زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

اسب سرکشِ بی‌قرار

داستان

مهسا قنبرپور

 

ساتوشی آن‌ طرف بلوار برَند شمالی رو‌به‌رویم ایستاده. یک دستش را به شکلی ناموفق سایه‌بان چشم‌ها کرده و دست دیگرش بند کیسه‌ی پلاستیکی قهوه‌ای‌-زرد قنادی پورتوز است. من هم این‌ طرف خیابان، یکی از همان کیسه‌ها دستم است و جلوی در قنادی میخکوب مانده‌ام. انگار جن دیده‌ایم. زل زده‌ایم به کیسه‌های هم. شاید به ‌هم. درست نمی‌بینمش. بین‌مان فاصله هست، حالا به اندازه‌ی شش ردیف ماشین. برَند، خودش را خیلی جدی گرفته؛ برای یک بلوارِ ساده بودن، زیادی و بی‌دلیل عریض‌ است. انگار توهم زده باشد اتوبانی چیزی‌ست. آفتاب، عینک و پلک‌های ساتوشی را فاتحانه درنوردیده و بی‌رحمانه تاخته به مرکز چشم‌ها که از دور، فقط دو خط خسته‌ی مورب‌اند. آفتابِ آخر مارس برای فتحِ بی‌پناهیِ آن دو چشم بی‌رمق، زیادی پر‌غیظ‌ است. کف یک دستم را صاف می‌گیرم رو به ساتوشی. چهار انگشت را به شقیقه‌ نزدیک و ازش دور می‌کنم. امتداد انگشت‌ها می‌رسد آن‌ طرف بلوار، به ساتوشی. این یعنی سلام یا دیدمت. بی‌درنگ کیسه‌ی شیرینی را می‌گذارد بین پاها، روی سنگ‌فرش داغ پیاده‌رو. مشت‌ یک دست را رو‌به‌روی گلو باز می‌کند. چهار انگشتش را می‌چسباند به چانه‌ و بعد می‌گیرد رو به من. شبیه بوسه فرستادن، ولی از چانه. این یعنی لطفاً؟ لطفاً چی؟ شش‌دانگ، قفل شده‌ام روی ساتوشی. صورتش از دور، شاکی‌تر و معمولی‌تر از همیشه است و مدام رد حرکت دست‌‌هایش را گم می‌کنم، لابه‌لای همه‌ی ماشین‌های سرگشته‌ی عالم که بنا کرده‌اند سر ظهر از عرض این بلوار متوهم رد شوند.

عینکم را برمی‌دارم. سرم سبک می‌شود. چشم‌ها را ریز می‌کنم. بهتر نمی‌بینم. کمی به راست می‌روم، بعد به چپ. راه مشتری‌های قنادی را سد کرده‌ام. یکی‌شان عصبانی زیر لب غر می‌زند. به ارمنی. ساتوشی حالا صورت و هر دو انگشت اشاره‌‌اش را صاف گرفته رو به آسمان. انگار چشم‌در‌چشمِ آن آفتابِ تباه، به‌گلایه بگوید: «تو شاهد باش.» بعد، دست‌هایش را به ‌هم نزدیک می‌کند. مچ‌ها می‌چسبند به ‌هم. نبض‌ دو دست هم. نمی‌دانم این یکی یعنی چی. دست‌هاش دارند همین‌طور می‌جنبند. ماشین‌ها در هم می‌لولند. کلمه‌ها لابه‌لای‌شان گیر می‌کنند؛ سُر می‌خورند؛ می‌افتند روی آسفالت داغ؛ جزغاله می‌شوند. از بین دو تا ماشین قرمز می‌بینمش. دارد کف یک دست را روی سینه می‌گرداند. انگار چیزی را حول محیط یک دایره‌ی نامرئی کوچک، درست اندازه‌ی قلبش، آسیاب کند. این یعنی ببخشید؟ شاید درست ندیدم. خم می‌شود، انگشت وسط یک دست را قلابِ دسته‌ی کیسه‌ی پلاستیکی قهوه‌ای-زرد‌ می‌کند و راه می‌افتد. چشم‌هایم از بین ماشین‌ها می‌افتند دنبالش. حتماً دوباره برمی‌گردد سمتم و سوالی می‌پرسد. حتماً برمی‌گردد. ساتوشی چیزی را با جمله تمام نمی‌کند؛ حرف آخرش همیشه یک سوال است. مدل راه رفتن‌اش همان است. هنوز جاذبه روی شانه‌ها قوی‌تر عمل می‌کند. می‌رود، می‌رود، همان‌طور می‌رود، عاطل و بی‌تفاوت و بی‌مقصد. تا ته بلوار برَند. انگار که تا ته دنیا. برنمی‌گردد. نگاهم نمی‌کند. سوالی نمی‌پرسد. دور می‌شود. بینی‌ام را محکم می‌خارانم. تیر می‌کشد. تیر شتابان می‌جهد بالا، وسط نرمیِ مغزم. رسماً سد معبر کرده‌ام؛ درِ قنادی را کرده‌ام رصدخانه. انگشت وسط‌‌ ساتوشی را از دور می‌بینم که بند کیسه‌ی پلاستیکی‌، حواله‌ی من و زمین و آفتاب و زمان است. یک فحش ارمنی یاد می‌گیرم که احتمالاً به سد معبر ربط دارد.

راه افتاده‌ام و توی مسیر، ذهنم صحنه‌ی بازسازی حرکت دست‌هایش شده؛ تکان دست‌ها را مرور می‌کنم. ده بار، بیست بار، با سرعت عادی و اسلوموشن. هر بار یک‌ جای کار می‌لنگد. کلمه‌های ناسازگار قلدری می‌کنند. کنار هم نمی‌نشینند. اگر سر همین تقاطع دور بزنم، حتماً می‌بینمش. می‌دانم که ساتوشی حالا حالا‌ها راه می‌رود. همیشه، تا همین چند‌ وقت پیش، قبل از این‌که غیب شود، مدام کوچه‌ پس‌کوچه‌های گلِندل را پیاده گز می‌کرد. توی این چند سالی که در گلِندل، محله‌ی ارامنه‌ی لس‌انجلس، زندگی می‌کنم، هربار که پیاده جایی رفتم، دیدمش. هر ‌بار هم وانمود کردم ندیدم. یکی از خوبی‌های عینک آفتابی‌های بزرگ و تیره همین است. عینک سنگین بدقواره‌ام را با پشت دست روی بینی‌ سُر می‌دهم بالا. گیرم دیدی‌اش؛ حرفی هم برای زدن داری؟ گرمم می‌شود. حتماً پسرک باز سر کارم گذاشته. اگر نه، این‌طوری جلویم ظاهر نمی‌شد. واقعاً نوشته بود: «مثل درخت لیل»؟ لیل بود دیگر. اِل-اِی-آی-اِل؛ پشت‌اش هم یک tree. اگر «لیل» نبود، پس چی بود؟ شاید هم بعد از اِل، اِی نبود؛ ای بود. بینی‌ام می‌خارد. شستم را محکم می‌گذارم یک‌ورش و چند بار می‌گردانم، انگار حول یک دایره‌ی نامرئی کوچک. بلوار برَند پشت سرم تمام می‌شود.

آکادمی فیلمی که در آن کار می‌کنم زیاد از گلِندل دور نیست. این ساعت‌ها اگر برسی، محال است جای پارک گیرت بیاید. پارکینگ ساختمان دانشکده‌ی ما اول صبح، در کم‌تر از یک ‌ساعت، پر می‌شود و هیچ‌ ساعتی از روز، در این نقطه‌ی شهر، امیدی به کوچه‌های اطراف نیست. برای من اما هر وقت که کارلوس باشد، جا هست. به مسئول پارکینگ شماره ۱، مرد مکزیکی میان‌سالی که صد مدل سوت بلد است، می‌گویم کارلوس. اسمش را نمی‌دانم. یک‌روز بهش گفتم: «شبیه کارلوس‌هایی». خندید و گفت: «باشه». از همان‌روز کارلوس صدایش می‌کنم. او به من می‌گوید: «آمیگا». می‌داند چیزی به آمدن نوروز نمانده. هر سال عید، برایش شیرینی می‌برم. غیر از کارلوس، این‌جا فقط کتاب‌دار ارشد، مایک، می‌داند که آخر اسفند است. برای بقیه، سالْ سه ماه پیش نو شده و حالا فقط مارس دارد تمام می‌شود. سر کار فقط با این دو نفر حرف می‌زنم، حرف‌های غیرکاربردی و غیرضروری. بقیه، مثل خودم، فقط سایه‌های جنبان‌اند. این دو نفر به ترجمه‌ی انگلیسیِ ملکه بادام حسابی خندیده‌اند و می‌دانند به دانه‌های سیاه روی نان برنجی می‌گویند: «خرفه». به نظرِ هر دو، زبان، شیرینی بی‌تشخصی‌ست، منطقی نیست اسم دیگر شیرینی مشهدی، آلمانی باشد و هیچ‌کدام هیچ‌وقت نتوانستند درست‌و‌حسابی بگویند «قطاب». حاجی بادام را گذاشته بودم امسال رو کنم. می‌دانستم پیگیر ترجمه‌ی اسمش می‌شوند. این اولین کاری‌ست که با کلمه‌ها و اسم‌ها می‌کنند. ولی نشد؛ امسال شیرینی عید نداریم و یک بسته شیرینی معمولی، بی‌تشخص‌تر از زبان، تمام چیزی‌ست که از آمدن نوروز نصیب‌مان می‌شود. شیرینی‌های قنادی پورتوز را البته همه دوست دارند؛ من، مایک، کارلوس و ساتوشی. خیلی وقت‌ها که ساتوشی را، هدفون ناکامیچیِ نارنجی به‌گوش، پرسه‌زنان در پیاده‌روهای برَند و کوچه‌‌ پس‌کوچه‌های گلِندل می‌دیدم، یک کیسه‌ پلاستیکی قنادی پورتوز توی دستش بود.

