زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

سفرنامه روسیه – بخش دوم: سنت‌پیترزبورگ (پنج و شش)

تارا فرسادفر

Visits: 610

 

View of the Isaac Cathedral at Moonlight Night, 1869 – Arkhip Kuindzhi

پنج.
مهراد می‌گوید آن‌قدر در سنت‌پیترزبورگ کلیسا می‌بینیم که از هر چه کلیسا زده شویم. اما بیش‌تر از خود کلیساها، توضیحات مهراد کسالت‌بار است، و تاتیانا هم نیست که بگوید کبوتر نماد چی است و بره و مار نماد چی، و ولادیمیر هم انگار کلیسا با عوالم فلسفی‌اش جمع نمی‌شود. مهراد در کلیسای قلعۀ پتر و پاول [Petropavlovskaya]، شروع کرده از روی تابوت‌های سنگی سبز و قرمز شاهانه و تابوت‌های کوچکِ توی دیوار، شجره‌نامۀ تمام تزارها را گفتن. من حواسم می‌رود پی گربۀ خپل و پاکوتاه سفید و نارنجی که بی‌خیال برای خودش می‌پلکد در کلیسا و خانم‌ شمع‌فروش و خانم‌ یادگاری‌فروش کاری به کارش ندارند. گربۀ تنبل و پشمالو، یک جور قداست دارد، قداست و وقاری که فقط یک گربۀ کلیسایی می‌تواند داشته باشد. انگار دور سرش یک هالۀ طلایی و اکلیلی هست، مثل حلقۀ دور زحل، و لقبی دارد مثل «سَنت گربه». گربه چه می‌شود به روسی؟ باید از ولادیمیر بپرسم، اگر پیدایش کنم. کاش مهراد لااقل از راسپوتین و خاندان رومانوف بگوید. این ‌همه پتر و پاول و نیکولای و الکساندر حوصلۀ همه را سر برده.

ولادیمیر بیرون دارد برای خودش می‌گردد و از آفتاب موذی و ناخواندۀ صبح لذت می‌برد. حالتش شبیه جوجه‌غاز از همه‌جا بی‌خبری‌ست که در علف‌ها تلوتلو می‌خورد: بی‌هدف، بی‌ آگاهی از خودش، از زمان و مکان. مهراد از کلیسا می‌آید بیرون و راه می‌افتیم سمت زندان قلعه که حسابی مقدمه‌چینی شده برایش. چند نفر جلاد در لباس‌های سرخ و سیاه و کلاه‌خود – از آن‌هایی که در کارتون‌های قرون وسطایی می‌بینیم – با گیوتین و تبر و قاپوق ایستاده‌اند و اعضای روبان سفید دانه‌دانه می‌روند سرشان را قطع می‌کنند و عکس می‌اندازند. شوهر مژگان جون، با زبانی بیرون‌افتاده از یک ور دهان و چشم‌های چپ شده، بانمک‌ترین اعدامی‌ست.

زندان، هرچند حالا دیگر موزه است و همه جایش بازسازی شده و توی سلول‌های خالی‌اش موکت‌های نو و دل‌گیر نخودی و آبی نفتی چسبانده‌اند و گوشه‌اش روشویی الکی و تخت‌خوابی غمگین گذاشته‌اند، باز هم جای ترسناکی‌ست. حمام‌های کرمان هم می‌شود همین‌قدر جای پرابهتی باشند، اگر ماکت‌ مردان لختِ لنگ‌به‌کمربسته را با سینه‌های پشمالوی فلفل نمکی در خزینه‌ها و بینه‌هایش نگذارند. این‌جا خوبی‌اش این است که با اسکلت زندانی‌های پوسیده و غل و زنجیرشده در لباس‌های راه‌راه، شبیه تونل وحشت از آب در نیامده. سلول‌هایش شبیه دکور کهنه‌کاری نشدۀ تئاتر است، اما در عوض دالان‌های سنگی تاریک و پله‌های تنگ و ترش‌اش آن‌قدر شبیه اصل‌اش باقی مانده که خودت را مجسم می‌کنی در انفرادی‎ها، می‌روی عقب در زمان – قرون وسطی یا زمان راسپوتین، لنین یا استالین – خودت را می‌بینی تک‌افتاده و ناامید گوشه‌ای از سلول، منتظر شکنجه یا اجرای حکم. شاید مخالف حکومت بوده‌ای و کاری قهرمانانه انجام داده‌ای و داری بهایی گزاف می‌پردازی. شاید هم دزدی شریر یا قاتلی هولناک بوده‌ای. خیال می‌کنم مهراد داشت می‌گفت زندانی‌هایی را که می‌خواسته‌اند از شرشان خلاص شوند، غرق می‌کرده‌اند، در سلول خودشان. وقتی باران می‌آمده و سیل راه می‌افتاده، آب نوا بالا می‌آمده و سلول‌ها را پر می‌کرده. دگردیسی تدریجی به آکواریومی شوم، راهی شاعرانه برای کشته ‌شدن.

