«من از تصور بیهودگی اینهمه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم»
یک میز غذا پس از صرفِ غذا، همراه با بساطی برجامانده بر آن که گویی کسی نیست ــ یا هست امّا نمیخواهد یا یارای آن ندارد ــ که جمعشان کند. تابلوهای مجموعهی «از نفس افتاده» همگی بازنمودی از این طرحاند؛ طرحی آشنا از زندگی روزمرّه که وقتی به واسطهی ساحت انتزاعی و موهوم کلمات دریافتش کنیم چیز غریب و غمافزایی درش نمییابیم امّا تبلورش در تابلوهای مرجان ثابتی در من اندوهی به جا میگذارد که منشأ آن بر خودم هم چندان عیان نیست. او در این عناصر خُرد هر روزه چه دیده که چنین درخورِ درنگ و تعمّقشان یافته است؟
گمانم بشود آسان گرفت و مجموعه را ذیل عنوان «طبیعت بیجان» گنجاند؛ این درست که در سه تابلو شمایل انسان به چشم میخورد امّا در دو تای آنها صورتها بیرونِ قاب مانده و آدمها چهرهای ندارند که نشانههای حیات را بازتابد و به «صحنه» گرما و خون ببخشد. در تابلوی سوّم نیز، نگاهِ خیرهی مرد و زنی که در انتهای قاب میبینیم چنان از روح تهیست که گویی آن دو جز مجسّمههایی بیجان نیستند. سوای اینها، حلزون دیگر عنصر جانداریست که در گوشهگوشهی تابلوها دیده میشود امّا این نقشمایه به چشمم ترسناک میآید چرا که برایم تداعیگر مرگ است. حس میکنم موتیف حلزون با مخاطب همان کاری میکند که تارهای عنکبوتِ خانهی هاویشام با خوانندهی رمانِ آرزوهای بزرگ! حلزونها بیش از آن که نشانِ حیات باشند گویای غیاب انساناند. اگر آنها روی میزند معنایش این است که کسی آنجا نیست؛ خیلی وقت هم است که نیست. چه در طرحِ دوّار و پیچپیچِ لاک حلزون و چه در حرکاتِ پیوسته و کُندش ردّی از زمان وجود دارد؛ زمانی که پیوسته میگذرد و میفرساید.
نمیخواهم معنایی قطعی برای تابلوها بتراشم یا به لنگر تفسیر جایی متوقّفشان کنم و جانشان را بگیرم، امّا به موجب حضورِ محسوسِ زمان، در آنها طرحی از میانسالی میبینم و با توجه به عنوان «از نفس افتاده»، بعید هم میدانم در اینگونه دیدن خطای فاحشی باشد! شخصا در آستانهی میانسالی دارم پایان یک دوران را با یک جور خاموشی گرفتن و فروکش کردنِ قیلوقال و واگراییِ عناصرِ پیشتر همگرا تجربه میکنم. چیزی مدام درونم اعلام میکند «همه رفتهاند» یا «دارند میروند»؛ و این هیچ از حرفِ نقّاشیها دور نیست: «کسانی دور این میزها بودهاند که دیگر نیستند». آستانهی میانسالی یعنی آنجا که میایستی تا به پشتِ سرت نگاهی بیَندازی و به آنچه از کف دادهای بیَندیشی؛ به درگذشتهها و سفرکردهها؛ به جوانی که چون ماهیِ لغزانی از دستانت بیرون جهیده؛ به زمانِ از دست رفته. یکباره خود را سرگشته در برهوت فقدان مییابی و از خود میپرسی از غوغای آغازینِ این مسیر چه باقی مانده؟
گذشتههای دور را بیش و پیش از هر چیز با صدا به یاد میآورم؛ مشخصاً صدای چکاچکِ قاشق و چنگال! کودکی و نوجوانیام از ضیافتهای خانوادگی و همهمهی خویشان دورِ سفرههای عریض و طویل جدا نیست. چیزی که امروز باعث میشود باور کنم آن دوران با تمامیِ رنگ و نواهایش به سر آمده و دیگر برنمیگردد حضور در جمعهای خلوت و بیهیاهوست. به میانسالی که میرسی چیرگیِ گونهای سکوت پایانِ ضیافت را اعلام میکند. من این سکوت را به وضوح در نقاشیهای مرجان ثابتی میشنوم و تهیگی و فقدان را در بشقابهای خالیاش میبینیم. این نقّاشیها ضمناً نمونههایی وسوسهانگیز پیشِ روی نگاه روانکاوانهاند. بشقاب و قاشق و چنگال، بطریها و لیوانهای آب، دستمالهای مچاله، رومیزیهای نامرتبِ چینخورده، همه حاویِ یک وجهِ کناییِ جسمانیاند و از این میزهای غذا «بستر»ی میسازند که بر «میلی» افزون بر خوردن و آشامیدن دلالت میکند. از این منظر آن زن و مردِ به نظر بیحوصلهای که هر کدام به نقطهای نامعلوم خیرهشدهاند، به زوجی میمانند که مدّتهاست اشتهایشان را از دست دادهاند.
