روز دوم
15:03: هنوز کارتام به دستام نرسیده. بیرون منتظر ایستادهام و آن دورها توی پارک، مرد شکمگندهای را تماشا میکنم که با جدیت سرازیری طولانیای را عقبعقب میدود و ناگهان حس میکنم پیر شدهام. یک روز دیر رسیدهام جشنواره. دیگر قطع امید کرده بودم و وقتی هم خبردار شدم من آن دومین نفرِ خوششانس «سایت چهار»ام که لایق کارت مطبوعات دانسته شده، با کمی غرولند و بیحوصلگی سوار هواپیما شدم تا برگردم تهران. به منتقدان و خبرنگاران و سینمادوستان کهنهکار فکر میکنم. به این که بعضیشان دهههاست دارند جشنواره را دنبال میکنند، و بهرغم فاجعهبار بودن بعضی دورهها، هنوز انرژی و شور و شوقشان را حفظ کردهاند. بهشان حسودیم میشود. حس میکنم ویروسی گرفتهام که باعث شده بیتفاوت شوم به پدیدۀ جشنواره. از فیلمهای این دوره خبر ندارم. نمیدانم کی هست و کی نیست. احساس غریبگی میکنم. دلم را خوش میکنم که امسال سیوهفتمین دورۀ جشنواره است. سیوهفت از قشنگترین اعداد است و من هم خرافاتیام.
15:10: یادم نمیآید پرچمهای سیمرغنشانِ دو سوی مسیر ورودی پارسال هم بودند یا نه. زیادند و هر کدام یک رنگ. یاد فیلم دروازۀ دوزخ کینوگاسا میافتم. سکانس افتتاحیۀ فیلم مملو است از ساموراییها و زنان و درباریانی که یکی یکی چنان پیامآوران مکبث میآیند و رویدادهای جنگی را که نمیبینیم روایت میکنند. تنوع رنگ لباسهاشان چشم آدم را میزند، انگار کارگردان از کشف آن سرخها و نارنجیها و بنفشها روی کیمونوهای پرنقش و نگار به وجد آمده باشد. پرچمها اما با ترکیب رنگی پشت هم ردیف شدهاند که با هیچ معیار زیباییشناسیای جور نیست: سبز تیره، نارنجیِ هویجی پیر، آبیِ چلسی، آبیِ منچسترسیتی، سفید، سبزی بیمارگون و …
15:21:: کارتام را که از پاکتِ حاشیهطلایی در میآورم لحظهای هول میکنم. این سالها کارتها همیشه در قطع عمودی بوده و هر بار رنگاش عوض شده. امسال اما افقیست و رنگاش تکراری. چرا نمیگذارند عادت کنیم؟ گیرم به چیز مزاحمی مثل دستگاه بازرسی کیف، یا چیزی ناشیندنی مثل صدای خانمی که مقدم اهالی رسانه را گرامی میدارد.
15:22: بهرغم نوآوریهای هر ساله، جشنواره حس و حالی دارد انگار ده سال اینجا زندگی کردهام، ده سال که هر روزش جشنواره بوده. همهچیز آشناست، از راهروهای مارپیچ پردیس ملت که این همه در آن گم میشدم گرفته تا آقایان کتوشلوارپوشی که کارت را چک میکنند. بیخود نیست چند سال یک بار کاخ جشنواره را عوض میکنند.
15:29: یکی از نوآوریهای جشنواره، تبلیغهای پیش از فیلم است. باید دعا کنی جذاب باشند، چون ناچاری هر سانس تحملشان کنی و اگر آبدیده نباشی، ممکن است بعد از بار چهارم، از شدت ملال بخواهی سرت را قطع کنی. تخممرغ شانسیِ جشنوارۀ سیوهفتم باز میشود. رضا کیانیان با کت سبز میآید و جرعهای آب مینوشد و میگوید آب کم است! شروعی نه چندان امیدوارکننده.
15:30: کلیپی پخش میشود که در آن کسی فرش میبافد، کسی خوشنویسی میکند و «دونده» در زمینۀ شعلههای آتش، روی تکه یخی میکوبد و میرقصد. بعد سیمرغ بلورین، از میان موجهای غولآسای دریا بیرون میآید و درحالیکه قطرههای آب به تناش نشسته (انگار اردکی باشد با پرهای چرب) به آسمان میرود و چیزی شبیه بانگ ققنوس سر میدهد. همراهانم پیِ ایناند که این سیمرغ چند سال قدمت دارد. یکی میگوید خاستگاهاش به برج میلاد برمیگردد و دیگری میگوید فلسطین. همه اما اتفاق نظر دارند که به جای آنکه باشکوه باشد، ترسناک است. ایناش به کنار که سیمرغ که نه دوزیست است و نه مرغ ماهیخوار.