پدرم می‌گوید حمام‌ بیرون ساختمان اصلی زندان که می‌شود از پنجره‌اش نوبتی، سرک کشید و تویش را یکی دو ثانیه تماشا کرد، یک‌جور شکنجه‌گاه بوده، مثل حمام فین کاشان. زندانی‌های دردسرساز را می‌برده‌اند آن‌جا. نمی‌دانم رگ و پی‌شان را می‌زدند یا با آب داغ زنده زنده می‌سوزاندند. همان‌طور که از پنجرۀ بخارگرفته نیم‌نگاهی به تو می‌اندازم، به نظرم می‌رسد دلاکی را می‌بینم که دارد دست زندانی بی‌نوایی را قطع می‌کند.

ولادیمیر، که انگار خودش دست‌اندرکار شکنجه بوده در عهد هیلده‌گارد فون بینگن، هیچ نمی‌گوید. ساکت و با حالی گرفته راه می‌افتیم در محوطۀ سنگ‌فرش قلعۀ با ساختمان‌های آجری و دور می‌شویم از زندان. کسی دارد سوت می‌زند، آهنگی‌ست که نمی‌شناسم. از پل چوبی می‌گذریم و آن طرف خیابان منتظر الکساندر دوم می‌مانیم. دیگر برای‌مان عجیب نیست که ولادیمیر در زمان‌بندی‌اش اشتباه کرده و الکساندر تا نیم ساعت دیگر هم نمی‌رسد. ایستاده‌ایم جلوی یک باغ‌وحش. بوی گاو و گوزن می‌آید و صدای میمون‌. سردر باغ‌وحش، تابلویی زده‌اند با نقش خرس قطبی. یعنی واقعاً روسیه یک سمتش می‌رسد قطب شمال و در باغ‌وحش‌هایش خرس‌های سفیدِ یخی پیدا می‌شود؟ صبا عزمش را جزم می‌کند برود از ولادیمیر بپرسد که بی‌کار مثل بادبانِ هوای بی‌باد ایستاده لب پیاده‌رو. چیزی می‌گوید و تابلو را نشان می‌دهد. ولادیمیر چیزی من و من می‌کند و صبا سر تکان می‌دهد و سرخورده بر می‌گردد. درآمده که خرس قطبی روی سردر، سبملیک است. نماد قدرت، پیروزی، یا چیزی شبیه این. صبا دیگر نپرسیده این جزیره‌ای که تویش هستیم و اسم‌اش «زایچی»، (یعنی خرگوش) است، شبیه خرگوش هست اصلاً یا نه. با خودمان می‌گوییم این چه مملکتی‌ست که نه گربه دارد، نه خرس قطبی، نه حتی سگی معمولی، و پرنده‌هایش از آدم‌ها نمی‌ترسند و خرس‌های قهوه‌ای‌اش هم در جنگل‌ها گم ‌شده‌اند؟ بلغارستان هم هیچ گربه نداشت. اما در عوض پر از سگ بود، و آن روز که در سافاری جنگلی، کبابی غیر قابل بلع به خوردمان دادند، مادر با یقین گفته بود این‌ها گربه‌هاشان را کباب می‌کنند و می‌خورند، برای همین است که گربه در خیابان‌ها نیست. اما این‌جا شاید در زمان راسپوتین، همۀ گربه‌ها را زندانی کرده‌ باشند. بعد هم سلول‌ها را آب برداشته و گربه‌‌ها منقرض شده‌اند. شاید هم چون هوا سرد است گربه‌ها به خرس قطبی جهش پیدا کرده و تبدیل به تمثال شده‌اند. باید از ولادیمیر بپرسیم. اما ولادیمیر هیچ از راسپوتین و تزارها نمی‌داند و الکساندر دوم، بالاخره دارد از دور پیدایش می‌شود.

