سه: کتانی سرخ
آقای میم، یکی از راهنمایان تور، دستاش را با حالتی دوستانه و تصنعی به شانۀ من کوبید و گفت: «خب… از کرمانشاه تا کازان، ها؟» من لبخند سردی تحویلش دادم و حوصله نداشتم حرفاش را تصحیح کنم. ما در کازان نبودیم. جای پرتی بودیم به نام اولیانوفسک، شهری سوت و کور با آسمانی صورتیبنفش، که هرچه میکردیم نمیفهمیدیم آنجا چه کار میکنیم و معلوم نبود اینکه اولیانوفسک ربطی به لنین دارد و شهر آبا و اجدادیاش بوده چهطور قرار بود این مسئله را حل کند که ما دویست کیلومتر دورتر از کازان، ایستاده بودیم مقابل «برگر کینگ» اولیانوفسک، وقتی قرار بود ساعتها پیش در کازان فرود بیاییم. پدرم به جای من جواب داد که خودش کرمانشاهی است و ما (لابد منظورش ما بچهها است که یکیمان در تهران مشغول کنکور بود.) تهرانیایم. لابد فکر کرده بود بهام برمیخورد کرمانشاهی خطابام کنند. من همیشه در دانشگاه خودم را به تناسب موقعیت کرمانشاهی یا شمالی معرفی کردهام. خندهام گرفت. پدرم راجع به من چه فکر میکند؟
آقای میم دستبردار نبود. با خنده گفت: «اومدهاید برای فوتبال دیگه؟» باورم نمیشد چنین مکالمهای واقعی باشد. نفس عمیقی کشیدم با لبخندی تصنعی، لبخندی برای از سر وا کردن. آقای میم دستگیرش نشد. گفت: «فوتبال دوست دارید پس». پدرم باز وظیفۀ خودش دید به جای من که داشتم جوش میآوردم توضیح دهد که اصلاً من همهشان را راه انداختهام. چرا باید برای کسی توضیح میدادم چهقدر فوتبالیام؟ بیشتر همسفرها اصلاً فوتبالی نبودند و شک نداشتم اطلاعات فوتبالیام از تمام اتوبوس روی هم بیشتر است. (یکی از آقایان موقع تماشای بازی اسپانیا و پرتغال در رستوران هتل بلند پرسید که فلان بازیکنِ پرتغال است که برزیلیالاصل است، و جوانکی جواب داد که نه، آن داگلاس کاستاست که دورگه است، بعد به تفاهم رسیدند که داگلاس کاستا بازیکن چلسی است.) سعی کردم به خودم بگویم عصبانیتام به خاطر خستگی است، که آقای میم با ناشیانگی سعی در دلجویی دارد، به خاطر اشتباهی که باعث شده بود من و پدرم به جای آنکه مستقیم با گروه خودمان برویم کازان، با این گروه دیگر سر از اولیانوفسک در بیاوریم، اما ته دلم میدانستم بخشیش برای این است که از سفرهای اتوبوسی بیزارم و هنوز هم مثل بچهها میترسم جادهزده شوم. به خیابانهای خالی اولیانوفسک که درست مثل عصرهای بابل دلگیر بود نگاه میکردم. حتی جاده هم شبیه جادۀ شمال بود و دلگیر. تنها دلخوشی این بود که رود ولگا در مسیرمان بود. وقتی بالاخره سوار اتوبوس میشدیم و پس از بازرسیهای پیدرپی پلیس راه افتادیم، خیره به درختهای همه یکشکل که بنفشیِ آسمان از پشت برگهاشان سرک میکشید، به خودم دلداری دادم که به خاطر تیم ملی باید این سختیها را به جان خرید. این بزرگترین تغییری است که پس از بازی اول در من ایجاد شده. دیگر حس نمیکنم برای لذت خودم دارم به ورزشگاه میروم. حس میکنم برای تشویقکردن تیم میروم. فکر نمیکردم بعد تماشای بازی، اینقدر تیم را بیشتر دوست بدارم.
