زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

در میان طوفان

داستان

اسما ابراهیم‌زادگان

عکس: میثم محفوظ، مجموعه‌ی «اندرونی»

چهارشنبه

دوباره چهل ساله شده‌ام، با پنجاه و شش کیلو وزن در خانه‌ی صدوپنج متری خیابان سهروردی. یادم نمی‌‌آید کجا بودم که خسرو تلفن کرد: توی حیاط، روی پله‌ها، کنار پدرم. ذهنم از همه‌چیز پاک شده و خبر تازه در سرم می‌چرخد.

«الهام اومده ایران، چهارشنبه‌ی هفته‌ی دیگه می‌ره. گفت می‌خواد ببیندت. خیلی عوض شده. اصلا انگار یکی دیگه‌ست.»

الهام با پلک‌‌های پف‌دار، چشم‌های مشکی، موهای کوتاه پرپیچ‌وتاب، روبه‌رویم سبز می‌شود. دست‌هایش را بالا و پایین می‌برد، موهایش را پشت گوشش قلاب می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: «دنیا رو آب ببره، علی رو خواب می‌بره!» صدایش واضح نیست. ولی می‌دانم که همین را می‌گوید، مثل همیشه.

از طبقه دوم خانه‌ی روبه‌رو، قهوه‌ای، با چشم‌های گرد و متعجب در ایوان نگاهم می‌کند. همسایه‌‌ی دیوار به دیوارش، زن مونارنجی، به ایوان می‌آید، نگاهی به گلدان‌هایش می‌کند. از روی میله‌ی راه‌راهِ بین دو خانه دستی به سر سگ می‌کشد، روی زانو می‌نشیند، قدش را کوتاه می‌کند و با قهوه‌ای حرف می‌زند.

دستم می‌خورد و لیوان شیشه‌ای روی زمین می‌افتد و دنگی می‌کند. چای یخ‌زده از بین شیار موزاییک‌ها می‌لغزد و به‌کُندی راهش را باز می‌کند تا پشت در خانه‌ی‌ بچگی. کلاه پشمی به دست، دَنگ دَنگ، در می‌زنم. مادرم در را باز می‌کند. موهای  خیس از عرق‌اش چسبیده به پیشانی و رنگ به رو ندارد. پلک راستش می‌پرد. پیراهن آبی و ژاکت خال‌دار مادر که کنار می‌رود،  پدر با گرم‌کن چارخانه‌ی آبی و طوسی، آن وسط کنار حوض، پخش زمین شده و خون از دماغش، سرش، دهانش، ‌گوش‌اش راه افتاده تا‌ زیر درخت سیب و آلبالو و سرازیر شده تا روی پله‌های بلند زیرزمین. گلدان سُفالی کنارِ دستش، هزار تکه شده و گُل‌هایش رو به آسمان لبخند می‌زنند.

چند پاییز از رفتن الهام می‌گذرد؟ بی هیچ تماسی، پیغامی، نامه‌ای. از شبی که رفت تا همین لحظه که از سرما به خودم می‌لرزم، هیچ اتفاقی که برای او شنیدنی باشد در این خانه نیفتاده. فقط سقف شکم داده و چاه حمام گرفته و ترک‌های دیوار بیش‌تر شده. اما جای میزِ آشپزخانه،‌ تخت و کمد اتاق‌خواب، کاناپه‌ی ایوان، همان است که بود. فقط ترک شیشه‌ی بالای در اتاق بیش‌تر شده، که گفتن ندارد.

قاشق کوبیده می‌شود به ته بشقاب. الهام با پیراهن زرد تابستانی‌اش به اتاق می‌رود و در را پشت سرش چنان می‌کوبد که منِ منگِ خواب و بیدار را پرت می‌کند هوا. شیشه از وسط ترک می‌خورد و یک سرش به سقف و سر دیگرش تا دم بارفیکس بچگی کشیده می‌شود. یک خط مورب بزرگ. «‌نحسی گرفته همه چی رو.» صدایش واضح نیست، اما گریه‌اش را می‌شنوم. بلند و رسا. می‌خواهد برود. ولی راه رفتن‌اش را گم کرده و هر بار برمی‌گردد پشت در اتاق‌خواب‌مان که حالا دیگر مال خودش است. از سر آن کابوسی که سقف‌اش بر سرم آوار شد، من دیگر روی همین مبل خوابیده‌ام. اوضاع که آرام می‌گیرد، از آسمان  برمی‌گردم سر جایم، روی مبل. کنار بالش و پتو و قرص و لباس‌ّهایم. همه‌ی زندگی من روی این مبل جا می‌شود.

پنچ‌شنبه

زنگ بی‌امان تلفن از جنگلی پر از درختِ در هم بیرونم می‌کشد. شاخه‌ها چنان محکم به تن‌ام می‌خوردند که جای‌شان درد می‌کند. گلویم را صاف می‌کنم و دکمه‌ی سبز محو شده را با ترس به داخل فشار می‌دهم. وصل نمی‌شود. فشار می‌دهم. فشار می‌دهم. صدای پر غصه و محکم مادرم از پشت خط می‌آید. حواسم را جمع می‌کنم که از آمدن الهام حرفی نزنم، که دوباره بحث‌مان  نشوند، که در «دوری و دوستی» بمانیم.

