تماشای پنجاه قسمت سریال کلمبو برای من عملا چند ماه طول کشید. شاید دیدن پنجاه قسمت یک سریال دنبالهدار چندان وقتگیر نباشد (میشود طی یکی دو هفته این تعداد قسمت را دید)، اما دیدنِ قسمتهای هفتاد تا صد دقیقهای کلمبو با داستانهای مجزا و متکی به جزئیات مثل دیدن پنجاه فیلم سینماییست، البته فیلمهایی با قهرمانی ثابت و لحن یکسان و فرمت کموبیش تکرارشونده. برای من تا پیش از آن وقفهی ده ساله (که بعد از تولید ۴۵ قسمت، در سال ۱۹۷۹ اتفاق افتاد)، کلمبو هرگز جذابیتش را از دست نداد. یک بار (در میانههای فصل پنج، وقتی سازندگان آشکارا به فکر ایجاد تنوع افتاده بودند) دچار افتی محسوس شد، ولی تقریبا بلافاصله (در فصل شش) استانداردش را بازیافت. اما بعد از آن وقفه (بعد از فصل هفت)، با پدیدهای کاملا متفاوت روبهرو میشویم. سازندگان سعی کردهاند همان فرمت را عینا تکرار کنند، اما خیلی چیزها عوض شده، پیتر فالک آشکارا پیر شده و مثل قبل تر و فرز نیست و بیانش کندتر شده، و مهمتر از آن، زمانه عوض شده، و اصرار برای حفظ آن ماشین پژوی قدیمی، و آن بارانی کهنه و سیگار برگ، و در عینحال رو آوردن به موسیقی الکترونیک، اضافه کردن چاشنی سکس، و کارگردانی پررنگولعاب (برای نمایش این زمانهی متفاوت) رقتانگیز و متناقض است. اعتراف میکنم که بعد از آن وقفه سه قسمت بیشتر دوام نیاوردم.
اما حفظ این کیفیت بالا در طول هفت فصل طی بیش از ده سال چیز بسیار کمیابیست، بهخصوص که حالا پس از دهها سال آنها را میبینیم و همچنان جذاب و دیدنی به نظر میرسند. دههی ۱۹۷۰ پر از مدهای عجیب و غریب بود، از موهای پفکردهی سشوارزده و لباسهای گلدرشت (کراواتهای پهن، کتهای چهارخانه، کمربندهای با سگک بزرگ، کفشهای مردانه پاشنهبلند) تا ذوقزدگیهای سینمایی (زوم، افکتهای تلویزیونی، دوربین روی دست، صحنههای تعقیبوگریز با ماشین …). کلمبو از این مدها خیلی کم آسیب دیده (به طور خاص میتوانم به قسمتی اشاره کنم که در آن لارنس هاروی نقش یک قهرمان شطرنج را بازی میکند، که پر از صحنههای کابوس است با افکتهای تصویری و صوتی دمده). اما در این سریال از اینجور افکتهای بصری و صوتی (تصویرهای موجدار و اسلوموشن و انعکاس صدا برای تاکید بر جلوههای سوبژکتیو) که آن سالها رواج داشت چندان خبری نیست. گهگاه ذوقزدگی نسبت به رنگ (که در اغلب تولیدهای سینمایی و محصولات تلویزیونی دهههای شصت و هفتاد به چشم میخورد) در اینجا هم هست، ولی نه خیلی زیاد (در بسیاری فیلمها و سریالها در برخی صحنهها یک پالت رنگی کامل را میتوان دید، چرا که سرمایهگذار دلش میخواست رنگها به چشم بیاید. تصورشان این بود که مردم پول داده بودند تلویزیون رنگی بخرند تا «رنگ» ببینند!). موسیقی هم در این سریال حضور معقولی دارد و چندان جلوتر از صحنه حرکت نمیکند و گاهی در برخی قسمتها (مثلا فصل هفت قسمت سه با بازی تریش وندیور موسیقی پاتریک ویلیامز) بهیادماندنیست.
