چهارشنبه ۲۸ خرداد ـ شب غمگینیست. صدای انفجارها و غرش پدافندها موقتا فروکش کرده، ولی این بیشتر شبیه یک آرامش قبل از طوفان است. اینترنت قطع شده. میگویند موقتیست، ولی معلوم نیست چه مدت. این دیگر تیر خلاص است. پیشتر مسئلهی اصلی انفجارها بود که چهارپنج روزی هست شروع شده، و مثل گیوتینیست که هر بار بر سر کسانی فرود میآید. خانههایی که ویران میشود، شیشههایی که فرو میریزد، و جسدهای خونآلودی که تکهتکه میشود، گردوخاکی که بلند میشود و چهرههای بهتزدهی حاضران با صدای شیون و زاری میآمیزد و تصویری آخرالزمانی شکل میگیرد. من اینها را ندیدهام، یعنی با این جزئیات و با این ترکیب ندیدهام. عکسهایی دیدهام که سعی کردهام زود از حافظهام پاک کنم، ولی کامل پاک نشده. آنچه مانده با تخیلم ترکیب شده و آن تصویر آخرالزمانی شکل گرفته. انفجارها غیرمنتظره نبودند. در ناخودآگاه منتظرشان بودم. میدانستم احتمالا از راه خواهند رسید، ولی همچنان با خوشخیالی فکر میکردم میشود جلویش را گرفت. اما وقتی اولین صدای انفجار آمد، بلافاصله معلوم شد که این تقدیری محتوم بوده؛ حقیقتی بدیهی که سالها ناخودآگاه میدانستیم از راه خواهد رسید. این همان مواجههی نهایی بود که حتی در پیشگوییهای نوستراداموس هم بود. یک نبرد حماسی مذهبی میان دو تفکر افراطی، به واسطهی یک افراطی دیگر (سیاستمداری کاریکاتوری که راه را هموار میکند)؛ نبردی حماسی از جنس قصههای کتابهای مقدس.
اما حالا دیگر بحث انفجارها نیست فقط. سکوتیست که در این وقفهها توجه را جلب میکند. یکی دو روز اول همه ناباورانه رفتار میکردند. محوطهی پینگپنگ کنار پارک تهرانسر همچنان پر از آدم بود. وقتی صدای انفجار از دور و اطراف میآمد، همه کمی گوشهاشان را تیز میکردند، بعد به بازی ادامه میدادند. آن روزهای اول دوستی خارجنشین احوالم را پرسید و من عکسی از این محوطهی بازی فرستادم و گفتم من اینجایم! اما حالا شهر خلوت شده. خیلیها رفتهاند. در کوچهها گرد مرگ پاشیدهاند. مغازهها اغلب بستهاند و آنهایی که بازند مقابلشان عدهای ایستادهاند به بطالت و لودگی، با چهرههایی خسته و نومید به بذلهگوییهای بیمزه و تکراری. امشب همسایهی دیوار به دیوارمان هم رفت کاشان، با کمی شرمندگی، و با رفتنشان ناگهان ساختمان خیلی خالی شد. دم غروب چند بار رفتم پایین توی محوطه قدم زدم. ماشینهای توی پارکینگ را شمردم. از بیست جای پارک فقط چهار تا ماشین توی دو طبقهی پارکینگ بود، که یکیش مال همسایهایست که یک ماهی هست که (احتمالا) رفته خارج. مهم تعداد هم نیست. چون آنهایی که هستند هم هیچ حضوری ندارند: نه دم پنجرهاند، نه در حال آمد و رفت. همسایهی بغلدستی گرچه خانوادهای بسیار مودب و متین و بیصدا هستند، حضورشان پررنگ بود، دستکم برای من. مرد همسایه وقتی داشت میرفت بنزین بزند تا برای رفتن آماده شود، خودم را به آب دادنِ باغچه مشغول کردم. نهالی را که ظاهر خشک داشت و هر دو امیدوار بودیم جوانه بزند نشانش دادم و گفتم بالاخره جوانه زد. و بعد که دقت کردم دیدم برگ سبزش از ساقه جداست، مثل علفی خودرو. گفتم: «نه، انگار جوانه نیست.» از دور از توی ماشین سرک کشید و با لهجهی کاشانی گفت: «چرا، هست. جوانه زده. چه خوب!» و رفت.
