شاید روزی از پاییز سال ۱۳۷۹ بود یا سالی پیش یا سالی پس از آن. من در دفتر همایون پایور نشسته بودم و قرار بود همان روزها همراه او به عنوان فیلمبردار و یک گروه کوچک به رشت برویم و فیلم مستندی را که میخواستم از بازار رشت بسازم شروع کنیم. در زدند و یک آقای مستندساز قدیمی از دوستان همایون آمد به دیدنش. من او را نمیشناختم اما نامش را زیاد شنیده بودم. میگفتند کارکشتهی مستندسازی ایران است، و من راستش درست نمیدانم کارکشته یعنی چه. به هر حال همایون چون هرگز به فکرش نمیرسد که آدمها را به هم معرفی کند سرگرم صحبت با آن آقا شد و آخرش هم گفت که دارد با من به سفر میرود برای فیلم گرفتن از بازار رشت. من روی یک مبل قدیمی تو رفته نشسته بودم که معذبترم هم کرده بود و یادم هست که یاد آن سکانس پروفسور دیوانهی جری لوییس افتاده بودم که مدیر دانشکده که پشت میزش نشسته بود داشت لوییس را که نامش پروفسور جولیوس بود بابت خرابکاریهایش سرزنش میکرد و جولیوس هر دم بیشتر در مبل فرو میرفت و عینا فرودستتر میشد. آقای مستندساز نگاهی به من انداخت، شاید برای اولین بار، و گفت: «حالا میخوای بری رشت رو قشنگ و توریستپسند نشون بدی یا واقعیتهای شهر و مناسبات بازار رو هم میگی؟» خب طبعا تعجب کردم چون او اصلا من را نمیشناخت و از وابستگی عاطفی یک عمرم به بازار رشت خبر نداشت و این که اگر بخواهم هم نمیتوانم به بازار رشت توریستی نگاه کنم، ضمن آن که نمیفهمیدم «واقعیت بازار» دقیقا کجای آن است و منظور از مناسباتش چیست. اما جدا از آن تعجب باید بگویم که ناراحت شدم و حتی بهم برخورد، چون در رفتار و لحن آقایی که اصلا مرا نمیشناخت طعنهای از موضعی خیلی فرادست موج میزد.
در آن بعدازظهر پاییزی نمیدانستم که این مکالمه، اگر بشود اسمش را مکالمه گذاشت، سرآغاز تاریخی طولانی از طعنه و ایراد دربارهی همین نکته، یعنی مناسبت من با شهر مادریام رشت خواهد بود. و قرار است سالهای سال دربارهی چیزهایی بشنوم و بخوانم که نتیجهی پیشداوری و حتی پسداوری دیگران است. اقبال عمومی به فرهنگ و موسیقی و کوچه پسکوچههای رشت را نتیجهی تاثیر فیلم ما دانستند و میزان همخوان بودنش را با «واقعیتِ رشت» سنجیدند. گفتند به خاطر فیلم ماست که خیلیها با توهم آرامش تصمیم گرفتند به گیلان مهاجرت کنند، و این که به اسم شخصیت زن این فیلم کافه و رستوران راه انداختند و صفحههای مجازی غذای گیلکی رونق گرفت و این که خیلیها کوبیدند که خودشان را به آن پلههای انزلی برسانند همه زیر سر جهان غیرواقعی آن فیلم بوده است. حتی پیش از اکران در دنیای تو ساعت چند است؟ نمیدانم چه شد که شبکهی «من و تو» خواست برایش تبلیغ کند و مجری برنامه مژده داد که فیلمی قرار است بیاید با بازی این دو تا گُل عزیز که سرشار است از عطر سبزی تازه و باقالا قاتق و میرزا قاسمی. خب، خیلی تعجب کردم چون در آن فیلم نه «غذاهای محلی» رشت نشان داده میشود و نه جز اسم قدیمی و ناآشنای یک شیرینی و یا اسم مزهای که روسها آن را همراه ودکا میخورند خبری از اینجور چیزهاست. و البته اگر هم این چیزها در آن فیلم بود من حتما به برنامهی آشپزی تبدیلشان نمیکردم، و باز البته حتما میشود از برنامههای آشپزی و هر مضمون دیگری هم فیلمهایی عالی ساخت. معلوم بود که آن مجری با حسن نیتِ تمام دارد برای فیلمی تبلیغ میکند که خودش چیزی از آن نمیداند. و بسیاری از سوءتفاهمها نتیجهی همین حسن نیتهاست.