اما کیفیت کلمبو (مثل اغلب سریالهای پیش از دههی ۱۹۹۰) بیش از این که به جنبهی تکنیکی کارگردانی یا موسیقی و طراحی صحنه ربط داشته باشد، به متن و بازیها مربوط است. حضور ثابت و تقریبا یکسان پیتر فالک در نقش «ستوان کلمبو» و فرمت آشنای روایی سریال (نمایش قتل در بیست دقیقهی ابتدایی و بعد کشمکش کلمبو برای شناخت قاتل و اثبات قتل) بخش تکرارشوندهی هر قسمت را تشکیل میدهد و بخش متنوع هر قسمت شخصیت قاتل است. همچنان که در مقالهی قبلی (مثل لکهای جوهر روی سطحی تمیز) اشاره کرده بودم، سریال فضای بسیار زیادی را به بازیگر نقش قاتل اختصاص داده، که هر بار تغییر میکند و طیف متنوعی از بازیگران مشهور با سبکها و منشهای مختلف در این نقش حضور پیدا کردهاند. خیلی کم پیش میآید که (جز کلمبو و قاتل) شخص سومی در هر قسمت حضوری پررنگ داشته باشد حتی اگر بازیگرش جینا رولندز باشد. گاهی یک گروهبان دستوپاچلفتی یا کارآموز به سریال اضافه میشود که نقش چاشنی را دارد، یا همراهی با یک پلیس دیگر به دلایلی ضروریست (قسمتی که در لندن میگذرد). گاهی مقتول به اندازهی قاتل مشهور است (لسلی نلسن در کنار پاتریک مکگوهان) و کمی طول میکشد بفهمیم کدامیک قرار است حذف شود. و یک بار هم پیش میآید که لحظهی قتل از روایت حذف میشود، و کسی که قاتل فرض کردهایم کشته میشود و فرمت سریال به چیزی دیگر (فرمت مشهور آگاتا کریسیتی ـ «قاتل کیست؟») بدل میشود. اما بار ایجاد تنوع معمولا بر دوش شخصیت قاتل و بازیگریست که این نقش را بازی میکند.
قاتلها شغلهای مختلفی دارند: از بازیگر و کارگردان و ژنرال ارتش تا آشپز و شعبدهباز و خواننده. ویژگی مشترکشان این است که همه متمولاند و خانه و ماشین شیک و گاهی کشتی تفریحی و هواپیما دارند؛ اغلبشان شهرتی فراگیر دارند، اعتمادبهنفس بالا دارند، خوشبرخوردند و معمولا با «کلمبو» مهربانانه ولی مثل آدمی فرودست رفتار میکنند. آشنایی با این آدمها و معاشرت با آنها همیشه این امکان را فراهم میکند که کلمبو چیزی یاد بگیرد، از شگردهای آشپزی گرفته تا کار کردن با آپارات و میز موویلا؛ از حضور در فضای یک پادگان نظامی تا آشنایی با استودیوی ضبط موسیقی و شناخت انواع شراب.
این جنبهی سریال برای تماشاگر هم (مثل تماشای مستندهای آشنایی با مشاغل) آموزنده است، چرا که شخصیت کلمبو به دانستن کلیات بسنده نمیکند و دلش میخواهد از جزئیات هر حرفهای سر دربیاورد و مثل مجریهای برنامههای تلویزیونی مدام سوال میکند و قاتل را سر شوق میآورد که بیشتر دربارهی حرفهاش توضیح بدهد؛ مثلا میخواهد بداند یک چتر نجات از چند متر پارچه تشکیل شده یا جراح از چه نوع نخی استفاده میکند یا قالبهای بتونی چهطور درست میشوند. او مدت زمان زیادی صرف میکند تا بفهمد سگها را چهطور تربیت میکنند و رمز و راز شعبدهبازها و آپاراتچیها و شطرنجبازها چیست. او اغلب از این اطلاعات برای غافلگیر کردن قاتلین استفاده میکند.