دیشب انفجارها زیاد نبود، اما هوا گرم بود و ناگهان کولر صدایی کرد و از حرکت ایستاد. فوری خاموشش کردم تا صبح بروم ببینم چهاش شده. فکر کردم چه شبی هم کولر خراب شد! هوا گرم بود و نمیشد پنجرهها را بست. من دوست دارم تابستانها پنجرهها باز باشد و هوای تازه بیاید تو. اما در این شبها ترجیح میدادم کولر را روشن کنم تا اتاقها هوا بگیرد و پنجرهها را ببندم تا «صداها» را نشنوم. با تردید یکی از پنجرهها را باز کردم و به تخت رفتم، کمی زودتر از همیشه. هنوز خوابم نبرده بود که گوشیام زنگ خورد. با تعجب برداشتم و دیدم «م» است. «م» شبها بیدار است و میداند من هم تا دیروقت بیدارم. پس این تلفن عجیب نبود. اما اینبار نمیخواست از فوتبال یا سینما یا چیزهای دیگر حرف بزند. گفت: «اعلام شده که امشب قرار است منطقهی ۱۸ را بزنند، که ظاهرا نزدیک شماست، و اگر خواستید بیایید خانهی من.» اولش گفتم نه، ولی با چنین هشداری خوابیدن چندان هم آسان نبود. بلند شدم به جمع کردنِ چیزهای ضروری. این جور وقتها چه چیزهایی را باید همراه برد؟ یاد نوشتهی درخشان «تارا» افتادم دربارهی «شانس»، که وقتی میخواسته برود سر جلسهی کنکور چه چیزهایی را همراه میبرده: «انواع مدادها و اتودها و پاککنها و آب معدنی و چیزهایی برای خوششانسی و چیزهایی برای احتمالهای مختلف و غیره.» وسواسی عجیب و مضحک است. چه چیزهایی را باید با خود بُرد به کشتی نوح: «هاردها و تبلت و شارژرها و سیمها و کارتهای بانکی و کارت ملی و پول نقد و چند تکه لباس و راکت پینگپنگی که به تازگی خریدم و …» بعد فکر کردم که آیا اصلا ماشین گیر میآید؟ اسنپ و تپسی شروع کردند به گشتن دنبال راننده، و با این وسواس درگیر بودم که گاز و آب را ببندم و چراغها را خاموش کنم. از پنجره دیدم دو نفر توی کوچه نیمهشبی نشستهاند روی سکوی خانهی روبهرویی. طوری روی آن سکو نشسته بودند که انگار دارند از یک شب تابستانیِ باصفا لذت میبرند. طوری به آسمان نگاه میکردند که انگار در جستوجوی دب اکبر و ستارهی سهیلاند و نه هواپیماها و پهپادهای دشمن. از دور مثل این بود که دارند برای هم قصههای قدیمی عاشقانه تعریف میکنند یا از خاطرات خوبِ سالهای دور یاد میکنند. تصویر آرام آن دو مرد روی سکوی جلوی خانهی روبهرویی هیچ تناسبی با صدای انفجارهای گاه و بیگاه و رگبار پدافند نداشت.
راننده اسنپ پیدا شد ولی مسیریابها خراب بودند و نمیتوانست مسیر را پیدا کند. ترسیدم سفر را لغو کند. با دقت مسیر را برایش توضیح دادم و خودم هم رفتم پایین توی کوچه ایستادم. سرانجام پراید نوکمدادی از راه رسید، ولی تا راه افتادیم صدای انفجاری بزرگ از همان سمتی که در هشدار مشخص شده بود آمد. چندان هم از انفجارهای گاه و بیگاه قبلی بلندتر نبود. حوالی میدان آزادی بودیم که صدای انفجار دوم هم آمد. فکر کردم احتمالا همین دو تا بود و حتی میشود به خانه برگردم. راستش کنجکاو بودم ببینم آن دو مرد روی سکو تا کی به این گفتوگوی شاعرانهشان در آن شب تابستانی ادامه خواهند داد. راستش در آن هوای دلانگیزِ نامعمول، در تضاد با گرمای طاقتفرسای شبهای قبل، این شبنشینیِ بیشتاب و بیدغدغه و سر صبر چندان هم عجیب و نامعقول به نظر نمیرسید.
راننده اسنپ پرحرف بود. از آنها که آسمان و ریسمان را به هم میبافند و نمیگذارند میان حرفهاشان وقفه بیفتد. خیلی یادم نیست چی میگفت. از بمباران میگفت که کِی کجا چه صدایی شنیده و چه ساعتی کجا بود و چند روزی خانه نشسته ولی از کجا بیاورد بخورد؟ گفتم: «خوبه حالا حداقل سرت گرمه!» گفت: «آخه با این اپلیکیشنها چهطور میشه کار کرد؟ هیچ جا رو درست نشان نمیده. باز شما خوب توضیح دادی، و گرنه پیدا نمیکردم.» گفتم: «پس قدیم ملت بدون مسیریاب و جیپیاس و اینترنت چه کار میکردند؟» یاد سفر اولم به اروپا افتادم در اواسط دههی هفتاد شمسی که آدرسها را با نقشه و پرسوجو پیدا میکردیم و همیشه این احتمال بود که جایی را پیدا نکنیم. گفتم: «تازه این که چیزی نیست. قدیم اگر با کسی سر چهارراهی قرار میگذاشتی، باید به آن قرار میرسیدی چون موبایل نبود و نمیتوانستی آن قرار را به هم بزنی!» با این که پرحرف بود از حرفهایش اذیت نمیشدم. آدم سادهدل جذابی بود. کمی تپل و خوشخنده و نسبتا جوان. وقتی رسیدیم، «م» با خوشرویی در را باز کرد. هیچوقت خانهاش نرفته بودم ولی شبها دیروقت خیلی با هم گپ میزدیم، دربارهی فوتبال و سینما و غیره. طرفدار آرسنال بود و همهی جزئیات دنیای فوتبال را بهدقت دنبال میکرد. دیدم کانال تلویزیونش روی یکی از کانالهای ماهواره است و همزمان روی یک کانال تلگرام پادکستی را دربارهی خبرهای حمله تعقیب میکند. گفتم من اصلا کانال خبری نگاه نمیکنم. کانالهای خبری دیوانهام میکنند. فقط وقتی در تلویزیون ایران فوتبال یا والیبال میبینم زیرنویسهای اطلاعاتیحماسی که لوپ میشود اجتنابناپذیر به نظر میرسد. گفت از همین طریق خبردار شده که منطقهی ۱۸ را باید تخلیه کرد. فکر کردم لطف کرده که خبرم کرده و باید متشکر باشم که برخی آدمها وسواس اطلاعات گرفتهاند، هرچند چنان به تقدیر اعتقاد دارم که فکر میکنم آنچه که قرار است بشود، میشود. همانطور که حدس میزدم تا صبح صدای دیگری در کار نبود. آن هشدار عملا برای همان دو صدای انفجاری بود که نیم ساعت بعد از هشدار از راه رسیده بود.