18:01: اولین فیلمی که در جشنواره میبینم واکسنیست برای ویروس بیحوصلگی و غریبگی که به جانم افتاده بود: بنفشۀ آفریقایی با مثلث غیرمعمولاش بین شُکو، شوهر و شوهر سابقِ از کار افتادهاش که آورده بودند پیش خودشان تا در خانۀ مخوف سالمندان تلف نشود. فیلم خودش را درگیر اطلاعات دادن نمیکند. نمیفهمی چه شده که شکو فریدون را ترک و با رضا ازدواج کرده، مهم هم نیست، وقتی اصل، حس و حال لحظههاست. فریدون (رضا بابک) آرام و ملیح و یکدنده است و مجموعۀ عینکهای تهاستکانیاش را چیده روی میز، پیژامههای شیک میپوشد و به شوهر جدید پول میدهد تا برایش «یک دست کتوشلوار خاکستری براق» بخرد و آراستگی وسواسگوناش غذا خوردن شلختۀ رضا را بیشتر به چشم میآورد. استاد تختهنرد است و در ایوان مشرف به کوچه مینشیند با شکو و زیر نگاه حسود رضا، بازی روزهای قدیم را زنده میکند. دوتایی داستان میبافند دربارۀ رهگذرها. در این بازی هم رودست ندارد. میگوید فلانی نمیتواند از سر قرار برگشته باشد، چون آدم اگر جوان باشد و عاشق باشد در باران چتر دستاش نمیگیرد. بقیۀ شخصیتها هم همینقدر دلنشیناند. شکو (فاطمه معتمدآریا) که گیر افتاده بین مردانی که به کودکان میمانند و یک شب که چشم او را دور میبینند خانه را به کاروانسرا تبدیل میکنند، و رضا (سعیدآقاخانی) که هرچند قهر و اخم میکند، اما آنقدر به فکر هست که در کارگاهاش تختی تاشو بسازد برای فریدون.
18:08: فیلم نماهای چشمنواز کم ندارد، مثل نمایی که فریدون با نگرانی ایستاده در قاب پنجره و در شیشه، انعکاس رضا دیده میشود که در حیاط تلی ساخته از لباس و تشک و لحاف و دارد آتششان میزند. در نمایی دیگر شکوی موحنایی را میبینیم در تاریکروشن اتاق که بیگودی را میدهد دست رضا تا طرههای جلو را بپیچد و دوربین حرکت میکند روی سایهشان بر دیوار و زن بیگودی را میگیرد از دست شوهر ناشی و دوربین که میرسد به قاب در، او هم از اتاق خارج میشود. حیف که تمام نماهای زیبای فیلم، زیادی زود کات میشوند و در عوض تدوینگر، تأکید زیادی میکند روی چیزهای دمدستیتر مثل تابلوی خانه سالمندان.
18:10: رضا هم بازی بلد است. وقتی فریدون میرود، مینشیند در ایوان و داستان میبافد دربارۀ فریدون تا شکو را سرحال بیاورد. میگوید فریدون با دوستهای پیرش نشسته به «یک دست تختۀ ناب» و ناگاه بین دست دوم و سوم یاد آنها افتاده. شکو اما میداند فریدون تاسهایش را کنار کاسۀ آش نیمخورده جا گذاشته. تاسهای قدیمی که همیشه مثل طلسم همراه خود داشت.
20:22: رانندۀ سرخوش میخندد برای خود و میگوید: «خسته نباشید، بهترید؟!» از کجا میداند دچار بیماریای جشنوارهای شدهام و از ترس عود کردناش تصمیم گرفتهام امروز به همین دو فیلم بسنده کنم؟ میپرسد: «فیلم خوب بود؟» میگویم نه واقعاً. و یاد خانم کناریام میافتم که در پایان تیغ و ترمه وقتی مادر و دختری که از هم متنفر بودند دست دوستی به سوی هم دراز کردند فریاد برآورد: «تهوعآوره!» راننده میگوید: «پس یک چرت حسابی زدید در سالن ها؟» پس او هم میداند که چرت توی سالن، از مرغوبترین چرتهای جهان است، که متأسفانه سر هر فیلمی میسر نیست، بهخصوص فیلمی که در آن دختری در سالن ترانزیت فرودگاه، پاسپورت مادر را تکهپاره کند و بریزد در دستشویی و بعد در نمایی سربالا از درون توالتفرنگی کلۀ مادر را با لبهای سرخشده ببینیم در حال خفه شدن و حباب ساختن و تمام سالن هم یکصدا قهقهه بزنند.