از آب و هوای رشت می‌پرسم‌، از مادربزرگ و از سردردش همیشگی‌اش. و باز برمی‌گردیم سرِ خانه‌ی اول: نگرانی برای حال من. چند سال پیش به هر دری زد تا مرا به رشت بکشاند و من هم به هر بهانه‌ای بود قانع‌‌اش کردم که تهران برای من بهتر است. من و مادرم وقتی کنار هم هستیم حال‌مان بدتر می‌شود. غم مشترک داریم و من نمی‌توانم خوشحالش کنم. فاصله گرفتن بهترین راه است. ولی مادرم هنوز باور نمی‌کند.

بادبان‌ کشتی مرمری روی میز تار عنکوبت بسته،‌ شبیه گوشه‌‌های سقف، پایه‌های مبل.

«جمعه‌ی هفته بعد تولدته. می‌آی رشت؟» مادرم می‌خواهد غیرمستقیم بگوید، که چهل سال گذشت و من هنوز اندر خم یک کوچه‌ام. حواسم می‌رود پی حساب و کتاب روزها. که امروز اول ماه است یا دوم؟ باید از سرمای هوا می‌فهمیدم. از مهمانی چند شب پیش خانه‌ی زن مونارنجی، که شب چله آمد و رفت. از دی ماه بدم می‌آید.

تلفن را قطع می‌کنم و بین درخت آلبالو و سیب روی چمن‌ها دراز می‌کشم. خانه‌ی آجری روبه‌رویم لبخند می‌زند. آفتاب تندی روی ایوان گرد اتاق مادر و پدرم افتاده و رنگ گل‌ها را پررنگ‌تر از چیزی که هست نشان می‌دهد. پرده‌ها کنار رفته‌اند و از پشت شیشه پدرم را می‌بینم که روی مبل وسط خانه نشسته و به نقطه‌ای دور در حیاط خیره شده. مادرم با سینی‌ بزرگ لواشک از پله‌های مارپیچ وسط خانه بالا می‌رود. صد شماره طول می‌کشد که به ایوان برسد. سینی‌ها را در آفتاب می‌گذارد و می‌خندد و به مادربزرگم که روی مبل نشسته چیزی می‌گوید. صدایش واضح نیست. موهای بلندش روی پیراهن سبز خال‌دار تاب می‌خورد. این همان ایوانی‌ست که چند سال بعد برای از یاد بردن‌اش خانه و شهر را ترک می‌کند. پرستو با یک حرکت از زیرزمین، بیرون می‌آید، کنارم می‌نشیند و دستِ طلایی‌ براق‌اش را دراز می‌کند تا لکه‌ی آفتابِ افتاده بین دو درخت را، که شبیه یک کلاه بزرگ مردانه‌ است، بگیرد و روی سرم بگذارد.

زنگ خانه می‌خورد. پرت می‌شوم روی مبل آبی. صورتم را نشُسته‌ام و سه روز‌ است که همین تی‌شرت و گرم‌کن تن‌ام است. دنیا را آب برده و من در خواب بودم. دوباره زنگ می‌زنند. آیفون را برمی‌دارم. همسایه‌ی طبقه‌ی بالا ‌عذرخواهی می‌کند.  کلیدش را جا گذاشته. در را باز می‌کنم. زن بدو بدو از پله ها بالا می‌آید و  به پشت در خانه‌ام که می رسد، در می‌زند، از جایم می‌پرم. چرا آن‌قدر با هیجان در می‌زند. پیچ‌گوشتی می‌خواهد تا ضامن بالای در خانه‌اش را باز کند. با تعجب نگاهم می‌کند. با این سر تراشیده و استخوان‌های بیرون‌زده ترسناکم.

به انباری پشت آشپزخانه می‌روم. لامپش خیلی وقت است که سوخته. نور موبایلم را روشن می‌کنم و آن را در دهانم می‌گذارم. مزه‌ی تلخی در دهانم می‌پیچد. پلاستیک شیشه‌ای کشیده شده روی وسایل را بالا می‌گیرم و در تاریکی خودم را بین‌شان جا می‌کنم. ترشی‌های دست نخورده،‌ جعبه ابزار، یک خروار کتاب، جایی برای نفس کشیدن نگذاشته‌اند.

نور را روی مجسمه‌ی گچیِ زنی که در حیاط خانه قبلی، بین درختان نصب شده بود، می‌اندازم که در مرکز، با سرش، پلاستیک را نگه داشته و نمی‌گذارد روی سر خرت و پرت‌های زیرش خراب شود. گچ‌های مجسمه ریخته‌ و اسکلت زیرش زنگ زده و نارنجی، پیداست. به صورتش خیره می‌شوم. چشم در چشم مجسمه، در فشردگی وسایل و بوی سیرترشی نفسم به شماره می‌افتد. یک. دو. سه.