***
پنجشنبه ۲۹ خرداد ـ امشب به اندازهی دیشب غمگین نیست. شاید چون به قطع بودنِ اینترنت عادت کردهام و نشستهام به نوشتنِ چیزهایی که هنوز نمیدانم قرار است چه کارش کنم. صدای انفجارها و پدافندها بهتناوب میآید از دور. آدمهای روی سکوی خانهی روبهرویی بیشتر شدهاند و تصویرشان دیگر جلوهی شاعرانهی دیشب را ندارد. شبیه بقیهی جمعهای مردانهی توی کوچهها و دم مغازههاست، با همان لحنهای حقبه جانب و پیشبینیها و پیشگوییها و شایعهپراکنیهای آشنا. مثل گفتوگوی توی تاکسی در تمام این سالها. همیشه در این جمعها کسی هست که وانمود میکند از بقیه بیشتر میداند. امشب توی باشگاه پینگپنگ هم چنین آدمی بود. میگفت: «باید اپلیکشنهای خارجی گوشیهاتون را آناینستال کنید. تلگرام و واتساپ و اینستا را. چون ممکنه گوشیتون منفجر بشه. اولش داغ میشه بعد هم منفجر میشه.» از همین جنس حرفها. سالن پینگپنگمان درواقع یکجور زیرزمین بزرگ است و مثل پناهگاه است، و میشود آنجا به بازی پناه برد و به جای فکر کردن به انفجارها و پیشگویی وقایع، به زاویهای فکر کرد که باید موقع پاسخ به سرویس پیچ بغل حریف به راکتت بدهی تا توپ درست در زمین حریفت فرود بیاید. میروم دم یخچال و از فریزر بستنی خوشظاهری را که امروز خریدهام درمیآورم تا امتحان کنم. بستنی کاراملی کموبیش خوشمزهایست. اسمش «فوردو»ست! خندهام میگیرد که حتی بستنی هم نمیتواند آدم را از وقایع بیرون جدا کند! فکر میکنم این میتواند آخرین بستنی زندگیام باشد، و زندگی میتواند همینقدر بیمزه و غیرمنتظره تمام شود، بدون هیچ مقدمهچینی و منطق پیشبرندهای. همچنان که این نوشته هم میتواند زیر خروارها خاک برود و هرگز خوانده نشود. انگار هرگز نوشته نشده. مثل خیلی نوشتههای دیگری که احتمالا هرگز هیچکس آنها را نخوانده. چون تکنسخه بودهاند و نویسندهشان گمشان کرده، یا تصادفی از میان رفتهاند، پاک شدهاند، یا نویسندهشان مرده؛ ناگهانی و بدون مقدمه. پیش از آن که بتواند آن نوشته را به کسی بسپارد و رویش تاکید کند. تازه، مگر آنهایی که چاپ شدهاند در غیاب نویسندهشان چهقدر شانس دارند که به یاد آورده شوند؟ چه برسد به دستنویسی که حتی تایپ هم نشده و بدون حضور نویسنده حتی شاید برخی کلماتش هم ناخوانا جلوه کنند. تازه معلوم هم نیست که این نوشته اساسا به چه قصدی دارد نوشته میشود و در چه آیندهای یا موقعیتی قرار است خوانده شود. حتی معلوم نیست به چی قرار است منتهی شود. در این شبهای بیثباتی و اغتشاش.
اما بستنی «فوردو» این خاصیت را دارد که مرا یاد مادرم میاندازد که در آن شبهای آخرِ زندگیاش یکی از لذتبخشترین چیزهایی که خورد یک بستنی بود. در آن دوران نکبتِ بیتحرکیِ آلزایمر و زخم بستر، که به نظر میرسید حتی مزهها هم مثل چهرهها و مکانها برایش رنگ باخته بودند و همهچیز ظاهرا در اغتشاشی مبهم و درهم فرو رفته بود، آشکارا از مزهی آن بستنی کیف کرد و برقی در چشمانش دوید که مدتها بود ندیده بودم. این بستنی «فوردو» هم میتوانست همینقدر دراماتیک و بامعنا باشد، که نبود. چون آنقدرها هم شگفتانگیز نبود. این میتوانست آخرین بستنی باشد، ولی نه لزوما آخرین چیز خوشمزهی زندگیام. برای یافتن آخرین چیز واقعا خوشمزه باید فکر میکردم و چیزی به ذهنم نمیرسید. شاید چون در این روزهای انفجار و بیثباتی واقعا هیچی خوشمزه نیست.