کارلوس تابلوی «جا نداریم» را از جلوی ورودی پارکینگ برمی‌دارد و تا چشمش به کیسه‌ی شیرینی می‌افتد، سوت کوتاهی می‌زند و می‌گوید: «پورتوزه؟». دست می‌کشد به سر طاس تیغ‌زده‌اش. همیشه وقتی از چیزی خوشش می‌آید همین‌کار را می‌کند. این‌طوری می‌فهمم «پورتوزه؟» را از سر رضایت گفته، نه از روی گلایه که «این که شیرینی عید نیست!»، «قبول نیست!» و این حرف‌ها. آماده‌ام غر بزند که «جعبه خودش کافیه. جعبه رو که دوباره نمی‌ذارن تو کیسه». از هر نوع پلاستیکی متنفر است. آب معدنی با بطری پلاستیکی که دستم می‌بیند، رسوای عالمم می‌کند. امروز ولی غر نمی‌زند. آماده‌ام مثل هر سال بپرسد: «واسه سال نو نمی‌ری خونه؟» و بعد بزند روی پیشانی‌اش و بگوید: «شِت! یادم نبود نووووروز، تعطیل نیست» و یادم بیاورد که خودش همیشه برای تعطیلات سال نو می‌رود «خونه». «خونه» یعنی تیگوانا، آن‌جا که مادر هست. امروز، هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌گوید. حواس‌پرت، موبایلش را که صفحه‌اش زیادی روشن است و صدای گزارشگر مسابقه‌ی اتومبیل‌رانی از بلندگویش بلند، می‌اندازد توی جیب پیراهنش با زیربغل‌های عرق کرده و دو انگشت اشاره‌ را در هوا دور هم می‌گرداند که یعنی شیشه را بده پایین‌تر، شیرینی‌ام را بگیرم. دارد تشکر می‌کند؛ چشمم مانده به دندان‌های زیادی‌سفید و یکدستش و از «اووو»ی کشیده‌ای که انداخته وسط «نووووروز» خنده‌ام می‌گیرد. لهجه‌اش بامزه است و وقتی به ‌فارسی چیزی می‌گوید بامزه‌تر هم می‌شود. تا می‌آیم دستش بیندازم، گزارشگر از توی جیبش با لحنی که هم متعجب است، هم شاکی و هم ملامت‌گر، خروج راننده‌ای را که اسمش را نمی‌فهمم از پیست فریاد می‌زند. کارلوس که می‌گوید: «شِت» و گوشی را از جیب می‌کشد بیرون، از خودم می‌پرسم که آیا اسمم را می‌داند؟

زود رسیده‌ام. حرکت ‌دست‌های ساتوشی توی سرم رژه می‌رود. با خودم می‌گویم برای حرف زدن وقت بود؛ مشکل حرف بود که نداشتم. می‌گفتم چی؟ توی آسانسوری که پر از تجهیزات فیلم‌برداری و صدای پچ پچ است، دکمه‌ی طبقه‌ی سه را فشار می‌دهم و زل می‌زنم به در. تا باز می‌شود، می‌پرم بیرون. چراغ کلاس ما خاموش است و این یعنی هنوز کسی نیامده. این پیش‌بینی البته در مورد کلاسی که ساتوشی تویش بود همیشه درست از آب درنمی‌آمد. چند وقت پیش با ساتوشی کلاس داشتم؟ همیشه زودتر از همه می‌رسید. از توی راهرو، از این‌طرف پنجره‌های شیشه‌ای بزرگ، می‌دیدیمش که در تاریکی، سر جای همیشگی‌اش، گوشه‌ی راست کلاس، نشسته و هدفون به‌گوش، غرق شده در موبایل. آن‌قدر بی‌حرکت مانده بود که چراغ‌ها خاموش شده بودند. من که می‌رفتم تو، چراغ‌ها که روشن می‌شدند، سرش را بالا نمی‌آورْد؛ چشم‌در‌چشم شدن و سلامی در کار نبود. انگار من نامرئی باشم و نور نطلبیده‌ی تابیده، بی‌اهمیت. تا سر و کله‌ی بقیه پیدا شود، در سکوت، بی‌اعتنا به حضور هم، سرمان به کار خودمان بود. او خیره به موبایل، من سرگرم لپ‌تاپ. طوری محو گوشی‌ بود که فضولی آدم گل می‌کرد. چند باری به بهانه‌ی کش‌و‌قوس آمدن و آشغال ریختن، به صفحه‌ی موبایلش سرک کشیده بودم. هر بار اینستاگرام باز بود و یک دختر جوانِ ملیحِ مو‌مشکی، به‌نظرم ژاپنی، انگار توی استودیوی ضبط، داشت از رو چیزی می‌خواند. هدفون‌های بزرگ بالای مو‌های چتریِ لختش هلال زده بودند و یک میکروفون پهن لب‌ها را پوشانده بود. به مرور فهمیده بودم که انگار کتاب کودکی چیزی می‌خوانْد. انگار به ژاپنی بخواند: «قصه‌ی باغ بزرگ»… «قصه‌ی شیر و پلنگ»… «قصه‌ی موش زرنگ». آن‌قدر جم نمی‌خوردیم که چراغ‌ها دوباره خاموش می‌شدند. بی‌آن‌که چشم از گوشی‌ بردارد، یک دستش را به شکلی مکانیکی- فکر کن دست، مستقل از تن عمل کند و به دیکتاتور سلام دهد- صاف می‌آورْد بالا. نور نطلبیده دوباره می‌تابید. نمی‌دانم سنسور‌ها دقیقاً کجا هستند؛ ساتوشی می‌دانست.

امروز اما کلاس هم تاریک است، هم خالی. نیم ساعتی تا آمدن بچه‌ها وقت هست. این‌جور موقع‌ها می‌روم سراغ ایمیل‌، ماجرا‌های ناتمام شست پا‌های فرو‌رفته در چشم و سنگ‌هایی که از وسط آسمان افتاده‌اند تا سد راه کلاس آمدن کسی شوند. هیچ‌وقت نمی‌دانم کی راست می‌گوید، کی داستان‌سرایی کرده و قادر به حذف تاثیر سابقه‌ی طرف و لحن نوشته از این قضاوتِ بی‌اهمیتِ روی هوا و پرخطا نیستم. ساتوشی هر بار غیبت کرد، قبل از کلاس ایمیلی فرستاد و گفت که باید یک لایو را در اینستاگرام ببیند و نمی‌تواند بیاید! همین! «متاسفم»‌ای چیزی در کار نبود. دنبال راهی برای جبران نمره‌ی تکلیف انجام نداده یا کار کلاسی هم نبود. فقط لازم می‌دید علت نیامدنش را، بدون هیچ تلاشی که موجه جلوه کند، با لحنی صاف و در عین‌حال چندپهلو به اطلاعم برساند. آخر ایمیل هم می‌پرسید: «مشکلی که نیست؟»، که نمی‌فهمیدم یعنی چی. بگویم آره، هست؟ بگویم نه، نیست؟ حس می‌کردم سر کارم گذاشته. جوابش را نمی‌دادم. برای کار کلاسی صفر می‌گرفت. حالا هم که فکر می‌کنم، نمی‌دانم ایمیل‌هایش صادقانه بود یا سرکاری. نمی‌دانم کار درست همان بود یا چیز‌های کوچک را زیادی جدی گرفته بودم.