کتانیهای سرخ پارچهایام را از توی چمدان در میآورم و با وسواس تمیز میکنم. این کفش را مخصوص ورزشگاه خریدم تا با بلوز سفید و سوییشرت مخمل سبزم ترکیبی کامل از پرچم ایران بسازد. اما وقتی نگاهش میکنم، بیش از ورزشگاه، یاد اولیانوفسک و جاده میافتم، یاد اینکه در اتوبوس با افسردگی تمام از پا درشان آوردم و با احترام زیر صندلی گذاشتم تا برای بازی بعد سالم و سرحال بمانند. هر از گاهی میان تماشای منظرۀ بیرون و حیران ماندن از اینکه سر از شهری چنین گمنام در آوردهایم و فکر کردن به اینکه چند نفر ایرانی ممکن است در زندگیشان اولیانوفسک را دیده باشند، کفشهایم را نگاه میکردم و دلگرم میشدم از وجودش. جو این گروه که هتلشان هم با ما فرق داشت و در سنتپیترزبورگ زیاد ندیده بودیمشان، زیادی مردانه بود و خیال میکردی خیلیهاشان همانهاییاند که میروند ورزشگاه تا فحش بدهند، همانهایی که صندلیهای آزادی را میشکنند و در چشم دروازهبان حریف لیزر میاندازند. یکیشان در اتوبوس فرودگاه، بارفیکسزنان از میله آویزان شده بود و تنها زن روسِ پرواز کوچک و پنجاه نفرۀ ما، معذب بچهاش را به خود فشرد. بدترین لحظۀ سفر وقتی بود که دستآخر رسیدیم به کازان که ساعت دوازده شب انگار گرد مرده در آن پاشیده بودند (برخلاف سنتپیترزبورگ که تا خود صبح زنده بود و پر از جمعیت). همسفرهای موقتیمان خسته و عصبانی راهی هتل خودشان شدند و آنطور که پدرم گفت، دستبهیقه با یکی از مدیران آژانس هواپیمایی. من همانطور که در اتوبوس خالی داشتم کتانیهای سرخم را به پا میکردم، رانندۀ چاق و چشمآبی اتوبوس را دیدم که ناگهان چشماش افتاد به ردیف جلویی ما، به کوهی از پوست تخمه ریخته زیر صندلیها. راننده نگاهی متعجب به من انداخت و من با شرم سرم را تکان دادم و به زیر انداختم. آقای ح، راهنمای دیگر تور وقتی از دعوا فارغ شد و برگشت توی اتوبوس، با تأسف عکسی از پوست تخمهها گرفت و گفت: «ستارۀ هتل یکی که کم میشه، اینقدر فرقشه…» من به او نگفتم که فکر نکنم چندان ربطی به ستارۀ هتل داشته باشد.
کفشهایم را دوباره با کاغذ پر میکنم و در جعبهاش میگذارم. مثل بلوز سفیدم که احساس میکنم فقط برای بازیهای تیم ملی باید بپوشماش، کتانیهای سرخم را هم میگذارم کنار برای موقعیتی خاص، بازی یا سفری دیگر. از اینکه نمیدانم بار بعد کِی به پا خواهماش کرد، دلتنگ میشوم.
چهار: کولهپشتی سرخ
«برای خودمون کوله خریدم.» این را به خواهرم میگویم و کولۀ قرمز را از توی چمدان پرت میکنم طرفش. وارسیاش میکند و میگوید: «شبیه کیف کمکهای اولیه است، ولی خوشگله.» نمیدانم اصلاً شبیه کیف کمکهای اولیه هست یا نه. میدانم رویش لوگوی جام جهانی روسیه را دارد، اما هیچوقت درست نگاهش نکردهام و حالا هم دست و دلم نمیرود جیبهایش را بررسی کنم، حتی نگاهم را ازش میدزدم. این کوله تلخترین شی توی چمدانم است. آن را از Fan Shop استادیوم کازان خریدم، درست بعد از بازی اسپانیا.