20:34 نمیتوانم یاد فیلم نگار نیفتم. مایههایی آشکارا مشابهاند: مرگ پدر، تلاش برای پرده برداشتن از راز، آدمهای ناتو، خیانت، حتی کاپشن سبز کلاهدار دختر. اینجا اما خبری از فانتزی و آن جهان کابوسوار نیست. به جایش دختر زده به سرش و میرود توی قبرستان پدرش را پیج میکند و یاد داستان قدیمی خودکشی پدر که میافتد میپرسد: «پس چرا مدرسهم رو عوض کردند؟!» انگار که شرلوک باشد و در آستانۀ کشف سرنخی مهم.
روز سوم
15:02: دختر جوانی با شالی فیروزهای به گردن میآید و میپرسد سیمکارتام را «یوسیم» کردهام؟ وقتی میگویم بله، انگار که بهش دروغ گفته باشم میگذارد میرود.
15:05: دختر جوان دیگری میآید و میپرسد سیمکارتام را 4G کردهام؟ با عذاب وجدان میگویم بله. دختر انگار بهش برخورده باشد میرود.
15:11: در صف میایستم. پسر جوانی با شال فیروزهای میآید و میگوید: حتماً سیمکارتتان را یوسیم کردهاید! دانشجویید؟ میگویم درسام تمام شده. «کارتاش را هم ندارید؟» «انداختهام دور.» پسر انگار بهش برخورده باشد میرود. تصمیم میگیرم برای جلوگیری از ناراحتیهای احتمالی، از شالفیروزهایها دوری کنم.
17:18: دلم میخواهد فردا به جای جشنواره بروم رشت. مرد فیلم ناگهان درخت وقتی تراپیستاش خواست دو چیز را نام ببرد که میارزیده به خاطرشان زندگی کند گفت: «رشت، هر سفری به رشت.» دومیاش را هم یادم رفته.
17:19: وقتی مهتابِ فیلم وسط جاده کیف آرایشاش را درمیآورد، عاشق لجباز و بهانهگیرش میگوید: «این کیفهای ناگهانی زنها!» بعید میدانم اگر چشمام به کیف آرایش بیفتد یاد فرهاد و این ترس خاصاش نیفتم. این ویژگی باشکوه فیلمهای صفی یزدانیان است. پُرند از ریزهکاری و جزییاتی برآمده از مصالح شخصی، بیترس از افشا کردن خود: آدمهایی که «هرکاری میکنند که هیچکار نکنند»، و میترسند، از نفس نکشیدن مادر، از این که معشوق بعد این همه سال نداند سیب دوست ندارند، و از ضمیر اول شخص مفرد. فرهاد میگفت: «آدمها میگن میخوام مامانت رو ببینم، نه من میخوام مامانت رو ببینم، من نمیفهمم.» خودش هم البته کم «من» نمیگفت.
17:21: به دو چیز فکر میکنم که به خاطرشان میارزد بگویم فیلم را دوست داشتهام: یکی سه تولهسگِ کنارهمنشسته روی سنجاقسینۀ طلاییرنگ مادر خوشزبان فرهاد که در تولدی الکی هدیه گرفته، دومی سکانس شبهابزورد و بازیگوشانهای که آدمهای فیلم میروند سر قرار با که ابراهیمنامی که قرار است از مرز ردشان کند، و به جای ابراهیم پلیس نشسته در آن ناکجا و میگوید باید یکیشان را ببرد، خودشان انتخاب کنند کدام. بعد فرهاد را دستبند میزند و همگی ماشین پلیس را هل هم میدهند. فرهاد را شوخیشوخی سالها نگه میدارند در زندانی که همدماش تنها یک سگ کارتونی است و صدای شعر شاعری اسپانیایی در راهروهایش میآید: دریغا عشق که شد و باز نیامد.