کلمبو ادعا میکند که واسطهی علاقهاش به این آدمها و حرفهها معمولا همسرش (خانم کلمبو) یا گاهی برادرزنش، یا یکی از خواهرزادههایش است. هیچکدام از این آدمها را هیچوقت نمیبینیم و معلوم نیست دربارهی این علاقه راست بگوید و اصلا معلوم نیست چنین کسانی وجود داشته باشند (در یکی از قسمتها سرانجام آپارتمان کلمبو را میبینیم که در آن هیچ نشانهای از حضور همسری نیست؛ در کشوها و کمدها فقط لباسهای خودش است و خانه بیشتر شبیه خانهی یک آدم تنهاست). بیشتر وقتها در سریال پای تکنولوژی وسط کشیده میشود. کلمبو کلکسیونی از آخرین تجهیزات حرفههای مختلف را بهضرورت نشان میدهد: از دستگاههای ضبط صدای تلفن و دوربینهای مداربسته گرفته تا درهایی که با دست زدن باز و بسته میشوند و روباتهای فرمانبر و دوربینهای عکاسی و پروژکتورهای نمایش فیلم. میتوان حدس زد که برای بینندههای دهههای شصت و هفتاد این چیزها بخشی از جذابیت سریال بوده (مثل ذوقزدگی بینندگان از تماشای غیب شدنِ آدمها در سریال دختر شاه پریان و افسونگر و جابهجایی آدمها از مکانی به مکان دیگر به کمک تکنولوژی در پیشتازان فضا.) حالا دیگر این چیزها برای بینندگان امروزی جذابیتی ندارد، چون کمتر چیزی میتواند تماشاگران امروزی را شگفتزده کند.
از نظر انگیزهی قتل میتوان همهی قاتلان کلمبو را به چند دستهی مشخص تقسیم کرد: یک دسته کسانی هستند که میخواهند مانعی را از سر راه بردارند؛ این مانع میتواند یک معشوقهی زیادهخواه باشد یا همسر، رقیب ورزشی یا سرمایهگذاری که میخواهد دست از حمایت بردارد. دستهی دیگر در معرض آسیب یا رسوایی هستند یا در تله افتادهاند؛ کسی رازی را از آنها میداند و با آن به او فشار میآورد. دستهی دیگر از سر کینه یا انتقام دست به آدمکشی میزنند و دستهی دیگر میخواهند پیشرفت کنند و برای این کار لازم است از شر همسر، برادر یا شریک خود خلاص شوند. اغلبشان نقشهای دقیق برای قتل کشیدهاند و معدودی به شکلی ناگهانی مجبور به ارتکاب قتل میشوند. برخی قصدشان این است که قتل را «مرگ تصادفی» قلمداد کنند و بقیه به دقت برنامهریزی میکنند که در زمان قتل «عذر موجه» داشته باشند؛ آنها انواع تجهیزات را به کار میگیرند که حضور خود را در صحنهی قتل غیرممکن جلوه دهند: از پخش نوار ضبطشده و استفاده از تلفن پیغامگیر و دوربین مداربسته و روبات گرفته تا تظاهر به حضور در آپاراتخانه و حضور در پشت صحنهی کنسرت و حضور در نمایشگاه نقاشی. برخی زمان را دستکاری میکنند و بقیه شاهدانی را برای خود میتراشند. این تلاش عجیب و غریب برای داشتن «عذر موجه» در حدیست که کلمبو عملا فقط به کسانی مشکوک است که عذر موجه دارند، و گاهی عملا اعلام میکند که به کسی که عذر موجه ندارد مشکوک نیست! درواقع پیچیدهترین بخش ماجرا تلاش قاتل برای طراحی «عذر موجه» و تلاش کلمبو برای کشف مکانیزمیست که این «عذر» جعلی را فراهم کرده: از کشف «کلمه»ای که سگهای تربیتشده را وحشی میکند تا پیدا کردن چتر نجاتی که وقوع قتل را اثبات میکند؛ از ردیابی نخ بخیهی جراحی ناپدیدشونده در بدن مقتول تا کشف چرایی فساد شرابهای یک کلکسیونر.