دیروز فکر کردم باید رمان بخوانم. اصلا نمیتوانم فیلم ببینم، چون بیقرارم میکند. مقطع فیلم دیدن امری غیرعادی نیست، ولی چهقدر مقطع؟ نمیشود سی ثانیه یک بار فیلم را پاز کنی و که ببینی صدای انفجاری هست یا نه. ولی رمان میتواند استرسم را کم کند. شروع کردم به خواندنِ جادهی انقلابی نوشتهی ریچارد ییتس ترجمهی فرناز حائری. از کتابهای انتشارات برج خاطرهی خوبی دارم. ابله باتومان واقعا درخشان بود. این یکی را متصدی کتابفروشی بلکباکس پیشنهاد کرد. طوری ازش تعریف کرد که خریدمش. فیلمش را ندیدهام ولی تا اینجا که خواندهام چشمم آب نمیخورد برایم راضیکننده باشد. کتاب چنان ادبیات پرجزئیاتیست که فیلم کردناش اصلا آسان نیست. تصویری که «آپریل» و «فرانک» ـ قهرمانان قصه ـ در ذهنم شکل گرفتن هیچ ربطی به کیت وینسلت و دیکاپریو ندارد. فضای کتاب مرا یاد سریال Mad Men انداخت. احتمالا برعکس است و سازندگان سریال گوشهی چشمی به کتاب ییتس داشتهاند. رمان خواندن مثل حضور در یک زندگی موازیست. فیلم نه، ولی حتی سریالهای دنبالهدار طولانی را هم به شکل پیوستهتری میبینیم. رمان را میشود خیلی مقطع خواند، در وقفههای میان آشپزی میشود چند صفحهای خواند، حتی یک پاراگراف. این مثل پاز کردنِ یک زندگی موازیست و برگشتن و دوباره به جریان انداختناش. مثلا وسط دعوای خانوادگی آپریل و فرانک پاز میکنی و میروی به ماکارونی روی گاز سر میزنی و برمیگردی دعوا را پی میگیری. موقع خواب در فاصلهی صدای انفجارها یک بخش از ذهنات پیش ماجرای آپریل و فرانک است که آیا سرانجام به اروپا میروند یا نه؛ و رمان قرار است با چه تصویری از این خانوادهی تیپیک دههی پنجاهی آمریکا که درگیر مسئلهی زوال هویتاند به پایان برسد.
***
شنبه ۳۱ خرداد ـ پنجشنبه شب صداها ساعتها ادامه داشت و قطع نمیشد. قطع نشد. اینجور وقتها هیچ کاری نمیشود کرد. مینشینی توی اتاقی محفوظتر، دور از پنجره، به این امید که هر صدایی آخری باشد. ولی نیست. سکوت بعدی انتظاری هولناکتر را همراه میآورد. طوری که آن سکوت حتی از آن صداها بدتر است. شاید چون صداها از دور میآید، و سکوت این احتمال را همراه میآورد که صدای بعدی میتواند نزدیکتر باشد. بعد یادت میآید که صدای دور هم یعنی انفجار، یعنی مردنِ آدمها، و این «سکوت از صداها بدتر است» یعنی «سکوت از صدای دور بدتر است»، یعنی «صدای دور بهتر از سکوت است»، «صدای دور بهتر از صدای نزدیک است»، یعنی «مرگ خوبه برای همسایه!» همینقدر بیرحمانه و خودخواهانه. در فواصل میان انفجارها، ساعت ۴.۳۰ صبح داشتم فوتبال تماشا میکردم. جام باشگاههای جهان. چهقدر فاصله هست میان دنیای توی استادیوم و این دنیای ملموس دوروبر؛ میان هیجان گل نشدنِ یک موقعیت در بازی، و هیجان انفجاری که حتی «نزدیک» هم نیست. عادت کردهایم که فضای داخل جعبهی جادویی از فضای واقعی دراماتیکتر باشد. عادت کردهایم که آن هیجانِ کنترلشدهی بیخطر استعارهای تعدیلشده باشد از یک خطر واقعی در موقعیتی آشنا. شاید این حس مخصوص کسانیست که فراموش کردهاند هیجان واقعی چیست. تماشای یک قاتل زنجیرهای انگار مخصوص کسانیست که در زندگی واقعیشان قاتل زنجیرهای نیست. شاید برای همین دانمارکیها و سوئدیها اینقدر سریالهای قاتلین زنجیرهای زیاد دارند. اما موقعیت ما برعکس است. دنیای واقعیمان دراماتیکتر است از هر فیلم اکشنی، و هیجانش بیشتر است از هیجان خوردنِ یک توپ به تیر دروازه. در چنین موقعیتی اینقدر دراماتیک، شاید ترجیح بدهی فوتبال هم بیهیجان باشد، پر از پاسهای رو به عقب، کنترل توپ، و احتیاط زیاد. یک «یک هیچ»ِ مطمئن. و دوست داری فیلمها هم پر از صحنههای آرام باشند؛ دو نفر که در ایوان یک خانهی روستایی نشستهاند در مهتاب و آرام با هم هم درد دل میکنند. مثل آن دو نفر که روی سکوی خانهی روبهرویی مینشستند و حالا دیگر نبودند. اما در این شبها نمیتوانستم فیلم ببینم. هیچ فیلمی. چه دراماتیک و چه کمدرام. نمیتوانستم روی باند صوتی فیلم تمرکز کنم؛ گوشم در تشویش صدای آن بیرون بود؛ این که آیا واقعا بیرون صدایی نیست، یا هست و صدای فیلم رویش را پوشانده؟ برای همین رمان خواندن بهتر است. چون گوش را درگیر نمیکند. گوشها مثل راداری عمل میکنند که منتظر شیئی مشکوک است؛ منتظر صداست. و تا وقتی سکوت هست میتوانی جملهها را تعقیب کنی و قصه را پی بگیری و حتی دچار هیجان شوی. و وقتی صدا میآید، میتوانی درجا عمل خواندن را متوقف کنی و به دنیای هراسانگیز بیرون بازگردی. میتوانی فقط پاراگراف بخوانی و گوش به زنگِ «صداها» باشی.