17:23: در بهترین عاشقانهها همیشه عنصر سحرآمیزی در کار است که باعث میشود بگویی این دو نفر برای هم ساخته شدهاند، گیرم که عشقشان فاجعهبار و تراژیک باشد. وقتی دختر موچتری جنگ سرد را میبینیم در حال خواندن آن آواز غمناک محلی، شکی نداریم که مرد (استاد موسیقیاش) عاشق او خواهد شد. در فیلم مهجور Just another love story دخترِ تصادف کرده با داستانهای شگفتانگیزش از کامبوج و انگکوروات، نفرتِ توأم با شگفتیاش از زندگی روزمره با همسر و بچه و تلویزیون و وعدههای غذایی از پیش تعیینشده، البته که عکاس پلیس را که زندگیاش در ملال و روزمرگی خلاصه شده، شیفتۀ خود میکند. در Mr. Nobody، وقتی نیمو خیره به عکسی که در نوجوانی از دریا گرفته، حسرت میخورد که چرا به آنا گفته با احمقها شنا نمیرود، یا از این میگوید که چطور تخممرغی که یک کارگر بیکار در برزیل پخت باعث شد او برای همیشه عشقاش را از دست بدهد، ما لحظهای در مطلق بودن این عشق شک نمیکنیم. در ناگهان درخت انگار چیزی کم است. نه فرهاد شبیه آدمهای عاشقی مثل مارچلو ماستریانی شبهای سپید است و نه مهتاب شبیه آنهایی که نمیشود عاشقشان نبود، مثل آدری هپبورن صبحانه در تیفانی. شاید برای این است که چندان چیزی از زن نمیدانیم، مرد انگار نمیخواهد ما را وارد این عاشقانه کند.
17:39: در گوشهگوشهی رمپها، دوربینهایی مشغول عکس و فیلمبرداریاند از آدمهایی که گزارش تهیه میکنند، یا ژستی گرفتهاند ایستاده، یلهداده به نردهها، یا درازکشیده روی موکت سرخ. یک طبقه پایینتر، پسری دارد میگوید: تا حالا دو تا عکاس ازت عکس گرفته بودند؟ برای دیدن این سوژۀ جذاب کنجکاو میشوم، اما برای این که در عکس و گزارش کسی نیفتم، گوشهای گرفتار شدهام. چه چیز جذاب و جدیدی هست در صفهای فیلم که اینقدر مشتاقانه از آن فیلم میگیرند؟
20:20: از آنهایی نیستم که عاشق بچههایند و بچههای پرحرف به نظرشان باهوش و بانمک و ستودنی میآیند. چیزی هم در فیلمها به اندازۀ بچههای حاضرجوابی که انگار زیادی براشان دیالوگ نوشتهاند آزارم نمیدهد. قصر شیرین اما انگار معجزه کرده با بچهها و بازیگراناش به کل از جنسی دیگرند، جنسی که اخیراً فقط در نفس آبیار دیدهام. بچهها، یکی دخترکی با گریم ببعی (و نه موش، چون دختر در نمایش مهدکودک نقش ظریف و زیرپوستیِ گوسفند توی جعبه را دارد) و برادر اخموی بزرگترش، نگران گوسفندهای داستان پدرند که موقع ییلاق کودکی گم شدند و لابد خوراک گرگها، و نگران روباهِ زیرماشین رفته و «آبرنگ»، لاکپشت گوشقرمزی که در خانه تنها مانده و باید به خاطرش برگشت. لحظات خوابیدن دختربچه در تاریک و روشن دم غروب، از آن لحظات جادوییست که با خودت میگویی میارزد یک بچۀ باهوش پرحرف در ماشین داشته باشی که پاهایش را پماد بزند و بشوید و به ماشین سرخشان بگوید «شرکت» و خودش مدیر روابط عمومی «شرکت» باشد و فکر کند که شراکت پدر بدخلق و غریب و آن خانم غریبه چه جور شراکتیست. در تمام این مدت هم، بچۀ دیگر در سکوتی قهرآلود باشد، از آن سکوتها که حس کنی همه چیز را میداند، همه چیز را دربارۀ شیرین که نمیبینیماش اما حضورش زنده و پررنگ است، و دربارۀ پدر و قصرش، از آن سکوتهای مخصوص بچهها که آدمبزرگها را از خودشان شرمزده میکند.
20:50: از آقای درشتاندام خوشرویی که ژتون غذا میدهد (که البته کاغذی است و نباید با ژتون شهربازی اشتباه شود) میپرسم شام چیست؟ میگوید: «شنیتسل، خیلی هم خوشمزه است!» یکی از قانونهای زندگی میگوید به نظر آدمهای چاق دربارۀ خوراکیها اعتماد کن. به توصیۀ او به سمت «ایستگاه سه» میروم.
21:00: شنیتسل مورد بحث، طعم مرغ شور، ماهی دودی و پلانکتونِ پلاستیکخورده میدهد و با ترکیبی از نان و برنجِ نخوددار سرو میشود. ژلۀ سالهای پیش جایش را سالاد شیرازی داده و کسی نمیپرسد چه رنگ نوشابه دوست داری. نوشیدنیها هم پسرفت چشمگیری داشتهاند، گمانم به فرمول نادر تهیۀ نسکافۀ تلخ و بدمزه دست یافتهاند. دوستی پیغام میدهد که کم غر بزن، چون من در صف بلیت یک بربری برای ناهار دارم و یک تافتون برای شام.
