زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

چتر رنگی بر فراز شهر خاکستری

مهندس فرمان را می‌دهد دست رسول و گاز می‌دهد و روی تصویر (که فید می‌شود در سیاهی) می‌پرسد: «ترسو نباشی یه وقت؟» و رسول با پاسخش از همین­‌جا به جهان فیلم قدم می‌گذارد: «نه آقا برا چی؟ نمی‌ترسیم.» جهانی که با غلیظ کردن شدت رنگ زرد، در بافت تصویری‌­اش و لکه‌­های قرمز و آبی جابه‌­جا، […]

یک نفس عمیق و بعد تمام

سارای هشت ساله، مقنعه‌ی سفید به سر، در پاسخ مازیار بهاری می‌گوید دوست دارد تصویر سعید حنایی را همه جا بکشد تا همه بفهمند مادر او فیروزه، قربانی چهاردهم سعید حنایی، بی‌گناه بوده است. ترکیب‌بندی آن‌چه تصویر می‌کند همزمان کودکانه‌ است و غریب. بالای صفحه را با میله‌های راه راه سیاه زندان پوشانده و در پایین مثلثی ساخته است میان تن بی‌جان مادرش و خودش که گریان و زانوزده با دست‌های بازِ پرسشگر به سعید حناییِ اخم درهم‌کرده با لباس زندان و دستبند نگاه می‌کند.

You cannot copy content of this page