russian-ballet-pavlova-and-nijinsky-in-pavillon-d-armide-1907

شش
گوش دادن به پیشنهاد مهراد برای تماشای باله، آن هم وقتی بدترین نمایش زندگی‌ات را به اجبار او تماشا کرده‌ای، احمقانه‌ترین کار ممکن است، اما ما مثل همیشه خام زبان‌بازی او شدیم. وقتی وارد سنت‌پیترزبورگ شدیم او سخنرانی طولانی‌ای کرد دربارۀ این که سنت‌پیترزبورگ مهد باله است، و مخصوصاً به ما اشاره کرد که: «شما که اهل هنرید اجرای دریاچه قو رو از دست ندید.» و ما هم درجا دست به جیب شدیم و دلارها را رو کردیم، و من منتظر فرصتی بودم تا با خودنمایی اعلام کنم تئاتر می‌خوانم و در این زمینه متخصص‌ام. آخر کی باورش می‌شد «دریاچه قو»ای به بدی «رقص فولکلوریک مسکو» وجود داشته باشد؟

خوبی‌اش این بود که من و صبا حسابی خندیده بودیم. در این رقص فولکوریک، صدها رقصنده (که راستش تعریفی هم نداشتند)، سعی داشتند تمام تاریخ و جغرافیا و ادبیات و افسانه‌ها و ترانه‌های روسیه را با رقص اجرا کنند و از مهراد هم در این کار ناموفق‌تر بودند. در صحنه‌ای دخترها در نقش پنگوئن قدقدکنان به صحنه می‌آمدند و نمی‌فهمیدیم این بخشِ جغرافیایی است یا افسانه‌ای، چون هرچه نباشد پنگوئن ساکن جنوبگان است نه سیبری. در صحنه‌ای هم چند زن و مرد با شیشۀ ویسکی و دسته‌ای ورق همراه الاغی سیاه و بزرگ و پارچه‌ای -مثل آن‌ها که دم رستوران‌ها هست- روی صحنه جفتک چارکش انداختند و من و صبا از خنده روده‌بر شدیم و همه، مخصوصاً تیم هسته‌ای چپ‌چپ نگاه‌مان کردند. در صحنه‌ا‌ی هم دختران و پسران با لباس‌های کارگری سرخ و پرچم‌های سرخ -که هیچ نمی‌دانستم نمایانگر کدام حزب‌اند – آمدند و رقصیدند و کاردستی‌ای هم از برج تاتلین آن پشت به چشم می‌خورد. تا دو ساعت همین‌طور ملکه‌های یخی و دخترانِ شبیه پری‌های بهاریِ کارتون باربی فندق‌شکن با سرخپوست‌ها و دلقک‌ها روی صحنه آمدند و رقصیدند. عجیب بود که همه داشتند لذت می‌بردند، حتی دی‌وی‌دی گران‌قیمت اثر گران‌قدر را هم می‌خریدند. من می‌گفتم صد رحمت به تئاتر سقراط، صد رحمت به تئاتر لاله‌زار، و از این که به سلیقۀ این هزاران حاضرِ سالن توهین می‌کنم حسابی کیف می‌کردم. من و صبا هیچ‌وقت در این موقعیت‌ها روحیه‌مان را از دست نمی‌دهیم.

