«تیتوی کوچک» خیال میکند آدمها که میمیرند، میروند به سیارهای ناشناخته در کهکشان و میشود با کامپیوتر سخنگویی که عموی دانشمند او اختراع کرده باشان حرف زد. کامپیوتر هوشمند به او میگوید شکافی هست در مدار سیارهها که هر بیستوپنج سال یکبار، تنها برای چند دقیقه باز میشود؛ شکافی که آن سویش جهانی دیگر است، جهان مردگان. پدر و مادر تیتو، در کنار مردگانی غریب و آشنا، با پیکرهایی شفاف و سبز انگار از جنس نورهای شمالی، پیش روی تیتو ظاهر میشوند. مردگان، آدمفضاییهای تیتوی کوچک و موجودات فضاییاند، در دنیایی که دیگر آدمهای کمی فضاییها را باور دارند.
جشنوارۀ جهانی فیلم فجر، مثل بشقابپرندهایست که سالی یکبار میایستد بالای زمین و نوری سبز و مرموز از دریچهاش بیرون میآید که تو را در خود فرو میکشد و میبرد و میگذراند از آن شکاف در فضای لایتناهی، شکافی میان دو جهان. شاید هم بیشتر از بشقابپرنده، شبیه کشتی پرندهای باشد که پارچههای کتانِ بادبانهای بزرگاش، امسال پنجرههای سرتاسری طبقۀ ششم پردیس چارسو را پوشانده و کاخ جشنواره را جدا کرده از بقیۀ جهان، از منظرۀ نازیبای ساختمانهای دودگرفتۀ روبهرو، از صدای موتورها و فروشندههای بساطکرده در خیابان و تمامِ هیاهوی بیرون. مثل کشتی نوح است که همهجور آدمی بر آن سوار است، از مهمانان خارجی و بازیگران و فیلمسازان گرفته تا خبرنگاران و منتقدان و مترجمان و آنهایی که فقط به صرف ناهار پیداشان میشود. همه سوار برکشتی دور میشویم از زمین و میرویم سمت سیارکهایی که بعضی به اندازۀ مشتری بزرگاند و بعضی قدر سیارکِ شازدهکوچولو. در سفری اودیسهوار، میگذریم از این سیارکها و دیدار میکنیم با موجودات فضاییِ ساکن آن، فیلمهایی از نژادها و گونههای مختلف.
ایستگاه یک: غار سیکلوپها
اولین سیارکی که به آن میرسیم، بزرگترین است و پرجمعیتترین. آبوهوایش هم شبیه زمین است و آدمهایش آشنا، آدمهایی که جانشان به لب رسیده و فکر میکنند خوشبختی جای دیگریست؛ جایی دور از سرزمینی که سیستم فاسدش دارد آنها را در خود فرو میبلعد.
در مسیرها (Directions) [استفان کوماندارف] شبی را در تاکسیهای صوفیه سپری میکند، تاکسیهایی که در هر کدام داستانی عجیب مثل خردهداستانهای Wild Tales [دامیان زیفرون] جریان دارد و هرچند همهشان با نخ تسبیحِ خبری که از رادیو پخش میشود به هم وصل میشوند، اما مسیرهاشان اتصالهای ظریف و کمرنگی دارد با هم، در حد اتصال سه بخش فیلم Certain Women [میا هانسن لاو]: رانندهای را که کنار پل میایستد و به مردی که خیال خودکشی دارد میگوید تاکسی خواسته بوده، بعدتر از شیشۀ تاکسیای دیگر تماشا میکنیم که ایستاده کنار خانم رانندهای از خردهداستانی دیگر و سیگار میکشد. همراه با رانندهای که کشیش است و دعای سلامتی و طلسمشکنی هم در مسیر ارائه میدهد، نگاهی میاندازیم به پیرمردی که قبلتر همراهاش بودهایم و حالا نشسته کنار خیابان و پیتزایش را با سگی شریک شده. گفتوگوهای مسافران و رانندهها در طول مسیر و غرغرشان بر سر اوضاع ناجور بلغارستان، شبیه گفتوگوییهاییست که هر روز در تاکسیهای تهران میشنویم، اما طنز فیلم و نوع چیدمان داستانها، آن را از بازنماییِ صرفِ سیاهیِ شرایط تبدیل کرده به مجموعهای از لحظههای خاص که بعد از این هم در تاکسیها به یادشان خواهیم افتاد.