یک بار در سفری به پاریس دوستی که ساکن و بزرگ شدهی آن شهر بود گفت عصر تا شبمان را آزاد بگذاریم چون برایمان برنامهی جالبی در نظر دارد. از یک دکهی زیرپله چند تا ساندویچ عربی گرفت و بعد گفت برویم که امروز میخواهد پاریس واقعی را نشانمان بدهد. از کوچه پسکوچههای بسیار گذشتیم و رسیدیم به محلههایی که تنگدستی و شرایط بد زندگی از سر و وضع خانههایش میبارید، چنان که تصورم از محلهی مومو و مادام رٌزای زندگی در پیش رو همیشه چنین چیزی بود. دوستمان همچنان که جلوجلو میرفت برمیگشت و به ما چند نفر که کمکم خسته و حتما به خاطر تندی ساندویچها تشنه شده بودیم میگفت: «چهطوره؟ فکر کرده بودین پاریس فقط مونمارتر و شانزهلیزهست که مردهای خوش تیپ میرن توی آپارتمانهای خالیش با دخترهای جوان حرفهای اگزیستانسیالیستی میزنن؟ فکر کردین پاریس یعنی کافه و آکاردئون؟» البته ما ابدا چنین فکری نکرده بودیم، نهفقط چون این اولین سفرمان به پاریس نبود، بلکه چون اینقدری در جریان بودیم که هیچ شهری در دنیا فقط از محلههای معروف و توریستیاش ساخته نمیشود، و هیچ شهری در فیلمها قرار نیست رونوشتِ واقعیت آن شهر باشد. و اصلا توریستی و واقعی یعنی چه؟ مگر رمِ مطلقا سیاه دزدان دوچرخه یا پاریسِ اندوهگین هتل دونور یا توکیوی کلافهی سگ ولگرد یا نیویورک تنگِ بچهی رزمری که سوی سیاهتر شهرهای معروف جهان را نشان میدهند چیزی به واقعیتِ بسامانتر یا یا اصلا بگوییم توریستیترِ این شهرها بدهکارند؟ مگر مکان در سینما چیزی جز یکی از صحنههای فیلم است؟ و «صحنه» را در همان مفهومی به کار میبرم که نمای نزدیک از صورت را «تبدیل چهرهی آدمی به صحنهی سینمایی» میداند، هر چیز کوچکی در سینما، در لحظهی درستش، سراسر صحنهی سینمایی است.
این را مینویسم چون از هر جور تنزل هنر سینما به همان چیزی که در سطح اول فیلمها دیده میشود گریزانم و به هر جور فروکاهیدنش به بحثهای دم دستی اجتماعی معترضم. معلوم است که علوم انسانی میتواند اثر هنری را بشکافد و از دلش هر چه خواست برون بکشد و به هر حیطهای که خواست بکشاندش، اما خلاقیت هنری را هرگز نمیتوان با دانش اجتماعی شرح داد. این سخن نیچه که «ما همه به هنر نیاز داریم تا زیر بار واقعیت نمیریم» را چهگونه میتوان باژگون کرد و مدام اثر هنری را به معیار واقعیت و میزان وفاداریاش به امر واقعی سنجید، و از آن بدتر، خلاقیتی را که همان نیچه معتقد بود تنها چیزی است که میتواند بشریت را نجات دهد وابستهی تاثیر سرراستش بر واقعیت بیرونی کرد؟ و صد سال است که تا کسی بگوید هنر بهسادگی با فرمولِ واقعیت بیرونی بهاضافهی نگاه متعهد هنرمند ساخته نمیشود، از سوی مدافعان تعهد و رسالت و مناسبات بازار متهم به بیمسئولیتی در قبال مصیبتهای بشری میشود. اما به گمان من تا وقتی که از سینما به عنوان فرم هنری حرف میزنیم هیچ حکمی دربارهی آن نمیتوان داد که در مورد هنرهای دیگر هم مصداق نداشته باشد. میفهمم که سینما به مراتب بیشتر از هر هنر شبیه دنیای بیرون از خودش است، و اتفاقا همین شباهت است که به انواع فریبکاری و انواع تظاهر به تعهد راه میدهد. وگرنه هر چه در سینماست چیزی جز جهان اشباحی برآمده از امکان فنی ثبت نور و صدا نیست. و حتما که این اشباح میتوانند چنان از نکبت یا شکوهِ واقعیت بگویند که از هزار رسالهی فلسفی ماندگارتر باشد، و حتما که میتوانند توهم