رمان جادهی انقلابی طوری نوشته شده که به شکل متناقضی هم یادآور سینماست و هم ضد سینما. متکیست بر درام و دیالوگ و کنش. ولی درعینحال چنان پرجزئیات حسهای لحظهای شخصیتها را انعکاس میدهد که ناگهان درمییابی سینما هرگز نمیتواند خودش را درگیر این همه انباشتگیِ جزئیات کند؛ نمیتواند این همه حسهای لحظهایِ شخصیتها را در صحنههای متوالی انعکاس بدهد. ادبیات داستانی میتواند زمان را کُند کند و صحنه را کش بدهد. میتواند روی مکثها و تغییر لحنها تاکید کند. حسهای متناقضِ «فرانک» در مواجهه با تئاتری که همسرش ـ «آپریل» ـ در آن بازی کرده و حسهای متناقض «آپریل» که بعد از پایان نمایش نمیخواهد دربارهاش حرف بزند چیزهایی نیست که بهراحتی بتوان آن را به فیلم برگرداند. سینما هم میتواند روی مکثها و تغییر حالتها تاکید کند، ولی به شکلی موردی، نه به عنوان رویهای عادی و تکرارشونده. در ضمن رمان میتواند به موقع تصویری را که از شخصیت در ذهنمان ساخته تعدیل کند یا تغییر دهد. ممکن است در نیمههای رمان ناگهان دریابیم که شخصیت اصلیمان قدش خیلی بلند است، یا زخمی بر چهره دارد، و ما تصویر ذهنیمان را تصحیح میکنیم. مفهوم «زیبا» در مورد شخصیت رمان میتواند دهها جلوهی مختلف داشته باشد. اما فیلم نمیتواند تصویر شخصیت را عوض کند. اگر آن بازیگر، دیکاپریوست، نمیشود ناگهان بدل شود به تام هاردی. من شخصیت «فرانک» رمان «جادهی انقلابی» را در ذهنم مترادف کردم با تام هاردی، و بهتر جواب داد.
***
دوشنبه دوم تیر ـ بعد از پنجشنبه شب که «صداها» تا صبح ادامه داشت، یکی دو شب خبری نبود. شنبه شب مطمئن شده بودم که یک توافق آتشبس اتفاق افتاده. حس عجیبی بود. خواستم دربارهی این حس بنویسم، ولی فکر کردم «نوشتن»اش بدشگون است. مثل وقتی که چیزی میگویی و حس میکنی نباید میگفتی. از آن جملهها که بعدش میگویند «گوش شیطان کر!». این که بگویی «انگار آتشبس شده» انگار صرفِ گفتناش این «آتشبس»ِ فرضی را به هم میزند! ولی امروز صبح که بیدار شدم، دیدم خواهرزادهام ساعت سه پیغام داده: «بیدارید؟» و معلوم شد آمریکا «فوردو» را زده. باقیاش فرازوفرودهای غیرمنتظره بود پشت سر هم. این که این یک نقطه عطف بوده. این که حالا همهچیز از کنترل خارج میشود. یا نه، انگار برخی چیزها معنای دیگری دارد. انگار که پیش از حمله به ایرانیها خبر دادهاند، و این که گفتهاند هدفشان تغییر رژیم نیست. و اینکه ترامپ درجا اعلام کرد که «حالا وقت صلح است»! و صبح تلویزیون دولتی فقط داشت روی حملهی موشکی خودیها تاکید میکرد و مقامهای رسمی به جای «تهدید» داشتند روی «شکایت به سازمان ملل» و این جور چیزها تاکید میکردند. طبعا همه منتظر واکنش ایران بودند و این که آیا این واکنش شدید است یا نه.
یکشنبه شب صداها دوباره شروع شد و چند ساعت بیوقفه ادامه داشت. حالا دیگر فکر میکردی که ماجرا قرار نیست تمام شود. چند تایی از همسایهها برگشته بودند و تعدادی از مغازهها باز کرده بودند و خیابانها کمی شلوغتر بود. آن شب در میانهی فوتبال توجهم جلب شده بود به این که زیرنویس لوپ شدهی «پر از شعارهای سیاسی»ی شبکه سه به شکلی عجیب جای خود را داده به تبلیغهای تجاری: «لبنیات فلان»، «بیمهی بهمان»، «از ما بخرید، به نفع شماست». فکر کردم اشتباهی شده. شبکه خبر همچنان لحن خودش را حفظ کرده بود، ولی این تغییر استراتژی در پخش مستقیم فوتبال (که پربینندهترین پدیدهی تلویزیون است) نمیتوانست سهوی باشد. نیمهشب اما صداها شروع شد و عملا تا صبح نخوابیدم. روز بعد تصمیم گرفتم که از این فضا فاصله بگیرم. بعدازظهر آماده میشدم که به سمت ترمینال شرق بروم که صدای انفجارهای مهیبی آمد. بلندتر از همیشه، و البته از خیلی دور. انفجارهایی متعدد و نگرانکننده.