اما شاید عجیبترین ترفند کلمبو برای گیر انداختنِ قاتل این است که از صحنهسازی، دروغگویی و فریب دادن قاتل ابایی ندارد: ممکن است برای وادار کردن قاتل به اعتراف، پسر او را به جرم قتل دستگیر کند، یا وانمود کند نگاتیو عکسی را که مدرک بیگناهی قاتل بوده از بین برده، یا سلاحی را در بالای شیشهی آسانسور جاسازی کند یا حتی مرواریدی را به دروغ داخل چتر مقتول بیندازد، یا قاتل را به شام دعوت کند تا واکنش او را از روبهرو شدن با شراب فاسدشده برانگیزد. این صحنهسازیها گاهی حتی برای تماشاگر هم معذبکننده است، بسته به این که قاتل چهقدر برای تماشاگر سمپاتیک است، و قاتلها از این نظر در یک طیف وسیع قرار میگیرند: برخی مثل جکی کوپر (کاندیدای سنا) یا مارتین لاندو (دوقلوهای بدجنس) و ریچارد کیلی (رئیسپلیس پلید) بیرحم و ناخوشایندند، و برخی مثل آن باکستر (بازیگر رو به زوال) و دانلد پلیزنس (شرابساز کمالگرا) سمپاتیک و دوستداشتنی. سمپاتیک بودنِ قاتل تا حد زیادی به ویژگیها و موقعیت شخصیت او ربط دارد. این که چهقدر این قتل از سر ناچاریست و این که مقتول چهجور شخصیتیست (پاتریک مکگوهان در نقش ژنرال در فصل چهار برای نجات پادگانی مرتکب قتل میشود که عمری برای شکلگیریاش زحمت کشیده و شخصیت مقتول هم آدم ناخوشایندیست، عضو جنبش آزادیبخش ایرلند در فصل هفت یک دلال اسلحه را به قتل میرساند، درحالیکه راس مارتین در نقش منتقد هنری در فصل یک صرفا از سر طمع عمویش را به قتل میرساند. حس تماشاگر در این موارد یکی نیست). نکتهی دیگر البته بازیگر است: بسیاری از بازیگران نقش قاتل در کلمبو چهرههای سمپاتیکی هستند و آنها را بیشتر در نقش قهرمان دیدهایم تا ضدقهرمان. از آن باکستر و ورا مایلز تا رابرت کنراد (بازیگر نقش جیم وست در غرب وحشی وحشی) و رابرت ون. اما از نظر سمپاتیک بودن شاید دو مورد در تمام این پنجاه قسمت مثالزدنیست: اولی جنت لی (در نقش بازیگر رو به زوالی که خودش را در بنبست میبیند) و دیگری تریش وندیور (در نقش مدیر تولیدی که توسط مقتول به شکل تحقیرآمیزی کنار گذاشته میشود و شاید بیش از هر قاتل دیگری در کلمبو احساس آسیبپذیری و تشویش را هنگام ارتکاب قتل از خود بروز میدهد). اگر فرمول هیچکاک را (که سایهاش در کلمبو همیشه حضور دارد) در نظر بگیریم که (در گفتوگویش با تروفو) گفته بود (نقل به مضمون) فیلمهایی بهترند که ضدقهرمانشان بهتر از آب درآمده باشد (نمونهی شاخصاش: بدنام)، اپیزود تریش ویدیور (فصل هفت قسمت سه) جزو بهترین قسمتهای تمام فصلهای کلمبوست.
برخورد کلمبو هم با قاتلها یکسان نیست. گاهی از افشای ماجرای قتل و رسواییِ قاتل لذت میبرد (در مواجهه با راس مارتین در نقش منتقد هنری و لئونارد نیموی در نقش جراح) و گاهی برای قاتل احترام قائل است و با شرمندگی کارش را به سرانجام میرساند (رابرت ون در کشتی تفریحی یا جانی کش خواننده). اما عجیبترین مورد وقتیست که از سر دلسوزی برای قاتلی دچار عارضهی مغزیست (جنت لی در نقش بازیگر سینما)، برای اولین و آخرین بار اجازه میدهد که کس دیگری موقتا خودش را قاتل جا بزند تا قاتل اصلی چند ماه آخر عمرش را با آرامش بگذراند؛ قاتلی که با آلزایمر پیشرفتهاش ممکن است دیگر حتی یادش نیاید که قتلی انجام داده.