جابهجایی در زمان و مکان را چنان بسازند که چهار اتاق و دو کوچه را تبدیل به جهانی کامل کنند. همین حالا امیل یانینگز را به یاد میآورم، پروفسوری ظاهرا موجه و گرفتار عشق به مارلنه دیتریشِ رقاصِ کابارهی کوچکی به اسم فرشته آبی، که لولای ظاهرا ناموجه را به زنی گرفت و با گروه نوازندگان و تردستانِ همان کاباره راه افتادند در سراسر آلمان به اجرای برنامه و پروفسور هم، که دومین پروفسوری است که در همین چند سطر خودش را تحمیل میکند، کمکم تبدیل شد به چیزی سقوط کرده که نه عشقش و نه سوادش به کارش نمیآید و در پایان سفرها و در بازگشت به برلین شبی در لباس دلقک برمیگردد به کلاسی خالی که عمری در آن درس داده بود و پشت میزی که زمانی با آن اقتداری داشت مینشیند و میمیرد. در این بین فیلم فون اشترنبرگ مدعی است که این گروه رقاصان و دلقکان و شعبدهبازان تمام آلمان را رفتهاند و برگشتهاند اما از این «تمام آلمان» آنچه میبینیم صحنهی کابارههایی شبیه به هم و اتاقکهای پشت صحنهای شبیه به هم است. یکی دو کوچهی تاریک هم نهایتِ نماهای شهری است که در فیلم میآید، با این همه آخر کار که پروفسور به شهر و کلاسش برمیگردد کاملا باورمان شده که آلمانِ ناآرامِ دوران وایمار را با تمام به هم خوردن توازن اخلاقیاش رفتهایم و برگشتهایم. (این پرانتزی برای بعدهاست که اگر با شروع فصل جدید بابیلون برلین کسی خواست از همین روح جمهوری وایمار، همین گذشتهای که مدام خطر میکند اما در دریافت امرِ نو شکست میخورد چیزی بیشتر بداند حتما دیتریش و فون اشترنبرگ و یانینگز را هم فرابخواند. این سریال به نظرم علاوه بر ساخت هنرمندانهاش گاهی تا حد یک فیلم مستند آن هرج و مرج اخلاقی را، حتی مهمتر از بحران اقتصادی، نشان میدهد که به قدرت یافتن ناسیونال سوسیالیسم و همهی اراذلِ خدمتگزارش انجامید.)
سیبهای پل سِزان چند میوهاند روی میزی، با گاهی پارچهای یا سبدی کنارشان یا فنجانی چای؟ حتما. و ضمنا زماناند که میگذرد، و زیبایی فصلهایند، و اندوهِ مرگاند، و چیزهایی از جهانی دیگرند که تو را نگرانِ تمام شدن فرصتِ زیستن میکنند؟ حتما. هامفری بوگارت در خوابِ گران فقط کارآگاهی به اسم فیلیپ مارلوست گرفتار در پنهانگریهای خانوادهای که گویا استخدامش کرده تا خودش هم بفهمد چرا دارد از هم میپاشد یا ضمنا مظهری است از خوابزدگی تماشاگر سینما که اسیر دسیسهی واقعیتنمایی خود سینما شده است؟ و تمام نکته همین است که سینما بیش از هنرهای دیگر و بیش از نزدیکترین هنر به خودش که نمایش باشد شبیه واقعیت است. اما هر تلاشی در درک فیلم باید همراه با این پیشآگاهی باشد که هنرِ سینما بیش از هنرهای دیگر چیزهای واقعی را به نفع خود به بازی میگیرد وگرنه عین هر هنر دیگر سراسرش تصنع و تجرد است و بس. معلوم است که همین هنر در ذات خودش با گروههای وسیعتری از مخاطبان سر و کار دارد و بنابراین قدرت تاثیرش فراگیرتر از هنرهای دیگر است، اما تا همین کلمهی تاثیر را درست درنیابیم خودمان هم تبدیل به ابزار Manipulation سینما شدهایم. دزدان دوچرخه علاوه بر عاطفهای متعالی که در هر لحظهاش جاری است، علاوه بر به دست دادن نمونهای والا از مصیبتِ انسان بودن و گرسنه بودن و موظف بودن نسبت به دیگری، حتما گواهی بر وضعیت ایتالیای پس از جنگ هم هست، اما ساخته نشده تا به کسی بگوید دوچرخهی دیگری را در اوج تنگدستی