تقصیر خودش و سابقه‌ی خرابش هم بود، و من که نمی‌توانستم سابقه‌ی خرابش را بگذارم بیرون ماجرا. همیشه توی زمان استراحت، میخ موبایلش، مشغول تماشای دختر ملیحِ توی استودیوی ضبط، می‌ماند و هنوز چند دقیقه از برگشتن به کلاس نگذشته، با حرکتی رعدآسا می‌جهید بیرون ـ بدون خبری، اجازه‌ای چیزی ـ و با یک کاسه‌ سوپ داغ برمی‌گشت. سوپ را بلند، خیلی بلند، هورت می‌کشید و شر‌شر عرق می‌ریخت. بلند فین می‌کرد، بلند‌تر از هر صدای دیگری توی کلاس. عینکش را می‌داد بالا، روی پیشانی، و اشک را از گوشه‌ی چشم‌های سُرخش با همان دستمال فینی پاک می‌کرد. حرص می‌خوردم و وانمود می‌کردم اوضاع را در دست دارم. نداشتم. به نظر می‌رسید سوپ، زیادی داغ و فلفلی باشد. ظرف پلاستیکی‌اش از گرما تاب خورده بود. کارلوس اگر می‌دید، حتما غر می‌زد. شاید هم شر‌شر عرق ریختن‌اش ربطی به آن دود‌ها داشت. دود‌های چگالی که هر وقت توی ساعت تفریح می‌رفت بیرون ساختمان و روی نیمکت جلوی سالن غذاخوری دراز می‌کشید، از سوراخ‌ بینی و گوش‌هاش می‌خزید بیرون. فقط همین‌ها که نبود. به‌جای رسیدگی به نیاز‌های اولیه‌اش توی زمان استراحت، بست می‌نشست پای گوشی، پای دخترِ توی استودیو. بعد یک‌هو وسط کلاس، دستش را صاف، همان‌طوری که به سنسور‌ها فرمان حمله می‌داد، می‌بُرد بالا و وقتی با نگاه حالی‌اش می‌کردی که: «دیدمت؛ یک لحظه صبر کن»، به روی مبارک نمی‌آورد و با تن صدایی که زیادی بلند بود، می‌پرید توی حرفت که: «باید برم جیش کنم. داره می‌ریزه. برم زود بیام؟» برق شادی می‌افتاد به چشم‌های برایان. کیفور از کوتاهی دستم از کنترل اوضاع، با پوزخند، از گوشه‌ی چشم، نگاهی به ناتالی می‌کرد که: «دیدی؟»؛ «دیدی دختره عرضه نداره کلاس رو جمع کنه؟» برایان وقتی کلمه‌ای را اشتباه تلفظ می‌کردی، تاکید را روی سیلاب غلط می‌گذاشتی، یا لهجه‌ات می‌زد بالا، هم از همین این پوزخند‌های گاه تحقیرآمیز و گاه ملامت‌گر می‌زد. امروز، حوصله‌ی چک کردن ایمیل ندارم. حوصله‌ی کلاس هم ندارم. می‌روم سراغ گوشی‌ام. مامان پیامی نداده. عکس هفت‌سین نفرستاده که ببینم چند سین کم دارد. همیشه سنبل کم داریم. هم من، هم مامان. این‌جور وقت‌ها، وقتی سنبل نیست، مامان می‌نویسد «سمبَل» و کنارش یک ایموجی خنده می‌گذارد. برای من و مامان، سمبَل، سین نامرئیِ هفت‌سینِ بی‌سنبل است. هفت‌سینی که وقت چیدنش دلت پر بوده، دل به کار نداده‌ای، دل‌و‌دماغ نداشته‌ای. اینستاگرام را باز می‌کنم. آن‌جا همه‌چیز شبیه آخر اسفند است. سمنو هست. سنجد هست، ولی هیچ‌کس پیامی نفرستاده. حس می‌کنم یک جایی، پیامی برای من هست ولی نمی‌دانم کجا. چه‌قدر تا شروع کلاس مانده؟ بیست‌و‌پنج دقیقه‌. گوشی‌ام را برمی‌دارم و از کلاس می‌روم بیرون.

راه می‌افتم سمت کتاب‌خانه. مایک نیست. خیلی وقت است ندیدیمش. آخرین بار نزدیک کریسمس از دور برای هم دستی تکان داده بودیم. همین. می‌شود سه ماه پیش. گوشی‌ را دوباره چک می‌کنم. پیامی نیامده. پا‌های بی‌قرارم می‌روند سمت آسانسور. دکمه‌ی هیچ طبقه‌ای را نمی‌زنم. آسانسور توی پارکینگ می‌ایستد. تا در باز می‌شود، کارلوس می‌پرسد: «چی جا گذاشتی؟» آخر‌های اسفند، خیلی به این سوال فکر می‌کنم و خیلی بی‌قرار می‌شوم. منتظر جواب نمی‌ماند. «بیا! بیا این رو ببین.» توی گوشی‌اش، یک کلیپ نشانم می‌دهد ازpit stop‌های مسابقات فرمول یک، بین سال‌های ۱۹۹۰ و ۲۰۲۴. سال ۹۰، عوض کردن تایر‌ها ۸.۹۵ ثانیه زمان ‌برده. ده سال بعد شده ۷.۲۲ ثانیه، ده سال بعد شده ۴.۱۲، سال ۲۰۲۰ شده ۱.۸۲ و امسال ۱.۷۸ ثانیه. سوتی می‌زند و هم‌زمان روی طاسی سرش دست می‌کشد. «شِت! دیدی؟» دیده بودم و برایم جالب نبود. وانمود می‌کنم که بود. ابرو بالا می‌اندازم که عجب! دل به دلش می‌دهم. دوباره روی سرش دست می‌کشد و به اسپانیایی چیزی می‌گوید. انگار که انگلیسی از پس ادای حق مطلب برنیاید. یا شاید مثل من که فارسیِ pit stop‌ را نمی‌دانم، انگلیسی‌اش را بلد نبود. نفهمیده‌ام چی گفته، ولی با‌لبخند می‌گویم: «ایول!» چشم‌های کارلوس روی دختر زیبایی که کیفش را گذاشته روی کاپوت ماشین و دارد ژاکت بافتنی نازکش را تن می‌کند، مانده. تا روی سرش دست می‌کشد، می‌گویم «آمیگو!» و با چانه جایی جلوی پا‌هایش را نشانه می‌گیرم که یعنی چشمت آن‌جا باشد. می‌خندد. می‌گوید: «پُریم ولی یه جا بهش دادم.» می‌گویم: «لطفت شامل همه می‌شه دیگه، نه؟» دوباره می‌خندد. دختر سویچش را تحویل می‌دهد و رسید می‌گیرد. کارلوس سویچ را می‌اندازد به قلاب شماره ۱۷ و می‌گوید: «لطف چیه؟ گرفتاریه فقط! بیا این رو ببین.» راه می‌افتد سمت یک ماشین قرمز. درِ سمت شاگرد ماشین بد جوری غر شده. چند ردیف خط و خش از فرورفتگی شروع شده و تا نزیک سپر عقب رفته. می‌گوید:

– می‌گن من به این روز انداختمش!

– اُه اُه! کی می‌گه؟ یعنی چی؟

– صاحبش… اون دختره… اسمش رو نمی‌دونم. سویچ رو تحویل داده بود؛ همه‌ی این‌ها که مزاحم پارک می‌کنن سویچ رو باید بدن دیگه. از صبح مجبور شدم دو بار جا‌به‌جاش کنم. حالا اومده می‌گه این‌ها الان شده. امروز.

– اُه اُه! تو زدی؟ چه‌جوری؟

می‌خندد. دوباره می‌پرسم:

– تو زدی؟

– این‌جوری می‌گه.

– زدی؟

– نه بابا. نابغه‌ای ها! من زده بودم که می‌گفتم. می‌فهمیدم. یه صدایی چیزی می‌داد. به خودش هم گفتم.

– خب؟

– داد‌و‌بیداد کرد.

– خب؟

– گفتم بابا شاید قبلاً این‌جوری شده. متوجه نشدی… الان دیدی.

– چی گفت؟

– باز داد زد. رفته سراغ حراست یکی رو بیاره.

دور ماشین می‌چرخیم. به خش‌ها دست می‌کشیم. کارلوس یک‌بند حرف می‌زند. جزئیات عمق و زاویه‌ و طول هر خش را تحلیل می‌کند. گوش می‌کنم. دلداری‌اش می‌دهم. می‌گوید نگران نباشم، بروم به کارم برسم. می‌گویم نگران نباشد، درست می‌شود. چشم‌ها را می‌بندد و با تکان سر می‌گوید: «باشه». از پارکینگ می‌زنم بیرون.

راه می‌افتم سمت غذاخوری بین ساختمان دانشکده و برج وارنر ‌برادرز. آفتاب می‌دود روی پوستم. گرمایش خوب است. یاد مایک می‌افتم، یاد آن‌وقت‌ها که بود. آن‌وقت‌ها که حرف می‌زدیم. وقتی دل‌ به ‌دلم می‌داد و تظاهر می‌کرد چیزهای بی‌ربطی که به فارسی و عربی برایش می‌گفتم، جالب‌اند. از عربی هیچ‌چیز نمی‌دانست و آن چند کلمه ‌فارسی‌ای را که بلد بود خودم یادش داده‌ بودم. پارسال، شاید همین‌ موقع‌ها، وقتی ‌گفتم: «بزرگ شدیم مثل شایعه‌ای در روستا»، هیچ‌وقت نمی‌تواند همه‌ی چیزی باشد که «کبرنا مثل اشاعة في قرية»، سر تکان ‌داد. وقتی جمله را به انگلیسی‌ ترجمه ‌کردم، ‌گفت: «چه جالب!» و پیگیر شد که چه‌طور می‌‌تواند فیلم تصور را با زیرنویس انگلیسی ببیند. وقتی گفتم: «عانقینی ‏فهذا اللیل طویل ‏و أضلُّعی متعبة» کجا و «در آغوشم بگیر که این شب طولانی است و استخوان‌هایم خسته‌اند*۱» کجا، لبخند زد. این ‌یکی را به انگلیسی ترجمه هم نکردم. سوالی نپرسید. فقط گفت: «چه قشنگ!» و لبخندش را گشاد‌تر کرد. پنجه‌کلاغی‌های دور چشم‌هایش عمیق‌تر شد. توی شیار خط‌ها که دقیق شدم، دسته مویی را با فوت از پیشانی‌ام ‌راند. نفسش به لطف چای کیسه‌ای برگاموت، بوی ترنج می‌داد. آن‌وقت‌ها که بود، وقتی می‌گفتم: «مُنگه» فقط «غر» نیست؛ غری‌ست که از پس صبر و سکوت بسیار آمده، گلایه است و چشم‌به‌راهی و هزار آشفتگی دیگر؛ وقتی می‌گفتم برای «توسن»، اسب یاغیِ سرکشِ بی‌قرار، هیچ معادل دقیقی در انگلیسی نیست، چشم‌هایش را یک ‌بار آرام روی هم فشار می‌داد که: «باشه، نیست». می‌دانستم پلک‌ها که به ‌هم می‌رسند، معادل توسن، آن هم نه‌فقط یکی، تاخته به مغزش. در میانه‌ی یورتمه‌ی چشم‌نواز واژه‌ها و رقص رهای یال‌ها، فقط سکوت می‌کرد. پلک‌ها که باز می‌شدند، چند ثانیه‌ی اول، سبزِ کم‌رنگ چشم‌هاش می‌زد بالا. می‌زد روی دست آبی. سبز کم‌حجمِ ملایمِ خیس. تا ظهور دوباره‌ی خط‌های آبی، در آن چند ثانیه، می‌شد توی شبنم تیله‌ای چشم‌هایش سنبل کاشت. آن چشم‌ها را، و خودش را، به سنبل و ترنج به ‌یاد می‌آورم. پلکم می‌پرد.