سیسیلِ کمدی It’s the Law [سالواتوره فیکارا/ ولنتینو پیکونه] از این هم بیشتر شبیه ایران است: اهالیاش با شهردار جدید و زیادی درستکار و قانونمندشان طوری برخورد میکنند که انگار مالوولیوی شب دوازدهم شکسپیر است؛ کسی که مانع خوشی و سرور دیگران است و باید برایش دسیسه چید و حساب کار را دستاش داد. زوج کمیک فیلم (فیکارا و پیکونه) -که با میمیک اغراقآمیز و شوخیهای فیزیکیشان انگار از دل کمدیا دلآرته بیرون آمدهاند- سرگردان میچرخند در خیابانهایی که پیشتر مثل خیابانهای تهران آشفتهبازار بوده و حالا پ از مأموران راهنمایی و رانندگی، گیج و درمانده تلفن میکنند به آشنایی در میلان تا ببیند دستمال آغشته به سس را باید در زبالۀ تر انداخت یا خشک، و تازه میفهمند حکم سس گوشت و سس ماهی با هم فرق دارد. رفتار سیسیلیها با شهردار جدید (عنصر ناهمگن این آشوب) یادآور بلاییست که بر سر شخصیتهایی مثل سیامک انصاری شبهای برره میآمد؛ تازهواردی که نمیتوانست دیگران را تغییر دهد و کمکم تن میداد به لمپنیزمِ غالبِ جامعه.
فقط نارضایتی بلغارستانیها و هرجومرج سیسیل نیست که با حالوهوای ما میخواند. فیلم معجزه (Miracle) [اگله ورتلیت]، قرار است نکوهشی باشد بر سادگی اهالی روستایی در لیتوانی که مدهوشِ «آمریکاییبودن» سرمایهدار لیتوانیتباری که همچون منجی از آسمان نازل شده، مزرعهشان را تاخت میزنند با تلویزیون و مشروب و چیزهای بهدردنخور دیگر. فیلم با مایههای کمیک و فانتزی، خودش را از تبدیل شدن به درام ناسیونالیستی متعصبی نجات میدهد که شخصیت منفیاش مرد آمریکاییِ چاق و زبانباز و ناخوشایند است. فیلم بیشتر شبیه خودافشاگریای صادقانه است از سادهلوحی بومیهایی که قرار نیست برایشان دلسوزی کرد و خودشان هم چندان دوستداشتنی نیستند، جز «دمفرفری»، خوک چاق و چلهی معروفی که چندین مدال افتخار دارد و آبروی روستاست.
ساکن محبوب من در این سیارک، Secret Ingredient [گیورس استاورسکی] است که در کاتالوگ جشنواره، جایی «جزء مخفی» خوانده شده و جایی «مواد اولیۀ اسرارآمیز» و جایی هم «فوت کوزهگری». در سکانس افتتاحیۀ فیلم، وِله، مکانیک جوان و رفیقاش را میبینیم نشسته مقابل پیرمردی که ادعا میکند «آب هوشمند» اختراع کرده که با ساختار مولکولی ویژهاش درمان هر درد است. رفیقِ وله، با جدیت توی حرف مرد میپرد که: «یعنی این آب شطرنج هم بازی میکند؟» همین دیالوگهای آغازین کافیست بفهمیم با فیلمی طرفایم که لحن شوخ و بازیگوش را درست مثل فوت کوزهگری به کار میگیرد و موضوع تلخ سرطان و اوضاع نابسامان دارو و درمان را در مقدونیه همانجور در این ترکیب مفرح پنهان میکند که وله، مادۀ اسرارآمیزش را با تخممرغ و آردِ کیک شفابخش میآمیزد. در چنین فیلمی، عجیب نیست که آدمبدها هم زوجی کاریکاتوری باشند از رییس و وردست قلچماق احمقاش که تقریباً کر است و سمعکاش نمیگذارد، و ابایی نداشته باشد از ساختن پایان خوشی شبیه قصههای پریان. Secret Ingredient با سادگی فانتزیاش به یادمان میآورد آدمهایی که در غار سیکلوپها (غولهای یکچشم اساطیری) گرفتارند، چهطور چون اودیسه با ترفندی ساده مثل آویزان شدن از زیر شکم گوسفندها، راهی به بیرون غار پیدا میکنند، چهطور از تلخی جان سالم به در میبرند.