بازی دوم را با باد به یاد میآورم. کازان در آن دو روزی که آنجا بودیم سرد نبود، اما باد عجیب و غریبی میوزید که مثل گردباد «جادوگر شهر اُز»، میتوانست خانهای را از جا بکند و با خود ببرد. آن شب هم نیمۀ دوم بازی بود که هوا شروع کرد به تاریک شدن و ابرهای نیلی بزرگ آمدند روی سر ورزشگاه و باد شدیدتر شد. حالا که به آن شب فکر میکنم، حس میکنم سرمایی که باعث شده بود آنطور خودم را در بارانی قدیمی آبی خالخالیام بپیچم، از جایی درون خودم میآمد، و شاید ربطی نداشت به آن ابرها. درست بعد از گل کاستا شروع شد و زود نفوذ کرد به تارهای صوتیام که به دنبال تشویقِ دیگر تماشاچیان، فریادی لرزان و کمرمق باشد تولید میکرد. یاد دیوانهسازهای هری پاتر افتاده بودم، موجوداتی سرد و لزج و باشلقپوش بدتر از مرگ که حضورشان سرمایی با بدترین حسهای جهان به همراه میآورد و از خوشیهای آدم تغذیه میکردند و از او پوستهای توخالی بر جا میگذاشتند. بعد از بازی، در فاصلۀ پیادهروی تا اتوبوسِ پارکشده چندین چهارراه دورتر، درست مثل همین بودم: پوستهای توخالی، کرخت، و ناباور. شاید برای غلبه بر همین بیحسی بود که در محوطۀ ورزشگاه راه سراغ یکی از دکههای Fan Shop رفتم و به عنوان یادگاری این کولۀ سرخ را خریدم.
جای ما در بازی دوم و سوم، برخلاف بازی اول، نه کنار زمین، که بالاترین قسمت ورزشگاه بود. من تمام روز را دنبال دوربین دوچشمی گشته و پیدا نکرده بودم و دائم غر میزدم که از آن بالا بازیکنها را نمیشود دید، و از بازیکنها البته بیشتر منظورم مارکو آسنسیو بود.
آسنسیو بازیکن محبوب من و آرنیکا، دخترخالۀ چهار سالهام است. بازیهای رئال مادرید را به عشق او تماشا میکنیم و آرنیکا که در تمام بازیها طرفدار داور است، در بازیهای رئال موقتاً داور را فراموش میکند و «مارکو» را صدا میزند و هر کدام از «سفیدها» را که پا به توپ شوند آسنسیو میبیند و اگر گل نزند با ناراحتی میگوید: «چرا نمیذارن مارکو برنده شه؟» یکبار که داشت عکسهای آسنسیو را در تبلتاش تماشا میکرد، عکسی را نشان داد و پرسید: «این خونهشه؟» گفتم آره. پرسید که خانهاش کجاست؟ گفتم مادرید، و یادش انداختم همانجایی است که ما تابستان رفته بودیم. غمگین شد و گفت: «پس چرا نرفتی باهاش صحبت کنی؟» عکس لاکر آسنسیو را در رختکن سانتیاگو برنابئو نشاناش دادم، اما این که من آنجا بودهام چندان برایش جالب نبود. بعد بازی اسپانیا خالهام برایم تعریف کرد که هرچه به او گفته ما طرفدار «قرمزها»ایم به کتاش نرفته و تمام مدت مارکو آسنسیویی را تشویق کرده که تازه آخر بازی آمده توی زمین. من وقتی که بازیکنها داشتند گرم میکردند، برایش کلی عکس گرفتم از آسنسیو (کار سختی بود چون از آن دور تشخیص نمیدادم کدام است.) و وقتی داشت تعویض میشد و میآمد توی زمین به یاد آرنیکا ایستادم و تشویقاش کردم و تنها وقتی بود که واقعاً جای خالی کسی را احساس کردم.