توی این غذاخوری که از سلف‌سرویس بزرگ‌تر است و از فود‌کورت کوچک‌تر، همه‌جور خوراکی و آدمی پیدا می‌شود. همیشه بین مشتری‌های کلاه‌به‌سر و آن‌ها که ماسک یا عینک‌های زیادی‌ بزرگ زده‌اند، بازیگری، کارگردانی، چیزی استتار کرده. عینک آفتابی‌های بزرگ، کم فایده‌ ندارند. دیوار‌های غذاخوری پر از عکس‌های سریال Friends است. روی یکی از نیمکت‌ها، بیرون غذاخوری می‌نشینم، رو به عکس متیو پری که دارد از ته دل می‌خندد. مایک می‌داند این‌جا می‌تواند پیدایم کند. گوشی‌ام کجاست؟ چرا هیچ صدایی ازش در نمی‌آید؟ یک‌روز که با مایک همین‌جا، لیوان‌ مقوایی چای کیسه‌ای به‌دست، نشسته بودیم و داشت به تلاش‌های من برای تلفظ سس Worcestershire قاه‌قاه می‌خندید، ساتوشی آمد طرف‌مان. بی‌مقدمه، رو به من کرد و گفت: «تو دیشب توی فلان کافه نبودی؟» گفتم نه. سر حال بود. قیافه‌اش کم‌تر از همیشه شاکی بود. از پشت عینک‌، چشمک خنکی زد و بلند‌تر گفت: «بودی‌ها! توی فلان بار! بلوز فلان‌رنگی تن‌ات بود! فلان‌جا نشستی! فلان چیز سفارش دادی! با آهنگ فلان، فلان‌طور رقصیدی! با این بابا، فلانی!» بعد روی پاشنه چرخی زد، ادای تاب دادن مو‌های بلندِ نداشته‌اش را درآورد و گفت: «این‌طوری این‌طوری! خودم دیدمت! یادت رفته؟» سین و شین‌هاش را یک‌جور بامزه‌ای ادا می‌کرد. لهجه‌اش از کارلوس هم بامزه‌تر بود. هر‌جا که جا شد، بین جمله‌هایش یک «نه» گفتم و خندیدم. مایک هم خندید. ساتوشی ول‌کن نبود. آمدم اوضاع را در دست بگیرم، گفتم: «تو مگه چند سالته؟ اصلاً راهت می‌دن اون‌جا مگه؟». «بچه جونِ» آخرش را توی دلم گفتم. چیزی در صورتش تغییر کرد. جان از پوستش رفت. کیف پولش را از جیب عقب شلوار بیرون کشید، تای کیف را باز کرد و گرفت جلوی چشمم. یک ردیف گواهینامه داشت: آلاباما، تگزاس، مینه‌سوتا، اوهایو، کالیفرنیا. تا را که محکم بست، باد خورد توی صورتم. تاریخ تولد‌ها را ندیدم. کمی که دور شد، مایک که هنوز داشت می‌خندید، گفت: «این دیگه کجا بود؟» غر زدم که: «همین رو کم داشتیم! حالا باید برم این‌ها رو گزارش کنم. کی حوصله‌ی گزارش حادثه نوشتن داره؟» مایک گفت که شوخی بی‌مزه‌اش را زیادی جدی گرفته‌ام و پنج‌تا از این گواهینامه‌ها را توی سوغاتی‌فروشی‌های هالیوود می‌فروشند ده دلار. هر‌بار پرسیدم: «جدی؟»، خندید و دستی را که تویش چای بود آورد بالا و گفت: «یخ کرد. بگو Worcestershire». گفت: «نمی‌خواد کاری کنی. جدی نگیر این shwarf رو.» گفت shwarf از ترکیب dwarf و show off آمده. بعد صدایش را صاف کرد و با لحنی جدی، مثل گوینده‌ی اخبار، ادامه داد: «کوتوله‌ای که زور می‌زنه جدی به نظر بیاد.» وسط خندیدن، لب ورچیدم. گفت: «ببخشید. آدم قد‌‌کوتاه… نه… اصلاً هرکی… وایستا، از اول! به کسی اطلاق می‌شه که زور می‌زنه جدی به نظر بیاد.» بعد گفت که باید تا می‌شود از این‌یکی shwarf دوری کنم. حالا که فکر می‌کنم، همیشه بین خودم و ساتوشی فاصله انداخته بودم و این ربطی به کلمه‌های من‌در‌آوردی‌ای که با مایک می‌ساختیم، نداشت.

تقصیر خودش و سابقه‌اش بود. یک ‌بار برای تکلیفی که قرار بود توصیفی یک صفحه‌ای از یک مشاهده‌ی شهری باشد، از پیرزنی نوشته بود که در یک فروشگاه لباس، تند تند با زن مومشکی‌ای ـ که بی‌شباهت به ارمنی‌ها نبود ـ به ارمنی حرف می‌زد. انگار از زن می‌خواست دامن توی دستش را دور کمر بگیرد و ببیند اندازه هست یا نه. دامن را می‌خواست برای کسی کادو بگیرد. از زن انکار که ارمنی بلد نیستم و از پیرزن اصرار که هم‌سایزید. این اتفاق چند روز قبل برایم در فروشگاهی در گلِندل، همان محله‌ای که من تویش زندگی می‌کردم و آن‌موقع دیگر فهمیده بودم ساتوشی تویش می‌پلکد، افتاده بود. آن‌روز، موقع خواندن آن یک صفحه، داشتم پوست گوشه‌ی ناخنم را می‌کندم. حالا هم دارم همین کار را می‌کنم، رو‌به‌روی متیو پری که هنوز دارد توی عکس می‌خندد. از مایک خبری نمی‌شود. صدای کارلوس را از دور، از ورودی پارکینگ می‌شنوم که دارد داد می‌زند. باید بر‌گردم سر کلاس.

هنوز هیچ‌کس نیامده. آرزو می‌کنم هیچ‌کس نیاید. به رسم کلاس‌های آخر اسفند. توی اینستاگرام می‌چرخم. آن‌جا گل و بلبل و سبزه و سبزی هست. سنبل هم هست. هیچ‌کس پیامی نفرستاده. هیچ اپلیکیشنی نوتیفیکیشن ندارد. مایک پیگیر شیرینی عید نشده. بینی‌ام می‌خارد، مثل مچ پای پشه‌خورده‌ی ساتوشی. چراغ‌ها خاموش می‌شوند. به صندلی خالی‌اش، گوشه‌ی راست کلاس، نگاه می‌کنم. هر وقت که اراده می‌کرد، ساق یک پا را می‌انداخت روی ران پای دیگر، جوراب ساق‌بلندش را، که همیشه مزین به طرح‌های بی‌ظرافت ماری‌جوانا بود، با طمأنینه، تا‌های هم‌اندازه می‌زد و نیش‌های ملتهب را با تمرکز فوت می‌کرد. فوت‌های ممتد و صدادار و بلند و کش‌دار. طول و حجم هر فوت با قبلی و بعدی‌اش مو نمی‌زد. بینی‌ام را می‌خارانم و همان دست را صاف می‌برم بالا، سمت سنسور‌هایی که می‌دانم هستند و نمی‌دانم کجا. سر و کله‌ی بچه‌ها کم‌کم پیدا می‌شود. سکوت کلاس دارد جایش را می‌دهد به همهمه.