این جهان عجین با عواطف بیآلایش زنانه به مدد نظام نشانهشناختیِ خود میتواند مخاطب را از حیطهای خردهریز و خانگی به میدانی عمومیتر رهنمون شود. یکی دو لحظهی سینمایی به من میگوید پیوند همیشگیِ تصاویرِ کودکی با موسیقیِ قاشق و چنگال، بیش از آن که مسئلهی شخصِ من ــ و احتمالاً نقّاش ــ باشد چیزیست مربوط به خاطرهی قومی. در سینمای داریوش مهرجویی، یک سفرهی عریض و طویل تنها چیزیست که میتواند حتّی جماعتی که چشم دیدنِ هم را ندارند را هم کنار یکدیگر بنشانَد. عجیب نیست بعضی فیلمهای او را درست به دلیلِ حسّ و حالی که این سفرهها به جا میگذارند «ایرانی» خواندهاند. سفرهای که ساکنان این سرزمین به آن سوگند میخورند از دیرباز بهانهای بوده برای همنشینی و تحکیم و قوموخویشی، و گستردناش بر زمین و تماساش با خاک دلیلی برای ارتباط نمادیناش با زادبوم. مهرجویی در درخت گلابی طیِ نخستین رجوع به گذشتهی شخصیتش در باغ دماوند ما را با سفرهای رنگین که در ایوان خانه پهنشده رویارو و برای لحظاتی در همهمهی گرداگردِ این سفره غرقمان میکند. آوای مسحورکنندهی «گذشته»ی باغ سبب میشود خاموشیِ «اکنونِ» نویسندهی میانسال، بیشتر به چشم بیاید. در فیلمِ در دنیای تو ساعت چند است ــ که آشکارا دغدغهی زادبوم دارد ــ ترجمانِ آن «خاموشی گرفتن» و «فروکش کردن» چنین است: گیلهگل با رخت پدر در حیاط خانه در حال قدم زدن است که گذشته، بیشتر در قالبِ صدای یک مهمانی، احضار و مجسّم میشود تا خانهی خاموش را به زبان درآورد. امّا کمی بعد زنگ موبایل، یکباره گُلی را از گذشتهی پرهیاهویی که در سرش طنینانداز شده جدا میسازد تا به واقعیّتِ «خالیِ» موجود برش گرداند.
در این بشقابهای خالی و این طرحهای عمدتاً تکرنگ، انعکاسی از سرگذشتِ دیاری که رنگ و طراوت از آن رخت بسته و از شورِ زیستن و شعفِ تنانه تهی شده میبینم. شاید اصلا نقاش صورت آن چند پیکر انسانی را بیرون قاب گذاشته تا بتوان هر سری را سوار بر آنها تصوّر کرد. آنها شاید همهی ما باشند. این میزهای درهم که انگار مدّتهاست به حال خود رها شدهاند و کسی هم دل و دماغ جمع کردنشان را ندارد، از اقلیمِ خرد آشپزخانه دریچه به چشماندازِ یک سرزمین میگشایند تا یادمان نرود هنر چگونه بزرگیاش را با چیزهای کوچک به رخ میکشد و هنرمند چطور در دمدستیترین عناصر نیز راهی برای فراخواندنِ یک «جهان» میجوید.
به یاد کسی افتادهام که نوشت :
«قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است».
«و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود»
نمایشگاه «از نفس افتاده» از ۱۰ دی ماه در گالری طراحان آزاد شروع شده و تا ۲۱ دی برقرار است. مرجان ثابتی، کارشناس ارشد نقاشی از دانشگاه تربیت مدرس (۱۳۸۲) از سال ۸۵ در دانشگاه آزاد، دانشگاه جامع علمی کاربردی و مدرسه اینورس تدریس میکند و تا به حال چند نمایشگاه انفرادی در گالری هفتثمر و گالری طراحان آزاد برگزار کرده.
Views: 177
مطلب مرتبطی یافت نشد!