شیشه‌ی قدی پذیرایی را با توپ دولایه شکسته‌ام و از ترس مادرم در انباری قایم شده‌ام. پنجاه شماره‌ای را که بلدم می‌شمارم و باز برمی‌گردم روی شماره یک و هنوز پدر و مادرم نیامده‌اند خانه. چون مطب دکتر از خانه‌ی ما خیلی دور است. در آن تاریکی، از زیر ملحفه‌ی کشیده شده‌ روی نردبان، چیزی تکان می‌خورد. نفسم را حبس می‌کنم. پلک نمی‌زنم. چشمانم را از ترس آن‌قدر روی هم فشار می‌دهم که ریز می‌شود و چروک می‌شود. «من پرستوام علی. نترس. اومدم که نترسی. علی! علی!» ‌چشم چپم را آرام باز می‌کنم.  موجودی با چشم‌های بزرگ، مژه‌های بلند، دست‌های طلایی براق  روبه‌رویم روی زمین نشسته. دهانم از تعجب باز می‌شود. زیباست. نزدیک‌تر می‌شود.‌ پلک می‌زند و باد مژه‌هایش، موهایم را تکان می‌دهد. می‌خندد. رنگ صورتش با هر نوری که به آن می‌خورد عوض می‌شود. سبز. آبی. صورتی. زرد . قرمز. انگار سال‌هاست مرا می‌شناسد. همه چیز را می‌داند. می‌داند حال پدرم خوب نیست، بچه‌های کوچه بازی‌ام نمی‌دهند چون از پدرم می‌ترسند. دستم را بلند می‌کنم که روی سرش بکشم. عقب می‌رود و گل سرخی را در هوا ظاهر می‌کند و به دستم می‌دهد.

«علی آقا! علی آقا!» زن همسایه منتظر است. پیچ‌گوشتی به دست روی زمین نشسته‌ام. «‌علی آقا! اگه نیست زحمت ندین به خودتون.» دلم نمی‌خواهد اسمم را آن‌قدر با صدای بلند، یک‌نواخت و بی‌ظرافت صدا کند. دلم نمی‌خواهد از انباری بیرون بروم. می‌ترسم همین طور بدون اجازه سرش را پایین بیندازد و بیاید داخل. به‌سختی خودم را این وضعیت نجات می‌دهم. با تعجب نگاهم می‌کند. زن عقب عقب از پله‌ها بالا می‌رود. «‌خاکی‌ شدین. ببخشید توروخدا.» از من ترسیده و خاک لباس‌هایم را بهانه کرده تا حرفی برای گفتن داشته باشد. با پیچ‌گوشتی فرار می‌کند به خانه‌اش.

برمی‌گردم به تخت. دراز می‌کشم و پاهایم را صاف روی لبه‌ی فلزی‌اش می‌گذارم. خسته‌ام، انگار از کوه بالا رفته‌ام. چشمم به نقاشی الهام می‌افتد. دو سیب زرد، یک سیب قرمز، یک پارچه حریر، روی میز چوبی. یکی از سیب‌ّها قِل می‌خورد می‌افتد زیر تخت. خودم را سر و ته دولا می‌کنم که برش دارم. الهام زیر تخت با یک لباس بنفش یک‌سره و موهای آبی‌ خوابیده. از گوشه‌ی چشم راستش همان لحظه‌ی که نگاهش می‌کنم اشکی می‌افتد. اشکی که قطع نمی‌شود. آب آرام آرام در اتاق بالا می‌آید. اشک‌هایش بزرگ‌اند و آبی‌ترین رنگی که دیده‌ام. ناگهان سرش، بدنش، دست و پایش از هم می‌پاشد و رنگ آبی و بنفش نور روز را می‌گیرد. تاریک می‌شود.

از پنجره‌ سرک می‌کشم، قهوه‌ای خواب است. از شلوغی کوچه می‌فهمم که باید پنج‌شنبه باشد. زن مونارنجی روی مبل چرم مشکی‌اش خوابش برده و مردی در تلویزیون روشن‌اش آشپزی می‌کند. از خانه‌ی من صدای جیغ جیغ بچه‌ها شنیده می‌شود. صداها کم‌کم محو می‌شوند، چراغ خانه‌ها روشن. بوی پیاز داغ در اتاقم می‌پیچد. دلم ضعف می‌رود.

جمعه

آفتاب، رنگ قرمز شدیدی در چشمانم می‌ریزد و بیدارم می‌کند. رگ‌های ‌آبی دستم می‌خواهند از پوست بیرون بزنند و دنیا را ببینند. قهوه را دم می‌کنم. بار صدم است که قهوه ترک را اشتباهی در قهوه‌ساز می‌ریزم. دانه‌های حل نشده، زیر زبانم از هم باز می‌شوند. دلم آشوب می‌شود.