One Fine Morning

چشم‌های جیا وقتی در ارائه‌اش برای‌مان از ta می‌گوید، برق می‌زند. می‌گوید ta در زبان چینی یک فعل است، به معنی جدی نگرفتن چیز‌ها؛ جدی نگرفتنی که از درک عمیق می‌آید. جیا می‌گوید یک فعل دیگر هم هست، wei-wu-wei، که یعنی کاری نکردنِ آگاهانه. بعد یک پلان از One Fine Morning میا هنسن‌لوو را نشان‌مان می‌دهد: «لئا سیدو پیامی را روی صفحه‌ی گوشی‌اش می‌خواند. سرش را تکیه می‌دهد به شیشه‌ی اتوبوس. لبخند که می‌زند، اشک‌هایش سرازیر می‌شوند.» برای این تمرین بناست هر‌ کس یک کلمه که معادل دقیقی در انگلیسی ندارد را انتخاب کند و تصویر، پلان یا سکانس کوتاهی از یک فیلم را برای نمایش حس‌ و ‌حال کلمه نشان‌ دهد. حالا مایکل سرش را برگردانده عقب، رو به عکسی از آن توتم معروف فیلم Inception کریستوفر نولان که انداخته روی مانیتور، و دارد می‌گوید که در سانسکریت، maya یک اسم است، برای اشاره به این تصور غلط که حقیقتِ آن‌چه سمبُلِ یک چیز نشان می‌دهد، با خودِ سمبُل یکی‌ست. منظورش را درست نمی‌فهمم و هرچه مثال می‌زند، همه‌چیز پیچیده‌تر می‌شود. حالا جانیِ فیلم برهنهی مایک لی، دیوید تیلویس، دارد روی مانیتور، رو به یک خیابان خالی داد‌ و بیداد می‌کند؛ شب است و سرد است و با هر فریاد، حجمی از بخار می‌پیچد به هوا. ناتالی دارد می‌گوید که maje در چینی، یعنی فحش دادن به خیابان. می‌گوید این‌جا دیوید تیلویس دارد maje می‌کند. گوشه‌ی لیست حضور و غیاب می‌نویسم: razbliuto. ماشا این کلمه را روی تخته نوشته و دارد توضیح می‌دهد که در روسی razbliuto حسی‌ست که آدم نسبت به کسی که روزی عاشقش بوده- و حالا دیگر نیست- دارد. ماشا دارد از عمق این کلمه‌ی به‌ظاهر‌ساده می‌گوید و من یاد ساتوشی می‌افتم که برای این تکلیف، از mono no aware حرف زده بود. گفته بود mono no aware در ژاپنی اشاره دارد به «عمق چیز‌ها» و برای مثال، یکی از خواب‌های سیاه‌وسفید هیرایاما در فیلم روز‌های کامل ویم وندرس را نشان‌مان داده بود. سین و شین‌ها‌یش یک‌جور خاصی می‌زد.

 

Perfect Days

آن‌روز، بعد از ساتوشی، برایان آمد جلوی کلاس. در ارائه‌اش، به شکلی اغراق‌آمیز، همه‌ی سین‌ها و شین‌ها را مدل ساتوشی ادا کرد، از mokita گفت که یعنی «واقعیتی که همه می‌دانند، ولی کسی ازش حرف نمی‌زند» و بعد دو پلان از Lost in Translation سوفیا کوپولا را نشان داد: «اول بیل موری با آن قد رشیدش رفت توی آسانسور هتل؛ ژاپنی‌های توی آسانسور حداکثر تا شانه‌اش بودند. بعد، توی اتاق هتل، بیل آمد برود زیر دوش؛ دوش هم خیلی پایین، جایی نزدیک شانه‌هایش بود.» تا پلان دوم تمام شد، برایان، پوز‌خند ‌به ‌لب، رو کرد به ساتوشی. سرش چند بار، مثل حرکت تاب، بین مانیتور و ساتوشی رفت و آمد. ناتالی زد زیر خنده. خنده به بقیه‌ی کلاس سرایت کرد. ساتوشی زل زده بود به من. بلافاصله گفتم: «خب دیگه… مرسی برایان.» این ‌را نگفتم که تشکر کرده باشم. چیز دیگری به ذهنم نرسید. برایان هم‌چنان داشت با غرور می‌خندید. گفتم: «می‌تونی بری بشینی.» گفت: «می‌دونم» و نرفت. صدای خنده‌ها بیش‌تر ‌شد. دست‌هایم یخ کرد. بلند شدم. ایستادم کنار برایان. با ظاهری مسلط و خونسرد، بی‌آن‌که ذره‌ای تسلط بر کوچک‌ترین چیزی داشته باشم، نگاه ملامت‌گرم را روی تک تک صورت‌های خندان گرداندم که برسم به برایان، سیبلِ آخر. تظاهر به در دست داشتن اوضاع، تنها ناجی اوقات نابسامانم بود، و هست. قبل از این‌که برسم به برایان، کمی مانده به آخرِ آن نیم‌دایره‌ای که داشتم با نگاه می‌کشیدم، دوباره چشمم افتاد به ساتوشی. صورتش مثل عروسک‌های سرامیکی شده بود. سِر، سفید، صیقلی، سُر. انگار روی پوستی که زیرش هرگز رگ و پی و خون نبوده، یک لایه پلاستیک براق کشیده باشند. سرش را چرخاند سمت برایان. یک دست‌ را آهسته آورد بالا، کنار صورتش‌. همین‌که شستش رسید کنار لب‌ها، چهار انگشت دیگر را محکم روی شست بست. این دقیقا همان چیزی بود که باید ورژن مودبانه‌اش را به‌جای «مرسی برایان» به زبان می‌آوردم. بعد کف دستش را گرفت رو به‌ گلو، نوک چهار انگشت را زیر چانه کشید و انگشت سبابه را صاف گرفت سمت سینه‌ی برایان. این یکی، نسخه‌ی مودبانه‌ای نداشت. ساتوشی، بی‌کلام، قلاده‌ی سگی وحشی را روی برایان باز کرده بود و من از سیاحت سگ، کیفور بودم؛ دلم نمی‌خواست حالا‌حالا‌ها تمام شود. برایان جا خورد. خنده روی لب‌هاش خشکید. معلوم بود زبان اشاره نمی‌داند. توی چشم‌های‌ گیجش نگاه کردم و با پوزخند ـ از همان‌ها که خودش می‌زد ـ و لحنی جدی، انگار هنوز تسلط اوضاع توی مشتم باشد، گفتم: «برو بشین.» بلافاصله راه افتاد سمت صندلی‌اش. تا نشست و رو به من، پشت به ساتوشی شد، ساتوشی انگشت وسط را گرفت سمتش. غیر از خودش و من، کسی ندید. اگر می‌دید هم علاقه‌ای به تذکر دادن نداشتم. بی‌اختیار، چهار انگشت دست راست‌ را تا نزدیک شقیقه‌ام‌ آوردم بالا و سرم را، شبیه علامت تایید، یک‌بار تکان کوچکی دادم. ساتوشی چهار انگشت یک ‌دست را، با تأنی، سه‌بار روی حنجره زد و دستش‌ را رها کرد سمت من، شبیه حرکت ناخودآگاه دست وقتی می‌گویی «برو بابا» یا «برو پی کارت»؛ وقتی می‌گویی «بی‌خیال» یا «فدای سرت». نفهمیدم چی گفت. این اولین باری بود که زبان اشاره، که درکم از آن کم‌تر از فهم کودکی شش ماهه از زبان ـ هر زبانی ـ بود و برمی‌گشت به یک دوره‌ی آموزشی اجباری که فقط در سه جلسه‌اش نصفه‌‌نیمه شرکت کرده بودم، به غائله‌ای، هرچند کم‌اهمیت، در زندگی‌ام پایان داد. این اولین باری بود که ساتوشی با این زبان ـ که بی‌صدا بود ولی زبان اشاره نبود… هم بود، هم نبود ـ با من حرف زد.

آن ‌روز، وقتی همه رفتند، ساتوشی آمد جلوی کلاس. کمی این‌پا و آن‌پا کرد و شروع کرد به چیز‌هایی از mono no aware گفتن. گفت تازه در ژاپنی، یک جمله‌ی ساده را می‌شود چند‌جور گفت، مودبانه، جدی، غیر‌رسمی، اطواری. گفت: «تو بگو ساده‌ترین جمله، مثلا در حد ‘من فلانی‌ام’! می‌دونستی؟» ابروهایم را بالا انداختم و به زمزمه‌ی یک «مممم» بسنده کردم که خب، حالا که چی؟ داشت برایم امکان چند‌جورگفتن یک جمله‌ی ساده را با ذکر مثال توضیح می‌داد و داشتم فکر می‌کردم که با این اوصاف، زویا پیرزاد مثلاً «برکه‌ای کهن، آوای جهیدن غوک» را ـ که قبلاً از ژاپنی به انگلیسی ترجمه شده بوده ـ چه‌طور به فارسی برگردانده. یا «کنار جاده، آن‌جا که می‌جوشد چشمه‌های روشن، در سایه‌ی بید‌ها گفتم: ‘لختی چند’ و نرفته‌ام هنوز» را. ساتوشی حرف را کشاند به ماجرای برایان. گفت خیلی‌ها توی این داستان مقصرند؛ وقتی گفت «حتی همون ازو»، صورتش سرامیکی شده بود. من از همه‌ی ازو‌های عالم فقط یاساجیرو ازو را می‌شناختم. همان را می‌گفت؟ وقتی گفت ازو نمی‌بایست آن ‌همه ژاپنی «گوگولی» و «کوتوله» و «الکی‌خوش» را ردیف می‌کرد توی فیلم‌هاش، شاخ درآوردم. «الکی‌خوش» را طوری با خشم گفت که فکر کردم منظورش چیزی بیش‌تر از «الکی‌خوش» بود. تنگی دایره‌ی لغات به کنار، من داشتم کلمه‌های بی‌نوایی را که تازه از ژاپنی، با آن ‌همه ظرافت، به ‌انگلیسی ترجمه شده بودند، بی‌حوصله و بی‌دقت، دوباره برمی‌گرداندم به فارسی. وقتی گفت فیلم ساختن که فقط چلاندن پیچیدگی آدم‌ها و چپاندن قوری قرمز و بند رخت و دودکش ـ گیرم با سلیقه ـ در قاب نیست، مطمئن شدم یاساجیرو ازو را می‌گوید و تصمیمم را برای جدی نگرفتن حرف‌هایش گرفته بودم. نمی‌توانستم باور کنم دارد از ازو گله می‌کند و نمی‌فهمیدم چرا. علاقه‌ای هم نداشتم بفهمم. دل به دلش ندادم. فکر کردم باز سر کارم گذاشته.