دل کندن از «خانه» در چنین موقعیتی آسان نیست. نگاه به گل و گیاههایی که معلوم نیست از این آزمون جان به در ببرند، چون معلوم نیست کی برمیگردی، و امکانی نیست (مثل موقعیت سفرهای خارجی) بسپاریشان به کسی. وسواس همیشگی برای چک کردنِ در و پنجرهها، بستن گاز و آب، خالی کردنِ یخچال و مرتب کردنِ سروشکل ظاهری خانه، اینبار معنای دیگری دارد. این که شاید تقدیر این است که بعدتر کسی دیگر، غیر از خودت، وارد این خانه شود؛ یک «غریبه» یا حتی «آشنا»؛ کسی که خواهناخواه نگاه قضاوتگرش را خواهد داشت، یا از آن بدتر، شاید این آخرین باری باشد که کسی این خانه را از نظر میگذراند.
در راه ترمینال، توی واگنهای خلوتِ مترو، به رابطهها فکر میکنم؛ به دوستیها. به این که این ده روز چهقدر تعیینکننده بوده برای بسیاری از این رابطهها. فاصله هست میان کسی که از ساحل امناش حالات را پرسید و کسی که نپرسید؛ کسی که نگران شد و کسی که نشد؛ کسی که تعارف کرد (حتی «شاهعبدوالعظیمی») و کسی که تعارف نکرد. آنهایی که خودشان در امان بودند و برخی خوشحال از نزدیک شدن به آن رویای سیاسیِ مورد نظرشان، بی این که فکر کنند که این «نزدیک شدن» به چه قیمتی محقق میشود؟ این که کسانی دارند تاوان میدهند، با جانشان. و آنها احتمالا این فکر در سرشان است که «بالاخره بدون تاوان که نمیشود!» اما آیا این حاضران در ساحل امن آماده بودند که خودشان تاوان بدهند؟ وینستن اسمیت در رمان ۱۹۸۴ در اتاق شکنجه ابتدا فکر میکرد که کاش او را دوبرابر شکنجه کنند و درعوض به «جولیا» کاری نداشته باشند. اما اسمیت کمی بعد درمییافت که وقتی درد شروع میشود، فقط یک آرزو میتوانی بکنی: این که «درد» تمام شود!
ترمینال شرق بهنسبت تازه افتتاح شده و طبقهی دومش (که احتمالا قرار است فود کورت یا رستوران باشد) هنوز راه نیفتاده. از تابلوی الکترونیکی اعلام ورود و خروج اتوبوسها خبری نیست. بهرغم ساختمان نوساز پرزرق و برق، شبیه همان چیزیست که همیشه ترمینالهای مسافری بینشهری از خیابان ناصرخسرو به بعد بودهاند. عدهای دارند داد میزنند که فلان اتوبوس در حال سوار کردن است، و عدهای دیگری داد میزنند که سواری شخصی به مقصد آمل یا بابل یا قائمشهر. یک دکهی تنقلات هست به جای رستوران، و دکههای تعاونیهای مختلف. به ساعت هفتونیم نزدیک میشویم ولی از اتوبوس خبری نیست. از دکهی تعاونی میپرسم، میگوید خبرتان میکنیم. با توجه به انفجارهای بزرگ بعدازظهر دلشوره دارم و حس میکنم شاید امشب اتفاقهای بزرگ دیگری بیفتد. سرانجام با نیم ساعت تاخیر اتوبوس از راه میرسد. سروشکلاش هیچ ربطی به عنوان vip روی بلیت ندارد. فقط فاصلهی صندلیهایش زیاد است، ولی بقیهی چیزهایش یادآور اتوبوسهای خارج شهری سالهای دور است. پردههایش همه به رنگ قرمز چرک است که مرا یاد داستان «تاریکخانه»ی هدایت میاندازد. روی دستهی صندلیهایش به شکل ناشیانهای چسب زدهاند. شیشههایش چنان کثیف است که آدم فکر میکند بیرون هوا مه است. تا راه بیفتد کلی طول میکشد. طبق سنت سالهای دور چند باری هم همان اوایل مسیر توقف میکند تا مسافر بین راهی سوار کند. شاگردراننده هم با موهای صاف و چتری تصویری تیپیک از شاگردرانندهها دارد (کم مانده مثل زمان بچگیمان، پارچ به دست برای مسافرها آب بیاورد). خوشبختانه (برای من) از تلویزیونی که مرد بازنده یا فسیل (به جای عقابها و خواستگاری در سالهای دور) نمایش بدهد خبری نیست، همینطور از موسیقی رپ ایرانی و معین و غیره (به جای یساری و «ای دل بگو دردت چیه»ی علی نظری). انتظار این که وایفای داشته باشد به شوخی میماند. یک اتوشمسالعمارهی تیپیک است!
