زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت. . . .

تارا فرسادفر

Visits: 746از همان دومین باری که اسمم را پرسید می‌دانستم هیچ‌وقت آن را یاد نخواهد گرفت. سعی کردم معنی اسمم را برایش توضیح دهم؛ چیزی نشانش دهم که اسمم را برایش تداعی کند، اما او هر بار این جمله را تکرار می‌کرد: «تو اسمت چیه؟» صدای پیچ و مهره‌های ترن هوایی و جیغِ بچه‌های چهار ساله، توی گوشم می پیچد و من به‌سختی…

شبنم شکوهی

Visits: 959پنج سال پیش همین موقع‌ها بود که با خاله‌ام نشسته بودیم همین‌جا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی می‌کردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خاله‌ام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا‌؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. من، خاله، عمه و پدر و مادرم….

مهسا مجتهدی

Visits: 677  آن شب روی دیوار کنار باغچه‌ی گم‌شدنی‌ها نشسته بودیم. باغچه‌ی گم‌شدنی‌ها، باغچه‌ی گم‌شدنی‌هاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمی‌شود. این‌طوری اتفاق می‌افتد: آن چیز از توی هوا رد می‌شود و به پیچک‌های کف باغچه می‌رسد. بعد با صدای خِش، برگ‌های پیچک کنار می‌روند و چیز زیر پیچک‌ها پنهان می‌شود. بعد از آن هر چقدر هم که بخواهید می‌توانید…

معصومه آقایی

Visits: 691 کی فکرش را می‌کرد عکسی که فریدون‌خان جلالی در آن بعدازظهر زمستانی و برفی در عکاس‌خانه‌ی سر کوچه انداخت تبدیل شود به یکی از آخرین نشانه‌های او. در این عکس فریدون قدری جوان‌تر از آن‌چه هست (یک مرد ۵۲ ساله) جلوه می‌کند. (نگارنده مدتی پیش شخصاً سن و سال فریدون خان را از روی گواهی‌نامه‌ی جامانده‌اش در سوپر محله که زیر…

روژین شرفی

Visits: 462 ما را احضار کرده‌اند. ما در خیابان قدم می‌زنیم. با عجله قدم می‌زنیم و می‌رویم. آخر، ما را احضار کرده‌اند. همه‌ی ما چتر داریم، چتر‌های رنگی. روی چترهای‌مان رنگ پاشیده‌ایم. چاله‌های پیاده‌رو پر از آب‌اند. داخل چاله می‌پرم. آب تا صورتم می‌پاشد. به راه‌شان ادامه می‌دهند و من این‌جا ایستاده‌ام. همین چند سال پیش بود که با دوست‌هایم در چاله‌ها می‌پریدیم…

«کارگاه نوشتن»

Visits: 811«کارگاه نوشتن» یا «انجمن نوشتن» نام کلاسی بود برای بچه‌های سال‌های اول و دوم دبیرستان که انگیزه‌ی اصلی‌ تشکیلش نفرت قدیمی من از کلاس انشاء بود. (به این نکته قبلا هم اشاره کرده‌ام که) در تمام دوران مدرسه در انشا نوشتن ضعیف بودم، و این برای کسی که بعدها شغلش نویسندگی شد، علامت سوال بزرگی‌ست. من از هشت، نُه سالگی عاشق کتاب…

تارا فرسادفر

Visits: 746از همان دومین باری که اسمم را پرسید می‌دانستم هیچ‌وقت آن را یاد نخواهد گرفت. سعی کردم معنی اسمم را برایش توضیح دهم؛ چیزی نشانش دهم که اسمم را برایش تداعی کند، اما او هر بار این جمله را تکرار می‌کرد: «تو اسمت چیه؟» صدای پیچ و مهره‌های ترن هوایی و جیغِ بچه‌های چهار ساله، توی گوشم می پیچد و من به‌سختی…

شبنم شکوهی

Visits: 959پنج سال پیش همین موقع‌ها بود که با خاله‌ام نشسته بودیم همین‌جا روی سکوی کنارِ درِ اتاقش به بالکن و داشتیم «یه مرغ دارم» بازی می‌کردیم. من گفتم: «یه مرغ دارم روزی پنج تا تخم می ذاره.» خاله‌ام گفت: «چرا پنج تا؟» گفتم: «پس چند تا‌؟» گفت: سه تا. اوایل پنج نفر بودیم در خانه. من، خاله، عمه و پدر و مادرم….

مهسا مجتهدی

Visits: 677  آن شب روی دیوار کنار باغچه‌ی گم‌شدنی‌ها نشسته بودیم. باغچه‌ی گم‌شدنی‌ها، باغچه‌ی گم‌شدنی‌هاست، چون هر چیزی که تویش بیفتد، هرگز پیدا نمی‌شود. این‌طوری اتفاق می‌افتد: آن چیز از توی هوا رد می‌شود و به پیچک‌های کف باغچه می‌رسد. بعد با صدای خِش، برگ‌های پیچک کنار می‌روند و چیز زیر پیچک‌ها پنهان می‌شود. بعد از آن هر چقدر هم که بخواهید می‌توانید…

معصومه آقایی

Visits: 691 کی فکرش را می‌کرد عکسی که فریدون‌خان جلالی در آن بعدازظهر زمستانی و برفی در عکاس‌خانه‌ی سر کوچه انداخت تبدیل شود به یکی از آخرین نشانه‌های او. در این عکس فریدون قدری جوان‌تر از آن‌چه هست (یک مرد ۵۲ ساله) جلوه می‌کند. (نگارنده مدتی پیش شخصاً سن و سال فریدون خان را از روی گواهی‌نامه‌ی جامانده‌اش در سوپر محله که زیر…

روژین شرفی

Visits: 462 ما را احضار کرده‌اند. ما در خیابان قدم می‌زنیم. با عجله قدم می‌زنیم و می‌رویم. آخر، ما را احضار کرده‌اند. همه‌ی ما چتر داریم، چتر‌های رنگی. روی چترهای‌مان رنگ پاشیده‌ایم. چاله‌های پیاده‌رو پر از آب‌اند. داخل چاله می‌پرم. آب تا صورتم می‌پاشد. به راه‌شان ادامه می‌دهند و من این‌جا ایستاده‌ام. همین چند سال پیش بود که با دوست‌هایم در چاله‌ها می‌پریدیم…

«کارگاه نوشتن»

Visits: 811«کارگاه نوشتن» یا «انجمن نوشتن» نام کلاسی بود برای بچه‌های سال‌های اول و دوم دبیرستان که انگیزه‌ی اصلی‌ تشکیلش نفرت قدیمی من از کلاس انشاء بود. (به این نکته قبلا هم اشاره کرده‌ام که) در تمام دوران مدرسه در انشا نوشتن ضعیف بودم، و این برای کسی که بعدها شغلش نویسندگی شد، علامت سوال بزرگی‌ست. من از هشت، نُه سالگی عاشق کتاب…

You cannot copy content of this page