توی آسانسور وقتی داشت با گلایه، از باد‌های جنوب و خواننده‌های پاپ کره‌ای ـ که دل دختر ژاپنی‌ها را می‌بردند ـ می‌گفت، تن صدایش را پایین آورد. بعد سعی کرد حالی‌ام کند که زندگی هیچ ژاپنی‌ای آن‌قدر‌ها که در فیلم‌ها دیده‌ایم توریستی و سرراست نیست. انگشت شست و سبابه‌ی هر دو دست را به‌هم چسباند؛ موقع گفتن «توریستی»، یکی از دست‌ها را کمی بالا آورد و وقتی گفت «سرراست»، آن ‌یکی را. انگار دو سر طیف را تصویر کرد. ولی منطقی نبود که این‌ها دو سر یک طیف باشند. فکر کردم حتماً باز یک کلمه، شاید دو ‌تا، توی ترجمه گم شده. بی‌خیال ازو که شد، شروع کرد به گلایه از وندرس. گفت حتی در روز‌های کامل، همین فیلم محبوب اخیرش، شخصیت پسر جوان، آن ‌یکی نظافت‌کار توالت، همکار هیرایاما، امتداد همین رویه‌ی معیوب است که نتیجه‌اش شده حماقت امثال برایان. بعد با اغراق و بدجنسی، ادای پسر جوان فیلم روز‌های کامل، همان همکار هیرایاما، را درآورد: هول و دست‌پاچه و گنگ، سر و دست‌ها را با حرکات کوتاه و پرشتاب و بی‌ربط این‌طرف و آن‌طرف کرد و صدا‌هایی از گلو بیرون داد. انگار چند کلمه‌ای به ژاپنی از دهانش پرت شد بیرون. همه توی آسانسور برگشتند سمت ‌ما. معذب شدم. گفت: «راستی یهو سر کلاس مجبور می‌شم زود برم بیرون که مشکلی نیست؟ ناراحت نشی. دارم تمرین می‌کنم جیشم رو بیش‌تر نگه دارم. یعنی کم‌کم، هی بیش‌تر و بیش‌تر نگه دارم. تایمر می‌زنم. اون لحظه‌ای که دیگه داره می‌ریزه تایمر رو می‌زنم. الان رسیدم به سه دقیقه و چهل‌و‌‌چهار ثانیه. از اون لحظه‌ای که دیگه واقعاً داره می‌ریزه‌ها! حتماً دیدی تایمر می‌زنم که، ندیدی؟» زل زده بود به چشم‌هایم، پیگیر، که لابد جواب سوالش را بگیرد. این چه سوالی بود؟ بگویم آره، دیدم؟ بگویم نه، ندیدم؟ ممکن نبود نوشته باشد «مثل درخت لیل». حتماً سر کارم گذاشته بود.

آن ‌روز، به پارکینگ که رسیدیم، کارلوس از دور سوت زد. برنگشتم. داد زد: «داری می‌ری؟» جواب‌ ندادم. حوصله‌ی ساتوشی را هم نداشتم. برای چیدن مقدمه‌ی خداحافظی، رفتم سراغ تنها چیز ژاپنی‌ای که کمی ازش می‌دانستم: موراکامی. ساتوشی با آن قیافه‌ی شاکی‌اش پرسید: «کدوم موراکامی؟» من از همه‌ی موراکامی‌های عالم فقط هاروکی موراکامی را می‌شناختم. سر تکان داد. برایم تاسف خورد، انگار هاروکی زیادی توریستی یا سرراست باشد. از موراکامی دیگری گفت که کتاب سوپ میسو را نوشته. گفت هیچ‌کس مثل او نتوانسته ژاپن را، آن‌طور که هست و واقعاً هست، تصور و تصویر کند. گفت: «برای همین از خونه زدم بیرون. برای دور شدن از چیز‌های توی سوپ میسو. می‌دونی؟» ادامه داد: «از صدای شب‌های راپونگی و زنجره‌ها فرار کردم. از توکیو. از خونه. می‌فهمی؟» نمی‌فهمیدم و برایم مهم نبود. گفت هر بار که سوپ میسو را می‌خوانَد، های های گریه می‌کند. اشک امانش نمی‌دهد. این‌ها را چند بار، شمرده و باتاکید گفت. پیشنهاد کرد کتاب را حتماً بخوانم. بعد صدایش را پایین آورد و وقتی با لبخند گفت: «البته اگه اروتیسم و خشونتِ زیادی اذیتت نمی‌کنه»، صورتش سرامیکی شده بود. پرسید: «اذیتت که نمی‌کنه؟» کارلوس دوباره داد زد: «داری می‌ری؟» و راه افتاد سمت ما. ساتوشی زیر‌لب سوالی پرسید و راه افتاد که برود. پرسیدم: «چی گفتی؟» جواب نداد. بلند‌‌تر گفتم: «گفتی چی چی موراکامی؟» دست‌‌هایش را توی هوا تکان داد. مثل کلاس‌اولی‌ها هجی کردم: آر-وای-یو. بعد از دور داد زد: «تو ژاپن بهش می‌گن مارادونا. می‌خونی کتاب رو که، نه؟» داشت عقب‌عقب راه می‌رفت؛ چهار انگشت یک‌دست را سه ‌بار، طنازانه، روی حنجره زد و دست‌ را تاباند سمتم، شبیه حرکت دست‌ها وقتی می‌گویی «برو پی کارت»، یا وقتی می‌گویی «فدای سرت». این ‌بار هم نفهمیدم چی گفت. کارلوس گفت: «شِت! چرا همچین کرد؟»

 کارلوس آن ‌روز از ماشین ساتوشی کلی برایم تعریف کرد. تمام مدت داشت روی سرش دست می‌کشید.

– یه نیسان ‌آر۳۲ داره. اسکای‌لاین. توربو‌شارژ. از اون موتور ۲.۶ خطی‌ها.

یک کلمه از حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. انگار داشت به زبانی دیگر حرف می‌زد. ادامه داد:

– دنده‌دستی… لعنتی چهار‌تا چرخش می‌چرخه… بهش می‌گن گودزیلا.

– به کی؟ ساتوشی؟ همین پسر کوچیکه؟

– ساتوشی کیه؟ جی تی آر رو‌ می‌گم.

– فکر کردم گفتی آر۳۲. نگفتی آر یه چیزی؟

– همونه دیگه. نابغه‌ای‌ها! حالا این پسره رو‌ هم این‌جوری نبین‌! نصفش زیر زمینه!

– نصفش؟

– مارمولکیه! قول می‌دم پلاکش تقلبیه. به ماشین فرمون‌راست که این‌جا پلاک نمی‌دن. شیشه‌هاش رو تیره کرده کسی نبینه. من که می‌بینم از راست پیاده می‌شه. تازه توی ماشینش…

 – خب حالا تو هم! یهو بگو‌ این طفلک یاکوزاست!

زدیم زیر خنده. قبل از خداحافظی، برای بار هزارم حرف را کشاند به مایکل شوماخر عزیزش و این‌که چرا هنوز توی کماست و نکند، زبانش لال، همین‌طور الکی‌الکی بمیرد و مگر می‌شود از آن همه پیچ چموش جان سالم به‌در ببری و بعد موقع اسکی بیفتی بروی توی کما؟ از ترکیبی که ساخته بود، همان که فارسی‌اش شد «پیچ چموش»، خوشم آمد و از این‌که لب‌هایش را موقع گفتن «و»‌ی «وحشی» زیادی غنچه کرد، خنده‌ام گرفت. سر‌به‌سرش نگذاشتم. دل به دلش دادم. برای شوماخر آرزوی شفای عاجل کردم. بعدها، من و مایک کتاب سوپ میسوی ریو موراکامی را به پیشنهاد من نوبتی خواندیم. همه‌چیز کتاب برای من زیادی بود. از ساتوشی بابت این پیشنهاد نسنجیده عصبانی بودم. از خودم که پی پیشنهادش را گرفته بودم و تازه به مایک هم گفته بودم، حرصم گرفته بود. مایک اسم ریو موراکامی را گوگل کرده بود. گوگل گفته بود ویم وندرس فیلمی از سوپ میسو می‌سازد. قیافه‌‌‌ی ریو موراکامی با مارادونا مو نمی‌زد.

ریو موراکامی

ارائه‌ی بچه‌ها تمام شده. رسیده‌ایم به آخر نیمه‌ی اول کلاس. کاش کُلش تمام شده بود. چه‌قدر زمان کش آمده. یک ‌ربع استراحت می‌دهم. می‌روم سمت کتاب‌خانه. از بیرون سرک می‌کشم. مایک نیست. شیرینی‌های عیدش هنوز مانده توی ماشین. درِ آسانسور که توی پارکینگ باز می‌شود، یک دسته آدم را می‌بینم که دور ماشین قرمز جمع شده‌اند. کارلوس می‌گوید: «اومدی؟ بیا این رو ببین» و یک کاغذ پر از فلش و استوانه و دایره را می‌گیرد جلویم. می‌پرسم:

– چی شد؟ اومد؟

– کی؟

– حراست.

– آره.