23:33: زنی که چیزی مشکوک را در ماشینی قدیمی حمل میکند، میزند به دل جادهای برهوت و دست و دل آدم میلرزد که نکند مثل رمان «ناکجاآباد» جعفر مدرس صادقی ناگهان سر از قصر هخامنشیان در بیاورد و با داریوش دیدار کند، بعید هم نیست، چون کمی قبل در چادر کوروشِ زخمخورده حاضر بودیم که مثل مایکل فسبندرِ مکبث، راه میرفت و راه میرفت و مونولوگ میگفت نمیمرد. فیلم اما راه دورتری میرود. هیتلری به طرزی دردناک مضحک را نشانمان میدهد و امیرکبیر را و رابعه، شاعری را که در دخمهاش با خون خود شعر مینوشت و شخصیتهای دیگری را که لابد نُهِ سمفونی نهم را کامل میکنند، نُه نفری که ملکالموت سرخوش (حمید فرخنژاد) لایق این دیده بود چیزی ازشان به یادگار ببرد: یک خنجر، انگشتر، سیگار یا شعر.
روز هفتم
14:32: امروز آمدهام غلامرضا تختی را که روز اول از دست داده بودم در یکی از سینماهای مردمی ببینم و در حرکتی بوداوار، حس ناجور صف ایستادن را پس از چند سال کاخنشینی تجربه کنم. کنار صف ما، صفی به طول ششونیم کیلومتر بستهاند برای متری شیشونیم یا آنطور که کاغذِ چسبانده به داربست میگوید «۶/۵ متر». آقایی میگوید دیروز برای تماشای فیلمی که یازده شب نمایش میدادند از ساعت یک ظهر، نفر اولِ صف ایستاده و باز هم بلیت بهش نرسیده. آدمیزاد واقعاً موجود عجیبی است.
15:00: حوصلهام سر میرود و حرفهای آدمهای توی صف را گوش میایستم. خانمی که پشتبهپشت سیگار میکشد در این یک وجب جا، میگوید شبی که ماه کامل شد تروریستها را سمپاتیک نشان داده و من تعجب میکنم که چطور وقتی همراه با زنِ داستان، روند هولناک تبدیل شدن آدمی معمولی را به یک تروریست جلوی چشمات میبینی و وحشت و ناتوانی زن را از درک این دگردیسی، میتوانی احساس همدردی داشته باشی با مردی که ذرهذره دور میشود از خود، و مستحیل در افکار رادیکال برادری که هیچ بهش نمیآید رهبر تروریستها باشد. نمیدانم دیگران چه تجربهای دارند، من اما بیش از صحنههای عملیات و کشتار، انعکاس چشمهای زن (الناز شاکردوست) یادم مانده در تکههای آینه، و مرد مو حنایی (هوتن شکیبا) که به رغم سقوط و تباهی، هنوز ناامیدانه میپرسید: «جات کجاست فائزه؟» و مذبوحانه قلب خود را نشان میداد. گربۀ مکار عینکی را یادم مانده که در آن شبِ ماهِ کامل، برای خودش میخواند و میرقصید، و چارپایانی را که در سکانس گریزِ زن در بازار سلاخی میشدند، و تمساحهایی که حمید وقتی هنوز حمید بود، بهشان غذا میداد.