ایستگاه دو: آواز سایرنها
کمکم از زمین دورتر میشویم و میرویم سوی سیارکهایی عجیبتر و ناشناختهتر. سیارک بعدی که در آن فرود میآییم، کوچکتر است و آهسته میگردد در مداری با شکلی غیرهندسی و کاری ندارد به دیگر سیارهها و ستارهها. در اتمسفرش حسی شاعرانه جریان دارد و سکوتی آرامشبخش. اولین ساکن این سیارک رضا [علیرضا معتمدی] است، نویسندۀ چاق و بهظاهر سرخوشی که شبها پرسه میزند در خیابانهای تاریک و خلوت اصفهان و زیر پلهایی که گوشهبهگوشهاش ساز میزنند و میخوانند، بعد میآید خانه و بیخواب راه میرود و داستاناش را در ذهن ادامه میدهد، داستان پیرمردی که نمیخواست بمیرد. پرسهزنیهای رضا و کشیدهشدناش از ماجرایی به ماجرایی دیگر و نوساناش بین زنهای زندگیاش، شبیه سرگردانیهای مارچلو ماستریانی زندگی شیرین [فلینی] است. رضا انگار سر خودش را گرم میکند تا یادش نیاید زیر این ماسک سرخوش، تنهایی و غمیست که وقتی حواسات نیست به بیرون سرک میکشد. رضا پر است از سکانسهای شاعرانه و بهیادماندنی: او را میبینیم در اتاقی خوشنور پر از گربههای کوچک پشمالویی که از در و دیوار بالا میروند، همراهاش میرویم به کافهای که کافهچیاش (ستاره پسیانی) مثل دختر داستان بعدازظهر در شیرینیفروشی اوگاوا، دارد در پستویی میگرید و نمیدانیم چرا، و بعدتر او را همراه همان دختر (ویولت) میبینیم که پس از ماهیگیریای نافرجام، ایستادهاند کنار آتش و دستهاشان را گرم میکنند و ویولت، لرزان و خندان میگوید: «سرده، ولی کیف هم داره.» انگار فیلم هم همینطور است: تلخ و شیرین است، اما تلخ و شیرینی که کیف هم دارد تماشایش در کادر مربعی که خطوط عمودی پلها تویش خودنمایی میکند و آفتاب سپیدهدم که میخزد در خانۀ دنج رضا، سرخیِ پتوها و سبزیِ گلدانهای پشت پنجره را جادو میکند و حس میکنیم در دل یکی از داستانهای رضا هستیم.
خانۀ دیگران (House of Others) [روسودان گلورجیدزه] را پارسال دیده بودم و امسال هم در بخش مرور سینمای گرجستان نمایش داده شد. خانههای نمکشیده و فرسودهاش در یادم مانده بود در روستایی سرد و ساکت که ساکناناش موقع جنگ فرار کرده بودند و حالا خانوادههایی دیگر از شهر میگریختند و در آنها ساکن میشدند. خانههایی که میشد سعی کرد مثل زن خانوادۀ تازهوارد، مرگ را پس راند از سوراخسنبههایش و گَرد فانوسها و شمعدانهایش را روفت و لباسهای «دیگران» را در گنجههایش مال خود کرد، یا مثل مرد غرق شد در حس بیگانگی اشیا و بیزمانی آن مناظر سبز و نمور و دائم در جنگ بود با خانه. فیلمی بود که دلم برای فضای شبهروسی و زبان توأمان خشن و شاعرانۀ آبخازیاش تنگ شده بود؛ برای ناتا، دختر نوجوانی با غنیمتی از فیلهای چینی و ایرا، زنی عبوس با موی سیاه کوتاه و چهرهای سرد و استخوانی که هنوز لباس جنگ به تن داشت و اسلحه و دوربین دوچشمیاش را دور نمیکرد از خود. اینبار در تماشایش خودم را سپردم به دوربین سیالی که وقار و طمأنینهاش یادآور سینمای تارکوفسکی بود و با حرکتی مثل گامِ رقصی باشکوه، میچرخید در خانه و از تصویر زن در آینۀ زنگارگرفتۀ تهِ گنجه میرسید به انعکاس زن و مرد در سیاهیِ بارانخوردۀ پنجره. پایان فیلم هنوز برایم همان جادو را داشت. ایرا که تنها مانده بود میان درختهای لیمو، در سراشیبی سبزهزار ناپدید شد و چیزی را میشمرد، با شمارههایی که ترتیب نداشتند و تکرار میشدند، مثل یکجور ورد، یکجور طلسم شخصی برای زنده ماندن. سالومه دموریا، بازیگر نقش ایرا، امسال داور یکی از بخشهای جشنواره بود. چندبار اول که دیدماش همانقدر بداخلاق و جدی بود و من مسحور نگاهاش میکردم، انگار که واقعاً ایرا باشد درآمده از فیلم، تا اینکه یک روز دیدم شال گلگلی صورتی به سر گذاشته بود و کسی چیزی گفت و او خندید. دلم میخواست بپرسم چه چیز را میشمرد ایرا؟ اما شاید او هم نمیدانست.