– خب؟

کاغذ را می‌آورد بالا، با انگشت به گوشه و کنارش اشاره می‌کند:

– این دوتا دوربین رو چک کردن. این یکی رو هم از طبقه‌ی پایین چک کردن. اصلاً توی اون دوباری که ماشین رو جا‌به‌جا کردم، نزدیک دیوار هم نشده. ولی دختره می‌گه توی پیچ طبقه پایین، در خورده به ستون… کشیده شده. می‌گه توی پیچ این‌جوری شده. می‌گه حتا رنگ ماشین روی ستون مونده. رد بتون ستون هم روی در مونده…

– مونده؟

– نابغه‌ای‌ها! بتون کجا بود؟ این ماشین سر پیچ بماله به اون ستون این‌جوری می‌شه؟

برمی‌گردد سمت ماشین قرمز. از روی فلش‌های روی کاغذ، زاویه‌ی حرکت ماشین در پیچ را با منطق و محاسباتی که نمی‌فهمم برایم توضیح می‌دهد. می‌پرسم:

– پس چی می‌گه؟

– چرت می‌گه!

– هیچ دوربینی پیچ رو نمی‌گیره؟

شانه بالا می‌اندازد. راه می‌افتم سمت پیچ باریکی که می‌رسد به پارکینگ طبقه پایین. کارلوس دنبالم می‌آید. تکیه می‌دهم به ستون. با حرکت سر می‌گردم دنبال دوربین‌های روی سقف و گوشه‌های دیوار. می‌گویم:

– اوناهاش. اون دوربین یه کم از پیچ رو می‌گیره. اون رو چک کردن؟

– نه.

– گفتی بکنن؟

– نه.

– چرا؟ خب بگو.

– اون پیچ رو می‌گیره ولی از سمت راننده. فایده نداره.

– فایده نداره یعنی چی؟ خلاصه معلوم می‌شه تو زدی یا نه. تازه زاویه‌های این‌ دوربین‌ها رو می‌شه حرکت داد. اون سه‌تایی که چک کردن فایده نداره. این‌ رو باید بگی ببینن.

– به کی بگم؟

– کی اومد از حراست؟ به همون.

– اسکات اومد. گوش نمی‌ده به من. از من بدش میاد. گفت اصلاً نباید وقتی جا نداشتیم راه می‌دادمش.

– نباید راه بدی؟

– نه.

– ای بابا! حالا اون یه بحث دیگه‌ست.

– دختره هم پی‌اش رو گرفت. کلی داد زد سرم. جلوی همه. بیا و خوبی کن!

– اشکال نداره. تو هم که خوب صدات رو انداختی سرت از خجالتش در اومدی!

– من؟

– نه، من! صدات تا غذاخوری می‌اومد!

– من اصلاً داد نزدم! اصلاً حرف نزدم!

– تو داد نزدی؟

– نه!

– عجب! حالا الان برو بگو این‌ رو چک کنن. برو زود‌تر.

می‌گوید: «می‌رم حالا. بیا رو به این دوربینه بخندیم، بگیم چیییییز. اسکات که می‌بینه حرص بخوره!» می‌خندم. می‌گویم معطل نکند. زود‌تر برود.

برمی‌گردم سر کلاس. سر بچه‌ها را گرم یک تکلیف نوشتنی می‌کنم: یک طرح تیتراژ برای تکلیف قبلی‌شان‌ که سناریوی یک قصه‌ی شخصی کوتاه بود. بخش اولش را همین حالا می‌نویسند، بازخورد می‌گیرند و بقیه‌اش را تا جلسه‌ی بعد کامل می‌کنند. این همان تکلیفی‌ست که ساتوشی هرگز تمام‌ نکرد. غیب شد و نشد که تمام کند. زیر سوال‌های بخش اول نوشته بود: «قبل از تیتراژ، تصویر از سیاهی فِید می‌شود به انیمیشن یک درخت. یک تک‌درخت، شبیه درخت لیل. همان درختی که آدم در اولین دیدارش از توهم این‌که درخت هم ما را می‌بیند می‌لرزد*۲». توی پرانتز پرسیده بود: «تو که می‌دونی درخت لیل چیه، نمی‌دونی؟» مطمئن نبودم «لیل» را درست خوانده باشم. نوشته بود اِل-اِی-آی-اِل؛ پشت‌اش هم یک tree گذاشته بود. آن‌روز نوشته‌اش را که می‌خواندم، داشت از آن ته، از گوشه‌ی راست کلاس، نگاهم می‌کرد. عصبانی شده بودم. بینی‌ام بدجور می‌خارید. همیشه این‌جور وقت‌ها بینی‌ام می‌خارد. تمام طول ترم، هرچه را نوشته بود ربط داده بود به دختری که قصه‌ی کودک می‌خواند، دختری با مو‌های لخت ‌مشکی. تا آن‌جای ترم، بی‌اعتنا به همه‌ی بازخوردها، توی تمام تکلیف‌ها مدام با تکرار یک‌چیز حرصم را درآورده بود و بعد هم این. شستم را محکم روی‌ بینی گرداندم. تیر کشید. تیر جهید وسط نرمی مغزم. عطسه‌ام گرفت، چشم‌ها را بستم، ولی عطسه نیامد. به جای عطسه، از چشمم یک قطره اشک آمد. و بعد یکی دیگر.

ساتوشی آمد کنار میز من، جلوی کلاس. یک زانو را گذاشت روی زمین، آرنجش را روی میز. نزدیک گوشم گفت: «این آخرِ قصه‌ی منه. قصه‌ی به‌اندازه شخصیِ من. همونی که گفته بودی. همونی که خواسته بودی. آخرش چه‌طور شده؟ خوب شده، نه؟» بعد قیافه‌اش را مهربان کرد و یک دستمال کاغذی گرفت جلوی صورتم. نگرفتم. گفت: «ببخشید گریه کردی. تمیزه! ببین.» دستمال را باز کرد که ببینم. گریه کجا بود؟ بینی‌ام هم‌چنان می‌خارید و داشتم دستم را محکم رویش می‌گرداندم. برایان توی صندلی راست و چپ می‌شد که ببیند چه ‌خبر است. ساتوشی گفت همان روز اولی که حرف زدیم، به زبان خودمان، با حرکت دست‌ها، همان روزی که برایان مسخره‌اش کرده بود، فهمید که من می‌فهممش. گفت می‌داند دختر قصه‌گو، خلاصه یک‌روز لا‌به‌لای همین قصه‌ها با او حرف می‌زند. چیزی می‌گوید که فقط خودشان دو‌تا می‌فهمند. چیزی مثل یک پیام رمز‌گذاری شده. پیامی که تویش یک کلمه‌ی من‌در‌آوردی هست که خودشان ساخته‌اند. خودشان دو‌تا. تاکید کرد که مطمئن است آن ‌روز یک ‌روز می‌آید و وقتی بیاید، بی‌درنگ برمی‌گردد به صدای زنجره‌ها. به «خونه». به دختر. نه از حزن خیالی‌ای که به ‌واسطه‌اش خودش را به ‌من نزدیک دیده بود چیزی می‌فهمیدم، نه به خودم نزدیک می‌دیدمش، نه از آن کلمه‌ای که به ‌زبان اشاره ساخته بود و می‌گفت فقط ما دو‌تا از وجودش خبر داریم، چیزی یادم بود. بعد‌ها، وقتی غیب شد، فهمیدم منظورش از کلمه، همان سه ‌بار زدنِ چهار انگشت دست روی حنجره بود و هرگز نفهمیدم بنا بود معنی‌اش چی باشد. آن ‌روز فهمیدم غیر از سین و شین، «ز»‌هایش هم می‌زند. چند وقت بعد، ایمیلی از آموزش آمد که عنوانش را از «ساتوشی آیکاوا دیگر با ما نیست» بهتر نمی‌توانم به‌ فارسی ترجمه کنم. ایمیل می‌گفت ساتوشی دیگر دانشجوی ما نیست. ایمیل و اکانت دانشگاه‌اش بسته شده. اجازه ندارد با ایمیل شخصی یا هر شکل دیگری با ما ارتباط بگیرد. اجازه ندارد در فلان فاصله از مرز‌های فیزیکی دانشکده تردد کند و اگر کرد، باید با‌ استفاده از فلان لینک موضوع را گزارش کنیم.

کلاس را چند دقیقه زود‌تر تمام می‌کنم. بچه‌ها خوشحال می‌شوند. به کتاب‌خانه سر می‌زنم. مایک نیست. امسال شیرینی عید نمی‌گیرد. اگر که از من و عید چیزی یادش مانده باشد. می‌رسم به پارکینگ. کارلوس نیست. بی‌سیمش آن‌جاست، روی میز، کنار کیسه‌ی پلاستیکی قهوه‌ای-زرد شیرینی. ماشین قرمز از جایش تکان نخورده. راه می‌افتم سمت خانه. توی راه، به آخر اسفند فکر می‌کنم. به عید. به این شادیِ محزونِ نصفه‌نیمه. به «خونه». به حال آخر اسفند که امسال هم شبیه سکانس آخر روزهای کامل است. که هنوز به سکانس آخر جاده خاکی می‌ماند. نینا سیمون دارد ترانه‌ای از سپیده‌دم می‌خواند. از روز نو، زندگی تازه، حال خوش. روی صدای نینا، هیرایاما، پشت فرمان، دارد با چشم‌های خیس می‌خندد. شهرام شب‌پره دارد از هوای دیار می‌خواند، از قلب شکسته و صدای خسته. از این‌که رفتنِ نگارش را به چشم خویشتن دیده و سرخی رخسارش از دنبال یارش رفته. روی ریتم قری آهنگ شهرام، مادر بی‌نامِ قصه‌ی جاده خاکی، پشت فرمان، با شانه می‌رقصد و چشم‌هایش تر می‌شود. چند سال است که سال این‌طوری نو می‌شود؟ فکر می‌کنم حتماً برای وصف حالِ آخر اسفند، یک ‌جایی یک کلمه‌ای هست. نمی‌دانم چه کلمه‌ای و نمی‌دانم کجا.

