون آمده بود سرش را بالا آورد. صورتش خیس بود. «‌محسن». دفترچه را از دست راست پسر گرفت: «ممنون.» دلش آرام شد.

زنی در ایوان طبقه‌ی دوم خانه‌ای در آن کوچه، سیگارش را روی لبه‌ی آهنی خاموش کرد،‌ دستی در موهایش کشید. به آن دو نگاهی کرد، داخل رفت و پرده را کشید. پرده تکان خورد، تکان خورد، ‌تکان خورد و بعد ایستاد.

از همین نویسنده: شب هزارویکم و قصه‌ی «اپل» از دست‌رفته

Views: 1543

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page