این سیارکیست که هر لحظه باید خودت را آماده کنی تا تا چیزی تکانات دهد و غافلگیرت کند. ترانۀ گرانیت (Song of Granite) [پت کالنیز] موجودی جانسخت است که نیمی از مسافران، پس از قلابانداختنهای بیهوده برای به چنگ آوردناش، خسته میشوند و رهایش میکنند. برای ما که میمانیم، ترانههای ایرلندی که فیلم را پر کردهاند، حکم آواز سایرن را دارند؛ آوازی که زبان مشترک ساکنان این سیارک است و میخواندمان سوی فیلمها، بیآنکه مجبور شویم مثل اودیسه خودمان را ببندیم به دکل تا مسحور از آواز، خودمان را توی دریا پرت نکنیم. ترانۀ گرانیت فیلمی مینیمال و رادیکال است و شبیه دیگر فیلمهای بیوگرافیک نیست. به جای آنکه خودش را درگیرِ دادن اطلاعات دربارۀ «جو»، آوازهخوان ایرلندی کند، روایتی سیال میسازد از زندگی او که در آن چیزی جز ترانههای تکی یا دستهجمعی نیست تا به آن چنگ بیندازی و گم نشوی. پایان فیلم برایم مثل هجوم روحی سرگردان بود که برای لحظاتی تسخیرم کرد. جوی پیر، نشسته بر سر رودی، از این میگفت که تمام عمر فقط دوست داشته به یک ترانه برگردد، یک ترانه که در کودکی شنیده بود. میگفت شنیده که دانش بیپایان را با نگاه کردن به یک رود میتوان به دست آورد. جوی نوجوان از آن سر رود میپرسید: «وقتی به دستاش آوردی میخواهی با آن چه کنی؟» و جوی پیر نمیدانست. جوی نوجوان گفت: «من اگر داشتماش، یک شعر میگفتم.» و من خیال کردم تمام عمر چیزی بیشیلهپیلهتر از این دربارۀ هنر نشنیدهام.
عزیزکردۀ این سیارک، دولاتوف [الکسی گرمن جونیور] است. فیلمی دربارۀ شش روز زندگی سرگئی دولاتوف، نویسندۀ اهل شوروی، در کشاکشِ گرفتن مجوز چاپ و تقلا برای کار ژورنالیستی. دولاتوف، مرد چهارشانه و قدبلندی که در نگاه و حرکاتاش وقار و آرامشِ احترامبرانگیز نویسندهها هست، با خوشیهای کوچکاش در حاشیۀ هیاهوی حکومت کمونیستی پرسه میزند. به یک بیست روبلی راضیست تا برای دخترش عروسک آلمانی بزرگی بخرد که هیچجا پیدا نمیشود. حرف رفتنِ همینگوی به کوبا که پیش میآید سرخوش شانه بالا میاندازد و میگوید خوب است که آنجا پینا کولادا سرو میکنند، و در مجلسی از هنرمندان لنینگراد، با لذتی کودکانه، از میوههایی حرف میزند که اسمهای غریبی دارند، اسمی غریب مثل «کیموی». موقع تماشای دولاتوف، به شوستاکویچِ کتاب هیاهوی زمان جولین بارنز فکر میکردم؛ به اینکه ما کوتاه آمدنهای شوستاکویچ آهنگساز را همانطور پذیرفتیم که حالا تن ندادنِ دولاتوف را به سفارشهای پوچ و نامعقول میپذیریم، بیاینکه اینها هیچ تناقضی داشته باشند با هم. هر دو هنرمند انگار چارهای جز این نداشتهاند، جور دیگری نمیتوانستند زندگی کنند. در آخرین روز فیلم، دولاتوف، با همان سرخوشی که سرپوشیست بر آشوبِ درون، مینشیند روی سقفِ سیاه ماشینی و ما از بالا تماشایش میکنیم که میگذرد در برفِ لنینگراد. ما هم سوار برکشتیمان آرام آرام دور میشویم از او. جادوی آواز دولاتوف آنقدر قویتر هست که مجبور شویم گوشهامان را بگیریم تا دست و پامان شل نشود برای رفتن و ادامۀ سفر.
