فایل صوتی داستان «تاریخچهی اغتشاش»
این ترجمه پیشتر در سال ۱۳۸۶ در شمارهی ۴۱ ماهنامهی «هفت» منتشر شده بود، فقط مختصری ویرایش شده است. موسیقی: John Lenehan – Michael Nyman The Piano Music (2004) Views: 96
تاریخچهی اغتشاش
خشمگینی، النا. برافروختهای. عمیقا غمگینی. میدانی تازگی چهقدر تلخ شدهای؟ ـ تلخ مثل آن توتهای کوچکی که گاز میزدی، یادت هست؟ آن بار توی جنگل. وحشتزدهای. رنجیدهای. پیمانی كه با خود بستهام قاعدتا در نظرت بیرحمانه بوده، یا احمقانه. ظنینی. خستهای. هرگز اینقدر خسته ندیدهامت. و البته صبوری. النا، خیلی صبوری. حس میکنم صبرت از […]
در زمینهی آبی
این داستان را سالها پیش نوشتهام و در شمارهی ۲۰۰ ماهنامه فیلم (سال ۷۵) چاپ شد، و بعدتر آن را در وبلاگ «هفتونیم» هم گذاشته بودم. یکی از عزیزترین نوشتههایم است. فکر کردم آن را بگذارم اینجا، برای کسانی که آن را نخواندهاند، یا کسانی که از یادش بردهاند. هر گونه استفاده از این داستان […]
اسب سرکشِ بیقرار
ساتوشی آن طرف بلوار برَند شمالی روبهرویم ایستاده. یک دستش را به شکلی ناموفق سایهبان چشمها کرده و دست دیگرش بند کیسهی پلاستیکی قهوهای-زرد قنادی پورتوز است. من هم این طرف خیابان، یکی از همان کیسهها دستم است و جلوی در قنادی میخکوب ماندهام. انگار جن دیدهایم. زل زدهایم به کیسههای هم. شاید به […]
فریب راستین
پارسال، نوروز ۱۴۰۱، آقای مجری را که در تلویزیون دیدم، فهمیدم سالْ واقعا نو شده. جدیجدی. وقتی با آن ترکیب شگفتانگیز بغض و لبخند گفت: «خیلی ببخشید. من یهکم پیر شدم. دست خودم نیست؛ عذرخواهی میکنم!»، لختی بین گریه و خنده مردد ماندم. همزمان لبخند زدم و آقای مجری مقابل دیدگانم تار شد. چه میدانستم آن ترکیب شگفتانگیز خندهگریهی همزمان، آمده که بماند. حالا یک نوروز دیگر دارد میآید، حواسپرت و فراموشکار و بیتوجه به هر آنچه هست و نیست و بود و حالا دیگر رفته.
سه ماه، دو هفته و چهار روز
عکسها: استنلی کوبریک هر وقت قرص کوریزان میخورم اینطوری میشوم. بعضی چیزها را ناخواسته و دیوانهوار با جزئیات به یاد میآورم و بعضی چیزها اصلا یادم نمیآید. انگار کسی دستش را میگذارد روی کلید حافظهام و هر چند دقیقه یک بار بالا و پاییناش میزند. دیشب وسط جدال خواب و بیداری و تب، چروکِ […]
ستارههای سربی
صدای مرد را شنید: «چقدر خوابت سنگینه!»، چشمانش را نیمباز کرد. صبحها نمیتوانست چشمانش را مثل قدیمها ناگهان باز کند. از وقتی عمل کرده بود، پلکهایش به هم میچسبید، باز نمیشد. صبح را از لای یک نوار باریک میدید. از همان نوار باریک، مرد را دید که نزدیکش آمد و کنارش دراز کشید. زن گفت: […]
ماجرای نیمرو
۲۴ فریم (عباس کیارستمی) چند سالیست که بار حسوحال نوروز افتاده بر شانههای ظریف چند ردیف شیرینی نخودچی چهارپر. البته پارسال که این ویروس لعنتی به دنیا حملهور شد، باعث شد همان نخودچی را هم نداشته باشم. درست چهار روز مانده به نوروز، قرنطینه شدیم و عملن در غیاب شیرینی نخودچی، دیگر هیچ چیزِ نوروز […]
فوارهها در باران
chahaarpodcast9 · داستان صوتی برای سایت چهار اگر به ساوند کلاد دسترسی ندارید، داستان را اینجا گوش کنید (امکان دانلود هم دارد). یوکیو میشیما (۱۹۲۵- ۱۹۷۰) یکی از مشهورترین نویسندگان ژاپنی قرن بیستم است که در دوران نسبتا کوتاه زندگیاش آثار بسیاری منتشر کرد: شعر، رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه… او عقاید دستراستی داشت و بهشکل […]
در میان طوفان