آب شیر را با فشار به گلویم می‌ریزم و قرص را فرو می‌دهم. چند وقتی‌ست که سرخود دوزشان را بالا برده‌ام. دکتر بی‌خود از قدرت و اعتماد به نفس حرف می‌زد. من هیچ کدام‌شان را ندارم. بدم می‌آمد از این که در مطبش می‌نشست و محکم حرف می‌زد. دلم می‌خواست در موهایش دست ببرم و به‌هم‌شان بزنم، لیوان چای را روی پیراهن اتوکشیده‌اش بریزم. مرا می‌دید که حوصله‌ی جابه‌جایی پای خواب رفته‌ام را نداشتم و آن‌وقت از تغییری بزرگ حرف می‌زد.

الهام در آشپزخانه سرش را روی میز گذاشته و پایش چپش را تکان می‌دهد. می‌نشینم و دستم را روی میز، کنار دستش می‌گذارم. بلند می‌شود و ‌آرام می‌رود. در اتاق بسته می‌شود. درِ سبد زرد آماده شده برای سفر را باز می‌کنم. دو لیوان، قند، چای خشک،‌ میوه و یک نمکدان دراز. چه‌قدر دلم می‌خواهد در جاده‌ای باشم و یک فنجان چای را داغ سربکشم. مثل همه‌ی آدم‌های دنیا. همه چیز برای سفر آماده است و من درست در لحظه‌ی آخر همه چیز را به هم زده‌ام. نمی‌توانم پا به بیرون بگذارم. دلم برای خودم می‌سوزد. نمی‌توانم تکان بخورم.

الهام نمی‌تواند تحملم کند. به انتهای دوستی پنج ساله‌مان رسید‌ه‌ایم. زور من چربیده و او دیگر برای خواسته‌هایش تلاشی نمی‌کند. دیگر در اتاق با عصبانیت بسته نمی‌شود.

سرم داغ می‌شود. به سقف نگاه می‌کنم و عددها را می‌شمرم. تنم از سرما مور مور می‌شود. جانی ندارم که پتوی روی قوزک پایم را تا بالا بشکم. نور چراغ در چشمم افتاده و تاثیر قرص را کم و زیاد می‌کند. پاندول ساعت، چپ و راست می‌رود. چشمم دنبالش می‌کند. تهوع‌ام بیش‌تر می‌شود.

مدال قهرمانی در گردنم تکان می‌خورد. ‌مربی‌ دستم را بالا می‌گیرد، می‌خندم. بچه‌ّ‌ها برایم دست می‌زنند. پرستو از دور، در میان جمعیت، دستش را بالا می‌گیرد. می‌بینمش. دست تکان می‌دهم. می‌خندیم. مادر و پدرم نیامده‌اند. پدرم از خانه بیرون نمی‌آید، مادرم می‌ترسد تنهایش بگذارد. لباس می‌پوشم و کفش‌هایم گلی فوتبال را ته کیفم می‌اندازم. در کوچه‌ّها به سمت خانه‌ی کریم خان می‌دوم و مدال را به مادرم می‌دهم. پیشانی‌ام را می‌بوسد. پدرم کم‌رنگ و بی‌رمق می‌خندد. مدال را می‌اندازم به گردنش. روی هم می‌لغزیم. به سمت چپ و راست می‌رویم. مادرم، لوستر صدفی، مبل‌های چوبی، پرده‌های گیپور. همه‌چیز در هم می‌رود، محو می‌شود.

شنبه

چند روزی‌ست صدای تق تق ساختمان نیمه‌کاره نمی‌آید. قهوه‌ای لم داده در ‌آفتاب، چرت بعدازظهرش را می‌زند. صدای ویولن ساختمان بغل بلند می‌شود. ‌مثل همیشه فالش. ‌همسایه‌ی کنار دستی‌ام یک برنامه‌ی منظم دارد. ویولن می‌زند، اخبار گوش می‌کند،‌ غذا می‌خورد، آهنگ شادی پخش می‌کند. فکر نکنم کسی که ویولن می‌زد با کسی که این آهنگ‌ها را گوش می‌دهد یکی باشد.

زن مونارنجی گلدان‌هایش را آب می‌دهد. موهایش رنگ فلز زنگ‌زده‌ی مجسمه‌ی در انبار شده و صورتش سفیدتر. دلش نمی‌خواهد موهایش را رنگ کند. میز صبحانه‌‌اش دست نخورده است. وانتی پر از گل و گیاه رد می‌شود. قهوه‌ای به دور شدن گیاهان نگاه می‌کنند. زن مسنی دستش را دراز می‌کند، وانت روی ترمز می‌زند. مرد از پشت فرمان مثل فنر پایین می پرد و با زن حرف می‌زند. زن یک گیاه با برگ‌های پهن می‌خرد و به خانه‌ای در پشت سرش اشاره می‌کند. وانت با عجله دنده عقب می‌گیرد. زن تند تند به سمت خانه‌اش می‌رود. تعجب می‌کنم از این همه جنب وجوش، در کسری از ثانیه.