هم نباید دزدید. حتی اگر به این قصد ساخته شده بود هم تاثیرش این نبود که از شمار سارقان کم کند یا ارباب قدرت را از وضع مردم عادی بیاگاهاند یا حتی قدر دوچرخهای پنچر وضعیت انسانی را یک متر هم جابهجا کند. برای همین هر ادعا که کار هنرمند انتشار آگاهی است یکسر نادرست است، چون فرض را بر این میگذارد که هنرمند چیزهایی را میداند که مردمان دیگر از آن بیخبرند، انگار نه انگار که کار هنرمند اصلا از شدت دانایی او نیست که اهمیتی دارد، و اصلا چهطور کسی که کار هنر میکند میتواند خود را پرومتهای بداند که راز آتش را میداند و از خدایان میدزدد و با انسانهای عادی در میانش میگذارد؟ بعید میدانم که ونگوگ دارای رسالهای مردمشناسانه در بارهی روستاییان شهر نویننِ هلند بود وقتی که پنج نفرشان را در تابلوی سیبزمینیخورهایش جاودانه کرد. و بعید است که آن چشمهای خسته و آن دستهای کارکرده و آن چراغ بالای سر این پنج نفر را از سر آگاهی خودش و با نیتِ آگاه کردن دیگران کشیده باشد. اما من هرگاه که به واژهی «دسترنج» برمیخورم فضای آن خانهی روستایی وسطِ قرن نوزدهم پیش چشمم ظاهر میشود، ضمن آن که هرگز با دیدن آن تابلو یا با شنیدن تنها تریوی چایکوفسکی آگاهیام نسبت به چیزی ارتقا پیدا نکرده و با دیدن آینهی تارکوفسکی از تاثیر مخرب طلاق بر روحیهی کودکان آگاه نشدهام و تماشای سیبهای سزان برایم ربطی به ترویج مصرف میوه برای سلامتی بدن نداشته است. سینما آنجا که هنر است، زمان و جهانی دیگر را در برابر جهان اکنون میگذارد و حتما به هیچ مصرف روزآمدی نمیآید. سینما چه بسیار که از تهِ نکبتی تاریخی و اجتماعی چیزی بیرون کشیده که تا جاودانِ جاوید زنده خواهد ماند اما هرگز نه واقعا به کار دستگاههای ایدئولوژیک حکومتها آمده نه وضعیت سیاسی منطقهای خاص را ذرهای تغییر داده، و نه حتی یک نفر را از جنایت یا دروغ یا اعتیاد یا عاقبت ستمکاری رهانیده است.
اما چون میخواهم به شهر بازگردم باید باز بگویم که مکان در سینما چیزی جدا از صحنههای دیگر این هنر، مثل آدمها و رنگها و سایهها و درختها و حیوانها و حرفها و فریادها و معاشقهها و نواهای موسیقی نیست که کنار هم در یک فیلم میزیند. یک مشکل اینجاست که از لحظهی خروج آن کارگران از کارخانه یا ورود آن قطار به ایستگاه مخاطبان لومیرها هنوز که هنوز است به یک اندازه از شباهت ظاهری این دو دنیا متعجب و متوقعاند. و البته که شاهکاری چون آینه در کنار همهی ابهت هنرمندانهاش حسی از زیستن در عهد جباریت حزب کمونیست شوروی را هم ابدی و مستند کرده است، و البته که حتی دو سکانس از جویندگان طلا هزار بار مؤثرتر از سراسر سینمای فریبکار رئالیسم سوسیالیستی، خواست عدالت را در این جهانِ بیعدالت جاودان کرده است. اما اینها هیچ به مصرف دم دستی مفهومی چون عدالت یا دفاع از فرودستان از طریق سینما ارتباطی ندارد. چنانکه ویلیام وایلر در دورهی مستندسازیهای جنگ جهانی دوم گفت هر اثری از این دست جایی در «وجدان جمعی» برای خود مییابد و تنها در این مفهوم است که هنر «تاثیری» از خود به جا میگذارد. وگرنه وظیفهی بیان مشکلات شهر پاریس یا رشت، میزان جمعیت بیکار یا معتادش، و تنگ بودن معابرش حتما با چیزی یا جایی جز اثر هنری است. و یا سینما مسئول خیالپردازی تماشاگرش و این که پاریس را با فیلمهای تروفو تصور کند یا کارنه یا وودی الن حتما نیست.