15:32: زمان در صف به طرز کسالتباری کند میگذرد و سرما استخوانسوز است. سه دختر جوان که سپرده بودند جاشان را نگه دارم، سیر و پفکرده از رستوران برمیگردند. اهل تئاترند. یکیشان میگوید در تئاتر قبلی کارگردان مسخرهباز همین مدل ادای احترام به سینما وجود داشته، همان ترانۀ نارلز بارکلی بارها پخش شده، و ماشینی هم آمده توی صحنه، مثل یکی از چندین پایانبندی فیلم که ماشینی میکوبد به دیوار سلمانی. دختر کوتاهقد اعتراض میکند که اگر آدم بخواهد به چیزی ادای احترام کند که معروفترین و دمدستترین نمونهاش را انتخاب نمیکند، و چه فیلمی معروفتر از کازابلانکا؟ مثل این میماند که کسی بخواهد ادعا کند فوتبالبینی قهار است و تیم محبوباش بارسا باشد. دخترِ چاقِ سیگار به لب، شنیده در رادیو آقایی میگفت مسخرهباز معلوم است روی میز تدوین درآمده و داستان و فرمی نداشته. دختر کوتاهقد خشمگین میشود و میگوید این لحن آدمهاییست که فوتبال دیدنشان خلاصه میشود در جامجهانی و میخواهند راجع به فوتبال باشگاهی حرف بزنند. با لحنی شماتتبار میپرسد مگر میشود فرمی نباشد و این همه عناصر تکرارشونده در کار باشد، مثل ماهیِ آویخته به پنکه، مرغان دریایی که هرشب میخورند به پنکه، مویی که هر روز در تُن ماهی پیدا میشود، و موتیف علی نصیریان که «آرایشگاه نه، سلمونی! آرایشگاه زنونهست!» سر درنمیآورم که دختر بالأخره از فیلم خوشاش آمده یا نه. شاید هم مثل من چیزهاییاش را دوست داشته و چیزهایی را نه. من در ذهنام یک نسخه از فیلم تدوین کردهام که صابر ابرِ مسخرهباز، اصلاً دلش نمیخواهد بازیگر شود و خانم بازیگر و آنهمه ارجاع به سینما هم در کار نیست. این نسخه را دوست دارم.
17:08: آخرین نفر صفام که بلیت گیرش میآید. در حالی که بلیت را مثل مدال طلای المپیک در دست میفشارم پلهبرقیهای سینما آزادی را بالا میروم.
19:43: دم در خروجی سینما، دو نفر نظرسنجی میکنند دربارۀ فیلمها. همه بلااستثنا تمام موارد را از بازیگری و کارگردانی گرفته تا تدوین و فیلمبرداری عالی یا دستکم خوب نمره میدهند. کسی از من نظرسنجی نمیکند. شاید از قیافهام میبارد میخواهم بازیشان را بر هم بزنم. یادم میافتد جایی کسی نوشته بود تختی شکل و شمایلی شبیه روما دارد. تنها شباهتی که میتوانم بین این دو فیلم پیدا کنم، سیاهوسفید بودنشان است. یعنی به نظر آدمها، هر دو چیز سیاه و سفید شبیه هماند، مثل دوست من که تمام ریشوها را شبیه هم میبیند؟
19:47: از خودم میپرسم تختی چگونه تختی شد که ما ندیدیم؟ چطور از آن پسرک بیاستعداد فوتوفنندان که در گود تحقیرش میکردند تبدیل شد به قهرمان کشتی و فرشتۀ اعصابخردکنی دستگیر همگان؟ چه جذابیتی هست در شخصیتی اینقدر تخت و فاقد پیچیدگی، فاقد هرگونه تضاد و تناقض (جز قضیۀ ازدواج و رفتارش با زناش که فیلم به بهانۀ حفظ حریم شخصی جهانپهلوان از نشان دادن آن طفره میرود) که مردم آخر فیلم چنین پرشور کف زدند؟ یاد فیلمهای دیگری میافتم با موضوع مشابه، مثل فیلم بورگ-مکانرو دربارۀ دو اسطورۀ تنیس و رویاروییشان در فینال ویمبلدون. بورگ وسواس و کمالگرایی آزارندهای دارد، به همسرش تندی میکند، مربی قدیمیاش را اخراج میکند، و مکانرو زودخشم و بددهن و زنباز است. به خاطر همینها هم هست که دوستشان داریم، حس میکنیم انساناند و نزدیک به ما، تمام چیزهایی که در تختی غایب است.
