سلامهای سیاه
از شرکت به خانه برمیگردم. توی ماشین خودم هستم. دستکش دستم است. وقتی هنوز تمام نشده بود از هایپر دم خانه خریدم. چهارشنبه است. خواهرم در بیمارستان «محب یاس» کار میکند که مخصوص زنان و زایمان است. دو تا ساختمان به هم چسبیده است. یکی از ساختمانها را جدا کرده و به بیماران کرونا تخصیص […]
مقبرهی خانوادگی
پنج سال پیش همین موقعها بود که با خالهام نشسته بودیم همینجا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی میکردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خالهام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. […]