برای من، در این سالهای اخیر، تفکیک اجزای سازندهی یک فیلم از هم سختتر شده است. همین روزها که فیلم آلیس آدامز جرج استیونس را دیدهام نمیتوانم تنهایی کاترین هیپورن را از لباس خالخالش و از شمعی که روشن میکند و معماری خانهاش و موی سپید مادرش و حرکت رو به عقب دوربین در سکانس پیادهروی طولانیاش با فرد مکموری و از چیزهایی که در پسزمینهی این صحنه دیده میشود از هم جدا کنم، مثلا تصویر ناواضح زنی که باغچهاش را آب میدهد، بچههایی که با کالسکهی نوزادی بازی میکنند، و آن مرد پستچی که پشت این دو خانه به خانه میرود و نامهها را میرساند، و از موسیقی مجلس رقصی که آلیس میخواهد در برابر ابهت آن نداریاش و لباس فقیرانهاش را به هزار کلک بپوشاند، و از آبروریزی برادرِ قمارباز تا آبروداریهای آلیس که تا مهمانِ شیک سر برسد مبل را هزار بار جابهجا میکند تا فرسودگیاش کمتر به چشم بیاید. همهشان را با هم به یاد میآورم و مدام به یاد خودم میآورم که در گوگل بگردم ببینم شهری به نام South Renford اصلا در آمریکا هست یا نه، و هر بار به خود میگویم چه اهمیتی دارد که شهر توی فیلم واقعی باشد یا نباشد چون در واقعیتِ فیلم چنین شهری هست، پس چنین شهری «هست». و چنین شهری در اثر استیونس تا ابد زنده است و تا ابد کاترین هیپورن لباس خالخالش را بارها در آن به تن میکند و تا ابد آن بچهها که تصویرشان تار است با کالسکهی آن نوزاد بازی میکنند. و البته که فیلم آلیس آدامز، انگار در مفهوم چاپلینی کلمه، حفظ عزتمندی در عین محقر بودن زندگی را جاودانه میکند، و اگر در این هشتاد و هفت سالی که از ساخته شدن این فیلم میگذرد دختر دیگری در ساوث رنفوردِ دیگری با دیدن این فیلم یاد گرفته باشد که گاهی بهترین مردها هم محاسبهگر و فریبکار و بیجنبهاند چهقدر خوب، اما این از موجودیت آن فیلم نه چیزی میکاهد نه به آن چیزی میافزاید. چون مهمتر از همه چیز این است که هشتاد و هفت سال بعد این اثری است همچنان زنده و درخشان، مثل احساس کلاریسا دالووی از صبحی که رفته بود گلها را خودش بخرد:
«و با این همه چه صبحی، تر و تازه، انگار پیشکشی به کودکان ساحل.»