عکس: میثم محفوظ، مجموعهی «اندرونی» چهارشنبه دوباره چهل ساله شدهام، با پنجاه و شش کیلو وزن در خانهی صدوپنج متری خیابان سهروردی. یادم نمیآید کجا بودم که خسرو تلفن کرد: توی حیاط، روی پلهها، کنار پدرم. ذهنم از همهچیز پاک شده و خبر تازه در سرم میچرخد. «الهام اومده ایران، چهارشنبهی هفتهی دیگه میره. گفت […]
ویلایی در مریخ
باز هم باید بعد از صدای بوق، پیغام میگذاشت. این پنجمین بار بود که میشنید: «شما با منزل شهین و نادر تماس گرفتهاید. لطفا بعد از شنیدن بوق پیغام خود را بگذارید.» و پیغام میگذاشت: «سلام شهین، من رز هستم، از گروه کتابخوانی محلهی دریاچههای سبز. لطفا اگر این پیام رو گرفتی با من تماس […]
صابون یاردلی و رنوی آبی
مردمان سرزمینهای شمالی واژههای زیادی برای «برف» دارند. یک واژه برای برفهای دانهدرشت آبدار، یک واژهی دیگر برای برفهای ریز و خشک. برفهای ساکت شبانه یکی و برفهای با باد روزانه یکی دیگر. مردمان بادیهنشین هم لابد واژههای زیادی برای «شتر» دارند. شترهای تیرهمو و شترهای روشنمو با واژگانی جدا. شترهای نر و شترهای ماده […]
سلامهای سیاه
از شرکت به خانه برمیگردم. توی ماشین خودم هستم. دستکش دستم است. وقتی هنوز تمام نشده بود از هایپر دم خانه خریدم. چهارشنبه است. خواهرم در بیمارستان «محب یاس» کار میکند که مخصوص زنان و زایمان است. دو تا ساختمان به هم چسبیده است. یکی از ساختمانها را جدا کرده و به بیماران کرونا تخصیص […]
سه ماه و سه روز بعد
تابستان سالی بود که میگفتند دنیا قرار است تمام شود. آدمهایی در گوشه و کنار شهرک میایستادند و پلاکارد به دست از ما میخواستند که دعا کنیم. پلاکاردهایشان مقوای کارتنهای میوه بود که پشتاش با ماژیک نوشته بودند. میایستادند سر نبش خیابانها و پلاکاردها را میگرفتند بالای سرشان. اکثر مردم با آنها جوری رفتار میکردند […]
سیب که میوه نیست!
در عصبانیت به لباسشوییاش گفته بود: «گُه بگیرنت!» و بعد با پای راستش، محکم درش را بسته بود. از آن روز همهچیز خرابتر شد. یک رابطهی پرتنش واقعی! رفتار لباسشویی کارمندی بود و این کلافهاش میکرد: این که کارهایش را با عصبانیت انجام میداد و لباسها را به بیرون پرت میکرد. بیهیچ حرفی. با […]
شاید زندگی همین باشه!
الا: راستی بگو هفتهی پیش تو عروسی دوست مازیار کی رو دیدم؟ نیلو: کی؟ الا: یه حدس حدودی بزن. نیلو: چه میدونم بابا! الا: خب یه حدسی بزن. نیلو: یعنی یکی بوده که هم تو میشناختیش هم من؟ الا: آره دیگه. نیلو: آخه تعداد کسایی که هم تو بشناسیشون هم من خیلی محدوده. الا: […]
سرسام
عقب تاکسی، وسط نشسته بود. بین پیرزن و زنی که جوانتر از او بود. از وسط نشستن خوشش نمیآمد. مجبور شده بود. خانم سمت چپی داشت با تلفن حرف میزد. خانم خوشتیپی بود. مانتوی سبزی پوشیده بود که گلهای ریز نارنجی داشت. سوار تاکسی که شده بود بوی تند عطر زن خورده بود […]
سهیلا در آستانه
سهیلا در آستانهی سی و هفت سالگی مطمئن شد که شوهرش قصد کرده دیگر حرف نزند و هیچ گفتوگویی را شروع نکند. چند روز بعد فهمید که ظاهرا به هیچ اتفاقی هم قرار نیست اعتراض کند، یا مثلا دربارهی چیزی سوال کند. سهیلا هم با این که حس میکرد اضافهوزن پیدا کرده و این […]
دفترچهی سرخ
بعد از خودکشی شوهرش برای اولین بار بیرون آمده بود. خیره به کفش چرمی بنددار، به میلهی درون آن که خوش فرماش میکرد، به پارچهی ساتن سبزِ سیر کشیده شدهی کفِ ویترین، جلوی مغازهی کفش فروشی ایستاده بود. شبیه کفشهایی بود که شهاب برای خودش از سفر میآورد. همه شبیه هم، با اندک تفاوتی […]
فایل صوتی داستان «غار بادخیز» موراکامی