19:49: هرچه میکنم از نریشن فیلم سر در نمیآورم، مثلاً این جمله: «تختی را در زندگیش کشتند» (میشود کسی را در مردگیش کشت؟) معلوم نیست این راوی اصلاً کیست که بیشتر فیلم دارد هر چه را که خودمان میبینیم تعریف میکند («تختی رفت هلسینکی و قهرمان شد» در حالی که تختی مدالبهگردن از سالن کشتیای که روایت از رویش پریده بیرون میآید.) شاید هم در ده دقیقۀ اول فیلم که من هنوز در صف بودم گفته بود کیست و میانۀ فیلم دانای کل شده و همه چیز را با قطعیت گفته بود و تازه به مرگ مجهول تختی که رسید، یادش آمد اگر فلان خبرنگار باشد، میتواند توجیه کند این ندانستن را و بگوید: میخواهیم تکههای پازل را کنار هم بگذاریم. (انگار با «سیمای زنی در میان جمع» طرف باشیم که هر کس چیزی بگوید از آن زن و تکهها جمع نشوند با هم.) کدام پازل، وقتی با کاراکتری زیادی خوب، زیادی یکدست طرفایم که کتوشلوار قهرمانیاش را به سربازی دمبخت میبخشد و زلزله که میآید، امین مردمیست که طلاهای خود را میسپارند دستاش و معلوم نیست چه فضیلتی یافته در از گود بیرون شدن؟
روز دهم
10:03: اگر بگویند دو چیز را نام ببر که بیرزد بخاطرشان آمده باشی جشنواره، میگویم یکیش سرخپوست است. چند روزی گذشته از تماشایش و حسی غریبی که فیلم میسازد از حضور در آن زندانِ نمورِ تازه تخیلهشده با دیوارهای آبی دلگیر، همراهم مانده، و لحظات دلنشینی مثل در بلندگو حرف زدن رییس زندان (نوید محمدزادهای که به جای معتاد و خلافکار معمول، سرگردی است آراسته و عبوس که در خلوت خود میرقصد برای ترفیعاش) با زندانی جامانده و پنهانشدهای که علاوه بر پوستِ سرخ، انگار قدرتهای شمنی سرخپوستی هم دارد و واکسهایی که به دستاش رساندهاند، برایش مثل طلسمی عمل کرده برای نامرئی شدن، آب شدن و در دیوارها فرو رفتن. نمای اولی که از چشم سرگرد میبینیم از خانم مددکار در کت و کلاه سبز همینقدر جادویی است. او وارد حیاط زندان متروک میشود، زیر نگاه مسحور دیدهبانان پانچوپوش، میرسد به یک گودال، لحظهای با لبخندی نگاه میکند توی آب و بعد میپرد از رویش. همین کافیست برای اینکه دل سرگرد بلرزد و شانه بزند به سبیلاش و وقتی دختر دارد میرود، با طنازی معصومانۀ یک کودک، بلندگو را بگذارد کنار رادیو تا ترانه بخش شود در زندان و دختر برگردد و در صدای هواپیمای در حال اوج گرفتن، بگوید خودش هم نمیداند چرا برگشته. کاش دختر که مثل سفیدبرفی مهربان است و همه چیز را دوست دارد انگار، یادش میماند وزغ خپل خالخالی را بیندازد در برکۀ پشت زندان، همانطور که سرخپوست در یادداشتاش خواسته بود.
11:13: قصاص موضوع تکرارشوندۀ این جشنواره است. میان چهار پنج فیلمی که در این باره دیدیم، یلدا خلاقیت به خرج داده و پروسۀ رضایت گرفتن را برده بود در قالب برنامۀ تلویزیونیای مثل برنامۀ امیر جدیدی در عرق سرد هجوآمیز، که تهاش قرار بود حضار گلباران کنند بخشندۀ از خون پدرگذشته را و اسپانسرهای برنامه بر اساس تعداد پیامکهای ارسالی جایزه بدهند به او. در قسم تنابنده فامیلهای دختر مقتولی که ندیدهاند قتل را، در رستورانی سر راهی، دست گذاشته بر نانی که قرآن است مثلاً، تمرین میکنند برای مراسمی که قرار است در آن قسم بخورند قاتل، شوهر دختر است. این آدمهای جمع شده در اتوبوس، مثل خواستگار بیخیال مطرودی که تنها مینشیند به کتلت خوردن، از گوشت و خوناند و مثل آدمهای فیلم بیجان جاندار و جمشیدیه تصنعی به نظر نمیرسند، انگار که آدم فضایی باشند. هر کدام داستانی دارند، مثل دو برادری که یکی بزش «علف» دیگری را چریده و آن یکی هم سگ زندهیاب این را زیر گرفته.