و این تر و تازگی هم در آن صبح جاری است و هم در سراسر خانم دالووی و هم در طریق نمایش زندگی خانمی دیگر، خانم مینیور، که در فیلم وایلر هم اسم شخصیت اصلی است و هم اسم یک شاخه گل سرخ، هم در جویندگان طلا و هم در اشکهای نوریکوهای ازو و هم در نارسیسوسِ کاراواجو که نشان میدهد که چهگونه به نگاه کردن میتوان چنین شگفتزده نگاه کرد، انگار نخستین باری است که کسی را نگاه میکنیم که خودش را نگاه میکند، مثل چیزی که شاملو در بارهی نخستین صبح جهان نوشت:
«اگر این آفتاب/ همان مشعل کال است/ بی شبنم و بی شفق/ که نخستین سحرگاه جهان را آزموده است»
یادم آمد که مدتی پیش فیلمی دیدم از همان فیلمساز مستندی که بی آن که مرا بشناسد از افتادن در ورطهی نگاه توریستی به بازار رشت برحذرم میداشت. هیچ قصد خردهگیری یا طعنه ندارم، اما وقتی دیدم در نماهای متعددی از فیلمش جسد شاملو را در انواع نماهای ممکن نمایش میدهد زود یاد زنهارش افتادم. در آنجا به نظرم خودش داشت از بدن مردی مرده استفاده توریستی میکرد، کاری که از نگاه «اخلاقی» به غایت نکوهیده است. چون که بدن مردگان، حتی بیش از زمانی که زنده بودند تنها متعلق به خودشان است. این تنها چیزی است که از آنها به ما رسیده و، مثل آنتیگونه که جانش را بر سر این گذاشت که محترمانه جسد برادر را دفن کند، جز آن که زودتر در رخ خاک بپوشانیمش یا در آتشی سوزان بسوزانیمش هیچ وظیفهای به عهدهمان نیست. هیچ کسی صاحب بدن دیگری، زنده یا مرده نیست. رعایت احترامِ بدن مردگان، چه شاعری بزرگ، چه دزدی خردهپا و هر زنی هر مردی هر بچهای اصلی مطلقا اخلاقی است. این که دستِ مرده به بدن خودش نمیرسد که بخواهد دربارهی پوشیدگی یا برهنگیاش یا اصلا هرجور نمایشش تصمیم بگیرد دلیل نمیشود که به بهترین نیتها هم آن را به عرصهی عمومی تبدیل کنیم. چون دست کسی که از زندگی کوتاه است جزو اموال عمومی نیست. کیشلوفسکی میگفت که گریستن امر شخصی است و هرگز نباید در مستندها گریهی آدمها را نشان داد. حرف او را بپذیریم یا نه باید اما بپذیریم که اگر گریستن امر شخصی است مردن شخصیترین امر است. در هر نمایش غیر مستند، آن که بازیگر است زنده و مردهاش بازیگر است. مردهاش در واقع نمرده، اختیاردار بدن خودش است، و مارلون براندو میتواند بالای جسد زنش در آن هتلِ پاریسی به او فحش بدهد و همزمان از فراقش اشک بریزد، و دوربین سینما میتواند کوچهای در رشت را به عنوان مونمارترِ پاریس جا بزند بی آن که به ساکنان واقعی هیچ کدام از این دو شهر چیزی مدیون باشد، و بی آن که مسئول پیامدهای بعدی نمایش فیلم باشد. و (به رسم نویسندگان روس قرن نوزده بنویسم که) خوانندهی گرامی حتما در نظر دارد که هر اثر هنری، مثل هر چیزی در این جهان، تنها وقتی از نظیر خودش فراتر میرود که حقیقتی در آن ملموس باشد، وگرنه با اخبار روزنامه تفاوتی ندارد که تاثیرگذار است، حتی گاهی راست است، اما هرچه هست هنر نیست. و همین است که من هرگز سینمای اجتماعی را که میگوید غم روز دارد، صدایش هم بلند است، رگ گردنش هم از خشم بیعدالتی متورم است، اما حتی تا سالی پس از نخستین نمایشش هم زنده نمیماند جدی نمیگیرم. چون دسیکا یک جور چاپلینِ ایتالیایی بود و اگر اومبرتو. د و سگش را مثل چارلی و سگش در خیابانهای بیترحم به پرسه وا میداشت، حقیقتی در هر لحظهی فیلمش موج میزد که هنوز بر هر دستِ به نیاز دراز شده در هر جای دنیا نشان خودش را میزند (چون ویتوریو د. که گاهی برای جور شدن پول قمارش در هر فیلم مهملی بازی میکرد، هرگز با حقیقت فرودستی اومبرتو د. قمار نمیکرد، این درست است که مرزی را که چاپلین برای عزتِ شخصیتش قائل بود رد میکرد و او را در یکی از سنگینترین لحظاتی که سینما ساخته است به گدایی هم وا میداشت، اما حقیقت