این فایل صوتی داستان «غار بادخیز» هاروکی موراکامیست با صدای مترجم. Views: 951
غار بادخیز
پانزده سالم بود که خواهر کوچکم مُرد. خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. آن موقع دوازده سالش بود، سال اول راهنمایی بود. به شکل مادرزاد مشکل قلبی داشت، اما بعد از چند جراحی در اواخر دوران ابتدایی، مریضیاش دیگر عوارضی نشان نداده بود، و خانواده خیالش آسوده شده بود و به این امید اندک چسبیده بود […]
سوالهای نامربوط مارفا
امروز درست یک هفته است که آقای مارتین سر کار نیامده و خبر هم نداده است. فکر میکردم نبودن آقای مارتین امروز تمام میشود و همهچیز به روال سابق برمیگردد. نمیدانم چرا، ولی مطمئن بودم که آقای مارتین امروز میآید. یکی از تیشرتهای نارنجیاش را میپوشد، در حالی که لیوان قهوهاش را در دست […]
اسب
وقتی آزمون تعیین سطح کلاس زبان انگلیسی تمام شد، هوا تاریک بود. موسسه زبان نزدیک شرکتی بود که آلاله در آن شروع به کار کرده بود. به آلاله زنگ زدم و رفتم آنجا. شرکت، ساختمان سه طبقهی باریکی بود که نمایی چرک و قدیمی داشت. داخل آن بیشتر از ظاهرش فرسوده بود. گچ دیوارها […]
قُلاب
با صدای جر و بحث کبوترها، خِشخِش چنگالهاشان بر لبهی پنجره بیدار میشوی. بیداری، اما چشمانت را سفت بسته نگه داشتهای؛ ساعت هنوز هفت نشده و خیلی زود است بخواهی شروع کنی به دیدنِ چیزها. آن طرفِ اتاق، مادرت روی تختش پهلو به پهلو میشود. بهزودی، وقتی میخواهد آماده شود تا برود سر کار، […]
پلهی ماقبل آخر
برای اولین بار بعدِ هفتاد سال فکر کرد شاید واقعن برادرش را دوست دارد. مثل جوان دلشکستهای که سعی میکند با حفظ آبرو اشکی را که در چشمهایش بالا آمده به رویتِ یارِ جگرخوار برساند و دلش را نرم کند، او هم دلش میخواست در این آخرین نگاه به برادر ردّی از این محبّت دیریاب […]
دیدنِ ارشادی
Photograph by Katrin Koenning for The New Yorker آن موقع بیش از یک سال بود که در آن شرکت بودم. از اولین باری که کارش را به عنوان طراح رقص دیدم رویایم این بود که در یکی از کارهایش رقصنده باشم، و ده سالی آرزویم رسیدن به این هدف بود. هر چه لازم بود در […]
مرز
هر شنبه یک خانوادهی جدید میآید و میماند. بعضیها صبح زود از راه دور میرسند، آمادهی آغاز تعطیلات. بعضی دیگر تا دم غروب سر و کلّهشان پیدا نمیشود و وقتی میرسند ــ شاید به علت گم کردن مسیر ــ دمغاند. در این تپهها احتمال گم کردن مسیر زیاد است؛ جادهها تابلوی مسیریابیِ درست و حسابی […]
سرخپوستها، كمونيستها و فئودالها
ماجرا را از یك روز غروب شروع میكنم. غروب تابستان كه در حیاط میدویدم لابد. و عمه نسرین را دیده بودم که در حیاط با مادرم نشسته بودند روی لبهی باغچه پچپچ میكردند و میخندیدند. باغچهمان قبلا استخر بود، ما بچهها هیچكدام استخر بودناش را ندیده بودیم، فقط شنیده بودیم. در آن سالها استخر داشتن […]
چهارشنبهها
اینجور نبود که یک روز صبح بلند شوم و احساس کنم مشکلی دارم. یک جورهایی همیشه مشکلم را میدانستم. ولی امروز صبح وقتی زل زده بودم به آینهی دستشویی و سعی میکردم همزمان مسواک بزنم و جوشهای روی دماغم را بشمرم، متوجه شدم از مرگِ هیچکس واقعاً ناراحت نمیشوم. اول آن را آرام توی دلم […]
دربارهی بیتا
بیتای اول، دختری با بادگیر صورتی من در خانهای حیاطدار بزرگ شدهام. تابستانهای بچگی دو تیر دروازه دو ور حیاط میگذاشتیم با پسرعموها و دخترخالهها و دخترعمهها با پیژامههای گشاد و موهای آشفته، داخل هم، با پای پتی و پیراهنهای بیآستین دنبال توپ میدویدم و فریاد میزدیم و غوغا میکردیم و جر میزدیم و هم […]