صدای یک آدمِ آهنی که در دماغش چیزی فرو کرده‌اند در حیاط خانه‌مان می‌پیچد: «‌خربزه. هندوانه. طالبی.» من و پرستو به پرنده‌ای که در بالاترین نقطه‌ی درخت خانه می‌سازد، نگاه می‌کنیم. تا حالا بیش‌تر از صد چوب را روی هم گذاشته. مادرم صدایم می‌زند و ماموریت خرید هندوانه را می‌دهد. پرستو با صورت سبز بالای وانت ‌ایستاده و به بزرگ‌ترین هندوانه‌ای که تا به حال دیده‌ام اشاره‌ می‌کند. سنگین‌ است و تا خانه دستم از خستگی می‌افتد. مادرم با یک حرکت نصفش می‌کند، سرخ  است. رنگ گل سرخ ایوان. سرخ‌تر. پدرم روی تخت خوابیده و به سقف نگاه می‌کند. سرش را با بالش کمی بالا می‌آورم و هندوانه را در دهانش می‌گذارم. می‌خندد. بلند می‌شود . لبه‌ی تخت می‌نشیند و به عکس کودکی‌اش روی دیوار نگاه می‌کند.

هوا سردتر از دیروز است، سردتر از هر سال. بخاری  چهار شعله‌ی خانه زورش نمی‌رسد. قبض آب و برق و گاز روی پیش‌خوان تلمبار شده‌اند. همین روزهاست که همه‌شان با هم قطع شود و من با خیال راحت به سفرهای دور و نزدیک بروم. من می‌توانم روزها و هفته‌ها در تاریکی مطلق بنیشینم و به روبه‌رو خیره شوم. بی‌آن‌که گشنه شوم،‌ بترسم، یا دلم بخواهد تکانی به پا یا دستم بدهم. آن‌ها دیگر خواب نمی‌روند. عادت کرده‌اند.

برق رفته. من و الهام در تاریکی روبه رو هم نشسته‌ایم. یک بغل بوم نصفه کار شده وسط هال پخش و پلاست. الهام دارد اسباب‌کشی می‌کند. حرفی برای زدن ندارم. دعا می‌کنم که برق بیاید و این دقایق آخر هم تمام شود. تلفن الهام روشن و خاموش می‌شود. جواب نمی‌دهد. نور کم جان که روی صورتش می‌افتد بغض صورتش را می‌بینم. بلند می‌شود و کمی راه می‌رود. پایش به بوم گیر می‌کند و نقش بر زمین می‌شود. من از جایم تکان نمی‌خورم. انگار به من گفته‌اند اگر جُم بخوری می‌میری. بلند می‌شود، بوم‌ها را زیر بغلش می‌زند و از پله‌ها پایین می‌رود، به پیاده رو می‌رسد، دور می‌شود، دورتر. برق می‌آید. الهام در میان انبوهی ازطبیعت بی‌جان روی بوم‌ها گم می‌شود.

یک‌شنبه

گلویم درد می‌کند. استخوان‌هایم  یخ زده‌اند. در بالکن را می‌بندم. درجه‌ی بخاری را بیش‌تر می‌‌کنم و روی مبل می‌نشینم. شوهر زن مونارنجی خانه است، گل‌ها را بی‌ظرافت در گلدان می‌چپاند. زن مونارنجی با دقت برنج را در دیس می‌کشد. اگر پلاک خانه‌ی سگ به جای ۳۳ ،۳۵ بود، ‌با این زن مهربان و پرده‌های همیشه کنار، خوشبخت‌تر می‌شد. قهوه‌ای نمی‌داند در کنارش چه زندگی حسرت‌برانگیزی در جریان است. چه خوب که مرا روبه‌رویش می‌بیند و به زندگی‌اش امیدوارم می‌شود.

هوا روشنایی روز را ندارد، ابری‌ست. به خسرو زنگ می‌زنم. همین که الو می‌گوید، حوصله‌ا‌م از صدایش سر می‌رود. مدام از کلاس مجسمه‌سازی‌اش و شاگردهای جدیدش می‌گوید و آن وسط‌ها ناگهان یاد من می‌افتد. «اومد الهام؟»‌ احساس ضعف  از نوک انگشتانم با سرعت بالا می‌خزد. در میان استدلال‌های بی‌اساس خسرو چهار حبه قند را روی زبانم می‌گذارم. می‌مَکم. دختر همسایه پایینی آواز می‌خواند:

«در میان طوفان. هم‌پیمان به قایقران‌ها. گذشته از جان، باید بگذشت از طوفان‌ها.»

بیچاره دختر صدایش بد است. این که عاشق خواندن باشی و صدایت بد  باشد، خیلی بد است .قهوه‌ای زیر قفسه‌ی باریک شیشه‌ها خوابش برده. شعر در ذهنم می‌چرخد.

«در میان طوفان. هم‌پیمان با قایقران‌ها. گذشته از جان، باید بگذشت از طوفان‌ها. به نیمه‌شب‌ها دارم با یارم پیمان‌ها.»