بعد از بازی، یکی از تنها چیزهای که خودم را با آن دلداری میدهم، دیدار بازیکنهای اسپانیایی محبوب است از نزدیک. اسپانیا همیشه از تیمهای مجبوب من بوده. تیمی که بعد از قهرمانیاش در جام جهانی 2010، تصمیم گرفتم زبان اسپانیایی یاد بگیرم. خیلی از اسپانیاییها از بازیکنان مورد علاقهام بودهاند، از داوید ویا و تورس و ژاوی و ژاوی آلونسو که دیگر نیستند گرفته تا جدیدترهایی مثل دنی کارواخال، دیگو کاستا و آسنسیو که سومین بازیکن محبوبام است (بعد از ادن آزار و جهانبخش). بعد بازی برای خواهرم از تجربۀ دیدن این بازیکنان میگویم. از اینیستا که وقتی داشت زمین را در یکی از آخرین بازیهای ملیاش ترک میکرد من و خیلی از ایرانیهای دور و برم به احترامش ایستادیم و کلهاش را تماشا کردم که به طرز غمناکی داشت خالی و سفید میشد. از این میگویم که شنیدهام از نزدیک دیدن مارکو آسنسیو برای خواهر خامس رودریگس هم به اندازۀ من هیجانانگیز بوده. میگویم پیکه از نزدیک هم همانقدر دراز و احمق بوده و دنی کارواخال، به خصوص وقتی داشت توپ را پرتاب میکرد، چاق به نظر میرسید. صبا حسابی خوشحال میشود. ما دوست داریم بازیکنانی را که استخوانبندی درشتی دارند چاق ببینیم، مثل هری کین و کاستا و لوکاکو. تنها افسوس صبا از دست دادن تماشای دیگو کاستاست. او اعتقاد دارد هرکس عکس کاستا را ببیند در برف مادرید که دست انداخته دور شانۀ سگاش و نیشاش تا بناگوش باز است، دیگر دلش نمیآید او را «چرک» بخواند.
کولۀ سرخ اما نه یادآور آسنسیو است نه کارواخال یا کاستا. تنها یک لحظۀ کشدار را در خودش ذخیره کرده، و آن را مثل اشعۀ لیزر هر وقت که نگاهش میکنم به سمتم پرتاب میکند. لحظهای که من ایستادهام و با تمام وجودم فریاد میکشم، و ناگهان پدرم انگار زیر بار تمام جهان، وا میرود و مینشیند و میگوید که داور خطا گرفته، و من حاضر نیستم باور کنم که گل پذیرفته نشده، نه در طی ویدیوچک، نه تمام دقایق بعدی بازی که به آن صفر بیرحم و غیرواقعی روی اسکوربورد خیره شدهام. بعد از گل، روی نمایشگر بزرگ میان پرچمهای شاد و منفجرشوندۀ ایران نوشتند Goaaaal!!! و آهنگ رسمی جام جهانی را پخش کردند، چهطور میتواند خطا باشد؟ میدانم دلیل خوبی نیست، اما ذهنام تمام مکانیزمهای استدلالاش را از دست داده. احساس میکنم تمام بدنم درد میکند، انگار تیر خورده باشم و آن تیر به نوبت تمام سلولهایم را هدف گرفته باشد.