آیدا در راه
فضا تاریک است. جز صفحهی روشن لپتاپ همهجا تیرهست و هیچ چیز دیده نمیشود. ما هم مثل مرد که قوز کرده و زل زده به روشنی صفحه، هیچ چيز دیگری نمیبینیم جز سیاهی مطلق و یک چهارگوش سفید و سطرهایی که روش ردیف شدهاند و تقریبا نیمش را پر کردهاند. برخلاف مرد که دارد […]
دیوانهی آرام خیابان کویین
کتری برقی را روشن میکنم و تا آب جوش بیاید دست و صورتم را میشویم. نیمی از خستگیام با کرم ضدآفتاب روی پوست صورتم، در صابون مخصوص پوست چرب حل میشود و به فاضلاب میرود. هیچوقت نفهمیدم چرا خانمهایی که پوست خشک دارند فکر میکنند که خیلی خوش به حالم است که پوست صورتم […]
بعدازظهر در شیرینیفروشی
یکشنبهای زیبا بود. آسمان، گنبد بیابرِ آفتاب بود. داخل میدان، برگهای پخش در امتداد پیادهرو با نسیمی نرم میجنبیدند. همهچیز انگار در تلالویی ملایم برق میزد: سقف دکهی بستنیفروشی، شیر فوارهی آبخوری، چشمهای گربهی ولگرد، حتی پایهی برج ساعت که پر بود از فضلهی کبوترها. خانوادهها و جهانگردها در میدان به گشت زدن مشغول بودند، […]
شیرینی زبان
«به قرآن قسم اگه بگذارم دست به ظرفها بزنی» این را نسترن خانم به عیال بنده گفت. عیال بنده هم ابرو و سر را بالا داد که یعنی نه! و ادامه داد: «دو تیکه که بیشتر نیست، نسترن جون. کار ده دقیقهست» و اشاره کرد به تپهی بلند ظرفهای نشسته. من و بهروز آقا، آرام […]
آبی و بنفش
از همان دومین باری که اسمم را پرسید میدانستم هیچوقت آن را یاد نخواهد گرفت. سعی کردم معنی اسمم را برایش توضیح دهم؛ چیزی نشانش دهم که اسمم را برایش تداعی کند، اما او هر بار این جمله را تکرار میکرد: «تو اسمت چیه؟» صدای پیچ و مهرههای ترن هوایی و جیغِ بچههای چهار ساله، […]
مقبرهی خانوادگی
پنج سال پیش همین موقعها بود که با خالهام نشسته بودیم همینجا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی میکردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خالهام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. […]
بامها و باغچهها
آن شب روی دیوار کنار باغچهی گمشدنیها نشسته بودیم. باغچهی گمشدنیها، باغچهی گمشدنیهاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمیشود. اینطوری اتفاق میافتد: آن چیز از توی هوا رد میشود و به پیچکهای کف باغچه میرسد. بعد با صدای خِش، برگهای پیچک کنار میروند و چیز زیر پیچکها پنهان میشود. بعد از آن […]
فریدون
کی فکرش را میکرد عکسی که فریدونخان جلالی در آن بعدازظهر زمستانی و برفی در عکاسخانهی سر کوچه انداخت تبدیل شود به یکی از آخرین نشانههای او. در این عکس فریدون قدری جوانتر از آنچه هست (یک مرد ۵۲ ساله) جلوه میکند. (نگارنده مدتی پیش شخصاً سن و سال فریدون خان را از روی گواهینامهی […]
تولد کرکس
اولین باری که تولدش را جشن گرفتم هم تنها بودم، درست مثل امشب، همینقدر تنها. آن شب با امشب مو نمیزد، اصلاً امشب همان شب است و فقط تکرار میشود، سالی یک بار، محض موتیف دادن به زندگی ناموزون من. آن شب هم مثل امشب تنها بودم. انگار بنا بوده در همچین شبی تنها باشم، […]
آبگینگی
موجها هر کدام خاصیتی دارند. بعضی کوتاهاند و خودشان را بیجان میاندازند روی سینهاش، بعضی دیگر گوشهایش را از صدایی خفه پر میکنند و بعد از مکثی کوتاه عقب میکشند و از حفرههای سرش خالی میشوند. آب شور است و پر از خزههای لیز، ماهیهای مردۀ نقرهای با حفرۀ خالی چشمان مدورشان، روی آب شناورند […]