1. همه میدانند متعارفترین فیلم اصغر فرهادی است، نه به خاطر اینکه قصهی ناپدید شدن یک دختر نوجوان به ساختار دو بخشی درباره الی شبیه است، بلکه بیش از هر چیز به دلیل آنکه از روح وحشی فیلمهای فرهادی خبری نیست. برای اولین بار در نخستین تماشای فیلمی از اصغر فرهادی (از بعد از چهارشنبهسوری) هیچ صحنهای نفسم را حبس و قلبم را مچاله نمیکند. چیزی شبیه زمانی که در آسانسور متوجه میشدیم بچهای مرده (جدایی نادر از سیمین) یا میفهمیدیم الی به شکل ناگهانی ناپدید شده است (درباره الی) در همه میدانند نیست، آن لحظاتی که فاصلهی تماشاگر تا پرده از بین میرود.
2. همه میدانند مثل بخش اول پیرنگ درباره الی پرجزئیات، گرم و سرفرصت روایت میشود. در یک مراسم عروسی دوربین به همهی گوشه و کنار خانه سرک میکشد و ارتباط گرم خانوادهی بزرگی را به تصویر میکشد. تکتک صحنههای مراسم با وسواس طراحی شدهاند و مشخص است برای اجرای آنها حوصله به خرج داده شده اما چیزی آن میان کم است. موقع تماشا متوجه شدم تلاش مضاعف میکنم لحظات سرخوش یک جشن را حس کنم و لذت ببرم اما این اتفاق به شکل خودانگیخته برایم اتفاق نمیافتاد. منتظر چیزی از جنس رقص مانی حقیقی در زمان ورود شخصیتها به ویلا در درباره الی بودم و نمییافتم.
3. با ناپدید شدن دختر نوجوان خانواده مسیر لحظهبهلحظه و پرجزيیاتی را طی میکنیم تا شاید راز این ناپدید شدن کشف شود. وقایعنگاری این آدمربایی در یک شهر کوچک اسپانیا نیاز به نوعی رئالیسم وسواسی داشته که نبودش در بسیار جاها به از بین رفتن باورپذیری و پرتاب بیننده به فضای بیرون فیلم منجر شده است. از طرفی با اینکه پیچیدگی شخصیت خاویر باردم به عنوان کنشگر اصلی در اجرا خوب از کار درآمده اما شخصیت منفعل و گریان پنهلوپه کروز چیزی به فیلم اضافه نمیکند. راس سوم فیلم شخصیت ریکاردو دارین است که با اینکه در سینمای فرهادی پیچیدگی شخصیتی و گذشتهی عجیب و غریبش نو است اما در عمل بیثمر و غیردرگیر کننده از کار در آمده است.
4. برای اولین بار فیلمنامه در فیلمی از فرهادی نسبت به کارگردانی عقبتر است و حفظ نشدن تعلیق مستمر در بازهی ناپدید شدن دختر، آسیب جدی از نظر حسی به بیننده وارد میکند. روند جلو رفتن وقایع به گونهای است که برای پردهی نهایی فیلم عملا بنبست ایجاد میشود و تقریبا برای بینندهی امروزی که با همهی پیچ و خمهای چنین قصههایی آشنا است غیرممکن میشود که فصول پایانی هم شوک داشته باشد و هم باورپذیر از کار درآید. این است که نهایتا فرهادی مثل یک سرباز به پای خودش شلیک میکند و با انتخاب یک گرهگشایی متعارف ضرب و تاثیر عاطفی فیلم را خنثی میکند.
5. در عوض برای اولین بار در فیلمهای متاخر فرهادی کارگردانی «غیرپنهان» میبینیم. سبک (فیلمبرداری، نورپردازی، بازیگری و …) در فیلمهای فرهادی پنهان است و خودش به تنهایی مهم نمیشود تا مزاحم دنبال کردن قصه نشود. در همه میدانند صحنههای نسبتا طولانی با کارکردهای غیرداستانی میبینیم که حال و هوای خیالپردازانهی جذابی به فیلم میدهد. برای اولین بار فیلمی از اصغر فرهادی «رنگی» است و زنجیرهی فیلمهای خاکستری فرهادی بالاخره پاره میشود.
6. همه میدانند را با رنگهای تند زرد و سبز به یاد میآورم. در این دو روزی که از تماشای فیلم میگذرد مدام به نمای فوقالعادهای فکر میکنم که در یک بزنگاه، نور آفتاب مستقیم به صورت و چشمهای یکی از شخصیتها تابیده میشود. چشمها بهزحمت در آن میزان نور باز میشوند و ما مثل آن شخصیت دوست داریم تابش این نور شدید (که گویی از گذشته میآید و شخصیت را آزار میدهد) تمام شود. همه میدانند حول رویدادی تروماتیک در گذشته یک زوج شکل گرفته است و زخمی از گذشته باقی مانده که التیام پیدا نکرده. با گم شدن دختر نوجوانی این زخم دوباره باز میشود. سنگینی گذشته تمامنشدنی است. در اغلب فیلمهای فرهادی شخصیت اصلی به چیزی که در گذشته ترک کرده باز میگردد با اینحال درد در پایان همه میدانند درمان نمیشود اما توفان فرو مینشیند. کماکان رنج حرمان موجود است و راه درمان مسدود.
Views: 2948