12:37: سؤالهایی هست که بعد از ده روز جوابشان را پیدا نکردهام: آیا این که موقع عصرانه، آقایان مسئول پذیرایی، روکش نایلونی سینیهای شیرینی را با دقتی بیمثال و سرعتی حلزونوار برمیدارند جزو آیین پذیرایی جشنواره است، یا حاکی از اکراهشان برای پذیرایی از اهالی مطبوعات؟
12:38: سؤال دیگر: این آقای صورتگِردی که کت آبی و پیراهن صورتی میپوشد و همه جا با بیسیمی حضور دارد و چنان با بینیِ بالاگرفته راه میرود انگار جشنواره را صاحب است، کیست؟
14:35: از بررسی دو فیلم آخر جیرانی به نتایج عجیبی میرسم. یک: دگردیسی کاراکتر صحرا مشرقی در خفگی به دریا مشرقی در آشفتگی و احتمالاً کوهسار مشرقی در قسمت بعدی سهگانه (افسردگی یا شاید هم کلافگی، واماندگی). دو: انتخاب یک ویژگی بصری پررنگ برای هر قسمت: سیاه و سفید در اولی، قابهای اریب در دومی. شاید سومی را به کل نمای چشمپرنده بگیرد. سه: در اولی تنها عنصر نمایانگر زمان، وجود آیفون و تلگرام بود، وگرنه فضاسازی و قطع شدنِ دائم برق، انگار مربوط به عصر پیشافجر بود. در دومی دائم طوفان میشود مثل فیلمهای ترسناکی که در قصر خونآشامها میگذرند و شیشهها میشکنند و پردهای بلند در خانه به پرواز در میآیند. موبایل هم نیست و آدمها از تلفن «همگانی» استفاده میکنند و ماشینهای عهد دقیانوس دارند، اما لباسهاشان امروزی است. در سومی گمانم آدمها از چاپار استفاده کنند و قحطی شده باشد اما ناگهان ببینی با روباتها زندگی میکنند. چهار: چیزی که این سهگانه را به هم وصل میکند گمانم نوع حرف زدن آدمها باشد که انگار برای نشکستن قداست فضای سنگین (که در آن داستانی دمدستی از عشق و خیانت در جریان است) آهسته و توگلویی حرف میزنند.
17:19: پس از مواجهه با استخری از فاضلاب انسانی در حمال طلا که آدمها در آن دنبال الماس شصتسال پیش گمشدۀ خانمی انگلیسی میگشتند، دچار چنان حالت تهوعی میشوم که تصمیم میگیرم هرچه سریعتر از جشنواره فرار کنم. از پردیس سینمایی بیرون که میآیم، کامیون غولآسا و سرخرنگ ترسناک تهیۀ غذا جوری با شدت دندهعقب میگیرد انگار به دلاش مانده این روز آخری یکی را زیر کند. بعید میدانم کسی اشتها برایش مانده باشد. گمانم کارگردان میخواسته پوز صحنههای خالی کردن لگنِ بیمار را در بازی تاج و تخت بزند و گمانم موفق هم شده.
19:23: این را میدانم که تا سال بعد دلم برای جشنواره تنگ نمیشود، این را هم میدانم که عادت کردهام به آن، و باز سال بعد راهی خواهم شد، خدا میداند با چه میزان امید یا ناامیدی. فیلمهای خوب از شگفتانگیزترین اختراعات بشرند، اما فیلمهای بد بهراستی کشندهاند. صحنۀ بالانس زدن پسربچه را در آخرین ملاقات خانوادگی زندانی در متری شیش و نیم یا صحنۀ پر از کاتهای ادا و اطواردار خون خدا را که مرد معتادِ بهغایت کثیفی، آبدهانریزان چنان سگ هار میرفت و میرفت، بعید است بتوانم به زودی از یاد ببرم. سعی میکنم تنها تصاویر دوستداشتنی جشنواره را به یاد داشته باشم، آنهایی که میارزد به خاطر داشتهباشیشان، آنهایی که زنده نگهت میدارند تا جشنوارۀ بعد، مثل تاسهای فریدون، چراغِ برفیِ فرهاد و ژیان سرخ خانم مددکار در آن جادۀ سبز.
Views: 1133
6 پاسخ
یکنفس خوندم و لذت بردم و به تعداد زیادی از جملهها حسودی کردم. ممنون خانم فرسادفر.
گزارش جذابی بود لذت بردم ?
عالی بود
گزارش جذابی بود ولی جمله ها و نقدهای دوپهلوی متن به دلم ننشست.
چی بود این؟
گزارش جشنواره یا دفترچه خاطرات؟
ولی به هر حال بابت تایپ این مطلب طولانی خسته نباشید.
من نوشتههای شما رو دوست دارم و فکر میکنم تنها محصول موفق سایت آقای اسلامی هستید که اگه حواستون باشه آیندهی درخشانی مقابلتونه ولی فکر میکنم بهتره تکنیک نوشتنتونو متنوع کنین وگرنه تنها بدل به خاطرهنویس خوبی میشین، نه نویسندهای خوب. تکنیک ثابت میتونه ایشیگورو خلق کنه که برای یکی-دو کتاب نویسندهای خوب ولی برای دنبالکردن نویسندهای متوسط و ملالآوره و قطعاً از متوسط بالاتر بارنمیآره و جای تأسف داره اگه استعدادتون تلف بشه و روی همونی که هستید فیکس.