ایستگاه سه: لوتوفاگها
در گذر بین سیارکها، میایستیم بر عرشۀ کشتی به تماشای همسفرها. خانم خارجی جدی و بداخمی را میبینیم با سوییشرت و شلوار بنفش که گمان میبریم از داورهاست و همانطور که با گامهای استوار مثل سربازان سوی سالنهای نمایش فیلم میرود، چند بار دست میبرد و با مهارت گرۀ روسری طرح ابر و باد آبی و بنفشاش را سفت میکند. بازیمان این است که حدس بزنیم کی از کجا آمده. پسران جوان و خوشرویی را میبینیم از آسیایی شرقی که چون به چینیها و ژاپنیها نمیخورند، پسران چنگیز میخوانیمشان و با خرسندی تماشاشان میکنیم که خورش قیمه و تهچین میخورند. آقای دیگری هست شاید ویتنامی که هر وقت بهاش برمیخوریم ظرفی بزرگ از سالاد مرغ پیش رو دارد. دلمان میخواهد برویم و بپرسیم راجع به سوشیهای اینجا چه فکر میکند؟ اما حسابی سرش به کار خودش است و سالادش، و انگار دوست ندارد با هیچکس حرف بزند. دوستداشتنیترین مهمان جشنواره اما توماس آلثامورای شیلیاییست، کارگردان دروغ مصلحتی کوچک (Little White Lie) که بیستوپنج ساعت پرواز کرده تا بیاید اینجا و از ته دل خوشحال است که فیلم را کنار ما تماشا میکند. وقتی مینشیند توی سالن، چند بار برمیگردد و از تماشاچیان عکس میگیرد، بعد دلاش راضی نمیشود و میرود که عکسی با زاویهای بهتر از کنار ردیف صندلیها بگیرد. پیراهنی آبی به تن دارد با تکههای راهراه و گلدار و انتزاعی و روی آن کتی سرمهای پوشیده و خودش هم سرخوش است، مثل فیلماش و روزنامهنگار چاق ریشوی توی فیلم که برای فروش رفتن روزنامۀ بیطرفدارشان، شروع میکند به سر هم کردن داستان. میگوید کسی که بعد فیلم بهترین سؤال را بپرسد تیشرتی با طرح پوستر فیلم جایزه میگیرد. به ذهنمان فشار میآوریم و من با خودم فکر میکنم که شاید اگر سؤالمان را به اسپانیایی دستوپاشکسته و با لهجهای که بعید است توماس بفهمد بپرسم شاید شانسمان بیشتر شود برای برنده شدن. دست آخر هم هیچ به فکرمان نمیآید و توماس را در حالی ترک میکنیم که با خوشخیالی منتظر است و کسی نمیرود سراغاش.
همانطور که آدمها را تماشا میکنیم و به مترجمهایی گوش میدهیم که همه از دم چنان لهجۀ بریتیش غلیظی دارند که بعید است خود بریتانیاییها هم چیزی دستگیرشان شود، به سیارک بعدی میرسیم. این سیارک از قبلی هم کوچکتر است. انگار از گازهای متراکم و درخشان صورتی و بنفش ساخته شده و دورش حلقهای نقرهفام دارد و از آن صداهایی به گوش میرسد که انگار تمرین شعبده و جادوگری است. سیارهای است که انگار با مادۀ خیال و جادو ساخته شده و ساکناناش شبیه چیزهایی که تا به حال دیدهایم نیستند.