مرد میانسال متشخصی در صندلی کناریام مینشیند و تقریبا بلافاصله بنا میکنیم به حرف زدن. بلندقد و قویهیکل است، لبخند دلنشینی به لب دارد و با جملاتی شمرده و آرام و بسیار مطمئن حرف میزند. ظاهرا مدرک دکترای مکانیک یا فیزیک دارد، اما اطلاعاتش فراتر از یک حوزهی مشخص است و زمینههای بسیار گستردهای را شامل میشود. من که یکی دو شب است نخوابیدهام بهمرور حرفهای او را در حالتی هذیانی گوش میکنم. حرفهایی بهتناوب دربارهی تفاوت موتورهای بنزینی و دیزل و تاریخچهی موتورهای دیزل و شکل استفادهی هوشمندانهی اروپاییها از دیزل و این که کدام کشور کِی و چرا این تحول دیزلهای نوین را به دنیا معرفی کرد، و بعدتر دربارهی انواع پهپادهای اسرائیل و این که هر کدام چه ویژگیهایی دارند و چه حجمی دارند و چه صدایی، و بعدتر دربارهی این که تراپیستها چهطور ممکن است روی بیمارهاشان تاثیر بگذارند و با آنها تبانی کنند و بعدتر دربارهی دوستی که او را در گرگان به تماشای موزهی دوربین برده و این موزه جای جالبیست که یک علاقهمند پیگیر ایجاد کرده و در آن کلکسیونی استثنایی از دوربینها را به نمایش گذاشته که در مقیاس جهانی برجسته است، و این دوستش نوازندهی گیتار صاحبنام و گوشهگیر است… ناگهان خبر میآید که ایران به حملهی آمریکا پاسخ داده. در غیابِ اینترنت بینالمللی، از شبکههای داخلی از خلال شعارهای حماسی و مارشهای نظامی زمان جنگ ایران و عراق بهسختی میشود از جزئیات این حمله سردرآورد. سرانجام جایی میخوانم که هدف حمله، پایگاه الحدید قطر بوده. همنشینام بلافاصله میگوید: «آنجا که خالیست.» این را با چنان قاطعیتی میگوید که حیرت میکنم. میگویم: «مطمئنید؟» چون نکتهی مهمیست. میگوید: «بله. همهجا نوشته بودند.» شبکههای تلویزیونی داخلی دارند مصاحبههایی را با مردم در سطح شهر پخش میکنند که با خوشحالی میگویند بهتر است همهی پایگاههای آمریکا در سراسر دنیا را بترکانیم! و کارشناسانی که دارند دربارهی این حمله شعار میدهند. مسئله این است که بفهمیم آن طرف چه خبر است و ترامپ چه واکنشی نشان داده. یاد حمله به عینالاسد میافتم که خیالمان وقتی راحت شد که ترامپ گفت کسی کشته نشده و میرود بخوابد! همنشینام خونسرد به ادامهی توضیحات تکنولوژیکش مشغول است و من حس میکنم در خوابی هذیانوار و آشفته گیر کردهام: توی یک وضعیت آخرالزمانی توی یک اتوبوس داغان در دل شب گیر کردهام و دنیای بیرون در حال کنفیکن شدن است و ما به سفر تمثیلیمان ادامه میدهیم. از آن فیلمهای سفرمحور که در پایانش قرار است تحولی اساسی اتفاق بیفتد. در میانههای راه پیاده میشویم و آش دوغ میخوریم. مسافرها همه چهرههایی بهتزده دارند. جاده نسبتا شلوغ است و ظاهرا عدهای از کسانی که تازه به تهران بازگشته بودند دوباره در حال عزیمت هستند. اتوبوس مسیر هفت ساعته را ده ساعته میرود. هر جا میخواهد مسیرش را کج میکند تا مسافری را که قاچاقی سوار کرده پیاده کند و دوباره مسافرهای تازه سوار کند. کمکفنرهایش بدجوری خراب است و در هر دستاندازی یک طرف اتوبوس با صدایی ناهنجار عکسالعمل نشان میدهد. همسفرم با جزئیات دربارهی مکانیزم فنی این کمکفنرها و این که چهطور این مشکل باید رفع میشد توضیح داده. کمکم مطمئن میشویم که ایدهی آتشبس واقعیست و قرار است طی شش ساعت آینده صلح شود. سفر تمثیلی ما واقعا در روندی هذیانوار از جنگ به صلح منتهی میشود.
***
یکشنبه هشتم تیر ـ ورودم به ساحل امن مصادف بود با آتشبس. وارد شهری شدم که تا حد زیادی از هیاهو به دور بود. آدمها با نگرانی وقایع تهران و شهرهای ملتهب را تعقیب کرده بودند ولی زندگی اینجا جریان داشت. مغازهها و کافهها باز بود و روند عادی برقرار بود. در چنین موقعیتی که قرار میگیری، مثل این است که خواب دیدهای و آن فضای ملتهب و ناامن واقعی نبوده؛ آن انفجارها و سکوتها؛ تردیدها و تشویشها. به آن شب هذیانی فکر میکردم و سفری که مثل عبور از تونل زمان بود. وقایعی که همچون یک پایان خوش تحمیلی و چیده شده به شکلی غیرمنطقی به قصه تحمیل شد. در این فضای امن بهسرعت زمینهای فراهم شد که چند جلسهی فرهنگی برگزار کنیم. سالنهایی بود که در آنها میشد فیلم نشان داد. اشتیاق در شهرستانها خیلی بیشتر از تهران است. با حضور عدهای از علاقهمندان ابتدا نسخهی مرمتشدهی خشت و آینه را دیدیم؛ فیلمی که همیشه دوست دارم آن را برای کسانی که ندیدهاند نمایش دهم، و با دیدنِ واکنشهای مثبت، وسوسه شدم هیروشیما، عشق من را نشان دهم، که میدانستم فیلم دشوارتریست. واکنش به این دومی آشکارا دوگانه بود. فیلم خیلی کندتر از همیشه به نظر میرسید و برای برخی از تماشاگران این کندی تحملش سخت بود. اما امیدوارم دستکم برای برخی از تماشاگران این تجربه خاص باشد. عمد داشتم که این فیلم را انتخاب کنم. چون میدیدم آدمها خیلی راحت دربارهی انرژی هستهای و حتی «بمب اتم» حرف میزنند. هیروشیما… فیلم مهمیست، هم از نظر فرم و زبان سینمایی، و هم از نظر موضعگیری. رنه و دوراس به آیندگان هشدار میدهند که «فراموش نکنید». ما همان آیندگان هستیم و اتفاقی که از سر گذراندیم کموبیش در امتداد ماجرای «هیروشیما»ست. با همان توجیهها و همان بیخردی.