Perfect Days

رسیده‌ام به بلوار برَند. به ساتوشی فکر می‌کنم. آدم آخر اسفند، یاد آن‌هایی می‌افتد که دل ‌به‌ دلش داده‌اند و نداده‌اند، و آن‌ها که دل‌ به ‌دل‌شان داده و نداده. آن‌ها که خودشان و تو را جدی نگرفته‌اند و گرفته‌اند. آن‌ها که بودن و نبودنت برای‌شان عادی نمی‌شود. یادشان نمی‌رود. همان‌ها که چه دیر برسی چه زود، همیشه یک جایی برایت دارند. آدم آخر سال، بی‌تاب پیام‌هایی می‌شود که امیدوار است یک جایی توی راه گیر کرده باشند… پیامی که چه می‌دانم، مثلاً بگوید «یادم هست» یا تویش یکی از آن کلمه‌ها داشته باشد، از آن‌ها که فقط خودت می‌دانی و خودش. نگران‌ ساتوشی نیستم. تا وقتی گز کردن کوچه ‌پس‌کوچه‌ها را بلد است، نگرانش نیستم. تا وقتی برای خودش شیرینی می‌خرد و دلواپس کلمه‌هایی که با مرگ رابطه‌ها مرده‌اند می‌شود، نگرانش نیستم. آدم نگران کسی نمی‌شود که راه می‌رود و چشمش به ‌راه است، چشم‌به‌راه پیام نگاری که رفتنش را به‌چشم خویشتن دیده. اگر ببینمش، حرف برای گفتن دارم. باید برایش بگویم گاهی هم پیام‌ها نمی‌رسند. گاهی اصلاً پیامی در کار نیست. گاهی آدم با خودش فکر می‌کند که شاید «قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند/ به من خسته به‌جز چشم ‌پریدن نرسد*۳».

اگر ببینمش، جواب آخرین سوالش را می‌دهم. می‌گویم که درخت لیل را می‌شناسم. برایش از «لُکّه رفتن» می‌گویم که فقط راه رفتن شتر خسته در جنوب، در کنگ و کنگان، نیست؛ راه رفتنی‌ست که از پس جست‌و‌جوی بسیار آمده؛ راه رفتن است و انتظار و امید. برایش می‌گویم که آدم می‌تواند به ‌یاد آن‌چه در زمان گم کرده، به ‌یاد آن‌چه در تهران و توکیو جا گذاشته، دلگرم آمدن روز نو، پا‌های بی‌قرارش را بردارد و در کوچه‌ پس‌کوچه‌های گلِندل لُکّه برود. اول هر آبان. آخر هر اسفند. زیر تیغ آفتاب. زیر سایه‌ی بید‌ها. برود، برود، همان‌طور برود. عاطل و بی‌تفاوت و بی‌مقصد. در سایه‌ی بید‌ها لُکّه برود و به مُنگه بگوید: «’لختی چند’ و نرفته‌ام هنوز.» رو‌به‌روی قنادی پورتوز از ماشین پیاده می‌شوم. هدفونم را می‌گذارم توی گوش. عینکم را می‌زنم و راه می‌افتم. توی بلوار برَند، وسط زمزمه‌های غریب ارمنی، حیدو هدایتی توی گوشم می‌خواند: «موآ هر‌جا بِرُم سر وابگردانُم/ تو او چیشای خُوِت سنبل می‌کارُم… موآ هر ساربون پُرسِ تو کِردُم/ به سُرمه و نِبات یاد تو کِردُم».

 

*۱ ترجمه‌ی فاطمه بهارمست

*۲ از داستان «زیر درخت لیل» هوشنگ گلشیری

*۳ از صائب تبریزی

Views: 1606

مطالب مرتبط

6 پاسخ

  1. جالب بود. بنظر میرسد اینجا هم کسی دارد با یک نفر دیگر حرف میزند. دنبال اشاره ای به گلشیری بودم که بود 🙂
    فقط اینکه روزهای عالی ترجمه درست تری نیست؟ امیدوارم پادکست هم به سایت اضافه شود.

  2. عجب پایان لذتبخشی. مثل همیشه. حتما برای وصف این احوال یک کلمه ای هست.

  3. احساس کردم در جلسه نمایش خوانی هستم که نویسنده با آگاهی از حواشی به ظاهر ساده زندگی آدمها، خواننده را به درک عمیقی از پیچیدگی‌ها و مفاهیم عرفانی هدایت می کند . دلنشین بود.

  4. اسب سرکش بی‌قرار
    حکایت بی‌قراری و شیطنت قشنگ واژه است و کلام و سخن و فرهنگ هست و برای هر قوم و ملتی حکایت هویت است.
    چگونگی انتقال معنا است که در یک جغرافیا با سیر تحول تاریخش مفهوم یافته . استاد زبانی که باید تاریخ و ادبیات ملل را بداند و خوب هم بداند و خوب هم می‌داند و باز می‌خواهد بیشتر بداند، چه زیبا در حکایتش از چین و واچین همه را جمع کرده (کارلوس لاتین، مایک آمریکایی و ساتوشی ژاپنی و محله ارمنی‌ها) به دنبال واژه و یا جمله است که “در دیگر زبان‌ها نتوان برای آن معنایی یافت”.
    من در این نوشتار قصه‌ای ندیدم و بالطبع قهرمانی هم. راوی حکایت لمحه‌ای از یک برش از زندگی روزانه‌اش که با کارش درهم آمیخته را به تصویر می‌کشد. ولی عامدانه قسمت‌هایی از این نمایش روزانه را که به ارتباط انسان‌ها و فرهنگ‌ها و ملل است را پررنگ می‌کند.
    تمام حواسش را به ارتباط ربط می‌دهد. از ارتباط اشاره‌ای ماقبل تاریخ تا ارتباط اینترنتی. از حرکات چشم و ابرو و رنگ سرامیکی چهره تا ساختن واژه‌ای که فقط دو نفر معنای آن را بدانند.
    شاید با مشاهده و جستجوی بیشتر این مسیر راوی ما مک‌لوهان را به چالش بکشد و یا شاد هم تاییدش کرد.
    علی میثاقی آخرای اسفند چهارصد و دو

  5. آخ چقدر خوب که نوشتین. این روزها کمتر چیزی حال و هوای عید رو برای من زنده می‌کنه. پیش خودم گفتم شاید قدم زدن تو خیابون‌های خلوت و سر زدن به خاطرات کمی حواسم رو پرت کنه از این به اصطلاح مشکلات لعنتی، آخه این تنها چیزیه که با خودم آوردمش و هیچ بخشیش رو هم جا نذاشتم. هنوز میتونم راه برم و خیال کنم، خیال کنم که سال نو میریم خونه مادر بزرگ تا عیدی‌هایی رو که برام قایم کرده رو بهم بده، اخه همیشه به من ۲ تا عیدی میداد و به بقیه فقط یکی. بعد بریم با مامان تمام شهر رو قدم بزنیم و کلی خوراکی خوشمزه بخوریم. فردای روز عید بابا چمدون‌ها رو ببره و ماشین رو آماده کنه تا بریم برای ۱۵ روز کامل مسافرت و یا بمونیم تهران و بریم برای قدم زدن‌های ۲ نفره از شمال تا جنوب تهران. تهران؟ چرا مثل اینکه اینم یک بخشیش جامونده. خونه، خونه که شاید نه، سرزمین مادری.
    میفهمم حال ساتوشی رو، حتما یه هدفون بزرگ داشته که تمام گوشش رو میگرفته ولی هیچ چیز ازش پخش نمیشده، فقط بهش کمک میکرده تا تو فکرش غرق بشه و با خیال‌بافی از قدم زدنش لذت ببره.
    میفهمم لحظه سال تحویل سر کا بودن رو، میفهمم نداشتن حوصله باز کردن پیام‌های تکراری از پیش تایپ شده و یا کپی پیست شده رو و میفهمم آرزوی زندگی کردن به جای خیال کردن رو.
    نمیدونم چی توی داستان‌هاتون هست ولی داخلشون قدم میزنم، حسشون میکنم.
    نمیدونم چجوری از شما و این فضا که امکان چاپ داستان‌ها و نهایتا خواندنشون رو میده تشکر کنم.
    در این سال جدید بعد از آرزوی سلامتی از آفریدگار پاک میخوام تا هر آنچه که دوست دارید رو بهش برسید و صبر میکنم و امیدوارم تا سال دیگه بنویسید از برگشتن ساتوشی به خونه.
    اگر هم ننوشتید قدم می‌زنم و خیال میکنم از خریدن کیک بی‌بی به جای کیک هویج از پورتوز و نشستن سر سفره هفت‌سین در کناره اون‌هایی که دوستشون دارید به جای نو کردن سال در کنار قاب عکس‌هاشون دارید لذت می‌برید.

You cannot copy content of this page