پدرم در حیاط  به گل‌ها آب می‌دهد. از پنجره‌ی انباری نگاهش می‌کنم. انگشتم را جلوی دهانم می‌گیرم و هیس محکمی به پرستو می‌گویم. پدر برمی‌گردد و مرا می‌بیند. دستم را بالا می‌آورم. پرستو می‌دود زیر میز قدیمی انباری قایم می‌شود. لپ‌هایش گل انداخته و زیباتر شده.  اصلا معلوم نیست که چند هفته بعد غیبش خواهد زد آن هم بدون خداحافظی. پدرم با دست صدایم می‌کند. می‌دوم و کنارش می‌ایستم. زبری دستانش دستم را می‌خراشد.

پدرم هم قد درخت‌های حیاط است، وقت می‌برد که هم‌قدش شوم. بلندم می‌کند. قلم‌دوشم می‌گیرد، راهم می‌برد. دلم هوری می‌ریزد. از روی شانه‌هایش همه چیز شکل دیگری‌ست: خانه، ایوان ،‌حوض،‌ زیرزمین. دستم به شاخه‌ّها می‌رسد، به گلدان‌‌های آویزان از سقف، به نوک مجسمه‌ی زن بلندقد حیاط. پدرم آرام چیزی می‌گوید،‌ شعری می‌خواند. مادرم در ایوان نگاه‌مان می‌کند. دستی برایش تکان می‌دهم. نمی‌خندد. انگار می‌فهمد پدرم قرار است از همان جایی که او ایستاده خودش را در یک پلک به‌هم زدن به پایین پرت کند. صدای پدرم بلندتر می‌شود: «در میان طوفان، هم‌پیمان با قایق‌ران‌ها. گذشته از جان، باید بگذشت از طوفان‌ها.» قند توی دلم آب می‌شود. فردا به همکلاسی‌ام می‌گویم حال پدرم خوب شده و آواز می‌خواند. خسرو با فریاد چیزی می‌گوید، حواسم را پرت می‌کند.

غروب است و صدای کلاغ سمج  چند باری می‌آید. زن مونارنجی هر چه مراقب گلدان‌هایم باشد فایده‌ای ندارد، غروب‌ّها هم در کمین است،‌ منتظر تا همه چیز را در یک حرکت با خود ببرد. زن کمی بعد با چمدانی بزرگ به‌سختی به ایوان می‌آید و آن را بین صندلی‌های حصیری می‌گذارد و می‌رود.

ساعت هفت بعدازظهر است. نور چراغ در چشمم ‌افتاده و بیدارم می‌کند. کلافه بلند می‌شوم چراغ هال را خاموش می‌کنم. خانه تاریک می‌شود. الهام از زیر چشم نگاهم می‌کند. پاییز که می‌آید دلش از خانه‌ی تاریک می‌گیرد و  مدام چراغ‌ها را روشن می‌کند. نگاهش می‌کنم. قلم‌مویش را زمین می‌گذارد و به ایوان می‌رود. روی مبل فنردررفته می‌نشیند و سرش را تکان می‌دهد. همسایه‌ی بالایی چراغ ایوانش را روشن می‌کند و رنگ پریدگی صورتش بیش‌تر می‌شود. موهایش قرمز شده و کوتاه‌تر. لاغرتر از چند ساعت پیش. صورتش را برمی‌گرداند به سمتم. نگاهش تا استخوانم فرو می‌رود. چشمم را می‌بندم.

دوشنبه

هوا تاریک و ابری‌ست. زن مونارنجی چمدان را به‌سختی به داخل می‌برد. روسری به سر دارد. به خانه‌اش نگاه می‌کند و می‌رود. پایین را نگاه می‌کنم. صد شماره طول می‌کشد که زن در ورودی را باز کند و با چمدانش به پیاده‌رو بیاید.

قهوه‌ای نگاهم می‌کند، من هم چیزی نمی‌دانم. زن راه می‌افتد و به سمت راست می‌رود. عابرین با تعجب نگاهش می‌کنند. راه رفتن‌اش، چمدان دست گرفتن‌اش، آن‌طور که روبه‌رو را نگاه می‌کند، شبیه هیچ‌کس نیست. صدای ویولن همسایه امروز نمی‌آید.

مادرم در ایوان نشسته و به خانه‌ها نگاه می‌کند. روز دومی‌ست که به این خانه آمده‌ایم. هنوز چهلم پدرم نشده. مادربزرگم  این‌ور و آن‌ور می‌رود. من همه‌جا را می‌گردم. پرستو نیست که نیست. به مادربزرگم دروغ می‌گویم که دفترچه‌‌ی ریاضی‌ را جا گذاشتم و آن‌قدر گریه می‌کنم تا تاکسی می‌گیریم و به خانه‌ی قبلی می‌رویم. در راه خودم را آماده می‌کنم که به پرستو بگویم چرا به خانه‌ی جدید نمی‌آید؟ در خانه را باز می‌کنم. مادربزرگم لب حوض می‌نشیند. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌روم. زیرزمین خالی‌ست. دالان‌هایش را با سرعت می‌گردم، موش‌ها با تعجب نگاهم می‌کنند. پرستو همیشه این‌جا بود. هرجا می‌رفت برمی‌گشت به همین زیرزمین. برمی‌گردم از پله‌های مشرف به حیاط، به خانه می‌روم. هیچ‌وقت این‌جا را بدون موکت سبز پُررنگ، کنسول بزرگ چوبی و میز‌های تو در تو ندیده بودم. فرورفتگی پای مبل‌ها روی موکت شبیه چاله‌های کوچک کوچه بعد از بارانی شدید شده. فرم قاب عکس‌ها روی دیوار همون‌طور باقی مانده، تمیزتر از رنگ بقیه‌ی دیوار. سفیدِ سفید. مادرم به پرده‌ها دست نزده و همان طور سرجای‌شان تکان می‌خوردند.