باز هم از جریان بازی چیز زیادی یادم نیست، این بار نه چون حواسم پرت تازگیِ تماشای بازی در ورزشگاه بود، بلکه چون تمام طول بازی، ششهفت نفر کلاهگیسِ هفترنگ به سر در ردیف جلویمان، ایستاده بودند پشت به بازی و با بوقهای بدصداشان تشویقها را رهبری میکردند و هرچه دختر بلوند و خوشروی مأمور ورزشگاه التماسکنان ازشان میخواست بنشینند گوششان بدهکار نبود و حتی میان دو نیمه، یکیشان، مردی میانسال و عصبانی، مثل کینگکونگ ایستاد روی صندلیاش و داشت با ما دست به یقه میشد و بعد انگار که نکتهای بدیهی را تذکر میدهد، در ادامۀ فحشی نیمهرکیک داد زد: «اومدهاین ورزشگاه که وایسین، اگرنه میموندین تو خونهتون.» من از جا پریدم تا دختر مأمور ورزشگاه را خبر کنم و دختر جوان ریزهمیزه که از سیل جملات من گیج شده بود خواست یک لحظه صبر کنم تا ببینم درست فهمیده چه گفتهام؟ «you want to fight someone?»این چیزی است که از حرفها و اشارههای من دستگیرش شده، اما آنقدر دوستداشتنی است که نمیتوانم به خاطر چیز غریب و خندهداری که گفته سرزنشاش کنم. این دختر یکی از تنها چهرههاییست که درست به خاطر میآورم، و آخر بازی، که پوستهای توخالی بیش نیستم، از اعماق وجودم آخرین ذخایر احساسام را بیرون میکشم و با لبخندی غمآلود میگویم: «دوسودانیا» او بعد گل رد شدۀ ما، شروع کرده بود به فیلم گرفتن از تماشاگران دلنگرانِ همه ایستاده، و من هم حتماً باید در فیلم او باشم، نیمی از صورتم را با اضطراب پوشاندهام، با عصبانیت به پایم میکوبم و چشمهایم سرخ است. دختر وقتی جواب خداحافظی مرا با همان لبخند غیرروسیاش داد، احساس کردم از ته قلب دلاش میخواسته ما ببریم. وقتی کولۀ سرخ را نگاه میکنم سعی میکنم به جای گلهای بازی یاد او بیفتم، و هر بار حسرت میخورم که چرا با او عکسی یادگاری نینداختم.
پنج: دستمالگردن گائودی
روز بعد از بازی، انگار به جای گشت شهری کازان داشتیم به مراسم عزاداری میرفتیم. نگاهها مات و گنگ بود و همسفران که همیشه در اتوبوس دست و بوق میزدند حالا حوصلۀ هیچ کار نداشتند. حتی آقای میانسالی هم که موی بلند و فر داشت و همیشه در اتوبوس برایمان قر میداد، کسل روی صندلی لمیده بود. راهنمای تور هم که فوتبالینبودن از سر و رویش میبارید و روز بازی چنان جوگیر شده بود که ما را وادار کرد با مارش نظامی به ورزشگاه برویم، حالا با چشمهای سرخ و خستگیای که از ابتدای سفر در او انباشته شده بود، ساکت نشسته بود و دلیلی نمیدید دربارۀ کازان و بناهای دیدنیاش حرف بزند. من هم مثل او ایمان داشتم بازی را خواهیم برد. صبح که بلند شده بودم، این فکر عجیب را در آینه توی چشمهای خودم دیده بودم، فکر بردن را که آن موقع حتی عجیبتر و جاهطلبانهتر هم به نظر میرسید.