در آنتراکت، گذارمان به مهراد افتاد که با شوق و ذوق پرسید نمایش را دوست داشته‌ایم یا نه، و من گفتم نه، طوری گفتم که شور و شوق‌اش را با خاک یکسان کردم. حتی نمی‌توانستم توضیح دهم چرا نه. به نظرم بدیهی می‌آمد، و تاتیانا هم که بی‌حوصله در لابی مجلل نشسته بود و پیری‌اش حالا به چشم می‌آمد انگار در خاموشی‌اش مرا تأیید می‌کرد. صبا در نیمۀ دوم عذاب وجدان گرفت که زده‌ بودیم توی ذوق‌ مهراد. ‌گفتیم بعد بخش دوم می‌رویم و می‌گوییم این بخش عالی بوده و عاشق‌اش شده‌ایم. اما بخش دوم هم با سربازان مست بددهن و دختران و پسران عاشق ادامه پیدا کرد و نمی‌دانم دوئلی هم در گرفت یا نه، و به داستایفسکی و تولستوی و مالِویچ و کاندینسکی پرداختند یا نه. فقط یادم است هاوا ناگیلا را خواندند بالاخره. آهنگ مهراد، همان که گفته بود ملودی‌اش را به خاطر داشته باشیم. گفته بود که زن و مردی با کالسکه به صحنه می‌آیند و کودک جیغ‌های گوش‌خراش می‌کشد و این آهنگ را می‌خوانند. من هرچه سعی کردم میان جمعیت پیدایش کنم نشد. نفهمیدم آهنگ چه ربطی داشت به کودک و کالسکه و شیشه‌شیر.

آنتراکت دریاچۀ قو است. من و صبا زیادی جدی گرفته‌ایم و لباس رسمی پوشیده‌ایم. بقیه اما با تی‌شرت و جین آمده‌اند و ایرانی‌ها هم که با هفت قلم آرایش‌ که به مناسبت تماشای باله به ماسک کمدی‌های یونانی نزدیک شده، حسابی قابل تشخیص‌اند. من و صبا با خودمان کلنجار می‌رویم سر خریدن آویز بالرین نقره‌ای کوچک و دوربین اپرا، از آن‌ها که در آنا کارنینا می‌بینی، و سعی می‌کنیم مهراد را که دارد مستقیم می‌آید سمت‌مان نادیده بگیریم. مهراد می‌آید، از نمایش می‌پرسد. می‌گوییم بدک نیست. این را با ملایمت می‌گوییم، و چون چیزی برای گفتن نداریم می‌پرسیم توی سالن نبوده؟ می‌گوید از بس نمایش را دیده برایش کسالت‌بار شده و ترجیح می‌دهد در لابی با همکارانش بنشیند به گپ زدن. سکوت می‌شود. سکوتی معذب‌کننده. مهراد از من می‌پرسد تئاتر می‌خوانم؟ خودش جوابش را می‌داند. پدرم گفته بود. همان موقع که گفته بود صبا بچه بوده کلاس باله می‌رفته و صبا از عصبانیت و خجالت صورتی شده بود. بعدش چه باید گفت؟ حرفی نداریم و مهراد بیهوده ایستاده کنار ما. یک جور کسالت و اندوه و نیاز به حرف‌زدن، یک جور تنهایی که با هیچ آدمی پر نمی‌شود در او هست. از آب و هوا حرف ‌زدن هم بی‌فایده است. شاید باید از فوتبال گفت؟ صبا پیش‌دستی می‌کند و از ایرانی‌هایی می‌گوید که «بی‌فرهنگی خودشان را همه جا باید ثابت کنند.»، از جلویی‌مان که نوزادش را با جغجغه‌ آورده بود. مهراد به تأسف سر تکان می‌دهد، و می‌گوید بد موقعی آمده‌ایم. باید یک ماه پیش می‌آمدیم، با توری که همه اهل رقص و باحال بودند. «صبح باید از تو کلاب‌ها جمع‌شون می‌کردی» و ما نیم‌چه لبخندی می‌زنیم و به روی خودمان نمی‌آوریم که همین روبان سفید آرام را که سرش به کار خودش است به شلوغ‌کاری و آهنگ‌های اعصاب خردکن توی اتوبوس ترجیح می‌دهیم. زنگ اتمام آنتراکت می‌خورد و از این مکالمۀ طاقت‌فرسا نجات‌مان می‌دهد.