در این سیارک، ماکتی هست از عمارتی بزرگ که تویش پیادههای شطرنجی چیده شده و هر مهره نمایندۀ یک نفر از گروه فیزیکدانهایی است که در این عمارت سرگرداناند. فیزیکدانهایی که به فرمولی دست یافتهاند که پیشبینی میکند یک لیوان وقتی میشکند، چند تکه میشود. جبر لاپلاس (The Laplace’s Demon) [جیوردانو جولیوی]، موجودی شگفتانگیز است حاصل پیوند مایههای فلسفی (مسئلۀ جبر و اختیار در تئوری «لاپلاس» ریاضیدان) و درام ماجراجویانه و احتمالاً تنها فیلم تاریخ سینماست که صحنههای ترسناکاش را با وزیر سیاهی که پلههای ماکت عمارت را با طنینی دلهرهآور پایین میآید ساخته و سربازهای سفیدی که از ترس میگریزند. این موجود غریب بازیگوشیای هم به خرج میدهد برای مبتدیانه جلوه دادن خود. در سکانس افتتاحیه، معرفی شخصیتها و بازیها عامدانه خامدستانه است (طوری با هم حرف میزنند انگار دارند خودشان را به ما معرفی میکنند) و هر کدام انگار تیپیاند وامگرفته از ژانری دیگر. کارل، رییس گروه، به سردستۀ باندهای مافیایی ایتالیا میماند و «روی» با آن اخمهای درهم و روحیۀ عملگرایش انگار اشتباهی از فیلمهای اکشن آمده و جیمبابِ خیالباف سرخوش در دنیای خودش سیر میکند. فیلم را در سالنی تماشا میکنیم که تازه بر بام چارسو افتتاح شده و شیبی خوب و پردهای بزرگ دارد و از پس سقف شفافاش آسمان شب پیداست. حال خوشِ تماشاگرانی که موقع تماشای جبر لاپلاس با هیجان نشستهاند لبۀ صندلیشان، چون خاطرهای ماندگار رسوخ میکند در صندلیهای سبز و نارنجی و کف چوبی سالن شش که بوی خوشِ نویی میدهد.
سوی دیگر این سیارک، در سرما و سپیدی بکر و بیانتهای سیبری، زن و مرد پیری زندگی میکنند که آخرین بازماندگان قبیلهاند. نانوک، پیرمرد فیلم آگا (Aga) [میلکو لازاروف] در این برف و سپیدی سبعانه، سرابِ گوزنها را میبیند، گوزنهایی که ناپدید شدهاند. نانوک انگار همزاد آن پسر است در داستانهای پریان ژاپنی که تنها بلد بود گربه بکشد، گربههایی که جان داشتند و دیوها را دور میراندند. سدنا، زن اسکیموی پوستینپوش با حسرتی خاموش تنها عکس خانوادگیشان را نگاه میکندو به نانوک میگوید: «آگا داستانهای گوزنی تو را خیلی دوست داشت.» گوزنها توتم این قبیلهاند، و نانوک چون شمنی است که از وقتی گوزنهایش ناپدید شدهاند، جادو از وجودش بیرون کشیده شده، شاید از همان موقع که آگا، دخترشان، آنها را ترک کرده و رفته. فیلم مینیمالتر از این است که خود را درگیر درام کند: مهم نیست چه شده که آگا رفته، تنها آرزوی زن مهم است برای ساختن کلاهی سفید، درست مثل آن که آگا توی عکس به سر دارد، مهم ناب و تکاندهنده بودن تصاویر است، مثل سکانسی که نانوک، مقابل چشم ما تولهگرگ سفیدبرفیای را شکار میکند و پوست میکَند برای ساختن کلاه. در پس ظاهر ناتورالیستی این برف و یخ و خیمۀ پوستی و سگ سورتمهکش، نیروی جادویی هست که با ذهن آدمهای فیلم درآمیخته. زن خواب میبیند که خرسی قطبی او را به خانهاش میبرد، و خانهاش گودالیست که تمام ستارههای آسمان تهاش ریخته شده. زن در آن گودال، زمان را فراموش میکند و مکان را، و خودش را. آگا نیز، مثل دیگر ساکنان این