قبل از اینکه راه بیفتیم برای گشت شهری، حدود یک ساعتی دم در هتل منتظر ایستاده بودم تا همسفرها پیداشان شود. همه شب بدی را پشت سر گذاشته بودیم و این تنها باری بود که دلخور نشدم سر ساعت نیامدهاند. باد وحشیای میوزید که موهایم را مثل توی کارتونهای ژاپنی به هوا میفرستاد و مطمئن بودم میتواند بچهها را بکند و به هوا ببرد. همانطور که با آهنگ روسیای که از بلندگوهای محوطۀ هتل پخش میشد نصفهونیمه همراهی میکردم با خودم گفتم فقط یک چیز است که در چنین روزی میتواند حال آدم را خوب کند: دستمالگردن نویی که برای مواقعی خاص مثل این کنار گذاشته بودم. این دستمالگردن دوایر صورتی و بنفش و آبی کمرنگِ مواج دارد به طرح پنجرههای کاسا باتیو، خانۀ شگفتانگیزی در بارسلون ساختۀ آنتونیو گائودی. من تا هفتهها بعد بازگشت از اسپانیا در خوابهایم به آن خانه برمیگشتم. در اتاقهایش پرسه میزدم که چوبهای صیقلی و سیال داشت و شومینهای با قوس قارچ شکل، از پنجرههایش پاسیو را که کاشیهای آبی داشت تا بالا تماشا میکردم که انگار که اقیانوس بود، و کنار سمندر رنگارنگ کاشیکاریشدۀ روی بام میایستادم. کاسا باتیو ابهت و شکوه کلیسای ساگرادا فامیلیا را ندارد، اما انگار از دل قصههای پریان بیرون آمده، و من آن شب که به تماشایش رفته بودم، هیچ فکر نمیکردم گائودی و پنجرههای شگفتانگیزش یک روزِ چنین تلخام را در کازان نجات دهد، اما گائودی موجود مرموزی است، حضوری جادویی که همیشه آدم را غافلگیر میکند، و گمانم آن روز سوار بر باد به کازان آمده بود.
با دستمالگردن جادوییام به تماشای مسجد «قل شریف» کازان رفتم. قل شریف بنایی یکدست سفیدی است و چهارمناره و یک گنبد بزرگ دارد با سقف آبی فیروزهای که خودنمایی میکردند در پس آسمان آبی کازان با ابرهای سفید توپر که انگار عجله داشتند خودشان را به جایی دیگر از زمین برسانند. دو روز بیشتر در کازان نماندیم و این تنها بنایی است که تماشا کردیم. بنایی که در برابر کلیساها و مسجدهای رنگارنگ و پر زرق و برق کازان -که بیشترشان شبیهاند به سن واسیلیِ میدان سرخ مسکو- ساده و بیتکلف و مینیمال است و همین ویژهاش میکند. یادم است آقای «امام»، راهنمای محلیمان افغانمان، با جزییات دربارۀ مسجد و کرملین کازان توضیح میداد و من مثل همیشه مثل شاگرد زرنگها نزدیک او راه میرفتم تا توضیحاتاش را در آن باد بشنوم. یادم است کلاه آبی چلسیام را صد بار باد برد و من دنبالش در محوطۀ کرملین میدویدم، انگار که در یکی از آن رمانتیکهای موزیکال باشم. یادم است همسفران بهزور وارد مسجد شدند و بهزور هم در آمدند، اما نمیدانم چرا چیز چندانی یادم نمانده از توضیحات امام که دائم میپرسید لهجهاش را میفهمیم یا نه، و ایرانیها هم برای اینکه نشان بدهند نژادپرست نیستند، بهبه و چهچه میکردند از «حرف زدن شیرین»اش.
در قسمتی گالریمانند از مسجد ایستاده بودیم و پایین را تماشا میکردیم که روی فرشی سبز، تاتارها داشتند نماز میخواندند. من به معماری نامعمول مسجد فکر میکردم، به پنجرههای سرتاسریاش که شیشههای رنگی و منقش داشتند و بیشتر به شیشههای رنگی کلیسا میمانستند. از شال گائودیام گرمایی ساطع میشد که قلبام را در بر میگرفت و سرمایی را که از بازی شب قبل در وجودم مانده بود پس میراند. ذهنم کمکم از فوتبال جدا شد و باخت دیشب مثل شبحی مطرود، نزدیک سقف بلند و شیشهای مسجد به پرواز درآمد و در باد دور شد. با خودم گفتم چه خوب که قرار است امروز روی ولگا قایقسواری کنیم.
Views: 292