از پشت شیشه مادربزرگم را می‌بینم، که دست به چانه، به ایوان نگاه می‌کند. از پله‌های مارپیچ وسط خانه به طبقه‌ی بالا می‌روم. در  اتاقم نقشه‌ی جهان روی دیوار است.‌ فوتبالیست‌های محبوبم، مارادونا و علی دایی روی در کمد دیواری، در حال توپ زدن‌اند.

اتاق مادر و پدرم خالی‌ست. حکم قهرمانی پدرم روی دیوار جا مانده، کنار عکس بچگی‌اش. در عکس می‌خندد. دستش را روی شانه‌ی پدربزرگم گذاشته. هم سن و سال خودم است، ولی قدش زیادی بلند است. به خودم نگاه می‌کنم. از او ریزترم، کوتاه‌تر. به ایوان می‌روم. به پایین نگاه می‌کنم. مادربزرگم مرا که می‌بیند فریاد می‌زند، می‌ترسد. با پای پُر از درد بادکرده از پله‌ّ‌های لب‌پَر بالا می‌آید، به‌ هم می‌رسیم. محکم بغلم می‌کند. بوی ادویه در دماغم می‌پیچد. هر دو گریه می‌کنیم. پرستو هم رفته.

شوهر زن مونارنجی در خانه می‌چرخد. به ایوان می‌آید سیگاری دود می‌کند. خیلی زود می‌رود. پرده‌ّها را می‌کشد و چراغ‌ها را خاموش می‌کند. خانه‌اش در تاریکی فرو می‌رود.

الهام دارد از ایران می‌رود. آماده می‌شوم، ماشین خبر می‌کنم. موهایم بلندم را در کلاه دست‌بافت مادرم قایم می‌کنم. هنوز آن‌قدر لاغر نیستم که لباس‌ها در تنم بند نشود. الهام زنگ می‌زند. عکس خندانش که روی گوشی‌ام می‌افتد، تصمیمم عوض می‌شود،‌ نباید به فرودگاه بروم. نباید رفتن‌اش را ببینم. در و دیوار آن‌جا روی سرم خراب می‌شوند. الهام زنگ می‌زند. به تختم برمی‌گردم. زنگ می‌زند. اشکم می‌‌آید. زنگ می‌زند. موبایلم را خاموش می‌کنم. الهام حالا با دو چمدان بزرگ در میان همه‌ی دوستان و فامیل منتظر است. بلیتش را چک می‌کنند. چمدانش را تحویل می‌دهد. سوار هواپیما می‌شود. کمربندش را می‌بندد. سرش را در پشتی صندلی فرو می‌کند و روسری‌اش را روی چشمش می‌کشد. همه‌جا تاریک می‌شود. می‌پرد. دور می‌شود.

قهوه‌ای غذایش را نمی‌خورد، پارس نمی‌کند. غصه دار است. بیش‌تر در ایوان می‌مانم که کم‌تر غصه بخورد. ولی او حتی مرا نگاه نمی‌کند. سردم می‌شود. نیمه‌ّهای شب است. هر چه از دور با او حرف می‌زنم حالش عوض نمی‌شود؛ حرف‌هایم تاثیری نمی‌گذارند.

سه‌شنبه

زیر دوش به پوست کش‌آمده‌ی بدنم نگاه می‌کنم. دست‌هایم خشکی زده‌اند،‌ پیر شده‌اند. پایم پررگ‌تر، زمخت‌تر. سرم به اندازه‌ی یک بادکنک بزرگِ‌ پُر از هواست. شانه‌هایم باریک، گردنم دراز، مثل نمکدان سبد زرد رنگ. در آینه‌ی حمام به خودم نگاه می‌کنم، کس دیگری دارد نگاهم می‌کند. پیر شده‌ام. تغییر کرده‌ام. لباس می‌پوشم. به در و دیوار اتاق نگاه می‌کنم. پیراهن مردانه در تنم زار می‌زند. شلوارم با کمربند هم در جایش بند نمی‌شود.

باران می‌گیرد. قهوه‌ای می‌ترسد و بالاخره نگاهم می‌کند. کاش می‌شد بغلش می‌کردم کمی با هم گریه می‌کردیم.