تاریخی سرزمینش را چنان در روح فیلمش میدمید که اثرش جایی بسیار فراتر از «نقد اجتماعی» میرفت و میرود.) اما او حتما هیچ معترض و متعرضِ رم دیگری نبود که در تعطیلات رمی، اتفاقا درست در همان سال یا سالی پیش یا سالی پس از آن، گریگوری پکِ خبرنگار ادری هپبرنِ شاهزاده را ترک موتور وسپایش نشانده بود و «زیباییها»ی شهر را نشانش میداد. و رمِ وایلر هیچ نباید شرمسارِ رمِ دسیکا باشد، چرا که یک فریمِ رمِ فلینی هم شبیه هیچ رم دیگری تاریخ سینما نیست، اگرچه در همهشان موتورسیکلتها و دوچرخههای بسیار از جلوی کولسیوم یا پلههای اسپانیایی رم و ساختمانها و خیابانهایی مشترک میگذرند. چون همین سیبهای سزان و سیبی که مگریت به جای صورت پسر انسان کشید هر دو فقط در اسم سیب به هم شبیهند. چنان که همین وایلر در بهترین سالهای زندگی ما از شهر کوچکی در آمریکا که به آن بون سیتی Boone City میگویند چیزی ساخت که نه تمام آمریکا، که انگار هر شهری در دنیاست که سربازانش پس از جنگی طولانی به آن باز میگردند. دنیایی که هر کسی در آن همسایهی دیگری است، شهری که مثل رم یا نیویورک نامی بلند ندارد اما آدمها مدام در میخانهها و فروشگاهها و بستنیفروشیهایش به هم میرسند و اثر وایلر بیرون از هر نخوتی و بیرون از هر نمایشی به رسالت هنرمندانه و مسئولیت اجتماعی تا ابد تجسمی از نکبت جنگ و ارتفاعی است که انسان میتواند خود را تا آن بربکشد. و اگر فردریک مارچ در اولین روز بازگشت از جنگ با پسرش دربارهی ژاپنیها و بمب اتم حرف میزند، و همان شب در میخانهها جلوی زن و دخترش مست میکند و اگر چیشو ریو در میخانهی ژاپنی پِیکهای ساکه را پشت هم بالا میاندازد و همراه مارش نظامی ادای سلام نظامی درمیآورد برای آن «وجدان جمعی» بونسیتی و توکیو تفاوتی با هم ندارند. سینماست که در دست ازو یا وایلر به حسِ سربازانی خسته در یک مقطع تاریخی مشترک جانی ابدی میبخشد و در این مفهوم فرقی ندارد که کنیاک بونسیتی از شراب ژاپنی بهتر است یا بدتر. چون «در حقیقت» نه اینجا شهر کوچکی در غرب آمریکاست و نه آنجا کوچهی تنگی در توکیو. و نالازم نیست که بنویسم سینما علاوه بر همهی چیزهای مشترکی که با موسیقی و نقاشی و هر هنر دیگر دارد، از آنجا که روند خلقش گروهی است فقط محصول ارادهی کارگردانی که به عنوان خالقش شناخته میشود نیست. چون اگر ایثار تارکوفسکی پایانی چنان تاثیرگذار دارد، سهم مهمی از آن نصیب پاسیون سن ماتیو است که روی آخرین تصاویرش شنیده میشود. و باخ بیشک بیخبر بود از این که دو قرن و نیم بعد مردی روس اثرش را روی هنری که برآمده از تصاویری متحرک و شبیه به واقعیت است مینشاند. به قول معروف راه دور هم نرویم: وقتی که هوگو فریدهافر کار ساختن موسیقی بهترین سالهای زندگی ما را تمام کرد، وایلر که حضورش در جنگ به شنواییاش آسیب زده بود نمیتوانست خیلی از نتهای پایینتر را بشنود و هیچ متوجه ظرافتها و ژرفای موسیقی فیلمش ( که هر کاراکتر را با نغمهای معرفی میکند، و به اندازهی چشمهای میرنا لوی مهربان است و به اندازهی صدای دانا اندروز غمگین است) نبود و بعدها شاید از اسکاری که به موسیقی فیلمش دادند و شاید از دیدن واکنش دیگران دانست که این موسیقی چهها به اجزای دیگر فیلمش افزوده است. تازه مثال موسیقی برای نشان دادن این که کارگردان قادر مطلق یک فیلم نیست زیادی واضح است. میشود گفت که چشمهای میرنا لوی هم از آن بازیگری به این نام است و هیچ کارگردانی نمیتواند آن موج دلواپسی را پشت میز آشپزخانه به آن نگاه بدهد وقتی که خیره است به دستهای ترزا رایت که دارد نخودسبز پاک میکند، و هیچ کارگردانی نمیتواند بیپشتوانهی نبوغ گرگ تولاند فقط با نشان دادن جای دوربین و انتخاب لنز سه چهار داستان را همزمان و در یک قاب ثابت بگوید.