***
دوشنبه نهم تیر ـ بازگشت به تهران بدون هیچ اتفاق دراماتیکی پیش رفت. اتوبوس «سیروسفر» بهسامانتر بود و همسفر کناردستی یک کلمه هم حرف نزد. حال و هوای تهران هنوز کاملا عادی به نظر نمیرسد. طول میکشد به لحاظ روحی به وضع عادی بازگردیم. مایی که یک تونل وحشتِ عجیب را از سر گذراندهایم، فکر میکنم تا مدتها از صداهای بلند (مثلا صدای کامیون زبالهی شهرداری در نیمههای شب) یکه خواهیم خورد. شاید حضور در سالنهای دربستهی سینما و تئاتر تا مدتی برایمان آسان نباشد. بهخصوص که هنوز هیچچیز قطعی نشده و تهدیدها و تنشهای بحثهای سیاسی در رسانههای دوطرف ادامه دارد. این تجربه کمک کرد که آدمها را بشناسیم. از آدمهای نزدیک تا سیاستمدارها و یکهتازان عرصهی رسانه. موضعگیریها را میشود به خاطر سپرد. چرا که در این بزنگاههاست که نیت آدمها آشکار میشود، و صمیمیتِ واقعیِ اطرافیانمان را میتوانیم محک بزنیم.
خیلیها شاید به این پایان خوش موقتی، بدبیناند. فرودگاهها همچنان بسته است و سیاستمداران از دور برای هم رجز میخوانند و خودشان را فاتح خطاب میکنند؛ به هم کنایه میزنند و همدیگر را تهدید میکنند. خیلیها معتقدند این آرامش موقتیست. اما آرامش موقتی هم غنیمت است. حالا وقتش است (حتی به شکلی موقتی) به زندگی عادی بازگردیم و از فیلم دیدن، رمان خواندن، گپ زدن و «بهانههای کوچک خوشبختی» لذت ببریم. به آسمان نگاه کنیم و به جای هواپیماها و پهپادهای دشمن، بنگریم به ستارهها و دنبال دب اکبر و ستارهی سهیل بگردیم.
به قول هیروشیما، عشق من: «با وجدانی آسوده، با نیتی خوب، مویه خواهیم کرد بر روزِ رفته. کار دیگری نخواهیم داشت، جز مویه کردن بر روزِ رفته.»
Views: 467
مطلب مرتبطی یافت نشد!
12 پاسخ
صميمي و روان. با احساساتي كه همه تجربه كرديم. مويه كنان بر روز و روزگار رفته
خوشحالم دوست داشتی.
خیلی خوب، مثل همیشه از روزگار وحشت و امید
دوستش داشتم.
بررسی وسواسگونه آدمها و اشیاء و صداها در ذهن راوی در آنروزهای سخت که ذهن به مقر امنیتسنجی تبدیل شده بود.
و احساسهای صادق،
و تجربه مشترک تونل وحشتی که برای من به ونکور ختم شد!
مجید جان در اواخر پاراگرافی که مربوط به اولین اتوبوس است، جایی که مسافران قاچاق را پیاده میکند، کلمه «پیدا» باید بشود پیاده.
ممنون. نسیم جان. تصحیح کردم.
چه صاقانه و انسانی. دم شما گرم.
چه به جا بود این خاطرات و چه وصفی از ما.
تهران خلوت زیاد دیده ام ولی این تجربه ی دیگری بود. اوایل حمله خیلی ها رفتند و بعضی ماندند ولی بعد از توییت ترامپ آن بعضی هم رفتند. سکوت غریبی حکمفرما بود نه ماشین نه چیلر نه موبایل نه آدم. مثل وقتیکه در کوه نوردی در اطراف تهران از یک کوه عبور میکنیم و در دره پشت هیچ صدایی نیست.
وقتی به العدید موشک زدند یک نفر که ایران اینترنشنال میبیند خبرهای مغلوط و نصفه نیمه داد که به امارات و عراق هم حمله کردند. قبل ها وقتی سهمیه ی دو مقاله در هفته ی نیویورکر تمام میشد به جای سومی یک کارتون میامد از مردی شبیه بی خانمان ها یا راهب ها با ریش و موی بلند که یک پلاکارد دستش بود با نوشته The End is Nigh که بسیار خنده دار بود. یک لحظه با خودم این را گفتم. ولی هفته ی دیگری با سهم ما از زندگی در راه بود و مگر همین نیست زندگی.
مثل همیشه لذت بخش بود خوندن مطلبی از شما
ای کاش که دنبالهای داشتهباشد و دنبالهای نداشتهباشد…
«… به تخت رفتم، کمی زودتر از همیشه… » مایلم بدانم وقت نوشتن این جمله به پروست هم فکر کردهای؟
شاید اینها در ناخودآگاه باشد.
دوگانه خارج نشین و داخل نشین و اینکه کی تاوان داده باید بدهد و در ساحل امن نشسته هم معضلی است. محق و مالک کشور و حق زندگی بودن و من بیشتر میفهمم تا کجا باید تمام شود؟ دی و آبان و سکوت هایش یادمان نرفته…