اما تماشای پنجاه قسمت سریال کلمبو دریچهایست به دنیایی ناامن که در آن همیشه کسی مترصد کشتن دیگریست؛ کسی که ظاهرش ابدا به بزهکارها و آدمکشها شبیه نیست و اغلب زندگی مرفهی دارد ولی چنان به آن زندگی مرفه وابسته است که حاضر است برای از دست ندادنش مرتکب قتل شود؛ آدمهایی که همگی جزو طبقهی نخبهی جامعه هستند و تواناییهای حیرتانگیزی دارند. آنها به دقت نقشه میکشند و برنامهریزی میکنند تا کسی را از میان ببرند که خیلیوقتها از نزدیکانشان است (همسر، برادر، شریک)، و معمولا نهفقط دچار تشویش و عذاب وجدان نمیشوند، بلکه پس از ارتکاب قتل آشکارا از زندگیشان (و موقعیتی که به دست آوردهاند) لذت میبرند. در این پنجاه قسمت هرگز هیچکس پیشقدم نشد که به قتل اعتراف کند، و همه همیشه تا آخرین لحظه مقاومت کردند. البته هرگز هم کار به فرار و تعقیب و گریز و درگیری کشیده نشد. همچنان که هرگز کسی کلمبو را تهدید نکرد و در صحنهی گرهگشایی سریال کشمکشی فیزیکی اتفاق نیفتاد. (جانی کش در صحنهی پایانی به کلمبو که با او سوار ماشین شده تا با هم به ادارهی پلیس بروند میگوید آیا نمیترسد با یک قاتل همراه شود؟ کلمبو میگوید: «نه، حتی مطمئنم که اگر من دستگیرت نمیکردم خودت خودت رو معرفی میکردی. کسی که چنین صدایی دارد [اشاره به ترانهای که از ضبطصوت ماشین پخش میشود] نمیتونه قاتل باشه!»)
اما این جملهی زیبا و خوشبینانه ربط چندانی به این دنیا ندارد. چون این همه هنرمند و سیاستمدار و نویسنده و بیزنسمن، این همه آدم با تواناییها و مهارتهای حیرتانگیز، درنهایت قاتلاند. و این دنیاییست که در آن «قتل» احتمالش از «مرگ تصادفی» بیشتر است؛ دنیایی با ظاهر پالوده و جذاب، و درون آلوده. اما تماشای کلمبو با این همه تیرگی درنهایت پالودهکننده است، چرا که دستاخر همهی این ابرقهرمانهای دنیای مدرن محکوم به فنا هستند. آدمی هست که سرانجام از تمام نقشههای ماهرانهی آنها سردرمیآورد، و همیشه سرنخی هست که درنهایت آنها را گرفتار میکند؛ چیزی به ناچیزیِ یک «پَر» (عامل کشف قتل در کشتی تفریحی) یا به کوچکی خراش یک انگشتر الماس روی بطری شراب (قتل برای جنبش ایرلند). سوالی که در انتها باقی میماند این است: آیا سریالهایی مثل کلمبو با نمایش دستگیری قاتلان و برملا شدنِ نقشههای پیچیدهشان، دنیا را به جایی امنتر بدل میکنند؟ آیا قاتلان بالقوهی زندگی واقعی، این جاهطلبها و کینهتوزها و دلبستگان به رفاه دنیوی، با تماشای این سرگذشتهای عبرتآمیز از نقشههایشان دست میکشند؟ پاسخ احتمالا منفیست. چرا که همیشه کسی هست که خود را حتی از قاتلان باهوش این سریال هم باهوشتر میداند، و درعینحال خوب میداند که در دنیای واقعی احتمالا از «کلمبو» خبری نیست.
Views: 466
2 پاسخ
تکهی جانی کش (و وجه فرامتنی اپیزود با شخصیت واقعی و موزیسین کش) برام جالب بود. دلم خواست اپیزودش را ببینم. همچنین اپیزود محبوبتان، اپیزود وندیور را.
دقت نظر و نگاهتون تحسینبرانگیزه قربان.