هنری که میتواند چیزهایی را که هیچ از آنش نیست از آن خود کند با واقعیتِ جاری نسبتی بسیار پیچیدهتر دارد. کوچهها و نگاهها و بدنها و گلدانها و دامنها و تکمهها و بادها و آتشها و بارانها و کلمات و آواها و رنگها و و دوچرخهها و ماشینها و شهرها همه برای سینما یک چیزند. رهگذری که به گامهای مایکل کورلیونه میاندیشد و و پیش خود موسیقی آن فیلم را زمزمه میکند و ماشینی که تند از خیابان میگذرد و صدای بوق گوشخراشش موسیقی پدرخوانده است هر دو دارند یاد یک فیلم را به شیوهی خودشان زنده میکنند، اما فرانسیس کاپولا یا نینو روتا یا فیلمی که پنجاه سال است، مثل آن صبح، تر و تازه مانده مسئول رفتار هیچکدامشان نیست.
و این سخن چه قدیمی، و این سخن چه بدیهی است.
.
Views: 1434
9 پاسخ
حقیقتاً آدم سیر نمیشه از خوندن این متن، دستمریزاد.
بسیار بسیار لذت بردم از خوندن این مقاله. عالی بود.
چه قیاسهای هوشمندانهای
بسیار زیبا و درست
خدایا چه قلمی دست مریزاد
چه همزمانی خوبی بین این مقاله و داستان قبلی سایت در باب واقعیت سینمایی و داستانی اتفاق افتاد. جالب است که با همه تفاوت ها، هر دو پر از قیاس و علامت اند و مرتبط با ترکیب واقعیت و فانتزی و نگاهی به مهاجرت. دلچسبی فیلم و داستان به همین دنیا های ذهنیست که بدهکار واقعیت نیستند. بنا نیست بیانیه سیاسی بدهند یا حامعه را اصلاح کنند. – در دنیای تو ساعت چند است- نمایش هنرمندانه جغرافی رشت در دنیای ذهنی فرهاد بود برای روبرو شدن با گلی. رشت در ان دنیا دقیقن همان بود که دیدیم و جزییاتش براحتی از یاد نمیرود. -ناگهان درخت- هم گیلان احساس بود.
در مورد -سه ماه دو هفته و چهارروز – هم من اول شک کردم چطور جستار نیست و داستان است. چون با من دوم نویسنده نوشته شده بود نه دانای کل و عکس هایی داشت که ادم فکر میکرد ناداستان است. انجا هم نویسنده بخشی از واقعیت را اورده بود به دنیای تخیلی و برعکس سبک مثلن خانم لاهیری از سیاست و دست دوم بودن زادگاه خودش مایه نگذاشته بود. در داستان قبلی هم چیره دستانه همین کار را کرد و به نقل از این مقاله -چیز های واقعی را به نفع خود به بازی گرفت – همانطور که مقاله گفت عمر بیانیه های سینمایی کوتاه است ولی خستگی مرد که در فیلم در دنیای… روی میز چمباتمه زده و زنی که در داستان سه ماه… دیگر ارایش نمیکند براحتی از یاد نمیرود. این نویسنده ها هر بار از انها که تسلاشان میدهند غمگین ترند. قصه شهر های ذهنی بیش باد.
عالی 👌🏻
درخشان!
خواب از سرم پرید. دوست دارم بارها و بارها لذت کشفش را تجربه کنم. از آن متن هایی است که در این سال ها فقط در این سایت بی نظیر بهشان برخورد کرده ام. تر و تازه، مثل آن صبح.