سیارک، با ما چنین میکند، فرو میبردمان در فراموشیای خوشایند، مثل اودیسه که در سفرِ سرگرداناش رسید به جزیرۀ قبیلۀ «لوتوفاگها» و از نیلوفر آبیشان خورد که افیونی بود و باعث شد بازگشت به خانه را فراموش کند. ما هم خودمان را غرق میکنیم در دنیای فیلمهایی که با فانتزیشان نجاتمان میدهند از واقعیت، از دنیای بیرون، و چنان گرفتارمان میکنند که دلمان نمیخواهد بازگردیم. میخواهیم بمانیم و ساکن این سیارک شویم و جادویش را جاری کنیم در رگهامان، اما با افسوس کشتی را میبینیم که شروع کرده به لنگر برداشتن. جاشوان به سرعت میآیند و نیلوفرهای آبی فراموشیآور را دور میکنند از بینیمان و کشانکشان میبرند و سوارمان میکنند. همانطور که بلند میشویم و آمادۀ دور شدن از این سیارک، برای وداع نگاهی به آدلا میاندازیم، گیاهی بزرگ و آدمخوار با گلبرگهای سرخ و نارنجیِ نیشمانندش در آدلا هنوز شام نخورده (Dinner for Adele) [اولریچ لیپسکی]. یاد لحظههای مفرح فیلم میافتیم و لبخند پتوپهنی بر چهرهمان مینشیند. یاد این که نیککارتر، «بهترین کارآگاه آمریکا»، با جدیت ادعا میکرد چکسلواکی جاییست در وین، و زبانشان را هم در راه مثل آب خوردن از بر کرد، یاد اینکه در هر بزنگاه از توی چمدان مری پاپینزیاش وسیلهای رو میکرد که به قول خودش یکی هدیۀ دوستاش آلفرد نوبل بود و دیگری هدیۀ رونتگن. چشم میگردانیم در آسمان که شاید گیاهشناس تبهکاری را -که آدلا را تربیت کرده بود تا با شنیدن قطعهای از موتسارت هوس شام کند- سوار بر بالناش پیدا کنیم و کارتر را که سوار بر دوچرخۀ پرندهای میرفت تا دستگیرش کند.
ایستگاه آخر: مَشکِ باد
وقتی اودیسه بالأخره داشت پس از سالها سرگردانی در دریا به خانهاش نزدیک میشد، همسفرهایش حریصانه و به خیالِ یافتن طلا، در مشکی را باز کردند که تمام بادها، جز باد غربی در آن بود و خدای بادها هدیه کرده بود تا کشتیشان را به خانه بازگرداند. بادها که از مشک رها شدند، کورانی در گرفت و کشتی، دور و دورتر شد از خانه و سرگردانی ادامه یافت. در کشتی ما اما مشکی است که وقتی سیر و سیاحتمان در کهکشان فیلمها تمام میشود، درپوش را برمیداریم و بادها میوزند و میپیچند در بادبانها و در مسیر بازگشت قرارمان میدهند. برعکس اودیسه اما، من و همقطارهایم شوری و شوقی برای بازگشت نداریم و دعا میکنیم کشتیمان طلسم شود و چند سال دیگر سرگردان بمانیم میان سیارکهای جشنواره. تازه در راه بازگشت است که احساس خستگی میکنیم. در این چند روز به سختی خودمان را همگام فوتبالهای اروپا نگه داشتهایم و حالا مینشینیم به تماشای آخرین بازیهای لیگ برتر و جشن قهرمانی پرسپولیس. اختتامیۀ جشنواره را میبینیم که در آن مردانی ریشو که قرار است شبیه فیگورهای نگارگری ایرانی باشند، با سیمرغهای بلورین و زرین در دست میآیند و پرفورمنسی اجرا میکنند و ما با خودمان میگوییم کاش به جای این نمایش غریب، در یکی از آن «عروسیهای فضایی» بودیم در تیتو و موجودات فضایی (Tito and the Aliens) [پائولا لیویا رندی] که مهماناناش با کلاهگیسهای رنگارنگ و لباس فضانوردی در جشن حاضر میشدند. چشم میگردانیم تا بین