نمایش فولکلوریک، خوبی‌اش این بود وسط کار، دوست‌مان از راه رسید. همان مرد سرخ‌روی کاپشنِ‌آبی‌پوش فنلاندی را می‌گویم. پس از شروع نمایش و تاریکی و بسته‌ شدن درها بود که سر و کله‌اش پیدا شد، و حجم آبی‌اش آن‌قدری بود که از گوشۀ چشم شکارش کنیم. هراسان و منگ آمد تو. در راهرو ایستاده بود و نمی‌نشست. نگاهی پرسان می‌انداخت به صندلی‌ها برای یافتن جایی خالی، و دور و برش یک عالمه صندلی خالی بود. کنار ما هم خالی بود. پدر رفته بود سیگار بکشد و ما امیدوار بودیم دوست‌مان بیاید جای او بنشیند. حتی به صبا گفتم برو دستش را بگیر بیاور کنار خودمان. همان‌طور ویلان و سرگردان ایستاده بود، ده دقیقه، نیم ساعت، تا آخر سر در ردیف انتهایی نشست، با همان کاپشن بزرگ و پف‌دار. من و صبا هی بر می‌گشتیم نگاهش می‌کردیم، مثل عاشقی که با وسواس معشوقش را می‌پاید مبادا گم و گور شود، و در او یک جور همدلی می‌دیدیم، انگار او با ما دربارۀ نمایش هم‌عقیده بود، و اگر نمی‌خندید، چون یار و همراهی نداشت.

Russian dancers, 2015 – Chicote CFC

میانۀ دریاچۀ قو است. فرق دارد با دریاچه قوهای دیگر. در کارتون باربی، کلاغ سیاه بدجنس، دختر مرد جادوگر و در فیلم آرنوسکی، همان قوی سفید بود و این‌جا معلوم نیست چی به چی است. جادوگر سیاه‌پوش‌ به اندازۀ توی کارتون جذاب و ترسناک است، با همان دماغ دراز و موی بلند، و این تقریباً تنها نکتۀ مثبت نمایش است و من و صبا یک چشم‌مان به در است شاید دوست‌مان، که اثری از او در سنت‌پیترزبورگ ندیدیم از راه برسد. باله، هرچند باله‌ای دست سوم هم نیست و جز رقصندۀ نقش قویش بقیه چنگی به دل نمی‌زنند، به اندازۀ تئاتر فولکلوریک هم خنده‌دار نیست و خوب است آدم چشم‌هایش را ببندد و فقط به صدای ارکستر گوش کند. شنیدن باله‌های چایکوفسکی همیشه خوب است. پدر هم که حوصله‌اش از نمایش سر رفته، مدت‌هاست همین کار را کرده و به خواب رفته.

خوبی‌اش این است که سپهر آمده. کنار ما نشسته و از لحظه‌ای که پرده‌ها کنار رفته لام تا کام حرف نزده و مبهوت نمایش است. از پشت عینک‌آبی‌ای که ست کرده با پیرهنش، حتی پلک هم نمی‌زند. سپهر عاشق باله است، خودش می‌گوید، و من نمی‌توانم تصورش کنم که بزرگ شده و یکی از این لباس‌های مسخرۀ مردان بالرین را (جوراب‌شلواری و کت سوزن‌دوزی‌شده) پوشیده. امیدوارم به جایش فوتبالیست شود. یا کاراته‌کا شود و به جنگ چینی‌هایی که می‌خواستند از او عکس بیندازند برود. تکیه می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم. اگر قرار باشد دوست‌مان سر برسد، من می‌فهمم. به‌ام الهام می‌شود. تکیه می‌دهم و قوها و راسوها و سنجاب‌ها باله می‌رقصند و من باز نفهمیده‌ام، آن دختر، وقتی شب می‌شد قو بود یا آفتاب که در می‌آمد؟

قسمت 7

 

 

مطالب مرتبط

You cannot copy content of this page