غروب شده و صدای بوق ماشین‌های که به خانه‌های گرم‌شان برمی‌گردند گوشم را می‌خراشد. باران تند می‌شود، باد پنجره‌ها را می‌لرزاند. درِ ایوان، با ضرب بسته می‌شود. از جا می‌پرم. الهام نباید می‌آمد، مگر نه دوباره در و دیوار این خانه گیرش می‌انداختند، خفه‌اش می‌کردند؟ او باید بچرخد و هر جا دلش خواست برود، باید خانه‌اش را در بالاترین نقطه‌ی درختان بسازد. باید بخندد،‌ واقعی، از ته دل.

مبل را نزدیک لبه‌ی ایوان می‌کشم. دست راستم از فنرهای  بیرون زده‌ی زیر مبل زخم می‌شود و  خون با فشار بیرون می‌زند. لباسم سرخ می‌شود. روی مبل می‌روم و می‌ایستم. گرم‌کن چهارخانه‌ی آبی و طوسی به تن دارم. قهوه‌ای پارس می‌کند. پارس می‌کند. پای لرزانم را روی لبه‌ی ایوان می‌گذارم. هر دو پا. دست‌هام را به هم گره می‌زنم. باران بی‌امان می‌آید. سنگینی نگاه‌هایی را پشت سرم حس می‌کنم.

مادربزرگ، مادر، معلم، ‌دکتر، الهام، خسرو، زن همسایه. همه در پشت سرم ایستاده‌اند: «علی، علی » من علی نیستم. پایین را نگاه می‌کنم. تعادلم را لحظه‌ای از دست می‌دهم. قهوه‌ای پارس می‌کند. قلبم می‌ریزد. پایم را جلوتر می‌برم: «علی، علی» برنمی‌گردم.

از انتهای کوچه علی پسر ده‌ ساله‌ام از مدرسه برمی‌گردد. نزدیک که می‌شود، گوزن‌های روی ژاکت سبز و نارنجی‌اش قابل تشخیص می‌شود. کلاه پشمی‌اش را در دستش می‌فشارد. موجودی زیبا با دست‌های طلایی براق‌ کنارش راه می‌آید، می‌خندد. آن‌قدر دوییده که لپ‌هایش گل انداخته‌اند.

با خودم می‌خوانم: «در میان طوفان. هم‌پیمان با قایقران‌ها. گذشته از جان باید بگذشت از طوفان‌ها. به نیمه‌شب‌ها دارم با یارم پیمان‌ها.» چند دقیقه بعد خودم را به پایین پرت می‌کنم. پسرم با مژه‌های بلند و عرقِ گرم روی پیشانی به خانه نزدیک می‌شود‌، مرا می‌بیند که روی زمین افتاده‌ام. و خون از دماغ و سر و دهانم راه افتاده. خنده‌اش خشک می‌شود و عقب عقب می‌رود به مادرش می‌چسبد، چند دقیقه‌‌ای بی‌حرکت به من  نگاه می‌کنند. اشک‌شان راه می‌افتد و چند سالی طول می‌کشد  تا قطع شود. پُر از ترس می‌شود، پُر از اضطراب. به دست‌های کوچکش فکر می‌کنم، به تمام سال‌هایی که بعد از رفتن‌ام، همه‌ی دوستانش از او می‌ترسند، پس‌اش می‌زنند، کنار می‌رود، آب می‌شود، محو می‌شود. اشکم هنوز از چشم جدا نشده روی سنگ‌فرش کهنه‌ی کوچه می‌افتد. نقطه‌ای کوچک در میان جای پای عابرین. پسرم نباید مرا در این حال ببیند. به او قول داده‌ام که برای تولدش به رشت برویم. به او قول داده‌ام کم‌تر قرص بخورم، کم‌تر بخوابم، کم‌تر به در و دیوار خیره شوم. تولدش نزدیک است. پایم راستم را برمی‌گردانم و روی مبل فرو می‌کنم. برمی‌گردم. عقب می‌روم و کمرم را به دیوار ایوان می‌چسبانم، محکم فشار می‌دهم. با دیوار یکی ‌می‌شوم. آن‌قدر که مطمئن شوم دیگر هیچ وقت در بلندی نخواهم ایستاد.

علی به خانه می‌رسد. دَنگ دَنگ در می‌زند. مادرش با لبخند در را باز می‌کند. می‌دود در حیاط، دور درخت سیب و آلبالو می‌چرخد و کیف‌اش را گوشه‌ی حوض پرت می‌کند. برایم دست تکان می‌دهد، می‌خندد. بلند. بلند. بلندتر. می‌خندم.

Views: 1343

مطالب مرتبط

یک پاسخ

  1. داستان را خیلی دوست داشتم نه به خاطر این که نویسنده را دوست میدارم بلکه به خاطر نثر روان وصمیمی که توانسته حس او را منتقل کند. تصویر افراد و توصیف فضاها زنده و برایم ملموس بود .
    علیرغم فضای اندوهگین داستان؛ پایان امیدوارانه ان و معلق نبودن علی خیلی خوب بود.
    روز سه شنبه را از همه روزها بیشتر دوست داشتم.
    تنها یکبار داستان را خوانده ام و به نظرم حس اولیه خواننده برای نویسنده جالبتر باشد و یقیننا خوانش‌های بعدی دلچسب تر خواهد بود.

You cannot copy content of this page