حاضران مراسم اختتامیه میلان ماریچ، بازیگر نقش دولاتوف را ببینیم که میگویند تازه امروز آمده. خیال میکنیم قرار است جایزۀ بهترین بازیگر مرد را بگیرد و جایزه که میرسد به بازیگر معدنچی (The Miner) حسابی سرخورده میشویم. دست آخر نه میلان ماریچ میبینیم و نه حتی تکعکسی از او، ظاهراً پاپاراتزیها سوژههایی جذابتر از او داشتهاند. رو میکنیم به ستارههای زیر و بالای کشتی، و به زمین را میبینیم که کمکم آبیهایش پیدا میشود. آبیهایی که از مستند آبی (Blue) [کارینا هولدن] دستگیرمان میشود هر روز یکی از گونههای رنگارنگ ماهیان و کوسهها و گیاهاناش برای همیشه ناپدید میشوند، که ماهیهای تُن «چشمدرشت»اش آخرین نسلِ باقی ماندهاند، لاکپشتهای نازنین در تورهای به حال خود رها شدهاش گیر میافتند و اسکلتهای دهشتآورشان با لاک خالی و چشمخانههای خالی سالها بعد به شن مینشیند، که در شکم جوجههای پرندگان سیاهِ منقارآبی دریاییاش، دهها گرم پلاستیک تلنبار شده، از درِ بطری گرفته تا نوک خودکار و شیشه. از همه هولناکتر این است که میفهمیم در این آبها، پلانکتونها -که اولین موجودات زنجیرۀ غذاییاند- ذرات پلاستیک را در خودشان جذب میکنند و در نتیجه ما و تمام موجودات دیگر، داریم به پلاستیک تبدیل میشویم. مستند مو به تنمان سیخ میکند و تصاویر دردناکش شبها به خوابمان میآید و رسوخ میکند در ناخودآگاهمان تا کاری کند جلوی ناپدید شدن ماهیها و تبدیلشدن خودمان به عروسکهایی پلاستیکی را بگیریم. در آبی، خانمی پیر هست که هفتاد سال است غواصی میکند. در فیلمِ یکی از غواصیهای جوانیاش، او را میبینیم که کیف سرخاش را انگار که رفته باشد پیکنیک باز میکند و به دستۀ پر شر و شور ماهیان غذا میدهد. حالا این کهنهغواص کارش نقاشی کردن موجوداتیست با قلم و آبرنگ که مدتهاست منقرض شدهاند.
کشتی آمادۀ نشستن میشود. بادبانهایش را میبندد و آرام وارد جو زمین میشود و لایههای ابرهای خاکستری را پایین میرود. ده روزی دور بودهایم و به هوای زمین عادت نداریم و به سرفه میافتیم. بار و بندیلمان را جمع میکنیم و نسخههایی از نشریۀ روزانه و لیوان و کاتالوگ «فیف» را زیر بغل میزنیم تا یادگار ببریم. چشممان میافتد به دفترچه راهنمای لاغر و آبیرنگی که رویش نوشته Who is Who و در آن مهمانان خارجی معرفی شدهاند. سعی میکنیم دست آخر بفهمیم دوست شرقی سالادخورمان که بوده و مرد قویهیکلی که در صف رستوران ایرانی با درماندگی میگفت: «I want some rice, with I don’t know what.» و عکاس طاسی که بارانیای با عکس تکههای میوههای استوایی به تن داشت و عینک آفتابی گردی به چشم. بیشتر مهمانها اما عکس ندارند. آنهایی که عکس دارند را -اولیور استون و خانم چچیلیای نود و چندسالۀ ایتالیایی و ریتی پان کامبوجی نازنین را با آن نگاه غمگین و کلاهش به سر- از قبل میشناسیم. بقیه را همینطور در ذهنمان ثبت خواهیم کرد: بدون نام، با تصویرها و لحظههایی گذرا. چشمهایمان را میبندیم، و قبل از اینکه چرخهای کشتی پرندهمان با سطح زمین برخورد کند، در خیالِ فیلمهایی فرو میرویم که هنوز چیزی نگذشته، دلمان برایشان تنگ شده.
Views: 477