زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

کلمبو، پيتر فالک، و بچه​‌ای که ديگر نيست

در تکه‌ای از ناگهان درخت، پسربچه‌ی دهه‌ی ۱۳۵۰ جلوی تلویزیون روی زمین دراز کشیده و خوابش برده. آب از دهان​ نیمه‌بازش روی بالش زیر سرش چکیده و تلویزیون هم دارد سریال کلمبو نشان می‌دهد، آن قسمتی  که جان کاساوتیس هم – طبعا ناشناخته برای آن بچه اما شناخته برای سازنده‌ی آن فیلم – درش بازی […]

You cannot copy content of this page